«آخرین خندهٴ لیلا»، خاطرات خواهر مجاهد مهری حاجینژاد از سالهای
اسارت در زندانهای قرونوسطایی ولایتفقیه است.
مهری حاجینژاد در این کتاب که در ۱۴۰صفحه منتشر شده، با خاطرات خود، در یکسو نهایت شقاوت، کینه برای نفی و نابودی انسانیت و از سوی دیگر تلاش برای بارز کردن ارزشهای انسانی و تواناییهای انسان را بیان کرده است.
لینک دانلود کتاب
مهری حاجینژاد در این کتاب که در ۱۴۰صفحه منتشر شده، با خاطرات خود، در یکسو نهایت شقاوت، کینه برای نفی و نابودی انسانیت و از سوی دیگر تلاش برای بارز کردن ارزشهای انسانی و تواناییهای انسان را بیان کرده است.
لینک دانلود کتاب
نام کتاب از نام لیلا
ارفعی (شیدا) میلیشیای پرشوری است که در بخش داشآموزی مجاهدین فعالیت میکرد.
لیلا در مهرماه ۱۳۶۱ در هفدهمین بهار عمرش به جرم هواداری از مجاهدین به جوخههای
تیرباران سپرده شد.
مهری حاجینژاد که سالهای اسارتش را در زندانهای اوین، گوهردشت و قزلحصار
گذرانده و در این سالها همسر و سه برادرش توسط دژخیمان آخوندها بهشهادت رسیدهاند،
مینویسد:
«تجربه زندان در یک کلام چیزی نبود جز عبور لحظه بهلحظه از یک تراژدی فوق متناقض. … ایکاش خمینی فقط آدمها را میکشت و بههمین بسنده میکرد، ولی بازماندگانش هرگز به کشتن انسان اکتفا نکردند. آنها نهتنها ۱۲۰هزار تن از بهترین فرزندان مردم ایران را کشتند، بلکه به نابودکردن یک نسل و طغیان علیه بشریت نیز کمر بسته بودند. آنهم به سفاکانهترین شکل. با کشتن کودکان ۱۳ـ ۱۴ساله، زنان باردار و زنان ۷۰ ساله، با زجرکشکردن به شیوههای مختلف، شکنجهدادن تا مرگ، تجاوز به دختران باکره، کشیدن خون زندانی قبل از اعدام و…
رژیم ولایتفقیه با انواع ابزارهای شرعیش دست دژخیمانش را بهطور مطلق باز گذاشته بود. قانون حاکم در زندان قانون وحش بود. اگر بازجو مینوشت ۴۰۰ ضربه شلاق، مجری میتوانست، ۴۰۰ را ۶۰۰بکند و کسی هم مانعش نمیشد. و اگر هم میخواست که متهم اعدام شود، حتماً به خواستش میرسید.
وقتی زنی دستگیر میشود، با شکنجهگری وحشی یا بهعبارت روشنتر با حیوانی درنده روبهرو میشود که نهفقط از مبارزه آن زن خشمگین است، بلکه از او بهعنوان یک زن نیز عقده و تنفری مضاعف بهدل دارد.
ولی شکنجهگر رژیم آخوندی با تمام قدرقدرتی که در لحظه صید شکار و بهچنگآوردن اسیر خود احساس میکند، در یکجا بهتمام و کمال درهم میشکند، آنجاکه شلاق و داغ و درفش، «واحد مسکونی»، «بند آسایشگاه»، «تاریکخانه» و «سگدانی» و صد و چند ده نوع شکنجه را بر زن زندانی که از نظر او ضعیفهیی بیش نیست، بیاثر مییابد.
در این جنگ نابرابرکه هیچ فریادرسی از بیرون وجود نداشت، چیزی اما با تمام عظمت و ابهت در حال رقمخوردن بود، وقتی روی تخت شکنجه و در صف اعدامهای جمعی، آن شیران و شیراوژنان میایستادند و سینه سپر میکردند و ابهت پوشالی شکنجه و اعدام را در زیر پای ایمان و اقتدار و شهادت حماسی خود خرد و نابود میکردند، از مشاهدهٴ آنها غرور و افتخار سراسر وجودم را فرا میگرفت. این احساس بهخصوص هنگام مشاهده خرد شدن دژخیمان حقیری که تنها حربهشان شکنجه و اعدام بود، با سرفرازی مضاعف همراه بود.
آنها که میرفتند، سبکبال بودند. مثل کبوترهای دربند که ناگهان از قفس رها شده باشند. سختی و درد برای ما بود که هر روز و هر شب باید قلب و روحمان را جراحی میکردیم و بهشمارش تیرهای خلاص مینشستیم…
یکی از آنها زهرا بود آخرین حرفش به من این بود: «محکم باش! هر وقت دوباره به سازمان وصل شدی، سلامم را به مسعود برسان بگو من حتی اسمم را هم نگفتم».
صف آنها همچون یک رود در حرکت بود، از لابهلای جمعیت میگذشت و بهسر بند میرسید. فرح را درآغوش کشیدم، گفت فرصت کم است باید زودتر بروم! بسیار عجله داشت.
بخشهایی از کتاب «آخرین خندهٴ لیلا» :
کودکان در اسارت
… شرایط زندان، تأثیرات روحی و جسمی وخیمی روی این کودکان معصوم میگذاشت. آنها بهجای بازی با همسن و سالهای خود و اسباببازیهایشان، از صبح تا شب شاهد شکنجهها و سر و صورتهای مجروح و خونین و پاهای آش و لاش والدین و نزدیکان خود بودند. شبها صدای تیربارانها را میشنیدند و در ترس و اضطراب دائم بهسر میبردند. اواخر اردیبهشت61، یکی از این بچهها را به سلول ما آوردند و برای نگهداری موقت تحویل سودابه، یکی از زندانیان دادند. اسم این بچه را مهدی گذاشته بودند، وقتی او را به بند آوردند، چهار، پنجماهه بهنظر میرسید. بسیار ضعیف و مریض بود. او را همراه با دو بچه دیگر از یکی از خانههای مجاهدین که مورد حمله قرار گرفته و کلیه افراد آن را بهشهادت ر سانده بودند، بهاسارت گرفته بودند. وقتی حمله پاسداران شروع شده بود، مادر مهدی، او را در پتو پیچیده و همراه دو بچهٴ دیگر در حمام خانه که مکان امنتری بهنظر میرسید، گذاشته بود. مزدوران وقتی خانه را با سلاحهای مختلف درهم کوبیده و وارد آن شده بودند، جز این سه بچه، هیچکس را زنده نیافته بودند.
آن روز دم غروب بود که این بچه را به بند ما آوردند. همه دور او جمع شدیم، وقتی نگاهش میکردم غم سنگینی تمام وجودم را فرا میگرفت. مثل بچه گنجشک پرپر میزد و فقط گریه میکرد. لابد میفهمید که مادرش نیست. مادرش را که نمیشناختم. بعدها فهمیدم که علی فرزند دلبند مجاهد شهید فاطمه ابوالحسنی، دانشجوی۲۴ ساله بود که در روز ۱۵اردیبهشت۶۱ در درگیری با پاسداران بهشهادت رسید.
روزانه چند ساعت را صرف رسیدگی و پرستاری او میکردم. بعداً گفتند اشتباه شده و اسم او علی است، یکبار هم یک یادداشت کوچک در جیب کیفی که همراهش بود پیدا کردیم که نوشته بود امیر و آخرش نفهمیدیم که اسم اصلی او مهدی بود، علی بود یا امیر؟!
علی کمکم بزرگ شد، جثه بسیار ریز و کوچکی داشت. در دو ـ سه سالگی بهطور عجیبی همه ۶۰۰ نفر زندانیان بند را میشناخت. وقتی زندانی جدیدی وارد بند میشد او اولین کسی بودکه سر و صدا و خوشحالی میکرد. چون برایش یک تنوع بود. با خوشحالی فریاد میزد جدیدی؟ و بلافاصله سراغ آن خاله میرفت و سعی میکرد با او آشنا شود؛ با همان زبان شیرینش میپرسید اسمت چیه؟ … و بلافاصله به پای او خیره میشد.
هرگاه صدای بلندگو بلند میشد هراسان به جلوی بند میدوید و گوشش را تیز میکرد ببیند چه کسی را میخواهند ببرند وقتی اسمها را میشنید بیقرار به در هر اتاقی میدوید و سراغ خالهیی که برای بازجویی صدا زده بودند، میرفت و با نگرانی میگفت خاله بازجویی، بازجویی. و غروب حتماً دنبال میکرد که آیا همه برگشتهاند؟
هرگاه هر خالهیی با پاهای ورمکرده در راهرو بند راه میرفت او هم کنار آن خاله راه میافتاد و با هرقدمی که خاله روی زمین میگذاشت علی میگفت اوخ، اوخ! و واقعاً انگار که درد میکشید. علی بسیار دوستداشتنی بود و جزیی از زندگی همه ما شده بود. هر کس سعی میکرد برای او کاری بکند.
شهین خانم همیشه خاکقندها را برای علی جدا میکرد. آذر از پارچه چادری که داشت برایش لباس قشنگی دوخت. من هم هر روز چند ساعت با او در راهرو باریک و دراز قدم میزدم. …
کمی که بزرگ شده بود دیگر نمیتوانستیم او را در بند نگهداریم. هرگاه گوشه در بند باز میشد تا سر برمیگرداندیم مثل فشنگ از بند در رفته و به در بند۲۱۶ رسیده بود. دلش میخواست از این چاردیواری فرار کند و از شر این دیوارها خلاص شود، …
یک روز لاجوردی نمیدانم برای چه کاری. بهجلو بند آمده بود که علی جلو رفته و با همان شیطنت کودکانهاش به او گفت خاله چرا قیافهات اینطوری است؟ من میترسم. لاجوردی که وحشی شده بود داد میزد بچه منافق! کدام زن منافقی به تو یاد داده که به من خاله بگویی؟ و بعد عربده میزد…
… یکی از روزهای بهار ۶۴ او را از سودابه گرفتند و بردند. بعدها در گوهردشت از طریق فریبا که در بند۲۴۶ زندانی بود، شنیدم که علی را به یک خانواده دادهاند که بزرگش کنند. به مادربزرگ علی گفته بودند شما صلاحیت بزرگ کردن او را ندارید و او را منافق بار میآورید.
از آنسال تا همین چند ماه قبل، بهرغم گذشت نزدیک به ۲۰ سال، همواره علی در خاطراتم زنده بود و با خود فکر میکردم بالاخره او چه شد؟ بهتازگی بهطور اتفاقی فهمیدم او به ارتش آزادیبخش پیوسته و اکنون از رزمندگان این ارتش است. صابر همان علی یا مهدی است. این خبر یکی از خوشحالکنندهترین خبرهایی بود که در زندگیم شنیدهام.
چه آرام و معصـوم میرفتند...
در یکی از روزهای بهمن بند باز شد و دو دختر بسیار تکیده را که در همان نگاه اول معلوم بود دو خواهر دوقلو هستند، با پاهای کبود و زخمی، به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم، آنها را در دانشگاه صنعتی شریف دیده بودم و خیلی دوستشان داشتم. در روزهایی که من دنبال گمشده خود، سازمان مجاهدین میگشتم، تنها مأمن من دانشگاه صنعتی شریف بود و هایده و ناهید به من خیلی کمک میکردند و در راه رسیدن به این گمشده، به من امید میدادند. همیشه به آنها مثل خواهرهای بزرگ خودم نگاه میکردم. هر روز که به دبیرستان میرفتم اشتیاق داشتم سر راه دبیرستان حتماً یکی از آنها را ببینم. با هر لبخندشان شارژ میشدم و احساس میکردم دوستان بزرگ و تکیهگاههای مهمی دارم. آنها مخفیانه زندگینامه شهدای سازمان را به من میدادند و کمک میکردند تا با مجاهدین هر چه بیشتر آشنا شوم. طی دو هفتهیی که این دو خواهر در بند ما بودند، هر روز زیر بازجویی و فشار بودند و هر روز بر پاهای شکنجه شده آنها کابل میزدند. طوری که با هر قدمی که برمیداشتند، در جاپایشان آثار خون و چرک باقی میماند.
ناهید و هایده بهغایت صبور و آرام و باوقار بودند و من حتی یکبار هم ناله یا آخ آنها را نشنیدم. آنها هیچ جرمی جز هواداری مجاهدین نداشتند.
صبح روز ۲۰بهمن ۶۰ هر دو را با هم برای بازجویی صدا زدند. ولی بر خلاف همیشه آنها خیلی زود و هر کدام به فاصله نیم ساعت از دیگری برگشتند. سراغ آنها رفتم و پرسیدم چه شد که امروز زود برگشتید؟ ناهید گفت: «امروز ما را بالای سر اجساد اشرف و موسی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم، ولی من قبول نکردم و بازجو گفت برو فکرهایت را بکن، یا تا بعدازظهر درخواست کن بیایی مصاحبه کنی یا آمادهباش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود».
عین همین حرف را به هایده هم گفته بودند. هر دو خواهر از وقتی به بند رسیدند وسایلشان را که فقط یک دست لباس بود جمع کردند. حمام رفتند و نماز خواندند و منتظر ماندند تا صدایشان بزنند. آنها به هیچکس غیر از من نگفته بودندکه امشب قرار است اعدام شوند و در تمام آن لحظات ساکت و آرام بودند.
ساعت حدود شش بعدازظهر، زن زندانبان، در حالی که به نحو کریهی میخندید، در بند ظاهر شد و آهسته گفت: «ناهید را از اتاق سه صدا بزنید». وقتی ناهید آمد، گفت: «وسایلت را بردار و بیا!». وقتی ناهید برگشت، همان زن گفت هایده را هم صدا بزنید! و همین حرف را به هایده هم گفت. احساس کردم قلبم متوقف شده است. آخر به همین سادگی دو انسان معصوم و پاک را دارند از کنارم میبرند تا تیرباران کنند، بدون اینکه بتوانم هیچ کاری بکنم!
همانجا ایستادم، حتی پنج دقیقه هم طول نکشید که ناهید به در بند آمد. نگاهی به من کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم. هیچگاه آن لحظه را فراموش نمیکنم. هیچ کلمهیی پیدا نمیکردم که به او بگویم، انگار همه چیز از ذهنم پریده بود. گفتم ناهید خدا نگهدارت باشد! بعد از او، هایده آمد. با او هم همینطور خداحافظی کردم. چه روز عجیبی بود. ناهید و هایده هر دو بهخاطر اشرف و موسی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند و بهخاطر وفاداری به آرمان مجاهدین شهید شدند. در واقع بایستی آنها را با تمام معصومیتشان، جزو شهیدان عاشورای مجاهدین حساب کرد.
تاریکخانه و سگدانی
تا کنون ندیدهام کسی از «تاریکخانه» یا «سگدانی» گوهردشت حرفی نقل کرده باشد، شاید هم هیچکس زنده نمانده تا بگوید در آنجا چه خبر بود و بر زندانیان چه گذشته است؟ اما من از طریق یک شاهد زنده یعنی برادرم علی، البته قبل از شهادتش و آنچه که مادرم در ملاقاتش با او شنیده و دیده بود، توانستم تصویری ناقص از تاریکخانه گوهردشت بهدست بیاورم. برادرم علی ۹ ماه در تاریکخانه بود، ولی هیچوقت امکان این پیدا نشد که در اینباره بهطور مستقیم از او بپرسم.
اوایل زمستان۶۲ مادرم پریشانخاطر به ملاقات من که در اوین بودم آمد و خبر نگرانکنندهیی برایم آورد. «آنا» گفت این بار وقتی مطابق معمول برای ملاقات علی که در قزلحصار زندانی بود و حکم هم گرفته بود، رفتم زندانبانان گفتند اصلاً چنین کسی در اینجا نیست و هیچ خبری هم از او نداریم.
از آن لحظه به بعد آنا و همه ما وارد ماجرای تازهیی شدیم. سرگردانی و اضطراب بیش از ۹ ماه بهدرازا کشید. مادرم به هرجا که متصور بود سر زد، تا بلکه ردی از علی بهدست بیاورد ولی گویا چنین کسی اصلاً هیچوقت وجود نداشته است. تا اینکه بالاخره آنا در مشورت با مادران دیگر و بر اساس تجارب زیادی که طی این مدت کسب کرده بودند روی زندان گوهردشت متمرکزشدند و احتمال دادند که علی و سایر نفراتی که مثل او یکباره مفقود شدهاند، در زندان گوهردشت باشند. از این پس آنها همه روزه صبح تا ظهر جلو زندان گوهردشت مینشستند تا بلکه جواب بگیرند. سرانجام یکروز طلسم شکسته شد و زندانبانان با دریافت پول و رشوه بهحرف آمدند. آنها به مادرم گفتند هفته بعد بیا تا به تو ملاقات بدهیم.
آنا گفت: هفته بعدکه رفتم و پشت شیشه ملاقات قرار گرفتم، علی را در حالیکه بهسختی راه میرفت، آوردند. از او فقط پوست و استخوانی باقی مانده بود. علی از فرط ضعف حتی نمیتوانست حرف بزند. موهای سرش مانند درویشها بلند شده بود و روی شانهاش ریخته بود، ریشش هم آنقدر بلند شده بود که مانند آدمهای مجنون تا نیممتر میرسید. او بهسختی حرف میزد و اصلاً حالت عادی نداشت و بیشتر سعی میکرد بفهمد که الآن کجاست چون حتی نمیدانست در کجاست؟!
او احساس زمان و مکان را از دست داده بود. علی گفته بود ۹ ماه در خانههای امن مختلف که حدس میزد در کرج و اطراف آن بوده باشد، بازجویی و شکنجه شده است. تمام این مدت همواره تنها بوده و از حمام و حداقل امکانات زیستی نیز برخوردار نبوده است. آنقدر در تاریکی و تنهایی مانده بود که حتی حرف زدن را فراموش کرده بود. آن روز هم که بهملاقات آمده بود، به او گفته بودند آماده اعدام بشود و او فکر نمیکردکه او را برای ملاقات میآورند. علی در آن شرایط، دچار سردردهای وحشتناک و پادردهایی شده بود که تا موقع اعدام در قتلعام سال۶۷ همواره از آن رنج میبرد. علی از سال۶۲ تا اواخر سال۶۳ را در انفرادیهای مختلف گوهردشت گذرانده بود و مدت ۹ ماه را در تاریکخانه گوهردشت در انفرادی بهسر برده بود. اواخر سال۶۳ به بند عمومی اما دربسته گوهردشت منتقل شد و تا روز ۱۰مهر۶۷ که در جریان قتلعام زندانیان حلقآویز شد در آنجا بود. علی از طریق مادرم فهمیده بود که او را به گوهردشت آوردهاند. او بر اثر تاریکی دچار ضعف جدی بینایی شده بود. او در حالی زیر شکنجه و فشار رفته بود که ۱۰سال حکم زندان گرفته و در حال گذراندن محکومیت خود بود. آنچه در آن ۹ماه بر او گذشته بود را هیچکس نفهمید، فقط میتوانستیم از چهره یک جوان ۲۴ساله که حالا به یک مرد۴۰ ساله بیشتر شبیه بود، بفهمیم که ۹ ماه «تاریکخانه» بهاندازه بیش از ۱۰سال بر او گذشته است.
«تجربه زندان در یک کلام چیزی نبود جز عبور لحظه بهلحظه از یک تراژدی فوق متناقض. … ایکاش خمینی فقط آدمها را میکشت و بههمین بسنده میکرد، ولی بازماندگانش هرگز به کشتن انسان اکتفا نکردند. آنها نهتنها ۱۲۰هزار تن از بهترین فرزندان مردم ایران را کشتند، بلکه به نابودکردن یک نسل و طغیان علیه بشریت نیز کمر بسته بودند. آنهم به سفاکانهترین شکل. با کشتن کودکان ۱۳ـ ۱۴ساله، زنان باردار و زنان ۷۰ ساله، با زجرکشکردن به شیوههای مختلف، شکنجهدادن تا مرگ، تجاوز به دختران باکره، کشیدن خون زندانی قبل از اعدام و…
رژیم ولایتفقیه با انواع ابزارهای شرعیش دست دژخیمانش را بهطور مطلق باز گذاشته بود. قانون حاکم در زندان قانون وحش بود. اگر بازجو مینوشت ۴۰۰ ضربه شلاق، مجری میتوانست، ۴۰۰ را ۶۰۰بکند و کسی هم مانعش نمیشد. و اگر هم میخواست که متهم اعدام شود، حتماً به خواستش میرسید.
وقتی زنی دستگیر میشود، با شکنجهگری وحشی یا بهعبارت روشنتر با حیوانی درنده روبهرو میشود که نهفقط از مبارزه آن زن خشمگین است، بلکه از او بهعنوان یک زن نیز عقده و تنفری مضاعف بهدل دارد.
ولی شکنجهگر رژیم آخوندی با تمام قدرقدرتی که در لحظه صید شکار و بهچنگآوردن اسیر خود احساس میکند، در یکجا بهتمام و کمال درهم میشکند، آنجاکه شلاق و داغ و درفش، «واحد مسکونی»، «بند آسایشگاه»، «تاریکخانه» و «سگدانی» و صد و چند ده نوع شکنجه را بر زن زندانی که از نظر او ضعیفهیی بیش نیست، بیاثر مییابد.
در این جنگ نابرابرکه هیچ فریادرسی از بیرون وجود نداشت، چیزی اما با تمام عظمت و ابهت در حال رقمخوردن بود، وقتی روی تخت شکنجه و در صف اعدامهای جمعی، آن شیران و شیراوژنان میایستادند و سینه سپر میکردند و ابهت پوشالی شکنجه و اعدام را در زیر پای ایمان و اقتدار و شهادت حماسی خود خرد و نابود میکردند، از مشاهدهٴ آنها غرور و افتخار سراسر وجودم را فرا میگرفت. این احساس بهخصوص هنگام مشاهده خرد شدن دژخیمان حقیری که تنها حربهشان شکنجه و اعدام بود، با سرفرازی مضاعف همراه بود.
آنها که میرفتند، سبکبال بودند. مثل کبوترهای دربند که ناگهان از قفس رها شده باشند. سختی و درد برای ما بود که هر روز و هر شب باید قلب و روحمان را جراحی میکردیم و بهشمارش تیرهای خلاص مینشستیم…
یکی از آنها زهرا بود آخرین حرفش به من این بود: «محکم باش! هر وقت دوباره به سازمان وصل شدی، سلامم را به مسعود برسان بگو من حتی اسمم را هم نگفتم».
صف آنها همچون یک رود در حرکت بود، از لابهلای جمعیت میگذشت و بهسر بند میرسید. فرح را درآغوش کشیدم، گفت فرصت کم است باید زودتر بروم! بسیار عجله داشت.
بخشهایی از کتاب «آخرین خندهٴ لیلا» :
کودکان در اسارت
… شرایط زندان، تأثیرات روحی و جسمی وخیمی روی این کودکان معصوم میگذاشت. آنها بهجای بازی با همسن و سالهای خود و اسباببازیهایشان، از صبح تا شب شاهد شکنجهها و سر و صورتهای مجروح و خونین و پاهای آش و لاش والدین و نزدیکان خود بودند. شبها صدای تیربارانها را میشنیدند و در ترس و اضطراب دائم بهسر میبردند. اواخر اردیبهشت61، یکی از این بچهها را به سلول ما آوردند و برای نگهداری موقت تحویل سودابه، یکی از زندانیان دادند. اسم این بچه را مهدی گذاشته بودند، وقتی او را به بند آوردند، چهار، پنجماهه بهنظر میرسید. بسیار ضعیف و مریض بود. او را همراه با دو بچه دیگر از یکی از خانههای مجاهدین که مورد حمله قرار گرفته و کلیه افراد آن را بهشهادت ر سانده بودند، بهاسارت گرفته بودند. وقتی حمله پاسداران شروع شده بود، مادر مهدی، او را در پتو پیچیده و همراه دو بچهٴ دیگر در حمام خانه که مکان امنتری بهنظر میرسید، گذاشته بود. مزدوران وقتی خانه را با سلاحهای مختلف درهم کوبیده و وارد آن شده بودند، جز این سه بچه، هیچکس را زنده نیافته بودند.
آن روز دم غروب بود که این بچه را به بند ما آوردند. همه دور او جمع شدیم، وقتی نگاهش میکردم غم سنگینی تمام وجودم را فرا میگرفت. مثل بچه گنجشک پرپر میزد و فقط گریه میکرد. لابد میفهمید که مادرش نیست. مادرش را که نمیشناختم. بعدها فهمیدم که علی فرزند دلبند مجاهد شهید فاطمه ابوالحسنی، دانشجوی۲۴ ساله بود که در روز ۱۵اردیبهشت۶۱ در درگیری با پاسداران بهشهادت رسید.
روزانه چند ساعت را صرف رسیدگی و پرستاری او میکردم. بعداً گفتند اشتباه شده و اسم او علی است، یکبار هم یک یادداشت کوچک در جیب کیفی که همراهش بود پیدا کردیم که نوشته بود امیر و آخرش نفهمیدیم که اسم اصلی او مهدی بود، علی بود یا امیر؟!
علی کمکم بزرگ شد، جثه بسیار ریز و کوچکی داشت. در دو ـ سه سالگی بهطور عجیبی همه ۶۰۰ نفر زندانیان بند را میشناخت. وقتی زندانی جدیدی وارد بند میشد او اولین کسی بودکه سر و صدا و خوشحالی میکرد. چون برایش یک تنوع بود. با خوشحالی فریاد میزد جدیدی؟ و بلافاصله سراغ آن خاله میرفت و سعی میکرد با او آشنا شود؛ با همان زبان شیرینش میپرسید اسمت چیه؟ … و بلافاصله به پای او خیره میشد.
هرگاه صدای بلندگو بلند میشد هراسان به جلوی بند میدوید و گوشش را تیز میکرد ببیند چه کسی را میخواهند ببرند وقتی اسمها را میشنید بیقرار به در هر اتاقی میدوید و سراغ خالهیی که برای بازجویی صدا زده بودند، میرفت و با نگرانی میگفت خاله بازجویی، بازجویی. و غروب حتماً دنبال میکرد که آیا همه برگشتهاند؟
هرگاه هر خالهیی با پاهای ورمکرده در راهرو بند راه میرفت او هم کنار آن خاله راه میافتاد و با هرقدمی که خاله روی زمین میگذاشت علی میگفت اوخ، اوخ! و واقعاً انگار که درد میکشید. علی بسیار دوستداشتنی بود و جزیی از زندگی همه ما شده بود. هر کس سعی میکرد برای او کاری بکند.
شهین خانم همیشه خاکقندها را برای علی جدا میکرد. آذر از پارچه چادری که داشت برایش لباس قشنگی دوخت. من هم هر روز چند ساعت با او در راهرو باریک و دراز قدم میزدم. …
کمی که بزرگ شده بود دیگر نمیتوانستیم او را در بند نگهداریم. هرگاه گوشه در بند باز میشد تا سر برمیگرداندیم مثل فشنگ از بند در رفته و به در بند۲۱۶ رسیده بود. دلش میخواست از این چاردیواری فرار کند و از شر این دیوارها خلاص شود، …
یک روز لاجوردی نمیدانم برای چه کاری. بهجلو بند آمده بود که علی جلو رفته و با همان شیطنت کودکانهاش به او گفت خاله چرا قیافهات اینطوری است؟ من میترسم. لاجوردی که وحشی شده بود داد میزد بچه منافق! کدام زن منافقی به تو یاد داده که به من خاله بگویی؟ و بعد عربده میزد…
… یکی از روزهای بهار ۶۴ او را از سودابه گرفتند و بردند. بعدها در گوهردشت از طریق فریبا که در بند۲۴۶ زندانی بود، شنیدم که علی را به یک خانواده دادهاند که بزرگش کنند. به مادربزرگ علی گفته بودند شما صلاحیت بزرگ کردن او را ندارید و او را منافق بار میآورید.
از آنسال تا همین چند ماه قبل، بهرغم گذشت نزدیک به ۲۰ سال، همواره علی در خاطراتم زنده بود و با خود فکر میکردم بالاخره او چه شد؟ بهتازگی بهطور اتفاقی فهمیدم او به ارتش آزادیبخش پیوسته و اکنون از رزمندگان این ارتش است. صابر همان علی یا مهدی است. این خبر یکی از خوشحالکنندهترین خبرهایی بود که در زندگیم شنیدهام.
چه آرام و معصـوم میرفتند...
در یکی از روزهای بهمن بند باز شد و دو دختر بسیار تکیده را که در همان نگاه اول معلوم بود دو خواهر دوقلو هستند، با پاهای کبود و زخمی، به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم، آنها را در دانشگاه صنعتی شریف دیده بودم و خیلی دوستشان داشتم. در روزهایی که من دنبال گمشده خود، سازمان مجاهدین میگشتم، تنها مأمن من دانشگاه صنعتی شریف بود و هایده و ناهید به من خیلی کمک میکردند و در راه رسیدن به این گمشده، به من امید میدادند. همیشه به آنها مثل خواهرهای بزرگ خودم نگاه میکردم. هر روز که به دبیرستان میرفتم اشتیاق داشتم سر راه دبیرستان حتماً یکی از آنها را ببینم. با هر لبخندشان شارژ میشدم و احساس میکردم دوستان بزرگ و تکیهگاههای مهمی دارم. آنها مخفیانه زندگینامه شهدای سازمان را به من میدادند و کمک میکردند تا با مجاهدین هر چه بیشتر آشنا شوم. طی دو هفتهیی که این دو خواهر در بند ما بودند، هر روز زیر بازجویی و فشار بودند و هر روز بر پاهای شکنجه شده آنها کابل میزدند. طوری که با هر قدمی که برمیداشتند، در جاپایشان آثار خون و چرک باقی میماند.
ناهید و هایده بهغایت صبور و آرام و باوقار بودند و من حتی یکبار هم ناله یا آخ آنها را نشنیدم. آنها هیچ جرمی جز هواداری مجاهدین نداشتند.
صبح روز ۲۰بهمن ۶۰ هر دو را با هم برای بازجویی صدا زدند. ولی بر خلاف همیشه آنها خیلی زود و هر کدام به فاصله نیم ساعت از دیگری برگشتند. سراغ آنها رفتم و پرسیدم چه شد که امروز زود برگشتید؟ ناهید گفت: «امروز ما را بالای سر اجساد اشرف و موسی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم، ولی من قبول نکردم و بازجو گفت برو فکرهایت را بکن، یا تا بعدازظهر درخواست کن بیایی مصاحبه کنی یا آمادهباش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود».
عین همین حرف را به هایده هم گفته بودند. هر دو خواهر از وقتی به بند رسیدند وسایلشان را که فقط یک دست لباس بود جمع کردند. حمام رفتند و نماز خواندند و منتظر ماندند تا صدایشان بزنند. آنها به هیچکس غیر از من نگفته بودندکه امشب قرار است اعدام شوند و در تمام آن لحظات ساکت و آرام بودند.
ساعت حدود شش بعدازظهر، زن زندانبان، در حالی که به نحو کریهی میخندید، در بند ظاهر شد و آهسته گفت: «ناهید را از اتاق سه صدا بزنید». وقتی ناهید آمد، گفت: «وسایلت را بردار و بیا!». وقتی ناهید برگشت، همان زن گفت هایده را هم صدا بزنید! و همین حرف را به هایده هم گفت. احساس کردم قلبم متوقف شده است. آخر به همین سادگی دو انسان معصوم و پاک را دارند از کنارم میبرند تا تیرباران کنند، بدون اینکه بتوانم هیچ کاری بکنم!
همانجا ایستادم، حتی پنج دقیقه هم طول نکشید که ناهید به در بند آمد. نگاهی به من کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم. هیچگاه آن لحظه را فراموش نمیکنم. هیچ کلمهیی پیدا نمیکردم که به او بگویم، انگار همه چیز از ذهنم پریده بود. گفتم ناهید خدا نگهدارت باشد! بعد از او، هایده آمد. با او هم همینطور خداحافظی کردم. چه روز عجیبی بود. ناهید و هایده هر دو بهخاطر اشرف و موسی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند و بهخاطر وفاداری به آرمان مجاهدین شهید شدند. در واقع بایستی آنها را با تمام معصومیتشان، جزو شهیدان عاشورای مجاهدین حساب کرد.
تاریکخانه و سگدانی
تا کنون ندیدهام کسی از «تاریکخانه» یا «سگدانی» گوهردشت حرفی نقل کرده باشد، شاید هم هیچکس زنده نمانده تا بگوید در آنجا چه خبر بود و بر زندانیان چه گذشته است؟ اما من از طریق یک شاهد زنده یعنی برادرم علی، البته قبل از شهادتش و آنچه که مادرم در ملاقاتش با او شنیده و دیده بود، توانستم تصویری ناقص از تاریکخانه گوهردشت بهدست بیاورم. برادرم علی ۹ ماه در تاریکخانه بود، ولی هیچوقت امکان این پیدا نشد که در اینباره بهطور مستقیم از او بپرسم.
اوایل زمستان۶۲ مادرم پریشانخاطر به ملاقات من که در اوین بودم آمد و خبر نگرانکنندهیی برایم آورد. «آنا» گفت این بار وقتی مطابق معمول برای ملاقات علی که در قزلحصار زندانی بود و حکم هم گرفته بود، رفتم زندانبانان گفتند اصلاً چنین کسی در اینجا نیست و هیچ خبری هم از او نداریم.
از آن لحظه به بعد آنا و همه ما وارد ماجرای تازهیی شدیم. سرگردانی و اضطراب بیش از ۹ ماه بهدرازا کشید. مادرم به هرجا که متصور بود سر زد، تا بلکه ردی از علی بهدست بیاورد ولی گویا چنین کسی اصلاً هیچوقت وجود نداشته است. تا اینکه بالاخره آنا در مشورت با مادران دیگر و بر اساس تجارب زیادی که طی این مدت کسب کرده بودند روی زندان گوهردشت متمرکزشدند و احتمال دادند که علی و سایر نفراتی که مثل او یکباره مفقود شدهاند، در زندان گوهردشت باشند. از این پس آنها همه روزه صبح تا ظهر جلو زندان گوهردشت مینشستند تا بلکه جواب بگیرند. سرانجام یکروز طلسم شکسته شد و زندانبانان با دریافت پول و رشوه بهحرف آمدند. آنها به مادرم گفتند هفته بعد بیا تا به تو ملاقات بدهیم.
آنا گفت: هفته بعدکه رفتم و پشت شیشه ملاقات قرار گرفتم، علی را در حالیکه بهسختی راه میرفت، آوردند. از او فقط پوست و استخوانی باقی مانده بود. علی از فرط ضعف حتی نمیتوانست حرف بزند. موهای سرش مانند درویشها بلند شده بود و روی شانهاش ریخته بود، ریشش هم آنقدر بلند شده بود که مانند آدمهای مجنون تا نیممتر میرسید. او بهسختی حرف میزد و اصلاً حالت عادی نداشت و بیشتر سعی میکرد بفهمد که الآن کجاست چون حتی نمیدانست در کجاست؟!
او احساس زمان و مکان را از دست داده بود. علی گفته بود ۹ ماه در خانههای امن مختلف که حدس میزد در کرج و اطراف آن بوده باشد، بازجویی و شکنجه شده است. تمام این مدت همواره تنها بوده و از حمام و حداقل امکانات زیستی نیز برخوردار نبوده است. آنقدر در تاریکی و تنهایی مانده بود که حتی حرف زدن را فراموش کرده بود. آن روز هم که بهملاقات آمده بود، به او گفته بودند آماده اعدام بشود و او فکر نمیکردکه او را برای ملاقات میآورند. علی در آن شرایط، دچار سردردهای وحشتناک و پادردهایی شده بود که تا موقع اعدام در قتلعام سال۶۷ همواره از آن رنج میبرد. علی از سال۶۲ تا اواخر سال۶۳ را در انفرادیهای مختلف گوهردشت گذرانده بود و مدت ۹ ماه را در تاریکخانه گوهردشت در انفرادی بهسر برده بود. اواخر سال۶۳ به بند عمومی اما دربسته گوهردشت منتقل شد و تا روز ۱۰مهر۶۷ که در جریان قتلعام زندانیان حلقآویز شد در آنجا بود. علی از طریق مادرم فهمیده بود که او را به گوهردشت آوردهاند. او بر اثر تاریکی دچار ضعف جدی بینایی شده بود. او در حالی زیر شکنجه و فشار رفته بود که ۱۰سال حکم زندان گرفته و در حال گذراندن محکومیت خود بود. آنچه در آن ۹ماه بر او گذشته بود را هیچکس نفهمید، فقط میتوانستیم از چهره یک جوان ۲۴ساله که حالا به یک مرد۴۰ ساله بیشتر شبیه بود، بفهمیم که ۹ ماه «تاریکخانه» بهاندازه بیش از ۱۰سال بر او گذشته است.
علی در این ملاقات
برای مادرم فقط یک بیت شعر خوانده بود:
مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
او در این مدت هیچوقت تنها امیدش را که همانا سازمان مجاهدین خلق بود از دست نداده بود و با این سرمایه توانسته بود از پس این همه شقاوت و شکنجه برآید.
یکبار دیگر او در آخرین ملاقاتی که در اردیبهشت۶۷، پس از عملیات آفتاب و قبل از چلچراغ با «آنا» داشت، همان شعر را برای او خوانده و گفته بود: مادر توفان (یعنی ارتش آزادیبخش) در راه است. از آن پس دیگر، مادرم نتوانست با علی ملاقات کند.
روز ۱۰آذر لباسهای علی را همراه با همان طنابی که بهگردنش انداخته و او را حلقآویز کرده بودند، به مادرم تحویل دادند. آنا تعریف کرد: روز ۱۰آذر وقتی به گوهردشت رسیدم، اسمم را خواندند و گفتند بیا! وقتی وارد اتاق شدم سه جلاد پشت میز نشسته بودند که هر سه معلوم بود آنقدر جنایت کردهاند که قیافهشان عین درندهها بود. یکی از آنها با خونسردی تمام گفت تو چه نسبتی با علی حاجینژاد داری؟ گفتم من مادر او هستم، جلاد گفت کار علی را تمام کردیم، او دشمن جمهوری اسلامی بود ما هم تمام کردیم. مادرم به آنها گفته بود: خدا را شکر که پسرم از دست جلادان و ظالمانی مثل شما خلاص شد. مادرم دستش را به آسمان بلند کرده و گفته بود خدایا شکرت! آن جلاد پرسیده بود آیا پسر دیگری هم داری؟
مادرم میگفت: برای اینکه آنها راخوشحال نکنم، نگفتم که پسرانم را شما کشتهاید گفتم نه همین یکی
بود که شما کشتید ولی افسوس، ایکاش چند پسر دیگر هم داشتم که در راه امام حسین میدادم.
مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
او در این مدت هیچوقت تنها امیدش را که همانا سازمان مجاهدین خلق بود از دست نداده بود و با این سرمایه توانسته بود از پس این همه شقاوت و شکنجه برآید.
یکبار دیگر او در آخرین ملاقاتی که در اردیبهشت۶۷، پس از عملیات آفتاب و قبل از چلچراغ با «آنا» داشت، همان شعر را برای او خوانده و گفته بود: مادر توفان (یعنی ارتش آزادیبخش) در راه است. از آن پس دیگر، مادرم نتوانست با علی ملاقات کند.
روز ۱۰آذر لباسهای علی را همراه با همان طنابی که بهگردنش انداخته و او را حلقآویز کرده بودند، به مادرم تحویل دادند. آنا تعریف کرد: روز ۱۰آذر وقتی به گوهردشت رسیدم، اسمم را خواندند و گفتند بیا! وقتی وارد اتاق شدم سه جلاد پشت میز نشسته بودند که هر سه معلوم بود آنقدر جنایت کردهاند که قیافهشان عین درندهها بود. یکی از آنها با خونسردی تمام گفت تو چه نسبتی با علی حاجینژاد داری؟ گفتم من مادر او هستم، جلاد گفت کار علی را تمام کردیم، او دشمن جمهوری اسلامی بود ما هم تمام کردیم. مادرم به آنها گفته بود: خدا را شکر که پسرم از دست جلادان و ظالمانی مثل شما خلاص شد. مادرم دستش را به آسمان بلند کرده و گفته بود خدایا شکرت! آن جلاد پرسیده بود آیا پسر دیگری هم داری؟
مادرم میگفت: برای اینکه آنها راخوشحال نکنم، نگفتم که پسرانم را شما کشتهاید گفتم نه همین یکی
بود که شما کشتید ولی افسوس، ایکاش چند پسر دیگر هم داشتم که در راه امام حسین میدادم.