ماجرای فرار از خانه یکی از بخشهای کتاب اعظم
حاج حیدری است.
ﺑﻪﻫﺮﺣﺎﻝ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩیم، ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭیختند ﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺒﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩﮔﺴﺘﺮی ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ.
ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭیخته ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ مهین را که زنی ۴۵ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺍی ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻮﺩ را ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺆﺍﻝ برای پیدا کردن رد من و خواهرم نجمه ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﮔﺮﻭﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻌﺪﴽ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍ دستگیر ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺑﺎﺯ ﻣﻬین ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻝﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩﮔﺴﺘﺮی ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻭین، ﺩﺭ ﺑﺪﺗﺮین ﺷﺮﺍیط ﺯﻧﺪﺍنی ﻭ ﺑﻼﺗﻜﻠیف ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ بی سرپرست ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
کتابی که توسط این نویسنده مجاهد به چاپ رسیده است به ماجراهای
عجیبی در زندان اشاره دارد. این ماجراها شامل شکنجههایی مانند قفس و … میباشد که توسط هیولای اوین
لاجوردی ابداع شده بود.
اعظم حاج حیدری هم اکنون از اعضای شوری ملی مقاومت یکی
از رزمندگان ارتش آزادی است که در اشرف
مقابل حاکمیت زن ستیز ملاها ایستاده است.
آزادی من روز سی خرداد۶۰
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻛﻪ ﺩﺭ کمیته ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍین ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺟﻮیی ﻭ ﺯﺩﻥ
ﻣﻦ نتیجه یی ﻧﮕﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ حوالی ظهر روز سی خرداد ﺩﺭ خیابان ﻋﺒﺎﺱ ﺁﺑﺎﺩ ﺩﺭ ﺷﻤﺎﻝ
ﺷﻬﺮ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺭﻭ ﭘیﺎﺩﻩﺍﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻫﺎیم ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﮔﺮ میﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺠﺎﻫﺪین ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺧﺮﺩﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ
ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺣﺘﻤﴼ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻧمیﻛﺮﺩﻧﺪ.
وقتی ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻡ، ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﻛﺒﻮﺩی ﻭ ﻭﺭﻡ ﺭﻭی ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ خیابان ﻛﻪ
ﺭﺍﻩ میﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ گشتی ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻬﺎی ﻏﻀﺐﺁﻟﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﻡ میﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻢ ﺟﻠﻮیﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻡ درگیری ﺑﻮﺩﻩﺍی؟
ﺁﻧﻬﺎ میﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ دستگیر ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺒﺮﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ پیش ﺑﺎ یک ﺧﻮﺩﺭﻭ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻻ ﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻛﺘﺮ میآیم ﻭ ﺑﻪ این ترتیب ﺍﺯ دستگیری ﻣﺠﺪﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﭘیدا کردم ﻭ ﺭﻭﺍﻧه ﻣﺤﻞ ﻭ ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ.
ﺁﻧﻬﺎ میﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ دستگیر ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺒﺮﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ پیش ﺑﺎ یک ﺧﻮﺩﺭﻭ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻻ ﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻛﺘﺮ میآیم ﻭ ﺑﻪ این ترتیب ﺍﺯ دستگیری ﻣﺠﺪﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﭘیدا کردم ﻭ ﺭﻭﺍﻧه ﻣﺤﻞ ﻭ ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ.
ﺍﺯﺁﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﺤﻞ ﻣﺎ یکی ﺍﺯ ﻣﺮﺍﻛﺰﺛﻘﻞ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺑسیجیان ﻣﺤﺴﻮﺏ میﺷﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ
همیشه ﺩﺭ تعقیب ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﻠﻮﻡ ﺭﺍ می ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ سوال میﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺳﺮ
ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺯﺧمی ﻭ خونین ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎنی ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺑﺮﺍیشان ﺗﻜﺮﺍﺭ میﻛﺮﺩﻡ.
