معرفی کتاب
نویسنده: محمود رویائی
نویسنده: محمود رویائی
آفتابکاران - دشت جواهر - جلد چهارم
۳۰هزار جوانه درزنجیر بهخاک
افتادند تا جلاد آرزوی سازش و کرنش مجاهدین اسیر را بهگور ببرد.
جلد چهارم (دشت جواهر) در ۲۷۴صفحه، به
وقایع قتلعام زندانیان در مرداد ۱۳۶۷گوهردشت
پرداخته است. اینکه گفته میشود ۳۰۰۰۰بهخاطر
یک” کلمه” رفتهاند، نیازمند توضیح و مقدمهیی است تا روشن شود چگونه زندانبان حتی
ظرفیت شنیدن نام (جرم و اتهام) مجاهد را ندارد. (کلمهای که بهخاطرش بعد از
دستگیری زندانی، حکم صادر کردهاند).
در دشت جواهر خواننده با مظلومیت و صلابت و شهادت کسانی روبهرو میشود که طی
۳جلد قبلی با ویژگیها، خصوصیات و عواطفشان (و همچنین
ضعفها و قوتها، حساسیتها و...) از نزدیک آشنا شده است. بعد از این، عمق فاجعه تا
اندازهیی درک میشود، والا ۳۰۰۰۰بیش از یک
حرف و یک عدد چیزی نیست.
در صفحه ۱۴۲کتاب، در گرماگرم
اعدامها، چنین آمده است:
حوالی ظهر سیامک و احمد برگشتند. یوسف(ب) هم که
تا امروز در بند قبلی خودمان بود وارد شد. با دیدن یوسف و سیامک بهوجد آمدم.
بلند شدم. با لبخندی و آهی سرد بهسمت یوسف(ب) رفتم. همینکه چشمش بهمن افتاد بغض
گلویش را فشرد و مردمکش خیس شد. تلاش کردم با جملهیی دلداریش دهم:
- عجز و ذلت خمینی رو میبینی! عزت و عظمت بچهها رو
میبینی؟ عباس افغان هم کشتن!
- نامردا به ناصر منصوری هم رحم نکردن!
- چی! ناصر؟ ناصر که فلجه! اون که حرف نمیتونه بزنه! حتی دستش هم نمیتونه
تکون بده! چهجوری آوردنش اینجا!؟
- صبح پاسدارا اونو با برانکارد آوردنش. همونجوری بردنش دادگاه. یهدقیقه بعد
هم بردنش. بیات (پاسدار مسؤل بهداری) بیشرف هم غشغش میخندید. فکر کردیم
میخوان جایی ببرنش. ۱۰دقیقه بعد حمید
عباسی اسم اونو با ۱۵نفر دیگه واسه اعدام
صدا کرد.
- پس ناصر هم… اللهاکبر. از ”مهران” خبر نداری؟
- کدوم مهران؟
- مهران هویدا.
- همه اون ۱۰نفری که شنبه صداشون
کردن همون روز اعدام شدن.
هر چند شور و شهامت جمعی را نشانه شکوه و اصالتمان میدیدم و با اشتیاق نوبت
خودم را انتظار میکشیدم ولی نمیدانم چرا مرگ ناصر و داغ ”مهران” را
نمیخواستم یا نمیتوانستم قبول کنم. تصور زجر و درد و ”دارِ” ناصر؛ یاد مهربانی
و وقار ”مهران”، مثل جرقهیی باروت سینهام را منفجر کرد…
از آنجا که هیأت مرگ فهمیدهبود بچهها متوجه اعدامها شدهاند و حدس میزدند
معیارهایشان را بهبازی بگیریم، شرایط دادگاهها سختتر و نوشتن متن از پیش تعیین
شده بهعنوان شرط اول شناخته شد.
بعد ازظهر، پس از اینکه یوسف(ب) اخبار روزهای
قبل بند و امروز هیأت کشتار را منتقلکرد، اخبار سلولها در آهنگ گرم سرانگشتان،
(بهوسیله مورس) بر سینه سرد دیوارها رسید:
«- چهارشنبه شب (۱۲مرداد) بچههای بند۳، از زیر کرکره آهنی پنجرهٔ حسینیه ۲کانتینر دیدند که اجساد را جابهجا و حمل میکردند.
- بهدستور دادستان، مرخصی همه پاسداران لغو شده و همه باید تماموقت در
زندان بمانند و در اجرای احکام اعدام شرکت کنند...
- پورمحمدی و شوشتری نظرشان این است که فرصت را نباید از دست داد و
بهیک نفرشان هم نباید رحم کنیم.
- بچههای کرمانشاهی که اخیراً از کرمانشاه به بند۴ گوهردشت منتقل شده بودند، هفته قبل اعدام شدند.
- روحیه بچهها بعد از دادگاه و قبل از نوشتن وصیتنامه و اعدام فوقالعاده
بود...
- ناصریان بیاندازه فعال و پیگیر بود. بعد از ناهار بهنحو دیوانهواری
میخندید، با صدای کشیده میخواند و با حرکات مسخرهیی میرقصید.
- جعبه شیرینی مستمر در میان پاسداران دستبهدست میچرخید.
- یکنفر امروز و یکنفر هم چهارشنبه (دوازدهم مرداد) قبل از اینکه حکمش
توسط هیأت مرگ صادر شود، بهاشتباه در راهرو مرگ رفته و اعدام شد.
- آذر سلیمانی همراه ۱۸خواهر
کرمانشاهی یکشنبه اعدام شد.
- اسامی بچههایی که امروز از بند خودمان اعدام شدند:
ناصر منصوری، محمود زکی، قاسم سیفان، داود حسینخانی، عبدالرحمان
رحمتی...، رضا ازلی، زینالعابدین افشون، محمدرضا مهاجر، عباس رضایی، رحیم
سیاردوست، مجید شاهحسینی، حیدر صادقی، محمد نوعپرور، غلامحسین مشهدیابراهیم،
علی حقوردیممقانی، رشید درویاشککی، هادی دهناد، مهرداد فنایی...
هر نام، کلامی مقدس بود که در دشت سینهام گُلمیکرد. نه! هر کلام خنجری بود
که بر قلبم مینشست… حیدر صادقی، غلامحسین مشهدیابراهیم، عباس رضای...
انگار معصومانهترین لبخند جهان باهمه زیباییش بر ”دار” میشود.
دوباره سرپنجههای درد روی دیوار لغزید. باز هم نامی دیگر و
کلامی گُرگرفته در گرمای مرداد:
«- مصطفی محمدیمحب، ایرج جعفرزاده، مجید پوررمضان،...
در صفحه ۱۵۶به آخرین تلاش دشمن
برای خراب کردن نام مجاهد و بهزانو در آوردن مجاهدین اسیر اشاره شده است:
ساعت۱۱شب،
سیامک و منصور(ب) وارد شدند. همانطور که حدس میزدیم
ناصریان برای گرفتن اطلاعات و تشکیلات بند تهدیدشان کرده بود.
میگفتند ناصریان خودش را به در ودیوار میکوبد تا یکنفر ”همکاری” را بپذیرد.
یک نفر هم قبول نکرد.
هیولای بیمار هنوز تنوره میکشید. ناصریان؛ زالوی خونخوار، در آرزوی ندامت و
خیانت مجاهدین مثل مار بهخودش میپیچید. اما یاران سربدار با سکوت و صلابت و
لبخندشان آخرین تیرشان را بهسمت جلاد روانه کردند و اجازه ندادند ”مجاهد”؛ آن
طلای ناب و مرواریدی که در صدف صدق و فدای دوران میدرخشد، به ننگ خیانت و همکاری
با دشمن آلوده شود.
در صفحه ۱۶۱به اعدام زندانیانی
اشاره شده که بعد از تفکیک زندانیان در بهمن۶۶،آنان را از بندها جدا کرده و ضمن انتقال به بند یک، تصمیم
داشتند در جریان قتلعام این تعداد را که اغلب متأهل بودند و کم خطر! میدانستند،
نگه دارند تا منکر قتلعام شوند:
بهدلیل نزدیکی ماه محرم، بازار عقد و ازدواج، آنسوی دیوار و حصار
گوهردشت داغ بود. صدای بوق ماشین عروس و جیغ کودکان لحظةی قطع نمیشد.
بعد از شام، با صدای آشنا و بیهنگام مورس بهخود آمدیم. آواز دلانگیز ضربهها!
بوسههای تبدارِ سرانگشتانی بود که بر پیشانی سرد دیوار مینشست. آوازی که نشان
از رازی نو، آغازی نو و پروازی دوباره داشت.
با یک خیز، سیامک خودش را به گوشه سمتچپ سلول رساند و بعد از ضربهیی
زوجی، پیام تکرار شد:
- «امروز دادگاه قیامت بود. بچههای بند۱، در حالیکه گمان میکردند به بند سابقشان برمیگردند و از شادی
سر از پا نمیشناختند اعدام شدند.
- وقتی از اولین صفی که برای اعدام میرفتند پرسیدیم کجا میروید، خندیدند و
گفتند قرارشده برگردیم بند۳. آخرین
نفرِ صف گفت بالاخره بعد از ۶ماه برمیگردیم.
وقتی محمد شنید بچهها را برای اعدام از بند بیرون کشیدند گفت اعدام برای چی؟ مگر
میتوانند حکمی که خودشان صادر کردهاند را عوض کنند. آنهم بعد از هفتسال. آنهم
اعدام! مگر چهکار کردیم…
- بچههایی که بعد ازظهر فهمیدند بقیه اعدام شدهاند گفتند شاید این خونها
خلقی را به خروش و خیزش وادار کند و همگی با لبخند، مرگ را در آغوش گرفتند.
- امروز تعدادی از بچههای فرعی۷ هم
که همه دوباردستگیری بودند اعدام شدند.
- ناصریان چند کیسه پول پاره شده و ساعت خُردشده را با عصبانیت داخل
دادگاه برد. ظاهراً بچهها قبل از اعدام، پولها و ساعتهایشان را ریزریز کرده
بودند تا دست پاسداران نرسد.
- دادگاه تا ساعت۹شب تمام
نشده بود و هنوز ادامه دارد.»
سکوتی سنگین و سخت و خاکستری در سینهها پیچید.
هرنگاه آهی شد و هر نفس راهی بر سپیده و سیمای سربداران میگشود.
دوباره صدایی ریز و وسوسهانگیز! انگار دیوار نفس میکشید.
این آهنگِ هماهنگ، پژواک زیبای نبضی بود که هوش و حوصله را تحریک میکرد:
«- اعدامهای امروز بند۱: نعمت
اقبالی، علیرضا حسینی، قربانعلی درویش، اصغر رضاخانی، مسیحا قریشی،... قاسم
محبعلی، محمدصادق عزیزی، هادی صابری، قدرت نوری، منوچهر رضایی، ناصر بچهمیر،
محمد جنگزاده، احمد نعلبندی، رحمان چراغی، مهدی فریدونی، مجید مشرف، محمد کرامتی،
علیرضا رضوانی، عباس پورساحلی...
واژهها حرف میزدند. هر اسم، رسمی و یادگاری از فدا؛ هر تصویر، آهنگی و جنگی
بیصدا بود. هنگی زیبا و هماهنگ از صدا و تصویر و خاطره.
در صفحه ۱۸۴روزهای آخر مرداد و
آغاز ماه محرم تصویر شده است:
روزهای پایانی مرداد، با آواز و زمزمه عزاداران حسینی که ضعیف و تکهتکه بهگوش
میرسید، متوجه ماهمحرم و دهه عاشورا شدیم.
لحظةی تصاویر صداهایی که هفته قبل، از هلهله و جیغ جوانترها و بوق ناممتد
ماشینِعروس شنیده بودم و صداهای جدید -عزاداری- در ذهنم ترکیب شد:
«تجسّمِ تبسمِ عروسی با جامه سپید و بلند، و طبال سیهپوش و بالهای زرد سنج
در میان رقص پروانگان در آتش.
انگار نقاش زبردستی همه تناقضات جهان را در تابلو کوچکی ترسیم کرده است: یکطرف
جشن و سرور؛ گوشهیی سینهزنی و آه عزاداران، و در این قسمت؛ تنها صدمتر اینطرفتر:
ریسمان است و داغ و دشنه پاسداران، صلابت است و گلو و سینه آفتابکاران!
عاشورای حسینی و کشتار خمینی
عجب تقارن و پیوندی! چه پرشکوه و چه ماندگار!
در سالروز شهادت پیشوا و پرچمدار بزرگ آزادی، معصومترین نگاهها و زیباترین
ترانهها بر دار میشوند. باز هم مظلومیت و فدا و صداقت است که در یک صف به صلیب
میایستد. اینبار پیکار، بیسلاح و کشتار، بیصداست. انگار طنین و پژواک پرچمدار
هنوز در گوشها میپیچد:
پایداری؛ رمز ماندگاری و خیزش؛ آغاز رویش است.
امروز؛ باغها ویرانهاند؛ عاقلان دیوانهاند؛ قاصدکان پروانهاند؛
امروز زیباترین تبسم جهان در دستان توفان میمیرد…
خوشا بهحالتان! ایکاش همراهتان بودم».
در صفحه ۱۸۷، پس از چند روز بیخبری،
باز هم صدای درد و سلسله و دار:
با صدای قفل، سرها بهسوی در کشیده شد. بچهها با
چشمبند وارد شدند. پاسدار نگاهی به راهرو باریک و انتهای سلول انداخت و خارج شد.
چشمبندها بالا رفت. در نگاه نگران و لبخند گرمشان زخمی بود که باز هم خبر از مرگ
یاری میداد.
- بلافاصله بچهها -در سلول دوم- محاصرهشان کردند. یوسف(ب) سَری تکان
داد. لبخندی زد و گفت:
- اون هفته دادگاه تعطیل بود. شنبه هفته قبل روشن و یهسری دیگه
از بچهها رو آوردن دار زدن.
- روشن! روشن بلبلیان؟
- آره. آقای ارژنگی هم زدن. کا،کا…
صدایش بند آمد. صورتش گرم شد. نمِ اشکی بر گونهاش نشست.
مکثی کرد و بغض در گلویش منفجر شد:
- بیشرفها کاوه نصاری هم کُشتن.
- چی!؟ کاوه! اونو که بهخاطر وضعیتش یهبار هم آزادش کرده بودن!
- پس نادری! این بیشرف، به مریض صرعی و فلجمادرزاد هم رحم نکرد؟
- طفلک، این چنماهِ آخر، وقتی ”صرع”ش میگرفت، خیلی طول میکشید. حسابی سر و
صورتِشو زخم و زیلی میکرد.
- آخه نامردا! حکم دومی هم که بهش داده بودین که تموم شده بود! بیشرف! اون
که فلج بود! از چیش میترسیدین؟ …
دانههای خشم و خنجر مثل خوشهیی هر گوشهیی میدرخشید.
هر خبر تازیانهیی بود و هر خاطره؛ شعلهیی و زبانهیی که سینهها را و آیینهها
را آتش میزد.
در صفحه۲۱۵به اولین روز ملاقات
پس از قتلعام گلها اشاره شده است:
امروز روز مادران بود. مادران شهیدان، اشکریزان؛
خیابانِ بیرونِ زندان را قرُق کرده بودند. پاسدار خاکی؛ خوکِ خونریزِ سالن
ملاقات، خانوادهها را پس میزد و ناصریان با خنجرِ زبانش، تهدید و تردید را دوباره
در سینهها میکاشت.
بعد از اولین سری ملاقات فهمیدیم به بخشی از خانوادهها
”تلفنی” خبر مرگ عزیزشان را دادهاند. برخی را به کمیته محل فراخوانده، ساک و لباس
شهید را تحویل پدر دادند. برخی را با حیلهگری به اوین رانده و از تعدادی هم
پول و لباس گرفتند و همچنان سرمیدواندند. هنوز خبری از اوین نبود. خانواده
سعید(ب) بهمحض اطلاع از ملاقات، سراسیمه خودشان را از دلیجان به
گوهردشت رسانده و با هزار اشک و خواهش و تمنا جویای حال هادی و سعید؛ ۲فرزند اسیرشان بودند. سعید هم در آرزوی
دیدار برادرش که ۱۱خرداد به اوین منتقل شده بود، بیتابی میکرد. سیدمحمد(خ)، حسن(ر)،
سیدرضا(سا)، محمد زند و بقیهٔ زندانیانی که هنوز مرگ برادر را باور نداشتند، در مقابل بیقراری و انتظار مادر
تنها سکوت کرده و گاه با نمِ اشکی شور و شعله و اشتیاقشان را بیشتر میکردند.
ظهر فهمیدیم خبر شهادت جواد ناظری را به
خانوادهاش دادهاند و برای منوچهـر -برادرش- پول و لباس گرفتهاند. بیچاره
مادر! که گمان میکرد منوچهـر زنده است؛ اشکش را و داغ و فریادش را در سینه
میکُشت تا شاید منوچهرش را ببیند.
مادرانی که هنوز خبر شهادت عزیزشان را نداشتند و یا
آنان که از طریق کمیته محل یا اوین شنیده بودند ولی هنوز اخبار دار و
آوار ِبزرگِ زندگی را باور نداشتند، سراغ خانوادههای ملاقات رفتند و با هزار
خواهش و اشک و تمنا درخواست کردند از ما بپرسند ”فرزندشان کجاست”…
مادران غلامحسین مشهدیابراهیم و مهران هویدا، از همین ناباوران بودند.
اخبار زخم و داغی که مثل خنجری بر گلوی مادران نشسته
بود، سینهبهسینه میگشت و مثل آهی در نگاه بچهها تبخیر میشد. تعدادی از مادران
بهمحض شنیدن خبر سکته کرده و برخی دچار جنون شدند. هنوز بسیاری از مادران، حتی پس
از گرفتن ساک و وصیتنامه، باور نمیکردند امیدشان پس از ۷سال زجر و زنجیر، بیدلیل پرپر شده
باشد…
و در صفحه ۲۴۶آخرین دیالوگ:
هنوز جملهام تمام نشده بود که سیامک سراسیمه
وارد شد:
- چی شده؟ چه خبره؟
- خبر خواهرا رو شنیدین؟
- نه!
- میگن یه بند کوچیک از خواهرهارو نیگه داشتن، بقیهرو اعدام کردن.
- قبل از اعدامها، خواهرها رو تو ۳سالنِ ۱و ۳و ۵ اوین جمع کرده بودن. هوشنگ میگفت تقریباً پونصدنفر
بودن.
- یکیشونو که زیر فشار تعادلش رو از دست داده بود پارسال بردنش بیمارستان
روانی. میگن طفلک آنقدر بههم ریخته بود که خونوادهاش کلی دوندگی کردن تا تونستن
منتقلش کنن تیمارستان. بیشرفها رفتن امینآباد اونم آوردن اعدامش کردن.
- خبر از کجا اومده؟ موثقه؟
- مث اینکه یکی از بچهها، مادرش تا چنهفته پیش
اوین بوده، آزاد شده و ایندفعه اومده ملاقات…
- دیگه چی گفته؟
- میگفت وقتی صف خواهرها رو میبردن واسه اعدام، بقیه که هنوز نوبتشون
نشده بود، رو سرشون نُقل و پول خورد میریختن و هورا میکشیدن…
بیاختیار ساکت شدیم و چند قدمی در سکوت ادامه
دادیم.
طلای ناب آفتاب مثل حبابی گرم در رگان برف میلرزید. انگار خورشید با دستان
عاطفهاش گونههای سفید برف را نوازش میداد.
مشاهده کتاب: