نامهای از ایران
«امشب تمام کتابت رو خوندم. با اشک و دل خون و البته با افتخار…
واژهها گم میشن توان ندارند عمق احساس و لحظاتی که حین خوندن کتاب داشتم و خودم
رو جای شخصیتهای کتاب میذاشتم.
چندین جای کتاب بغضی که تو تمام فصلهای کتاب با من بود شکست و های های اشک
ریختم…»
نویسنده در ابتدای کتاب توضیح میدهد که در زمان انقلاب ضدسلطنتی، همراه با
مجاهد شهید «شکر محمد زاده» دانشجوی پرستاری در تهران بوده است. آنها در سال ۱۳۵۸با آرمانهای مجاهدین آشنا شده و به این سازمان میپیوندند.
سالها بعد او و «شکر» در مسیر مبارزه با دیکتاتوری آخوندی، دستگیر شده و سالها زیر شکنجههای قرونوسطایی دژخیمان خمینی قرار میگیرند.
گزیده زیر، فراز آخرین وداع با «شکر» است:
سالها بعد او و «شکر» در مسیر مبارزه با دیکتاتوری آخوندی، دستگیر شده و سالها زیر شکنجههای قرونوسطایی دژخیمان خمینی قرار میگیرند.
گزیده زیر، فراز آخرین وداع با «شکر» است:
وداع با «شکر»
شب بود، من و «شکر» و «معصومه» با هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ناگهان «شراره» (یکی از مزدوران) با چادر مشکی و مقنعه وارد شد و گفت: «شکر محمدزاده با کلیه وسایلش بیاید!»
«شکر» در ایمان بهآرمانش بهقلهیی رسیده بود که حتی در حالت عدمتعادل روانی هم نتوانسته بودند او را بهمزدوری بکشانند و حتی یکبار هم اجازه نداده بود که چنین چیزی از او بخواهند و داغ آن را بهدل جلادان گذاشت. من مطمئن بودم که هرگز نخواهند توانست انسانیت او را از او بگیرند.
شب بود، من و «شکر» و «معصومه» با هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ناگهان «شراره» (یکی از مزدوران) با چادر مشکی و مقنعه وارد شد و گفت: «شکر محمدزاده با کلیه وسایلش بیاید!»
«شکر» در ایمان بهآرمانش بهقلهیی رسیده بود که حتی در حالت عدمتعادل روانی هم نتوانسته بودند او را بهمزدوری بکشانند و حتی یکبار هم اجازه نداده بود که چنین چیزی از او بخواهند و داغ آن را بهدل جلادان گذاشت. من مطمئن بودم که هرگز نخواهند توانست انسانیت او را از او بگیرند.
دلکندن از «شکر» و دوری از او برایم مثل زهر تلخ بود… وقتی «شکر» از میلههای
زیر هشت رد شد، آنجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم و تمام توان خودم را بهخدمت
گرفته بودم که اشک نریزم، اما او با چشمان اشکبار نگاهم میکرد. خدایا…! با همه
سلولهای حواسم چهره او را و حضورش را در ذهنم تصویر میکردم و بهخاطر میسپردم،
احساس شومی بهمن میگفت دیگر «شکر» را نخواهی دید! و من بهدرگاه خدا زار میزدم،
نه! خدا… نه!… اما همچنان سعی میکردم گریه نکنم.
سنگینی سیلاب خونآلودی را پشت پلکهایم احساس میکردم و با تمام قدرتم از
جاری شدنش جلوگیری میکردم. «شکر» در آخرین لحظه باز هم برگشت و نگاهم کرد و دستش
را از دور بهسمتم دراز کرد؛ من هم از پشت میلههای آهنی زشت و بیرحمی که قلبم از
آن عبور کرده بود، دستم را بهسمت او دراز کردم. او از در آهنی بند خارج شد...