ﺍﺯﻛﺎﺭ دنیا ﺧﻨﺪﻩﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻭحشیگری ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫیچ دلیل ﻭ مدرکی، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﺘﻚ می ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﻏﺎﻥ میﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮیادت ﺑﻪ هیچ ﺟﺎ ﻧمیﺭﺳﺪ ﻭ هیچ ﻣﺮجعی ﺑﺮﺍی ﺷﻜﺎیت ﻭ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍهی ﻧﺪﺍﺭی، ﺑﻠﻜﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺪﺭﻙ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ یی ﺑﺮﺍی دستگیری ﻭ ﺷﻜﻨﺠﻪﻫﺎی ﺑﻌﺪی میﺷﻮﺩ.
ﺍﺯﻛﺎﺭ دنیا ﺧﻨﺪﻩﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻭحشیگری ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫیچ دلیل ﻭ مدرکی، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﺘﻚ می ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﻏﺎﻥ میﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮیادت ﺑﻪ هیچ ﺟﺎ ﻧمیﺭﺳﺪ ﻭ هیچ ﻣﺮجعی ﺑﺮﺍی ﺷﻜﺎیت ﻭ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍهی ﻧﺪﺍﺭی، ﺑﻠﻜﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺪﺭﻙ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ یی ﺑﺮﺍی دستگیری ﻭ ﺷﻜﻨﺠﻪﻫﺎی ﺑﻌﺪی میﺷﻮﺩ.
ﻭ این ﺗﻮ هستی ﻛﻪ ﺑﺎید ﺛﺎﺑﺖ کنی این ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻭ ﺧﻮﻧﻬﺎ ناشی ﺍﺯ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻭ ﻛﺘﻚ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
فرار از خانه پدر
ﺑﻪﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ رسیدم، وقتی ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﭼﻬﺮه ﻋﺒﻮﺱ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ
ﻛﻪ ﺍﺯ غیبت ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩﺍﻡ ﺳﺨﺖ عصبانی ﺑﻪ ﻧﻈﺮ میﺭﺳید.
ولی وقتی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ قیافه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺩید چیزی ﻧﮕﻔﺖ.
ولی وقتی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ قیافه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺩید چیزی ﻧﮕﻔﺖ.
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺍﻭ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ، ﺑﺮﻕ تصمیم ﺷﻮمی ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﺗﺎ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺯمین ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺑﺎﻣﻬﺎ، ﺗﺎ ﺑﺎﻡ ﺁﺧﺮین
ﺧﺎﻧه ﻛﻮﭼﻪﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﺼﺎﺭ ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ
ﻛﻪ ﺧﺎﻧمی میاﻧﺴﺎﻝ ﺑﻮﺩ، ﻣﻄﺮﺡ ﻛﺮﺩﻡ.
ﺍﻭ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍین ﻛﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﻭ ﺳﻨﮕﺪلی ﺍﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ
ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ یک ﭼﺎی ﺩﺍﻍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺬیرایی ﻛﺮﺩ.
ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻭﺭﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻛﺒﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻭﺭﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻛﺒﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎیی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ می ﮔﻔﺖ ﻣﻦ میﺩﺍﻧﻢ ﺍین ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﻫﺎی ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑیخبر
ﻛﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻛﺸیدﻩﺍﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍین ﻭﺿﻊ ﺑﺒینند، ﺣﺘﻤﴼ دستگیرﺕ
میﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺩیگر ﺧﺪﺍ میﺩﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻪﺳﺮﺕ میآید.
ﺑﻪ ﻫمیﻦ ﺟﻬﺖ ﻣﺮﺍ مدتی پیش ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺮﺍهیم ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻡ.
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪیی ﻛﻪ میﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ تاریخ من دیگر ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍی ﺍین ﻛﻪ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻧیفتم ﻫﺮ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺩر ﺧﺎﻧه دوستی یا فامیلی میگذراندم.
از ﺁﻥﺟﺎ ﻛﻪ ﺩیگر ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﺎﻧه ﺩﻭﺳتی ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪﺁﻥﺟﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﻤﻠه ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰیر ﺑﺮﺍی ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ بی ﻫﺪﻑ ﺩﺭ خیابانها ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻢ.
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ تعقیبم ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻫمیﻦ ﺟﻬﺖ ﻣﺮﺍ مدتی پیش ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺮﺍهیم ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻡ.
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪیی ﻛﻪ میﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ تاریخ من دیگر ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍی ﺍین ﻛﻪ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻧیفتم ﻫﺮ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺩر ﺧﺎﻧه دوستی یا فامیلی میگذراندم.
از ﺁﻥﺟﺎ ﻛﻪ ﺩیگر ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﺎﻧه ﺩﻭﺳتی ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪﺁﻥﺟﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﻤﻠه ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰیر ﺑﺮﺍی ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ بی ﻫﺪﻑ ﺩﺭ خیابانها ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻢ.
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ تعقیبم ﻛﺮﺩﻧﺪ.
گیر افتادن به دست برادر
ﻛسی ﻛﻪ ﻣﺼﺮﺍﻧﻪ ﺩﺭپی دستگیری ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍیت میﻛﺮﺩ، ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ
ﺩﺭ ﺩﺍﺩﺳﺘﺎنی ﺭﮊیم ﻛﺎﺭ میﻛﺮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺍﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﻢ.
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺍﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﻢ.
اما به این دلیل که دیگر ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ خیابان ﮔﺮﺩی
ﺩﺭﺣﺎﻟی ﻛﻪ نیم ساعت از نیمه شب گذشته بود به ناچار به خانه خالهام پیاه بردم.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺎﻋتی ﻧﮕﺬﺷﺘﻪﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪﺷﺪ. ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ
ﺁﻣﺪﻩ ﻭ وقتی ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑیرﻭﻥ ﺭﻓﺖ.
ﻫﻨﻮﺯ ﻧیم ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﻭ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟیکه ﻣﻦ ﻣﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﻜﺎﺭﻛﻨﻢ،
ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﭼﻨﺎﻥﻭﺣﺸیاﻧﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
با ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺗﻔﻨﮓ ﺑﻪ ﺩﺭمی ﻛﻮﺑیدﻧﺪ ﻛﻪ ﺧﺎﻟه ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩﺍﻡ
ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺍین ﻫﺠﻮﻡ ﻭﺣﺸیانه ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺐ، ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠه ﻗﻠبی ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝﺭﻓﺖ.ﭼﻨﺎﻥﻭﺣﺸیاﻧﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﻪﻫﺮﺣﺎﻝ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩیم، ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭیختند ﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺒﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩﮔﺴﺘﺮی ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ.
ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧه ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭیخته ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ مهین را که زنی ۴۵ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺍی ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻮﺩ را ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺆﺍﻝ برای پیدا کردن رد من و خواهرم نجمه ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﮔﺮﻭﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻌﺪﴽ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍ دستگیر ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺑﺎﺯ ﻣﻬین ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻝﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩﮔﺴﺘﺮی ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻭین، ﺩﺭ ﺑﺪﺗﺮین ﺷﺮﺍیط ﺯﻧﺪﺍنی ﻭ ﺑﻼﺗﻜﻠیف ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ بی سرپرست ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
۱۹بهمن در زندان اوین
... غروب آن روز، پاسدارها و بازجوها در حالیکه با هم پچ پچ میکردند با تمسخر و طعنه حرفهایی به ما میزدند.
همان روز مرا برای روبهرو کردن با یک خواهر همرزمم به نام «سیبا شریفپور» و برای شناسایی او به بند ۲۰۹برده بودند. در راهرو ۲۰۹ ایستاده بودم که دیدم مزدوران بهنحوی کاملاً غیرعادی، برو بیا دارند و آهسته با هم حرف میزنند. اما در بین حرفهایشان، ناگهان با قهقهه میخندند و میگویند باید جشن بگیریم. مضطرب شده بودم و میگفتم خدایا چه خبر است؟ اما هر چه از زیر چشمبند نگاه میکردم، سر درنمیآوردم موضوع چیست.
... غروب آن روز، پاسدارها و بازجوها در حالیکه با هم پچ پچ میکردند با تمسخر و طعنه حرفهایی به ما میزدند.
همان روز مرا برای روبهرو کردن با یک خواهر همرزمم به نام «سیبا شریفپور» و برای شناسایی او به بند ۲۰۹برده بودند. در راهرو ۲۰۹ ایستاده بودم که دیدم مزدوران بهنحوی کاملاً غیرعادی، برو بیا دارند و آهسته با هم حرف میزنند. اما در بین حرفهایشان، ناگهان با قهقهه میخندند و میگویند باید جشن بگیریم. مضطرب شده بودم و میگفتم خدایا چه خبر است؟ اما هر چه از زیر چشمبند نگاه میکردم، سر درنمیآوردم موضوع چیست.
مرا به سلول برگرداندند و گفتند فعلاً کار داریم، بعد میآوریمت و با طعنه گفتند
حالا بگذار برود سراغ دوستانش تا او هم در جشن آنها شرکت کند. آن شب خیلی دلهره
داشتم، چون همهی مزدوران در هر کجا که بودند خندههای چندشآوری میکردند و مدام
به ما نیش میزدند. از صحبت بچههای دیگر که از بازجویی برگشته بودند، معلوم شد
این داستان در همهی شعبههای بازجویی بوده است. بازجوها میخندیدند و میگفتند
باید شیرینی بدهیم و همه بچهها از یکدیگر میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟
روز بعد، با شنیدن خبر شهادت اشرف و موسی و یارانشان، تازه فهمیدیم آن همه دلقکبازی جلادان بهخاطر چه بوده است. دژخیمان که به خیال خودشان کار سازمان را تمام شده میدانستند، برای درهم شکستن زندانیان، اجساد شهدا را به حیاط بند ۲۰۹ اوین آوردند و بر روی خاکریزهای آنجا گذاشتند و زندانیان را در دستههای ۴۰ نفره، صف به صف برای دیدن اجساد میآوردند. لاجوردی جلاد، «محمد» فرزند اشرف را در بغل گرفته و بالای اجساد شهیدان آورد. دژخیم میخواست با اینکار و با قهقهههای کریه و مشمئزکنندهاش، روحیه بچهها را خرد کند. به دستور لاجوردی، اجساد شهیدان را طوری گذاشته بودند که سرهایشان روی یک تیرآهن قرار گرفته بود که حالت الاّکلنگی داشت. لاجوردی برای عذاب دادن بیشتر بچهها پایش را روی سر دیگر این تیرآهن گذاشته بود و فشار میداد تا سر شهیدان بلند شود. مدتی به همان صورت نگه میداشت و ناگهان پایش را برمیداشت. سر دیگر تیرآهن میافتاد و سرهای شهیدان محکم روی تیرآهن کوبیده میشد. لاجوردی قهقهه کریهی سر میداد و میگفت، بیایید شهیدان سرفرازتان را ببینید که چطور به هلاکت رسیدهاند! با نگاهش در چشم تکتک بچهها واکنش آنها را ارزیابی میکرد. لاجوردی با این کارهایش میخواست بچهها را هرچه بیشتر متشنج کند. با قهقهه میگفت امروز، روز جشن ما و عزای شماست. اما همه با نگاههای خشمآلودشان طوری به او نگاه میکردند که عاقبت از رو رفت. لاجوردی همچنین رذیلانه از زندانیان میخواست به شهیدان اهانت کنند، اما عموم بچهها برعکس به شهیدان ادای احترام کردند و بهصورت خود لاجوردی تف انداختند و البته بهای آن را هم که اعدام و تیرباران بود، پرداختند.
بهاین ترتیب، چیزی که رژیم آخوندی میخواست آن را به نمایش قدرت خود و عاملی در جهت تضعیف روحیه زندانیان مجاهد و مبارز تبدیل کند، برعکس، تبدیل به صحنهیی برای برانگیختگی زندانیان مجاهد شد. آنچنان که جلادان که ابتدا میخواستند همهی زندانیان را به دیدن پیکرهای شهیدان ببرند، از این کار منصرف شده و آوردن بچهها بالای سر اجساد شهیدان را متوقف کردند.
انعکاس ۱۹ بهمن در بندها
وقتی خبر شهادت اشرف و موسی از تلویزیون بند پخش شد، اول هیچکس باور نکرد. بعد همهی بند را سکوت فرا گرفت و هیچکس هیچ حرکتی نمیکرد. پروین حائری با آن که از بازجویی آمده بود و نمیدانست چه خبری از تلویزیون پخش شده، برخلاف همیشه که سرحال و راست قامت، با چهرهیی مصمم و خندان در بند راه میرفت و هیچگاه از هیچ چیز خم به ابرو نمیآورد، انگار فاجعه را بو کشیده باشد، با رنگی پریده و چهرهیی نگران و آشفته وسط بند ایستاده بود. به او گفتم پروین چه شده که اینقدر نگرانی؟ گفت: «تو بگو چرا همهجا ساکت است؟»
حق با او بود. آخر سکوت، قانون پاسدارها بود، به همین دلیل باید همیشه بند پر از جنب و جوش میبود. اما آن روز و در آن لحظات، همه در بهت و حیرت بهسر میبردند. اما این سکوت زیاد دوام نیاورد. سکوت را دکتر هاجر رباطکرمی و فاطمه آصف که قدری مسنتر و جاافتادهتر از بقیه بودند، شکستند. آنها از اتاقشان بیرون آمدند و گفتند سکوت خواست رژیم است. این رژیم است که میخواهد همه را به سکوت بکشاند و همه چیز را تمام شده اعلام کند. پروین هم که تا آن موقع ساکت در راهرو قدم میزد، به سرعت به طرف آنها رفت و گفت من هم همین را میگویم. این سه نفر، که بعدها بهشهادت رسیدند، سکوت بند را شکستند. ابتدا هاجر شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وقتی به آن قسمت رسید که «من دشمنم با کسیکه تو را دشمن دارد و دوستم با کسی که ترا دوست بدارد»، صدایش را بالا برد. بهزودی آن سردی و ماتم اولیه جایش را به آتش خشم و کینهی صدچندان داد که در دلها افروخته شده و شعله میکشید. بچهها محبتی بیش از پیش نسبت به هم احساس میکردند. احساس میکردم مثل زنجیر بههم پیوستهیی شدهایم که دیگر هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند. دژخیمان از صحنههای تکاندهندهی اجساد شهیدان در حیاط بند ۲۰۹ فیلم گرفتند تا آن را در بندها نشان بدهند تا به خیال خود روحیه بچهها را درهم بشکنند. اما با نشاندادن آن فیلمها، انفجاری در هر بند ایجاد شد. همهی بچهها از اتاقها به راهرو بند آمده بودند تا تصاویر شهیدان را ببینند. در آن لحظات، حالت بچهها وصفکردنی نبود. سرود میخواندند، گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با هم عهد میبستند تا آخر، در همان راهی که اشرف و موسی خونشان را نثار کردند، ثابتقدم و استوار بمانند.
دانلود کتاب
نمایش کتاب:
روز بعد، با شنیدن خبر شهادت اشرف و موسی و یارانشان، تازه فهمیدیم آن همه دلقکبازی جلادان بهخاطر چه بوده است. دژخیمان که به خیال خودشان کار سازمان را تمام شده میدانستند، برای درهم شکستن زندانیان، اجساد شهدا را به حیاط بند ۲۰۹ اوین آوردند و بر روی خاکریزهای آنجا گذاشتند و زندانیان را در دستههای ۴۰ نفره، صف به صف برای دیدن اجساد میآوردند. لاجوردی جلاد، «محمد» فرزند اشرف را در بغل گرفته و بالای اجساد شهیدان آورد. دژخیم میخواست با اینکار و با قهقهههای کریه و مشمئزکنندهاش، روحیه بچهها را خرد کند. به دستور لاجوردی، اجساد شهیدان را طوری گذاشته بودند که سرهایشان روی یک تیرآهن قرار گرفته بود که حالت الاّکلنگی داشت. لاجوردی برای عذاب دادن بیشتر بچهها پایش را روی سر دیگر این تیرآهن گذاشته بود و فشار میداد تا سر شهیدان بلند شود. مدتی به همان صورت نگه میداشت و ناگهان پایش را برمیداشت. سر دیگر تیرآهن میافتاد و سرهای شهیدان محکم روی تیرآهن کوبیده میشد. لاجوردی قهقهه کریهی سر میداد و میگفت، بیایید شهیدان سرفرازتان را ببینید که چطور به هلاکت رسیدهاند! با نگاهش در چشم تکتک بچهها واکنش آنها را ارزیابی میکرد. لاجوردی با این کارهایش میخواست بچهها را هرچه بیشتر متشنج کند. با قهقهه میگفت امروز، روز جشن ما و عزای شماست. اما همه با نگاههای خشمآلودشان طوری به او نگاه میکردند که عاقبت از رو رفت. لاجوردی همچنین رذیلانه از زندانیان میخواست به شهیدان اهانت کنند، اما عموم بچهها برعکس به شهیدان ادای احترام کردند و بهصورت خود لاجوردی تف انداختند و البته بهای آن را هم که اعدام و تیرباران بود، پرداختند.
بهاین ترتیب، چیزی که رژیم آخوندی میخواست آن را به نمایش قدرت خود و عاملی در جهت تضعیف روحیه زندانیان مجاهد و مبارز تبدیل کند، برعکس، تبدیل به صحنهیی برای برانگیختگی زندانیان مجاهد شد. آنچنان که جلادان که ابتدا میخواستند همهی زندانیان را به دیدن پیکرهای شهیدان ببرند، از این کار منصرف شده و آوردن بچهها بالای سر اجساد شهیدان را متوقف کردند.
انعکاس ۱۹ بهمن در بندها
وقتی خبر شهادت اشرف و موسی از تلویزیون بند پخش شد، اول هیچکس باور نکرد. بعد همهی بند را سکوت فرا گرفت و هیچکس هیچ حرکتی نمیکرد. پروین حائری با آن که از بازجویی آمده بود و نمیدانست چه خبری از تلویزیون پخش شده، برخلاف همیشه که سرحال و راست قامت، با چهرهیی مصمم و خندان در بند راه میرفت و هیچگاه از هیچ چیز خم به ابرو نمیآورد، انگار فاجعه را بو کشیده باشد، با رنگی پریده و چهرهیی نگران و آشفته وسط بند ایستاده بود. به او گفتم پروین چه شده که اینقدر نگرانی؟ گفت: «تو بگو چرا همهجا ساکت است؟»
حق با او بود. آخر سکوت، قانون پاسدارها بود، به همین دلیل باید همیشه بند پر از جنب و جوش میبود. اما آن روز و در آن لحظات، همه در بهت و حیرت بهسر میبردند. اما این سکوت زیاد دوام نیاورد. سکوت را دکتر هاجر رباطکرمی و فاطمه آصف که قدری مسنتر و جاافتادهتر از بقیه بودند، شکستند. آنها از اتاقشان بیرون آمدند و گفتند سکوت خواست رژیم است. این رژیم است که میخواهد همه را به سکوت بکشاند و همه چیز را تمام شده اعلام کند. پروین هم که تا آن موقع ساکت در راهرو قدم میزد، به سرعت به طرف آنها رفت و گفت من هم همین را میگویم. این سه نفر، که بعدها بهشهادت رسیدند، سکوت بند را شکستند. ابتدا هاجر شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وقتی به آن قسمت رسید که «من دشمنم با کسیکه تو را دشمن دارد و دوستم با کسی که ترا دوست بدارد»، صدایش را بالا برد. بهزودی آن سردی و ماتم اولیه جایش را به آتش خشم و کینهی صدچندان داد که در دلها افروخته شده و شعله میکشید. بچهها محبتی بیش از پیش نسبت به هم احساس میکردند. احساس میکردم مثل زنجیر بههم پیوستهیی شدهایم که دیگر هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند. دژخیمان از صحنههای تکاندهندهی اجساد شهیدان در حیاط بند ۲۰۹ فیلم گرفتند تا آن را در بندها نشان بدهند تا به خیال خود روحیه بچهها را درهم بشکنند. اما با نشاندادن آن فیلمها، انفجاری در هر بند ایجاد شد. همهی بچهها از اتاقها به راهرو بند آمده بودند تا تصاویر شهیدان را ببینند. در آن لحظات، حالت بچهها وصفکردنی نبود. سرود میخواندند، گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با هم عهد میبستند تا آخر، در همان راهی که اشرف و موسی خونشان را نثار کردند، ثابتقدم و استوار بمانند.
دانلود کتاب
نمایش کتاب: