جلد اول کتاب آفتابکاران با عنوان دشت آتش در ۱۸۳صفحه به بیان خاطرات دوران بازجویی در ماههای شهریور تا آذر سال
۶۰مربوط میشود. روزگاری که میلیشیای مجاهد خلق
خواب و قرار از چشم خمینی و حافظانش ربوده بود و پاسداران به فرمان خمینی به صغیر
و کبیر رحم نمیکردند.
در این جلد (دشت آتش) شرایط مختلف بازجویی، روشهای مختلف شکنجه و تحقیر،
سوءاستفاده از پاکترین عواطف انسانی و خانوادگی بهمنظور درهمشکستن زندانیان،
شرایط دادگاهها، تیرباران و شلیکهای شبانه... تصویر شده است. همچنین با تصویر
صحنههای پیکار و پایداری زندانیان در بازجویی، و روحیه والای جمعی و مناسبات
درونیشان در بند، به واکنش زندانیان غیرسیاسی در برابر شقاوت زندانبان و عواطف و
فدای زندانیان هم اشاره شده است. در صفحه ۱۴۸کتاب آمده
است:
...بعد از شام برنامهی تُرنابازی راه انداختیم. هر کدام از بچهها قرار شد شعر
یا ترانهیی، خاطره یا برنامهیی اجرا کنند. این بهترین روش برای بالابردن روحیه و
تجدید قوا، آنهم بعد از فشارهای اخیر و شهادت بچهها بود. هنوز نیم ساعتی از شروع
برنامه نگذشته بود که پاسدار مُسن و تازهواردی که اهل نجف آباد بود، دریچه را باز
کرد و گفت:
- سعیدمرادی با کلیه وسایل بیاد بیرون.
همیشه از این لحظه وحشت داشتم و امیدوار بودم با توجه به اینکه یک ماه از
پنج مهر گذشته و خبری هم نشده، اعدامش منتفی شده باشد.
فضای سلول سنگین و ملتهب بود. انگار همه در جایشان خشک و میخکوب شده بودند.
تصور تیرباران سعید، جوان هیجده سالهیی که یکپارچه شور و عشق و مهربانی بود، در
آن شرایط همه را عصبی کرده بود. خودش پرنشاطتر از قبل گفت:
- بچهها برنامه رو بههم نمیزنیم. منم باید شعرم رو بخونم.
یکی از بچهها گفت:
- همیشه برای اعدام، بچهها رو زودتر میبرن. هیچ وقت این موقع شب نبردن. شاید
میخوان به یه بند دیگه منتقلت کنن.
سعید هم حرفش را تأیید کرد:
- چون چند دقیقه دیگه معلوم میشه اعدامه یا نه. من خودم یهجوری خبرتون میکنم.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
این پاسدار نجف آبادیه که تازه اومده، زیاد جنسش خراب نیست، وقتی رفتم ازش میپرسم،
اگه اعدام بود که هیچی، ولی اگه انتقالی یا خبر دیگهیی بود بهش میگم کاپشنمو جا
گذاشتم. پس اگه اومد دنبال کاپشن بدونین اعدام نیس.
سعید تلاش میکرد با شوخی فضای سرد سلول را گرم کند. تکتک بچهها را محکم در
آغوش گرمش فشرد و دقایقی بعد با مراجعه پاسدار، پیراهن چهارخانه سبز و سفیدش را
روی شلوار جینش انداخت و با لبخند زیبایی از میان اشک و عشق همرزمانش گذشت. قبل از
اینکه در بسته شود دوباره سرش را داخل سلول کرد:
- برنامه رو قطع نکنینها، ادامه بدین.
برنامه با شعر زیبایی بهنام لحظه اعدام توسط ”محمد” ادامه یافت. پدر سرش
پایین بود و اشک میریخت. دینو و کلودیو بهگوشهیی زُل زدند و معلوم بود ذهنشان
پیش سعید است. بقیهی بچهها هم اگرچه تلاش میکردند شرایطشان را عادی جلوه
دهند تا برنامه خوب پیش برود، ولی تقریباً همه چهرهها برافروخته و نگاهها نگران
بود. نزدیک ۱۰دقیقه بعد، وقتی یکی
از بچهها مشغول خواندن ترانهیی با صدای بلند بود صدای بههم خوردن کلید در پشت
در شنیده شد. آواز را قطع نکرد:
برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر، کاکلش آتشفشونه
تو که با عاشقان در آشنایی تو که هم درد و هم زنجیر مایی…
در باز شد و پاسدار نجفآبادی گفت:
- دوستتون کاپشنشو میخواد.
در یک لحظه تمام سلول غرق شور و شادی شد. پدر از فرط خوشحالی بچهها را بوسید
و شاهمحمد که هنوز اشک میریخت دستهایش را به نیایش بالا گرفت و گفت خدا را شکر.
کاپشن را دادیم و برنامه را که دیگر رنگ و بوی جشن گرفته بود ادامه دادیم.
هیبت برنامه خطبههای نماز جمعه اردبیلی را که خطاب به بازجویان اوین تنظیم
کرده بود اجرا کرد.. بچهها از خنده رودهبر شدند.
محمود(ح) پانتومیم زیبایی اجرا کرد، چند نفر خاطرات بامزهیی از اذیتکردن
بازجویان و نیروهای رژیم تعریف کردند. تعدادی هم ترانه خواندند.
حدود نیم ساعت پس از اینکه دوباره تذکر خاموشی را دادند آماده استراحت شدیم.
هر چند استراحت این تعداد در سلول، خودش پروژهیی بود، ولی تقریباً با رضایت و
خیال راحت بهخواب رفتیم.
حوالی ساعت۳نیمهشب با صدای
رعدآسای رگبار از خواب پریدم. نمیدانستم خواب دیدهام یا واقعاً صدای رگبار بود.
از محمد(ر) که نزدیک بود و او هم ظاهراً از خواب پریده بود، پرسیدم تو هم شنیدی؟
قبل از اینکه جواب دهد، صدای رگبار بعدی هم - اگرچه ضعیف بود - در
گوشم پیچید و بعد صدای تکتیرها و تیرخلاصها… همه با ناباوری تیرها و شلیکها
را در دلشان میشمردند.
نزدیک دویست ستاره به زمین نشست. نه! دویست شراره دوباره پرکشید. ”آیا سعید
هم یکی از همان شرارهها بود”؟
تا یک ساعت بعد که برای وضو و نماز صبح بیدارمان کردند نخوابیدیم. یکی از بچهها
همینکه چشمش به پاسدار نجفآبادی افتاد گفت:
-سعید چی شد؟
پاسدار که تحت تأثیر سعید قرار گرفته بود، گفت:
- دوستتون خیلی شجاع بود.. چون نمیخواست دیشب برنامهتون بهم بخوره از من
خواست تا بیام بگم کاپشنشو بدین...
********
شنبه ۱۵شهریور ۱۳۶۰بعد از یک هفته بازداشت در کمیته منطقه ۸تهران به زندان اوین منتقل شدم.
در ابتدای ورود به زندان اوین پارچه ضخیمی به چشمم بستند.
در آن هوای گرم زندان صدای جیغ و تازیانه که از هر طرف محاصرهام کرده بود تپش قلب و حرارت بدنم را بهسرعت بالا آورد.
از صدای نالههای زنی که به تخت بسته بودند و حرفهای پاسداران زندان اوین فهمیدم بیدلیل دستگیر شده شاید هم بهدلیل تشابه اسمی با یکی از مجاهدین بوده که زیر ضربات کابل و زنجیر پاسداران له و مچاله میشد.
پاسداری به همکارش میگفت ملافه را خوب توی دهانش مچاله کن …..
در ابتدای ورود به زندان اوین پارچه ضخیمی به چشمم بستند.
در آن هوای گرم زندان صدای جیغ و تازیانه که از هر طرف محاصرهام کرده بود تپش قلب و حرارت بدنم را بهسرعت بالا آورد.
از صدای نالههای زنی که به تخت بسته بودند و حرفهای پاسداران زندان اوین فهمیدم بیدلیل دستگیر شده شاید هم بهدلیل تشابه اسمی با یکی از مجاهدین بوده که زیر ضربات کابل و زنجیر پاسداران له و مچاله میشد.
پاسداری به همکارش میگفت ملافه را خوب توی دهانش مچاله کن …..
خودم را در دنیایی از بربریت تک و تنها دیدم
در میان فریادها تحمل گریه و نالههای زنان و کودکانی که فقط بهدلیل نسبت خانوادگی با یک متهم سیاسی دستگیر و شکنجه میشدند بیشتر از هر چیز عذابم میداد.
در فکر و خیال بودم که صدای جیغی که همه یادها و فریادها را تحتالشعاع قرار میداد شوکهام کرد.
چگونه حنجرهای میتوانست تا این اندازه گنجایش و قدرت داشته باشد.
صاحب صدا زنی بود که بهدلیل نسبت خانوادگی با یکی از مجاهدین از مو آویزانش کرده بودند.
صبح برای نماز بیدارمان کردند، پاسداری گفت هفت دقیقه وقت دارید وضو بگیرید.
سه روشویی برای ۶۰نفر طی هفت دقیقه.
در حالیکه در سلولهای زندان اوین مشغول صحبت بودیم صدایی مانند خالی کردن تیرآهن، سلول را در سکوتی ناگهانی فرو برد.
هرکس چیزی میگفت، دارن تیرآهن خالی میکنن، آماده باشه، صدا از بیرون زندانه، دارن اعدام میکنن، بعد صدای تک تیرها شروع شد، یک دو سه … آره اعدامه ۲۷، ۲۸، ۲۹…. تیر خلاصه ۹۲، ۹۳.
با شنیدن صدایی فهمیدم که حدود ۱۰۰نفر از مجاهدین همانشب اعدام شدند.
هر کسی چیزی میگفت، بیشرفا صد نفر به همین سادگی اعدام شدند …
جلاد منتظرباش.
در میان فریادها تحمل گریه و نالههای زنان و کودکانی که فقط بهدلیل نسبت خانوادگی با یک متهم سیاسی دستگیر و شکنجه میشدند بیشتر از هر چیز عذابم میداد.
در فکر و خیال بودم که صدای جیغی که همه یادها و فریادها را تحتالشعاع قرار میداد شوکهام کرد.
چگونه حنجرهای میتوانست تا این اندازه گنجایش و قدرت داشته باشد.
صاحب صدا زنی بود که بهدلیل نسبت خانوادگی با یکی از مجاهدین از مو آویزانش کرده بودند.
صبح برای نماز بیدارمان کردند، پاسداری گفت هفت دقیقه وقت دارید وضو بگیرید.
سه روشویی برای ۶۰نفر طی هفت دقیقه.
در حالیکه در سلولهای زندان اوین مشغول صحبت بودیم صدایی مانند خالی کردن تیرآهن، سلول را در سکوتی ناگهانی فرو برد.
هرکس چیزی میگفت، دارن تیرآهن خالی میکنن، آماده باشه، صدا از بیرون زندانه، دارن اعدام میکنن، بعد صدای تک تیرها شروع شد، یک دو سه … آره اعدامه ۲۷، ۲۸، ۲۹…. تیر خلاصه ۹۲، ۹۳.
با شنیدن صدایی فهمیدم که حدود ۱۰۰نفر از مجاهدین همانشب اعدام شدند.
هر کسی چیزی میگفت، بیشرفا صد نفر به همین سادگی اعدام شدند …
جلاد منتظرباش.
مشاهده کتاب: