من علی سرابی هستم. چهارم مهر سال ۶۰ ،هنگام ورود به یک منطقه لو رفته در دروازه شمیران تهران در تور دادستانی دستگیر شدم. از همانجا مستقیم به اوین منتقل شده و زیر بازجویی و شکنجه رفتم. یک روز بعد قبول کردم که به بهانه لودادن قرار مسئولم در خیابان کریمخان، پاسداران را به محل قرار برده و ضمن تردد به هر ترتیبی که ممکن است از چنگشان بگریزم. بعدازظهر ۵ مهر همراه اکیپ گروه ضربت دادستانی راهی محل قرار ساختگی در نزدیکی پل کریمخان شدیم.. همراه تعداد زیادی از پاسداران که در چند خودرو به محل آمده بودند پیاده شدیم. حدود ۵۰متر همراه پاسداران به سمت پل عابر پیاده رفتیم. در لحظهای که متوجه شدم پاسداران چند متر با من فاصله پیدا کرده و موقعیت مناسب است، اقدام به فرار کردم. بهعلت ضربات کابل و شکنجه پاهایم زخمی و بهشدت متورم شده و درد داشتم .ولی با تمام قدرت به سمت دیگر خیابان دویدم. هنوز چند ده متر دور نشده بودم که متوجه شدم از سمت دیگر خیابان هم پاسداران به سمت من میآیند و کل منطقه در محاصره است. هیچ راهی نداشتم. یا باید تسلیم میشدم و یا با وسیلهای خودم را خلاص میکردم. دیدم پل عابر پیاده نزدیک و حدفاصل من و پاسداران است. با تمام قوا خودم را به بالای پل رساندم. روی پل متوجه شدم که از سمت دیگر هم پاسداران به طرف من میدوند. تصمیم گرفتم بیدرنگ از بالای پل خودم را با سر به وسط خیابان پرتاب کنم تا فقط جسدم به دستشان برسد. با یک خیز از بالای نردههای اطراف پل به سمت کف خیابان پریدم. از این نقطه دیگر نمیدانم چه گذشت ؟ تا اینکه چند روز بعد در شعبه ۷بازجویی اوین به هوش آمدم و دوباره شکنجه و…….
یک سال شکنجه و بازجویی ادامه داشت. تا اینکه در یک دادگاه چند دقیقه ای در اوایل مهر ۶۱ به ده سال حبس محکوم و روز ۵مهر به همراه تعدادی دیگر از زندانیان به سالن ۱۹ زندان گوهردشت سلول۴ منتقل شدم. برای اولین بار ایرج مصداقی را در همان سلول دیدم. فردی که چند ماه بعد به بهانهای که آنزمان برایمان روشن نبود از بند خارج شد و ۸ ماه بعد برگشت و پس از چند روز من به همراه تعداد زیادی از بچههای سرموضع به فرعی ( محلی برای زندانیان تنبیهی در زیر هشت سالن ۱۹) و انفرادی منتقل شدیم. ۳۰آذر ۶۲ همه نفرات سالن ۱۹، به بند۶ قزلحصار تبعید شدیم. در این بند درها بسته بود و ارتباطی بین سلولها وجود نداشت. مصداقی چند روز در این بند بود و باز هم به دلایلی نامعلوم، از این بند به مکان دیگری منتقل شد و دیگر هیچ خبری از او نداشتم.
تا سالها بعد از آزادی از زندان و خروج مخفیانه از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش در عراق از سرنوشت وی اطلاعی نداشتم تا این که در سالهای اخیر اخبار خودفروشی و مزدوری او را جسته و گریخته می شنیدم
ماه گذشته پس از انتشار قسمت شماره۴ گزارش کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت ایران متوجه شدم مصداقی در خاطراتش به شرح دستگیری و به ماجراهایی که من پس از دستگیری و در بازجویی و زندان داشتم اشاره کرده و با یادآوری این موضوع و حوادث مشابه از خاطرات زندانیان، به یک فریب و پنهانکاری بزرگ پرداخته است. از روی احساس مسئولیت در این نوشته میخواهم حقایقی را در ارتباط با یک غیبت ۸ ماهه وی درسال ۶۲ در زندان گوهردشت بازگو کنم که به اختصار در گزارش کمیسیون قضایی مورد اشاره قرار گرفته است. این مزدور مدعی شده در این دوران در بند انفرادی و به اتهام تشکیلات بند، تحت بازجویی بوده است.در حالیکه:
به شهادت آقای ژورک، مزدور مصداقی در نیمه اول ۱۳۶۲تحت نظر لاجوردی دست اندرکار تولید کتاب «کارنامه سیاه» برای شکنجه روانی زندانیان و در هم شکستن آنها بوده است، این مزدور برای مخفی کردن این دوران ۶ماهه در یک سناریوی مضحک در خاطراتش می نویسد از اوایل فروردین ۶۲ به مدت ۷–۸ ماه در انفرادی بوده است. او با این سناریو ناشیانه تلاش کرده تا غیبت خودش را از جمع زندانیان توجیه کند. جالب است که هیچ زندانی در قید حیاتی جز خودش از وضعیت او در این دوران مطلع نیست…»
وی در جلد اول خاطراتش ضمن اشاره به ماجرای درگیری با یکی از افراد سلول ۴بند ۱۹ تلاش کرده که علت ناپدید شدن و غیبت ۸ماههاش را به این موضوع ربط بدهد درحالی که من همان زمان در همان سلول و از نزدیک شاهد بوده و هیچ تردیدی ندارم که طرح و تولید این ماجرا از طرف مصداقی صرفاٌ محمل و پوششی برای انتقال به اوین و تدوین کتاب کارنامه سیاه بوده است. وی در صفحه ۱۹۸ با اشاره به دعوایی که با یکی از نفرات سلول۴ بند۱۹ گوهردشت به نام “ا – م- ب” داشته مینویسد:
«او را ﺧﻮاﺳﺘﻪ و ﺑﺎ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮدن وﺳﺎﻳﻠﺶ ﺑﻪ داﺧﻞ راهرو، ﮔﻔﺘﻢ: از اﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻖ ﻣﺎﻧﺪن در اﺗﺎق و زﻧﺪﮔﯽ در ﻣﻴﺎن ﺟﻤﻊ را ﻧﺪارﯼ و هر ﻏﻠﻄﯽ ﮐﻪ ﺧﻮاﺳﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯽ اﻧﺠﺎم دهی. ﺗﺎ اﻣﺮوز اﮔﺮ ﺗﺤﻤﻠﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻳﻢ، ﺻﺮﻓﺎً ﺑﻪ اﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ از درﻏﻠﺘﻴﺪن تو ﺑﻪ داﻣﺎن رژﻳﻢ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﯼ ﮐﻨﻴﻢ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ راهت ﺑﻪ ﺑﻴﺮون و ﻣﻴﺎن آنها ﺑﺎز ﺷﺪﻩ، دﻳﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯽ در اﺗﺎق زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﮐﺎر دارم ﺧﻮد را ﮐﺎﻧﺪﻳﺪاﯼ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ اﻧﻔﺮادﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ و از اﻳﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺷﮑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ…”ا – م- ب” ﭼﻨﺪ روزﯼ در راهروﯼ ﺑﻨﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮد و ﺑﻪ ﺷﺪت اﻳﺰوﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺗﺎ اﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﻪ اﻧﻔﺮادﯼ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮدﻧﺪ.»
اما واقعیت چیست؟
ماجرا از این قرار بود که کنتاکتی بین یکی از افراد همین سلول به نام امید که به جرم کمک به یکی از جریاتات غیرمذهبی دستگیر شده بود با فرد دیگری ایجاد شد. اما موضوع در بین نفرات اتاق مطرح و سریع حل شد. یعنی همانجا ما با شرکت همه نفرات اتاق نشست گذاشتیم، موضوع با عذرخواهی و انتقاد از خود حل و فصل گردید. تلاشمان این بود که به گوش پاسداران نرسدکه از آن علیه زندانیان بند استفاده کنند. حتی نفرات سایر سلولها هم متوجه این تنش و اختلاف نشدند. اینکه مصداقی ادعا می کند وسایل امید را بیرون اتاق انداخته و پاسداران به همین دلیل او را به انفرادی برده اند کذب محض است. زیرا ترکیب اتاق شامل افرادی مانند محسن سلیمی و حسین حقیقت که از هواداران قدیمی سازمان بودند و در جریان قتل عام زندانیان سربهدار شدند به وی اجازه چنین کاری را نمی داد. ضمن این که همان زمان ، من با انتخاب سایر زندانیان، مسئول همین سلول۴ بودم و چنین اقدامی علیه یکی از نفرات سلول بدون اطلاع و هماهنگی با من هرگز انجام نمیشد.
در نتیجه روشن است که انتقال مصداقی از بند ۱۹گوهردشت هیچ ربطی به این ماجرا ندارد.
ایرج مصداقی از فروردین تا پاییز ۶۲ کجا بود؟
تمام شواهد و علائم نشان میدهد که این مزدور در این مدت اصلا در زندان گوهردشت نبوده و در بند ۳۱۱ اوین همراه با دستیاران لاجوردی سرگرم اجرای پروژهیی بوده که یکی از محصولاتش کتاب «کارنامه سیاه» است. اگر آقای ژورک مشاهده این مزدور در کنار جنایتکارترین بازجویان اوین مانند محمد داوود آبادی را افشا نمیکرد ای بسا که این راز برای همیشه در پرده میماند و کسی هم دنبال این نبود که در این ۸ماه او مشغول اجرای چه طرح خائنانه ای بوده است.
بند۹ گوهردشت در اختیار بازجویان اوین
در صفحه ۲۲۲ جلد اول خاطراتش مینویسد که طی این مدت، در بند۹ انفرادی گوهردشت بوده است.درحالی که در نیمه اول سال ۶۲، بند۹ گوهردشت در اختیار بازجویان اوین بود و تا آنجا که من میدانم و سایر زندانیان گوهردشت هم میگویند، دژخیمان برای جلوگیری از تبادل اطلاعات، زندانیان حکم گرفته در گوهردشت را به محل اسارت زندانیان زیر بازجویی نمی بردند.
به گواهی مجاهدان، مسعود امیرپناهی، اصغر معینی، علی تهوری و نادرثانی که در همان تاریخ از اوین به بند۹ زندان گوهردشت منتقل شده بودند، بند ۹ را به زندانیان زیربازجویی اوین اختصاص داده بودند و بعد از مدتی بند ۱۱هم به آن افزوده شد. و در تمام سال۶۲ هیچ زندانی تنبیهی را از بندهای گوهردشت به آنجا نمی بردند.
به این ترتیب هیچ تردیدی باقی نمی ماند که داستان انتقال این مزدور از سلول۴ سالن ۱۹ تماما داستانی ساختگی برای توجیه غیبت ۸ماههاش است.
اما ضمن خواندن ماجراهای انفرادی در کتاب وی، تناقضات دیگری هم روشن و مشخص گردید.
وی مینویسد: «داوود ﻟﺸﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﻠﻮل ﭼﻬﺎر ﺁﻣﺪﻩ و از همه ﺧﻮاﺳﺖ از ﺟﺎﯼ ﺑﺮﺧﻴﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: آهسته و ﺑﺪون ﺳﺮو ﺻﺪا وﺳﺎﻳﻠﻢ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﻩ و ﺑﺮاﯼ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ اﻧﻔﺮادﯼ ﺁﻣﺎدﻩ ﺷﻮم. ﻟﺤﻨﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪاﯼ ﺑﻮد ﮐﻪ دﻳﮕﺮ همه ﭼﻴﺰ ﺗﻤﺎم ﺷﺪﻩ اﺳﺖ. وﺳﺎﻳﻠﻢ را در ﺑﺎﻻﯼ ﻗﻔﺴﻪ ﺑﻪ او ﻧﺸﺎن دادم و ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺁﻣﺮاﻧﻪاﯼ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻼب ﺑﮕﻴﺮ ﺑﺮوم ﺑﺎﻻ وﺳﺎﻳﻠﻢ را ﺑﻴﺎورم! ﭼﺎرﻩاﯼ ﺟﺰ ﭘﺬﻳﺮش ﻧﺪاﺷﺖ…» (جلد اول صفحه ۲۰۰)
بار اول که این پاراگراف را خواندم فکر کردم اشتباه متوجه شدم. دوباره خواندم دیدم نهخیر میگوید «پاسدار داود لشکری قلاب گرفت و من رفتم بالا ساکم را برداشتم.» مطلقا دروغ میگوید. چطور جلادی مانند داوود لشکری قلاب گرفته باشد و این مزدور روی کول او وسایلش را از قفسه برداشته و من که مسئول اتاق بودم و نسبت به هر اتفاق و ورود و خروجی مسئول بودم چنین صحنهای را ندیده و نشنیده باشم! ضمن این که با فرض محال اگر جایی چنین اتفاقی افتاده باشد نشانه شدت نزدیکی و رابطه صمیمانه جلاد با خودفروخته ای مثل اوست.
نکته دیگری این که همه زندانیان گوهردشت و اوین میدانند این است که در زمان انتقال زندانی تنبیهی به انفرادی چنین فرصت و امتیازی به وی داده نمی شد. بهطوریکه زندانی پس از انتقال به انفرادی آنقدر پیگیری وسایل ضروریاش را از پاسدار بند میکرد تا بالاخره یک مسواک و حولهای برایش از بند میآورد نه اینکه جلادی که در وحشیگری و شقاوت ،کمتر نظیرش پیدا میشود، آهسته و بیسروصدا زندانی را صدا کرده و قلاب بگیرد تا زندانی سوارش شود تا همه وسایلش را بردارد و … این مناسبات مربوط به زندانی و پاسدار در رژیم خمینی نیست.
کما اینکه زمانی که تعدادی از زندانیان مانند داریوش، سیروس و محمدرضا و … را بهجرم شرکت در تشکیلات بند به انفرادی بردند به هیچکدام اجازه بردن همه وسایلشان را ندادند. انتقال کامل وسایل مربوط به زندانیانی بود که به طور کامل به بند یا زندان دیگر منتقل میشدند.
او مدعی است ۸ماه به خاطر بیرون کردن فردی که هنوز تواب هم نشده در انفرادی بوده است درحالی که در همان دوران، یکی از زندانیان در اتاق ۱۶ را به جرم نواختن سیلی محکمی بر گوش تواب و نورچشمی پاسداران از بند بردند ولی پس از ضرب و شتم و یک روز انفرادی، به بند برگرداندند.
جرم مصداقی برای بردن به انفرادی ـ به ادعای خودش ـ پرخاشگری و دعوا با یک زندانی است اما در جای دیگر مدعی شده که بهخاطر تشکیلات بند رسما توسط لاجوردی بازجویی شده است.
درصفحه ۲۴۸ مینویسد: «در اوﻟﻴﻦ دور ﺑﺎزﺟﻮﻳﯽ رﺳﻤﯽ، لاجوردی ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻳﺪ در ﻣﻮرد همه ﺑﻨﻮﻳﺴﯽ! و وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ اﻣﺘﻨﺎع و اﻧﮑﺎر ﻣﻦ ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻬﺪﻳﺪﺁﻣﻴﺰﯼ ﮔﻔﺖ: در ﻣﯽﺁورﻳﻢ!»
با فرض این که لاجوردی دنبال کشف تشکیلات بند بود و حتی خودش هم بازجویی میکرد سوال این است که چرا شهید مهشید رزاقی را که داود لشکری به خونش تشنه بود و همیشه او را یکی از مسئولان بالای تشکیلات بند میدانستند، برای این کار انتخاب نکردند؟چرا شهید محسن سلیمی را نبردند؟چرا شهید رضا بهمن آبادی که مورد خشم و نفرت توابین و پاسداران بود را زیرفشار و بازجویی نبردند. چرا من را که مسئول ثبت صورتجلسات نشستهای بند بودم و لاجوردی هم کینه فراموش نشدنی نسبت به من داشت به خاطر تشکیلات بند زیرفشار نبردند؟ [i]
سؤال دیگر این که چرا در همین فصل کتاب که به موضوع انفرادی اشاره شده، دهها پاراگراف خرج خیالپردازی و موضوعات خارج از واقعیت زندان شده اما یک جمله یا اشارهای کوتاه به چگونگی و کم و کیف بازجویی نشده است؟!
اگر بازجویی رسمی در جریان بوده چرا به نحوه کار، متن بازجویی، بازجویان، شکنجههای احتمالی و مهمتر از همه، اطلاعاتی که تبادل شد اشاره نمیشود؟ طرح این موضوعات که بعد از چند دهه مشکل اطلاعاتی و امنیتی ندارد! آیا موضوعی مهمتر و دغدغهیی جدیتر از بازجویی برای زندانی در سلول وجود دارد؟ چرا هیچ اشارهای به محتوای بازجویی نیست؟ آیا ماجرای بازجویی کم اهمیتتر از سبزکردن هسته خرما و مهمانی مگس در سلول است که چندین صفحه از کتابش را به آن اختصاص داده است؟
داستان ملاقات با خانواده
در صفحه ۲۴۴ جلد اول به ماجراهای ملاقات با خانوادهاش اشاره میکند اما هیچ اشارهای به تلاش برای ایجاد ارتباط و تبادل اطلاعات با سایر نفرات بند ندارد. ضمن این که آن زمان ملاقات زندانیان تنبیهی قطع میشد و حتی ما که مدتی بعد، از بند عمومی به اتاقهای فرعی زیر هشت منتقل شدیم ملاقاتمان قطع شد.
وی در ادامه داستان ملاقات ـ در صفحه ۲۴۶ ـ مینویسد:
«دو روز ﺑﻌﺪ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻼﻗﺎﺗﻢ ﺑﻮد… صبحی رئیس زندان وارد کابین ملاقات شد و در حضور خانوادهام «ﮔﻔﺖ: دهنت را می.. سرت را میبرم بالای دار و … ﻣﺎدرم داﺷﺖ ﻗﺒﺾ روح میﺷﺪ و ﭘﺪرم از ﭘﺎ ﻣﯽ اﻓﺘﺎد»
اینها اساسا فریبکاری و دروغ است. به گواه تمام زندانیان قدیمی گوهردشت که «صبحی» را میشناسند، وی به علت موقعیت و خصوصیات ظاهرالصلاح فردیش هرگز درحضور خانواده ها، داخل کابین ملاقات نمیآمد، و چنین برخوردی با خانوادهها نداشت. ضمن این که اگر چنین برخوردهایی با مصداقی شده بود حتما بعد از بازگشت به بند با چند برابر بزرگنمایی و مبالغه به سایرین میگفت. به من که همسلولش بودم و او مدتها تظاهر به دوستی و صمیمیت با من میکرد، حتما باید لااقل یکی از این خاطرات و موضوعات یا بازجویی سر تشکیلات بند را میگفت.کما اینکه خیلی خاطرات و داستانهای دیگری را برایمان تعریف کرده بود.
در گزارش کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت ایران آمده است:
«مصداقی در سناریوی ۵۰ صفحه ای از این دوران ۷ ماهه انفرادی آسمان و ریسمان را به هم بافته است، اما حتی یک نفر نیست، که شاهد حضور او در این انفرادی حتی به مدت یک هفته چه برسد به هفت ماه بوده باشد. از این دوران ۷ ماه حتی اسم یک زندانی مقاومی که در قید حیات باشد به چشم نمیخورد. در کل این ۵۰صفحه اسم ۲۶ نفر را آورده است که ۱۲نفر پاسدار هستند. ۱۱ زندانی که نامشان را آورده اصلا در این بند نبوده اند و برخوردی هم با او نداشتند، یک نفر به نام محمدرضا صادقی که میگوید در بهداری با او تماس داشتم زیرشکنجه به شهادت رسیده است، دو نفر به نام محمود سمندر و عموعباس هم در جریان قتل عام سربهدار شدند. از ۳نفر باقیمانده یک نفر نفوذی به نام مولایی، یک نفر به نام نعمت از هواداران گروه اکثریت است که او مصداقی را ندیده است و یک نفر هم مادر مصداقی است که در این دوران به ملاقات او آمده است.»
میبینید! یک شاهد زنده از دورانی که مدعی است در انفرادیهای گوهر دشت به سر برده وجود ندارد. اما همه شواهد نشان میدهد که وی در این مدت در محلی خارج از بند ۹انفرادی بوده است . آقای فریدون ژورک با اشاره به اولین دیداری که با ایرج مصداقی در بند۳۱۱ اوین داشت مینویسد:
«این جلسه با حضور ایرج مصداقی و قاسم اثنا عشری و رضا کیوان زاد و یکی از مسئولین شعبه، که اکثرا بازجوی کثیف و سفاکی به نام فاضل هماهنگ کننده جلسه بود، تشکیل می شد. این تنها جلسه ای که در بند ۳۱۱ تشکیل شد و من (فریدون ژورک) حضور داشتم، جلسه ای بود با حضور مصداقی و به سرپرستی رحمانی… که بعدها شنیدم که نام اصلی اش محمد داوودآبادی است و به محمد مهرآئین هم معروف بود… هدف جلسه بررسی فیلمنامه «توابان» بود که بر اساس طرح و نوشته ای از مصداقی توسط من بصورت فیلمنامه تنظیم شده بود.» «ایرج مصداقی یک خائن پشت پرده تنظیم و نگارش کتابهای لاجوردی»
ایام محرم در سلول نامرئی
قهرمان داستان انفرادی بند۹، یک داستان هم از ماجرای محرم و سینهزنی پاسداران را که از زندانیان بندهای قزلحصار شنیده، قواره سلول کوچک و نامرئی بند۹ کرده تا بدین وسیله هم تابلو افسانهای و قهرمان تمام فصول را حفظ کند و هم نشان دهد واقعا در محرم یعنی نیمه دوم مهر تا آبان در سلولهای انفرادی بوده است. توجه کنید:
«اﻋﺘﺮاف ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎ و ﻋﺎﺷﻮرا ﻟﺤﻈﻪاﯼ ﺁرام و قرار نداﺷﺘﻢ. ﻣﻮﺳﯽ و ﺑﻘﻴﻪﯼ بچهها ﻟﺤﻈﻪاﯼ از ﻧﻈﺮم دور ﻧﻤﯽﺷﺪند. از ﻋﺎﺷﻮراﯼ ﺣﺴﻴﻦ ﺗﺎ ﻋﺎﺷﻮراﯼ مجاهدین در رﻓﺖ و ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻮدم. از ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ و از ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﻴﻦ ﻣﯽرﻓﺘﻢ. اﻳﻦ ﺑﺎر زﻳﻨﺐ و ﺑﻘﻴﻪ ﺟﺰو اﺳﺮا ﻧﺒﻮدند ﺑﻠﮑﻪ ﺟﺰو ﺷﻬﺪا ﺑﻮدند… ﺳﺨﺘﯽ و ﻋﺬاب محرم در اﻳﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ هم ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻀﺎﯼ روانی ﺧﻮدم را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت از ﺁن ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮدم، ﺣﻔﻆ ﻣﯽﮐﺮدم و هم ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ رژﻳﻢ و ﺁنﭼﻪ ﮐﻪ ﺗﺒﻠﻴﻎ و ﺑﺪان ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮد، ﻣﯽرﻓﺘﻢ. روزهایﻣﺘﻮاﻟﯽ ﭘﺎﺳﺪاران بندها، ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮها دﺳﺘﻪﯼ ﺳﻴﻨﻪ زنی راه انداﺧﺘﻪ و ﺑﻪ ﺟﻠﻮدارﯼ ﭘﺎﺳﺪار ﺑﺪ ﺻﺪاﻳﯽ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻣﺤﻤﺪ ﺻﺎدﻗﯽ راهی ﺑﻨﺪهای اﻧﻔﺮادﯼ ﻣﯽﺷﺪند. ﺻﺪاﯼ ﻧﮑﺮه و ﻧﺨﺮاﺷﻴﺪهﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﺎدﻗﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺣﻪﯼ” اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﺑﺎ وﻓﺎ ﻋﻠﻤﺪار ﻟﺸﮑﺮم” را ﻣﯽﺧﻮاند، ﮔﻮﻳﯽ دﻋﻮﺗﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ و نداﻳﯽ ﺑﻮد از اﻋﻤﺎق دوزخ ﮐﻪ روح و ﺟﺎﻧﻢ را ﻣﯽﺁزرد. وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮔﺮم ﻣﯽﺷﺪند و در ﺧﻠﺴﻪ ﻓﺮو ﻣﯽرﻓﺘﻨﺪ، ﺁنوﻗﺖ ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺳﻠﻮل ﻣﻦ ﺁمده و در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ دور ﻣﯽﭼﺮﺧﻴﺪند، ﺑﺮاﯼ ﺛﻮاب هر ﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻦ را ﺑﻪ ﻗﺼﺪ “ﻗﺮﺑﺖ اﻟﯽاﷲ” زﻳﺮ ﺑﺎر ﮐﺘﮏ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. هیچ ﻳﮏ ازآنها از زدن ﻣﻀﺎﻳﻘﻪ ﻧﻤﯽﮐﺮد. ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً اﻳﻦ ﮐﺎر هر روز ﺁنها، در ﺧﻼل مراﺳﻢ ﺳﻴﻨﻪزنی دهه ﯼ محرم و اﻳﺎم ﻋﺎﺷﻮرا ﺑﻮد»
روشن است وقتی قرار میشود همه موضوعات و حوادث زندان در داستان وارد شود دسته سینه زنی هم در سلول یکی دو متری انفرادی وارد شده و پس از ضرب و شتم و لابد زنجیر و قمه کشیدن به زندانی سرموضع! خارج میشوند. او حتی به خودش زحمت یک حساب و کتاب ساده و سرانگشتی را نمیدهد که چطور شتر دسته سینه زنی در سوراخی به وسعت سلولهای کوچک انفرادی گوهردشت جولان میدهند و «در حالی که دور میچرخیدند» قهرمان را زیربار کتک میگرفتند و جالب این که «هیچ ﻳﮏ ازآنها از زدن ﻣﻀﺎﻳﻘﻪ ﻧﻤﯽﮐﺮد» (صفحه ۲۲۵ )
پایان مأموریت و بازگشت به بند
سرانجام پس از ۷ یا ۸ماه به صورت کاملا اتفاقی، ناگهانی و بدون مقدمه او را به بند برمیگردانند. قبل از ورود به بند متوجه میشود ۶ نفر دیگر هم آوردهاند تا پس از خواندن انزجارنامه علیه سازمان مجاهدین در حضور زندانیان، وارد بند شوند. جالب این که میگوید آن ۶نفر مصاحبه و انزجارنامه را پذیرفته بودند اما او خبر نداشت و غافلگیر شد. وی در همین رابطه مینویسد:
«ﺗﺎزﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ ۶ ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ از بچهها، از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ … ﻧﻴﺰ همراهم هستند. هر ﻳﮏ از ﻣﺎ ﺑﻪ دﻻﻳﻞ ﻣﺘﻔﺎوﺗﯽ ﺑﻪ اﻧﻔﺮادﯼ ﺑﺮدﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻳﻢ. ﻣﻦ از همه ﺑﻴﺸﺘﺮ زﻳﺮ ﻓﺸﺎر ﺑﻮدم. از ﻣﻦ ﺗﺸﮑﻴﻼت ﺑﻨﺪ را ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ…. اﻓﺮاد ﺑﻨﺪ را ﺑﻪ داﺧﻞ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮاﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ. ﺻﺒﺤﯽ [رئیس زندان] در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ را ﻣﻮرد ﺧﻄﺎب ﻗﺮار دادﻩ ﺑﻮد، ﮔﻔﺖ: اﻳﻦها دوﺳﺘﺎن ﺷﻤﺎ هستند ﮐﻪ ﻣﺪتهای ﻣﺪﻳﺪﯼ در اﻧﻔﺮادﯼ ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ و ﻗﺼﺪ دارﻧﺪ ﻣﻮاردﯼ را ﺑﺎ ﺷﻤﺎ در ﻣﻴﺎن ﺑﮕﺬارﻧﺪ. ﺗﺎزﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮع از ﭼﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ. ﺗﺎ اﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ هیچ اﻃﻼﻋﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺷﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻢ. در ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻄﻴﺮﯼ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم. اﻳﻦ ﮐﺎرﺷﺎن در واﻗﻊ ﺷﮑﻠﯽ از “ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ” داﺷﺖ… ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮف زدن ﺑﺮاﯼ ﺟﻤﻊ را ﺑﭙﺬﻳﺮم ﻳﺎ اﻳﻦ ﮐﻪ دوﺑﺎرﻩ ﺑﻪ اﻧﻔﺮادﯼ ﺑﺮﮔﺮدم…»
اینجا هم خودش را از تک و تا نمیاندازد و پس از زدن لگدی به آن شش نفر که انزجارنامه خواندند میگوید:
«تصمیم داشتم قبول نکنم اما بهخاطر بچهها و جمع زندانیان پذیرفتم تا زیر فشار نروند. [این] تصمیم میتوانست باعث به وجود آوردن فشار مضاعفی روی زندانیان و خودم شود» (نه زیستن نه مرگ ـ جلد اول صفحه ۲۴۹)
معلوم نیست به چه دلیل فردی که به جرم بیرون انداختن یک زندانی از سلول به انفرادی رفته از ۶نفری که به جرم تشکیلات بند راهی انفرادی شدند بیشتر زیر فشار بوده و چرا از او که هیچ ربطی به تشکیلات بند نداشته اطلاعات تشکیلات و سایر زندانیان را میخواستند! همه زندانیان آن دوران میتوانند گواهی دهند که مزدور مصداقی هیچ مسئولیت و نقش جدی در تشکیلات بند نداشت. حتی در موضوعات معمولی صنفی هم مسئولیتی نداشت. آیا طرح فشار در انفرادی و بازجویی به خاطر تشکیلات، پوششی برای مخفی کردن مأموریت خودش در بند ۳۱۱ اوین و غیبت ۸ماههاش نیست؟
البته او در صفحه ۳۲۱ جلد اول کتابش به پروسه تدوین کتاب کارنامه سیاه که حاوی مجموعهای از مناظرههای توابین در بهار سال ۶۲ بود اشاره کرده و مینویسد:
«ﻳﮑﯽ از اﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮهها ﮐﻪ ﺑﻪ مجاهدین اﺧﺘﺼﺎص داﺷﺖ، مرﺑﻮط ﺑﻪ ﺑﻬﺎر ۶۲ ﺑﻮد ﮐﻪ در ﻧﻴﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮﻳﻮر ﻣﺎه ۶۲ از ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن ﺳﺮاﺳﺮﯼ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. لاجوردی اﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮه را در رﻗﺎﺑﺖ ﺑﺎ ﺳﻤﻴﻨﺎر ٢٩ ﻧﻔﺮه اﻃﻼﻋﺎت ﺳﭙﺎه و ٢٠٩ اوﻳﻦ ﺑﺮﮔﺰار ﮐﺮد. ﻣﺒﺎﺣﺚ ﻣﻄﺮح ﺷﺪه در اﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮهها بعدها ﺑﻪ ﺻﻮرت ﮐﺘﺎب از ﺳﻮﯼ دادﺳﺘﺎنی اﻧﻘﻼب و ﺳﺎزﻣﺎن ﺗﺒﻠﻴﻐﺎت اﺳﻼﻣﯽ ﺑﻪ ﻓﺎرﺳﯽ و اﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ.»
بله درست میگوید. این پروژه از بهار ۶۲شروع شد، در نیمه شهریور از تلویزیون سراسری پخش گردید و پاییز ۶۲ به صورت کتاب [کارنامه سیاه] انتشار یافت. یعنی ابتدا و انتهای این پروژه در زمانی است که او از بند ۱۹گوهردشت خارج شده و مدعی است در بند۹ انفرادی بهسر میبرده.
معلوم نیست این اطلاعات دقیق شامل تاریخ شروع و انتشار و رقابت لاجوردی با سمینار ۲۹نفره اطلاعات سپاه از کجا آمده و چگونه از اطلاعات”اندرونی” خبردار است.
بررسی همین دوران ۸ماهه غیبت وی همه پردهها را کنار زد و به روشنی ثابت شد ایرج مصداقی طی این مدت در مأموریت مهمی از جانب لاجوردی برای تدوین کتاب «کارنامه سیاه» است.
اگر این مزدور خودفروخته هم پیمان با لاجوردی و حاج داوود و سعید امامی و … متعهد به دست کردن در خون مجاهدین است، ما نیز سوگند خورده ایم که در درجه اول برای نگاهبانی از خونهایی که بهپای ارزشهایی چون مبارزه، مقاومت، زندانی سیاسی و … ریخته شده، اجازه ندهیم مزدورانی همچون او این خونها را پایمال کنند. بلاشک جای وی همچون دژخیم حمید نوری، پشت میله های زندان است. این عهدی است که ما با شهیدان سربدار بسته ایم که تا به عدالت سپردن دژخیمان و مزدوران از پا ننشینیم.
[i] این مزدور در صفحه ۱۸۳ جلد اول خاطراتش نوشته است: «ﺑﻪ هنگام ﺣﻀﻮر ﻻﺟﻮردﯼ در ﺑﻨﺪ ﺗﻼش ﻣﯽﮐﺮدﻳﻢ وﯼ ﻣﺘﻮﺟﻪﯼ ﺣﻀﻮر ﻋﻠﯽ ﺳﺮاﺑﯽ در ﺑﻨﺪ ﻧﺸﻮد. ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻋﻠﯽ دﭼﺎر ﻣﺼﻴﺒﺖ ﺟﺪﻳﺪﯼ ﺷﻮد. ﻣﻮﺿﻮع ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺑﺮﺧﻮرد اﻳﻦ دو در ﺳﺎل ۶۰. ﻋﻠﯽ ﺳﺮاﺑﯽ ﺑﻌﺪ از دﺳﺘﮕﻴﺮﯼ و زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ، ﻣﯽﭘﺬﻳﺮد ﮐﻪ ﭘﺎﺳﺪاران را ﺑﻪ ﺳﺮ ﻗﺮارش ﺑﺒﺮد. اوآنها را ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺣﺎﻓﻆ ﺑﺮدﻩ و از ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻞ ﺣﺎﻓﻆ ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﻣﻴﺎن ﺧﻴﺎﺑﺎن ﭘﺮت ﻣﯽﮐﻨﺪ. او از ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺪ روﯼ ﻣﺎﺷﻴﻦ در ﺣﺎل ﻋﺒﻮرﯼ اﻓﺘﺎدﻩ و ﺑﻴﻬﻮش ﻣﯽﺷﻮد. وﯼ را ﺑﺎ همان ﺣﺎل ﻧﺰار ﺑﻪ اوﻳﻦ ﺑﺎز ﻣﯽﮔﺮداﻧﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﮐﻤﯽ ﺑﻪ هوش ﻣﯽﺁﻳﺪ، ﻻﺟﻮردﯼ از او ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ: اﮔﺮ اﺳﻠﺤﻪ داﺷﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﺮدﯼ؟ ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﺼﻮر اﻳﻦ ﮐﻪ در ﺣﺎل ﻓﻴﻠﻢﺑﺮدارﯼ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻧﯽ از او هستند، ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﻣﯽﮐﺸﺘﻢات. ﻻﺟﻮردﯼ دوﺑﺎرﻩ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ: ﺑﺎ ﮔﻴﻼﻧﯽ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﺮدﯼ؟ ﻋﻠﯽ ﭘﺎﺳﺦاش را ﺗﮑﺮار ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻣﻬﺮابﺑﻴﮕﯽ ﻳﮑﯽ از ﻣﺤﺎﻓﻈﺎن و ﻧﺰدﻳﮑﺎن ﻻﺟﻮردﯼ و ﻣﺄﻣﻮر زدن ﺗﻴﺮﺧﻼص ﺑﻪ زﻧﺪاﻧﻴﺎن، ﻗﺼﺪ ﮐﺸﺘﻦ وﯼ را ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻻﺟﻮردﯼ ﺑﺎ ﮐﻴﻨﻪاﯼ وﺻﻒ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽ ﺑﻪ او ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﻧﻪ وﻟﺶ ﮐﻦ وﻟﯽ ﺗﻴﺮﺧﻼصاش را ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪاﯼ ﺑﺰن ﮐﻪ ﺑﺴﻮزد. ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ و ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ اوﻳﻦ، ﻋﻠﯽ ﻓﺮاﻣﻮش ﻣﯽﺷﻮد و در ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﭘﺲ از ١٩ ﺑﻬﻤﻦ ۶۰ ﺑﻪ دادﮔﺎﻩ رﻓﺘﻪ و ﺑﻪ ١٠ ﺳﺎل زﻧﺪان ﻣﺤﮑﻮم ﻣﯽﺷﻮد.»