1 / 3
Caption Text
2 / 3
Caption Two
3 / 3
Caption Three

دستهای آغشته به خون یک مزدور نفوذی

۲۶خرداد۱۴۰۰

دستهای آغشته به خون یک مزدور نفوذی نوشته علی اکبر (سعید) قربانلی

ایرج مصداقی وقتی کتاب خاطرات زندانش را می‌نوشت، آن‌قدر در خلسه قهرمان‌پروری از خود بود که فکر نمی‌کرد در گذر روزگار، شاهدان زندان‌های خمینی و خامنه‌ای یقه‌اش را می‌گیرند و احتمال نمی‌داد که وجدان‌های بیدار سرمی‌رسند تا نانوشته‌های لابه‌لای سطرهای خاطرات وی را نقد و موشکافی کنند.

من علی‌اکبر قربانلی یکی از آن شاهدان زندان‌ها در دهه ۶۰ هستم که با خواندن دقیق کتاب خاطرات ایرج مصداقی، متوجه ردپاهایی از او در وقایع مختلف شدم.

من دانشجو دانشکده علوم دانشگاه ملی، در سال‌های ۵۸-۵۹ عضو انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی ـ هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران ـ بودم. در آبان سال ۶۰ دستگیر شدم. حدود ۱۶ ماه در قسمت‌های مختلف اوین بودم و شکنجه شدم. اواخر دی ۶۱ در یک دادگاه ۱۰ دقیقه‌ای به ۸ سال زندان محکوم و پس از مدتی به قزل‌حصار منتقل شدم.

اواخر ۱۳۶۴ به زندان ساوه برده شدم. ۲ مرداد ۶۶ با همراهی چند زندانی، پس از ۲۰ روز تلاش مخفیانه، پیگیر و مستمر که با استفاده از یک پیچ گوشتی و فازمتر سوراخی در دیوار زندان ایجاد کردیم، موفق به فرار شدیم. شرح این عملیات سخت و پیچیده، خود قصه‌ای از قصه‌های مقاومت، پایداری، امید شکست‌ناپذیر و مبارزه زندانیان سیاسی در سیاه‌ترین سال‌های دهه ۶۰ می‌باشد. (مشروح آغاز و سرانجام این فرار بزرگ، پیوست همین مقاله است.)

 پس از فراز از زندان، با ورود به تهران، با کمک یک هسته مقاومت که ما را به سازمان وصل نمود، از کشور خارج شدم و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوستم.[۱]

آشنایی با ایرج مصداقی

در بهمن سال ۶۰ به اتاق ۲۴ سالن ۱ موسوم به آموزشگاه منتقل شدم. به‌یاد دارم در این اتاق که جزء اتاق‌های کوچک بند بود، در یکی از روزهای اسفند سال ۶۰ یک زندانی بسیار آشفته و وارفته را به سلول ما آوردند. نام این زندانی ایرج مصداقی بود.[۲]

من مسئول اتاق بودم و تا جایی که به یاد دارم نفراتی که در آن اتاق بودند عبارت بودند از:

علی توتونچی، علی‌محمد محجوب، مهدی ترکمن، مرتضی بهرامی، حسن علیزاده، محمد رضا ثابت رفتار، مقصود بیرام‌زاده، اصغر باغانی، وحید سعیدنژاد قمی، بهروز سوری.

در میان این افراد من با وحید سعیدنژاد قمی آشنایی قبلی داشتم، او عضو شورای مرکزی انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی بود و ما در فاز سیاسی مدت‌ها با هم در دانشگاه فعالیت مشترک داشتیم. وحید در تابستان ۶۰ دستگیر شد؛ اما چندان چیزی از او لو نرفته بود. وقتی او را به اتاق ما آوردند و فهمیدم ارتباط‌مان در بیرون از زندان لو نرفته، قرار گذاشتیم طوری رفتار کنیم تا کسی متوجه سابقه آشنایی و ارتباط‌مان در انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی نشود. از این رو مناسبات‌مان در اتاق، معمولی و مثل سایر نفرات بود.

 وحید در فروردین ۶۱ دادگاهی شد و به او ۵ سال محکومیت دادند. در اردیبهشت ۶۱ دوباره او را به بازجویی بردند.

من بشدت نگران او بودم زیرا بازجویی مجدد از کسی که دادگاهی شده و حکم گرفته بود، امری عادی نبود، بخصوص اینکه ما فعالیت مشترک با هم داشتیم و می‌دانستم که اطلاعات او لو نرفته است.

 پس از دو روز وقتی وارد سلول شد، از شدت شکنجه شدنش تعجب کردیم؛ طوری که شناختنش مشکل بود. تقریباً تمام صورت و بدنش متورم و کبود بود. قبل از آوردنش به اتاق، بلندگوی بند اسم تعدادی از نفرات را خواند که باید فردا صبح ساعت ۷ با کلیه وسایل، آماده رفتن به قزل‌حصار باشند. با نهایت تعجب متوجه شدم اسم وحید هم بین این اسامی هست.

به محض این‌که وحید وارد سلول شد، ماجرای خواندن اسمش را برای انتقال به قزل‌حصار به او گفتم. او هم در اولین فرصت با اشاره به من رساند که نمیدانم از کجا خورده‌ام اما اسمی از تو مطرح نیست.

 همان‌جا تصمیم گرفتیم با دوختن چشم‌بند بزرگی که تمام صورتش را بپوشاند، مانع از دیده شدن آثار شکنجه و کبودی صورتش قبل از خروج از بند شویم. حدس می‌زدیم اگر او را با این وضعیت ببینند، منتقلش نمی‌کنند و دوباره کارش به اتاق بازجویی و شکنجه می‌انجامد. لذا من همراه با یکی دو نفر از بچه‌ها شب تا دیروقت مشغول رسیدگی به وضعیت او و کمپرس کردن صورتش با آب گرم شدیم. با این کار توانستیم کمی تورم و کبودی‌های روی صورتش را تخفیف دهیم. صدایش که کردند، بزرگ‌ترین دمپایی نرمی را که داشتیم به او دادیم تا بتواند راحت‌تر راه برود تا نفهمند او تازه کابل خورده است.

برای این‌که مطمئن شوم او حتماً به قزل‌حصار می‌رود، قرار گذاشتیم که به پاسدار بگوید ساعتش را در اتاق جا گذاشته است و از او بخواهد که ساعتش را بیاورد. من هم می‌گویم ساعت در کیسه وسایل حمامش است. همین‌طور هم شد. پس از بردن وحید، پاسداری آمد و گفت: «این پسره می‌گه ساعتش رو اینجا جا گذاشته». من هم به‌عنوان مسؤل اتاق وارد شدم و گفتم: «ساعت رو گذاشتم توی کیسه وسایل حمامش».

به این ترتیب وحید به‌سلامت به قزل‌حصار منتقل شد؛ و این ابهام همچنان برای من باقی ماند که او از کجا لو رفته بود.

من دورادور وضعیتش را دنبال می‌کردم تا این‌که بعدها شنیدم او را دوباره به اوین برده و تحت بازجویی و شکنجه قرار دادند اما از کم و کیف قضیه اطلاعی نداشتم.

تا اینکه سالها پیش بخشهایی از خاطرات آکنده از خالی‌بندی ایرج مصداقی را خواندم و دیدم در کتاب خاطراتش جریان شهید وحید را با قلم‌فرسایی نوشته و ادعاهایی هم مطرح کرده که هیچ ارتباطی با واقعیت و وضعیت او ندارد. مصداقی در صفحه ۲۲۹ جلد دوم خاطراتش در این‌باره می‌نویسد:

«بیشتر وقت‌ها فرصت مییافتم که با وحید درد دل کنم و از مصاحبتش که هیچگاه از آن سیر نمیشدم، لذت ببرم. مدت زیادی از بازجوییهایش گذشته بود، هر دوی ما حدس میزدیم که به زودی او را برای تجدید محاکمه فرا خواهند خواند. پیشبینیمان به سرعت به وقوع پیوست و در پاییز ۶۴ او را برای انتقال به اوین صدا زدند. مدت زیادی در انتظار این لحظه به سر برده بود. از فرصتی که به دست آمده بود، استفاده کرده مرا به نزد خود فرا خواند. او لطف کرده و مرا امین خود دانسته بود. از چگونگی لو رفتن و وضعیت پرونده‌اش برایم گفت و آخرین صحبتهایش را که حکم وصیت داشت، در گوشم زمزمه کرد. احساس میکرد شاید باز نگردد»

این درحالی است که مجاهد خلق حسن ظریف ناظریان که در همان زمان در بند ۲ واحد ۱ با ایرج مصداقی و وحید سعیدنژاد هم بند بوده در مورد مزدور مصداقی می‌نویسد:

«بین نفرات جدید، فردی هم به سلول ۱۷ اضافه شد که اسمش ایرج مصداقی بود. به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود. شنیدیم مدتی در گوهردشت بود.

آثار شرایطی که در زندان گذشته بود، هنوز در بند باقی بود. ارتباط با افراد تازه وارد کمی محتاطانه و رابطه‌ها فقط روابط انسانی بود. سعی می‌کردیم یکی دوهفته بگذرد تا طرف خودش را نشان دهد.

هنوز یک هفته از ورود ایرج مصداقی به بند نگذشته بود که دیدیم در هواخوری با محمد خمسه‌یی قدم می‌زند. محمد خمسه از توابان اصلی بند و شناخته شده بود. به همین دلیل هم این رابطه نمی‌توانست اشتباهی و ناآگاهانه باشد. با این حال پیش خودمان حساب کردیم شاید ایرج هم مثل بعضی‌ها که تحت فشار قبر و قفس بودند، او هم تحت این جور فشارها بوده است؛ شاید سعی می‌کند سفیدکاری کند و خودش را جدای از روابط با دیگران نشان دهد؛ اما این رابطه‌ها و قدم زدن‌ها تکرار می‌شد. آشکار بود که او هیچ مرزی با تواب‌ها نگه نمی‌دارد. این‌همه قدم زدن و صحبت کردن با بریده و تواب برای ما قابل فهم نبود. از نگاه ما ردکردن مرز سرخ بود. مرز سرخ داشتنی که تا آن زمان بهای زیادی به‌خاطر نگه داشتنش داده بودیم. به همین دلیل روابط با ایرج محدود شد. کسی او را تحویل نمی‌گرفت. بیشتر با خودش و سه چهار نفری مثل خودش بود. بعد هم که شروع به خواندن و درس دادن زبان انگلیسی کرد. این کار و رفتار هم در آن شرایط معنی مشخصی داشت. پالس دادن به پاسداران و تواب‌ها بود که من دنبال زندگی خودم هستم و با این جمع کاری ندارم!» (حسن ظریف، رمز ماندگاری، ص ۱۷۹ و ۱۸۰)

با توصیفاتی که حسن ظریف ناظریان از وضعیت ایرج مصداقی می‌کند برایم جای ابهام بود که چطور میشود وحید به چنین کسی آن هم درگوشش همه اسرار پرونده‌اش را گفته باشد؟

تا اینکه اخیرا بعد از خواندن مقاله روشنگر دوست عزیز و همرزمم علی سرابی با عنوان «مصداقی بر رذالت» و روشن شدن این که مصداقی از فروردین ۶۲ تا اواخر آبان یا آذر همان سال، نه در انفرادی گوهردشت بلکه در اوین و درخدمت لاجوردی بوده، به کتاب خاطرات این مزدور مراجعه کرده و یکبار دیگر داستان وحید و برخی نکات دیگر آنرا بدقت خواندم و ابهاماتم برطرف شد. تازه فهمیدم که پشت این ماجرا خود این مزدور بوده و بی جهت نیست که موقع نگارش متن کتاب نوشته است:

«یک سال و نیم بعد در آبان ۱۳۶۲ او را به اوین آورده و در چندین شعبه بازجویی شکنجه اش کردند…»[۳]

بله او خودش آن زمان در اوین بوده و درست به همین دلیل است که نه تنها ماه آبان را می‌داند، بلکه حتی می‌داند که وحید در چند شعبه (و لابد کدام شعبه‌ها) بازجویی و شکنجه شده است.

اگر غیر از این بود، قاعدتا باید می‌نوشت او را «به اوین بردند». فعل «آوردند» یعنی خود او در اوین بوده و وحید به محل او آمده است. اگر در گوهردشت بود، مثل سایر موارد که نوشته به اوین بردند یا به شهرستان منتقل کردند، می‌نوشت او را به اوین بردند یا منتقل کردند.

تازه بعد از این بود که فهمیدم بازجویی و شکنجه شدید وحید بعد از دادگاه در اردیبهشت ۶۱ هم بی‌ارتباط با این مزدور که مدعی است او را از قبل می‌شناخته و میدانسته اطلاعاتش لو نرفته[۴]، نبوده است.

البته ماجرای وحید، تنها مورد نیست. از لابلای خاطرات او روشن می‌شود که موارد دیگری هم بوده که ایرج مصداقی در مورد آنها ناگفته‌های بسیار دارد.

ماجرای بازجویی و شکنجه شهید طیبه و اعدام مجاهد شهید فاطمه کزازی

با نگاهی به نوشته‌های جلد دوم خاطرات مصداقی، متوجه شدم که وی علاوه بر ۸ ماه اول سال ۶۲، یکی دو ماه آخر این سال هم در اوین بوده است. خودش می‌گوید به‌خاطر تشکیلات بند صدایم کردند و نیمه اسفندماه با کلک از اوین به قزلحصار برگشتم.

اما بهروز سوری که در اتاق ۲۴ سالن ۱ آموزشگاه اوین با ما هم سلول بود و با نامبرده به گوهردشت منتقل شدند و بعد از بازگشت مصداقی به بند ۱۹ باز هم با هم به بند ۶ واحد ۱ قزلحصار منتقل شده‌اند، می‌گوید:

این فرد بسیار وارفته بود و در مقابل مشکلات زندان و زندگی جمعی بسیار بی ظرفیت بود و سر هر موضوعی با نفرات سلول وارد جر وبحث می‌شد. در بند ۱۹ گوهردشت تنها کاری که میکرد کلاس انگلیسی بود و درمقابل پاسدارها بسیار محافظه کار بود و نقشی در امور بند نداشت به همین خاطر هیچ دلیلی ندارد که در بند ۱۹ گوهردشت و در بند ۶ قزلحصار او را بخاطر تشکیلات بند به بازجویی برده باشند چون اگر قرار بر این کار بود باید افرادی مانند مهشید رزاقی و رضا بهمن آبادی و محسن سلیمی را می‌بردند. کما اینکه حاج داوود آنها را به همین خاطر به قفس برد.

به هرحال از لابه‌لای توضیحاتش معلوم می‌شود که نیمه اسفند ۶۲ کارش در اوین تمام شده است.[۵]

دستگیری و شکنجه دو آشنای محل

در لابه‌لای خاطرات و داستان‌سرایی‌های «نه زیستن نه مرگ» می‌بینیم که فاطمه کزازی[i] و طیبه خسروآبادی که هر دو هم‌محله وی در خیابان گرگان تهران بودند، به فاصله کمتر از یک ماه در مهر و آبان ۶۲ در تهران دستگیر شدند. این درست مصادف است با زمانی که وحید سعیدنژاد را هم به اوین آورده بودند و مصداقی هم به دور از بند و جمع زندانیان، در اوین مشغول بوده است.


فاطمه کزازی پس از تحمل انواع شکنجه در سال ۶۳ اعدام و شهید شد. طیبه خسروآبادی هم پس از ماه‌ها شکنجه و بازجویی، به ۷ سال زندان محکوم شد؛ اما در قتل‌عام زندانیان سیاسی سر به‌دار شد.

راستی، چرا فاطمه کزازی که رابطه بسیار نزدیکی با مصداقی داشت، چند ماه بعد از دستگیری اعدام شد؟ چند درصد از دستگیری‌های سال ۶۲ اعدام شدند؟

من به‌طور دقیق نمی‌دانم چه رابطه‌ای بین غیبت طولانی‌مدت مصداقی از زندان و دستگیری فاطمه کزازی وجود دارد. وای به روزی که به قول قرآن «یوم تبلی السرائر» و این پرونده‌ها و جزئیات جنایت‌ها و خیانت‌های مزدوران رو شود. در یک چیز اما تردید نیست که این مزدور در بازجویی و شکنجه فاطمه کزازی و اعدام وی دست داشته است؛ چون او به‌طور کامل در جریان حضور شهید فاطمه در تظاهرات ۵ مهر و سایر فعالیت‌های او بعد از ۳۰ خرداد بود.[۶] من خوب می‌دانم که معمولاً پرونده دستگیری‌های سال ۶۲ به اعدام ختم نمی‌شد؛ مگر این‌که یک نفر اطلاعات فعالیت‌های خاص وی را لو داده باشد.

در ادامه نوشته‌های مصداقی متوجه نوعی کابوس و جنون ناشی از خیانت به فاطمه کزازی ــ نزدیک‌ترین فردی که به او اعتماد داشت ــ می‌شویم. به این جمله از صفحه ۲۱۱ جلد دوم خاطراتش توجه کنید:

«هجوم تصویرها لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کـردم فاطمه کـزازی کـه مثل خواهرم دوستش داشتم، از میان آن نقشهای سیاه بر دیوار به سویم میآید. دچار توهم شده بودم: “احساس میکـردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد میزند منم صدای آتشها” نگهبان متوجه حالت غیرعادی ام شده بود و دائم نهیب میزد: چشمبندت را بزن پایین! … بعدازظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: ۴ سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمیتوانست کـابوسی را کـه دچارش بودم، درک کـند».

موضوع دیگری که لابه لای خاطرات مزدور نفوذی توجه خواننده را جلب می‌کند، این است که وی پس از دستگیری فاطمه کزازی، در جریان قرار گرفته و به‌نحوی با دغدغه در انتظار اعدام او بود. وی می‌نویسد:

«فاطی در آبان ۶۲ دستگیر شده بود و هیچ اطلاعی از دستگیری او نداشتم. در همان تاریخ بیاختیار در سلول انفرادی به یادش افتاده بودم و لحظهای از آن فارغ نمیشدم. وقتی کـه در تیرماه ۶۳ اعدام شده بود، نیز همین حالت را داشتم. میدانستم اگر از مادرم سؤال کـنم، با شناختی کـه از وی داشتم، چیزی نخواهد گفت. برای همین وقتی در شهریور ماه به ملاقات رفتم، به دروغ به مادرم گفتم کـه با جلال برادر فاطی هم‌بند شده ام. در واقع داشتم به مادرم “رودستی” میزدم. فکر کـردم در این صورت اگر مادرم چیزی بداند، رو خواهد کـرد. حدسم درست بود. بغض‌اش ترکـید و اشکش سرازیر شد و گفت: میترسیدم بگویم فاطی را اعدام کـرده‌اند، نگرانت بودم کـه بیش از این ناراحت شوی…» (جلد دوم خاطرات مصداقی، صفحه ۲۱۳)

معلوم نیست چرا باید او در شهریور ماه انتظار اعدام فاطمه کزازی را داشته باشد. مگر قرار بوده وی اعدام شود؟ از کجا در جریان پرونده‌اش قرار داشته و می‌دانسته ماجرای شرکت در تظاهرات ۵ مهر فاطمه کزازی و سایر فعالیت‌هایش بعد از ۳۰ خرداد لو رفته است؟

شهید دیگری که مزدور نفوذی وارد پرونده‌اش شده اما درست توضیح نمی‌دهد، مربوط به یک بچه‌محل دیگر ـ از خیابان گرگان ـ به‌نام طیبه خسروآبادی است. او در صفحه ۳۸ جلد سوم می‌نویسد:

«طیبه خسروآبادی را که در قتل‌عام ۶۷ به‌شهادت رسید، در اسفند ۶۲ در بازجویی دیده بودم؛ او من را به قیافه نمی‌شناخت ولی اسمم را می‌دانست؛ اما من به‌خوبی او را می‌شناختم…»

البته مصداقی پیش‌تر در صفحه ۵۴ جلد دوم نوشته است: «هنوز نامم را نگفته بودم که بازجویم دستم را گرفته و به سمت شعبه ۱ برد»؛ اما به گفته مجاهد خلق مرتضی صدیق [همسر طیبه خسروآبادی]، شهید طیبه در شعبه ۷ اوین بازجویی می‌شده و معلوم نیست مصداقی که مدعی بازجویی به‌خاطر تشکیلات بند در شعبه ۱ اوین بوده، در شعبه ۷ نزد طیبه خسروآبادی چه می‌کرده است؟

سؤال دیگر این‌که چرا طیبه خسروآبادی که اطلاعاتی از او نداشتند، بازجویی‌اش چند ماه طول کشید؟ در حالی که همسرش ۳ سال حکم گرفت و طیبه بعد از ماه‌ها شکنجه، به ۷ سال زندان محکوم شد.

دریافتن این‌که این مزدور را در اسفند ۶۲ بالای سر مجاهد شهید طیبه خسروآبادی در شعبه ۷ بردند تا اطلاعاتش را بگیرند و دریافتن این‌که با کمک او می‌خواستند پرونده فاطمه کزازی را که آبان دستگیر شده بود، برای اعدام تکمیل کنند، نیاز به نبوغ یا کنکاش زیاد ندارد.

وقتی اول بار نام و تصویر مصداقی را در نشریه «ایران زمین» دیدم، احساس بدی به من دست داد. پس از چند دهه، دوباره رفتار مهاجم، پرخاشگر و عصبی او با بچه‌ها در ذهنم تداعی شد. بلافاصله برای مسئولم موضوع کنجکاوی‌های بی‌مورد و رفتارهای ناچسب او را در سلول ۲۴ اوین نوشتم؛ اما بعد ـ البته با ساده‌انگاری ـ گفتم لابد در این سالیان تغییر کرده و حالا به مقاومت پیوسته است؛ اما پس از خواندن گزارش ۹۲ که تمام مزخرفات و خزعبلات چند دهه قبل وزارت اطلاعات را یکجا جمع کرده بود، برایم به‌طور کامل روشن شد که وی با مأموریت مشخص به خارجه آمده است. برایم مسجل شد که وزارت اطلاعات در این تاریخ تصمیم گرفته نقابش را کنار بزند و به عنوان بخشی از طرح و برنامه از میان برداشتن آلترناتیو و تهدید موجودیت نظام، مأموریتهای دیگری را برعهده‌اش بگذارد که گزارش ۹۲ در نیمه خرداد شروعش بود و در سالهای بعد هم مزدور نفوذی آن را با با کین توزی پاسداری – بازجویی علیه مقاومت و رهبری آن ادامه داد. مأموریتی که ابعاد دیگر آن کمتراز سه ماه پس از گزارش ۹۲ در ۱۰ شهریور ۹۲ در جنایت علیه بشریت و اعدام جمعی ۵۲ قهرمان مجاهد خلق در حمله وحشیانه به اشرف و سودای پلید حذف رهبر مقاومت (که پاسدار سلامی آن را به صراحت بر زبان کثیف خود آورد)، آشکار شد و مزدورنفوذی و تشنه به خون درسالهای بعد هم آن را با لجن پراکنی های آکنده از جعل و دروغ و دغل در منتهای رسوایی ادامه داد و هرچه زمان گذشت مفتضح تر شد و خیانتها و جنایتهای قبلی اش در زندانها نیز یکی پس از دیگری رفع ابهام می شود و دستهای آغشته به خون مزدور نفوذی از پرده برون می افتد.

علی اکبر (سعید) قربانلی- ۲۰ خرداد ۱۴۰۰

---------------------------------------------------------

پانوشت:

[۱] ایرج مصداقی در جلد سوم کتاب خاطراتش صفحه ۱۱۶ ضمن اشاره‌ای ناقص به همین موضوع می‌نویسد: در سال ۶۶ دو تن از زندانیان مجاهد به نام‌های علی اکبر قربانلی و ناصر شیرویه که در سال ۶۵ از اوین به زندان ساوه منتقل شده بودند، به همراه دو تن دیگر از هم سلولیهایشان با کندن تونلی که به مدت بیش از یک ماه طول کشیده بود، موفق به فرار از زندان شده و شبانه خود را با کامیون به تهران رسانده و بعد از وصل شدن به مجاهدین، از کشور خارج شده بودند.

[۲] از بدو ورودم در محیط جدید احساس خفگی شدیدی می‌کردم. ۳-۲ شب اول خواب به چشمم نیامد. رنگ پریده و مات بودم در دلهره و اضطراب عجیبی به سر می بردم داشتم. دق می‌کردم. دلیلش را نمی دانستم مثل این که به بند و بچه ها عادت کرده بودم. وقتی که در بند بودیم چنین مشکل روحی ای نداشتم که گریبانگیرم شده بود. دوباره گویی میان امواج گرفتار آمده بودم. آن‌چه در پیش رویم اتفاق می افتاد نیز تا حدودی مزید بر علت شده بود. دوباره علیرضا و این بار به جای اسماعیل، وحید سعیدی نژاد به دادم رسیدند. (نه زیستن نه مرگ ـ جلد اول صفحه ۱۰۳)

[۳] جلد اول خاطرات مصداقی صفحه ۱۴۲

[۴] ایرج مصداقی درجلد اول کتاب خاطراتش در صفحه ۱۴۲ می‌نویسد: «وی را از بیرون میشناختم و میدانستم که لو نرفته است.»

[۵] جلد دوم صفحه ۶۷: در نیمههای اسفندماه، اول صبح مانند روزهای گذشته به پشت در شعبه آورده شدم. حوالی ساعت ۹ صبح بود که پاسداری آمد و گفت: زندانیان قزلحصار جهت انتقال آماده شوند! بلافاصله جرقه ای به ذهنم زد: اگر بتوانم به قزلحصار بروم چه شانس بزرگی خواهم داشت.

[۶] مصداقی در جلد دوم خاطرات زندانش در صفحه ۱۱۲ نوشته است:

بعد از ۳۰ خرداد همهمان فراری بودیم و من جای خوابم را داده بودم به فاطی. خودم از آنجا استفاده نمیکـردم چرا کـه من از امکانات متنوعتری برخوردار بودم. هر بار کـه او را میدیدم، خاطرههای زیادی را از مشکلاتی کـه سر راهش سبز میشدند، برایم تعریف میکـرد. بعضی اوقات ترفندهایی را کـه بکار بسته بود، توضیح میداد. یک بار در حالی کـه تلاش کـرده بود فیلمهای رادیولوژی بیمارستانی را در شمال تهران از میان زباله ها بردارد، مورد سوءظن قرار گرفته بود. وی بدون اینکـه خود را ببازد، لهجه ای به گفتارش داده و در حالی کـه روی اش را سخت در چادر پوشانده بود، مدعی شده بود کـه کـلفت خانه است و خانم خانه به او دستور داده انها را ببرد و زیر فرشهای خانه پهن کـند تا نم نکشند! بسیار حاضر جواب بود و از سرعت انتقال خوبی برخوردار بود. قدرت تطبیق پذیریاش با محیط نیز در حد عالی بود. از همه مهمتر ایمانش به مبارزه بود و قاطعیتش در حل تضادها. معجونی بود از فقر و رنج، عشق و محبت، قاطعیت و برندگی و در همه حال سراپا شور و هیجان. همیشه از دیدن او و نگاهش به مسائل و شیوه هایی کـه برای حل تضادهایش به کـار میبرد، انگیزه میگرفتم.

در دوران تحصیل همیشه شاگرد ممتاز کـلاس بود و از طرف بنیاد البرز بورسیها ی به او تعلق گرفته بود. در سال تحصیلی ۵۸ ـ ۵۹ کـه سال آخر دبیرستان بود، به‌سختی در امتحانات خردادماه قبول شد؛ چرا کـه دیگر وقتی برای پرداختن به درس و مشق برایش نمانده بود. او تمام‌وقت در اختیار تشکیلات بود.

[i] فاطی را از نوجوانی می‌شناختم. وقتی‌که بزرگ‌تر شدیم همچنان ازآنجایی‌که با برادرش جلال دوست بودم، او را نیز می‌دیدم. خانواده‌ای بسیار فقیر بودند. در یک اتاق کـوچک کـنار راه پله در خانه‌ای در محله‌ی نظام‌آباد تهران، به همراه ۴ برادر و پدر و مادرش، هفت‌نفری به‌سختی زندگی می‌کردند. پدرش در چهارراه نظام‌آباد چرخ طحافی داشت و به میوه‌فروشی مشغول بود.

*******

پیوست – فرار از زندان ساوه

(قصه‌های مقاومت ـ مرداد ۱۳۶۶)

سعید قربانلی

تابستان بود؛ هوا به‌شدت گرم. شب‌هنگام ۲ مرداد ۱۳۶۶ چهار نفر از زندان سپاه پاسداران شهر ساوه فرار کردند. آن‌ها طی ۲۰ روز کندن دیوار با پیچ‌گوشتی و فازمتر، توانستند دیوار را سوراخ کنند و در فرصتی شبانه پا به آن‌طرف زندان بگذرند.

زندان سپاه قبلاً ساختمان مخابرات بود. بخشی از اتاق‌ها باجه‌های تلفن بود که همه را به سلول انفرادی تبدیل کرده بودند. قسمت دیگرش هم سه اتاق کنار هم و یک اتاق تکی داشت. ما چهار نفر در قسمت اتاق‌های متمرکز و کنار هم بودیم.

کل ساختمان، یک کولرآبی خراب روی پشت‌بام داشت. پاسداران مدت‌ها می‌گفتند درستش می‌کنند. دست‌آخر گفتند ما نفر بلد و تعمیرکار نداریم. بین ما محمد مهری که لیسانس حقوق داشت و چهره شناخته‌شده‌ای هم بود، گفت من کولر را تعمیر کنم.

یک روز آمدند و محمد را بردند بالای پشت‌بام. او یک جعبه‌ابزار هم برایش آوردند. او جلو پاسدار نگهبان کولر را تعمیر کرد. حواسش هم بود که اطراف زندان را شناسایی کند. کارش که تمام شد، یک پیچ‌گوشتی و یک فازمتر را در لباسش جا داد و آورد داخل اتاق.

ما قبلاً درباره فرار از زندان با هم صحبت کرده و راه‌های مختلف را بررسی کرده بودیم. با آوردن این دو ابزار و شناسایی‌های محمد مهری، تصمیم گرفتیم دیوار را سوراخ کرده و از راه حیاط متروکه پشت زندان فرار کنیم.

اول چند قطعه چوب و آجر پیدا کردیم و گذاشتیم زیر پایه‌های تخت که بلند شود تا بتوانیم برویم زیرش کار کنیم. یک پتو هم روی تخت انداختیم که لبه‌اش تا زمین برسد و زیر تخت دیده نشود. پتو مثل پرده‌ای آویخته جلو تخت شد. به‌این‌ترتیب محیط کار را آماده کردیم.

برای درآوردن طول و عرض سوراخ روی دیوار، ابعاد چهارپایه‌ای را که در اتاق داشتیم، معیار گرفتیم. ابعاد سوراخ نباید بزرگ می‌بود؛ باید اندازه‌ای می‌بود که یک آدم به حالت درازکش بتواند از آن عبور کند. چهارپایه را گذاشتیم کف سلول و هر چهار نفر از لای آن رد شدیم. ابعاد چهارپایه را روی دیوار علامت زدیم.

زمان روز تا شب را تقسیم کردیم. نوبتی برای کندن دیوار می‌رفتیم. دیوار اصلی ۲۰ سانت آجر و سیمان بود. پشت آن هم دیوار حیاط متروکه بود؛ یک دیوار خیلی قدیمی ۴۰ سانتی و آجری. ملاط لای آجرها چیزی شبیه گچ‌وخاک بود که کندن‌شان را راحت می‌کرد.

هنگام حفاری یک نفر کار می‌کرد، یکی هم در راهرو، هوای بیرون را داشت تا کسی نیاید. روش کارمان این‌طور بود که اول نوک فازمتر را که کوچک‌تر و تیزتر بود، روی آجر آن‌قدر می‌چرخاندیم تا سوراخ ریزی باز شود. بعد پیچ‌گوشتی بزرگ را در سوراخ آجر گیر می‌دادیم و اهرم می‌کردیم. این‌جوری تکه‌های کوچک آجر را جدا می‌کردیم و پیش می‌رفتیم

دو سه روز اول خاک و تکه‌های کنده‌شده آجر را می‌ریختیم توی جوراب و موقع هواخوری، جوراب را می‌گذاشتیم در جیب‌مان و می‌رفتیم حیاط. در گوشه حیاط یک کپه‌ای از زباله‌های ساختمانی بود. با گذاشتن نفر هوشیار، جوراب را در گوشه حیاط زندان، روی زباله‌های ساختمانی خالی می‌کردیم. بعد متوجه شدیم زباله‌های ساختمانی مدتی مانده‌اند و رنگ‌شان تیره شده است. زباله‌های ما اما مشخص بود که تازه‌اند. تصمیم‌مان را تغییر دادیم. بررسی که کردیم، تصمیم گرفتیم ساک برزنتی یکی از نفرات را خرج این کار کنیم تا نیازی به بردن زباله‌ها به بیرون نباشد. از آن به بعد هرچه می‌کندیم، می‌ریختیم توی ساک برزنتی و همان‌جا زیر تخت کنار بقیه ساک‌ها می‌گذاشتیم.

۲۰ روز پراضطراب توأم با حداکثر هوشیاری و دقت، این‌طوری گذشت و توانستیم آجرهای دیوار را بشکافیم و آن‌طرف دیوار را ببینیم.

شب قبل از فرار بزرگ، دور یک آجر دیوار قدیمی را خالی کردیم و آجر را آرام کشیدیم بیرون تا بتوانیم طی روز و شب دیدبانی بدهیم و حیاط متروکه را زیر نظر داشته باشیم.

روزی که باید شبش فرار می‌کردیم، روز ملاقات بود. در ملاقات قبلی که بعد از تصمیم به فرارمان بود، گفته بودیم برایمان ساندیس بیاورند. آن روز آوردند.

 من (اکبر) چند سالی بود که میگرن و سردردهای وحشتناک داشتم. هر وقت می‌رفتم دکتر، قرص‌های خواب‌آور می‌دادند. من هم هیچ‌کدام را نمی‌خوردم. همه را نگه‌داشته بودم. نمی‌دانستم روزی این قرص‌ها به کمک فرار بزرگ می‌آیند.

از ملاقات که آمدیم، دو پارچ ساندیس غلیظ درست کردیم. تمام سهمیه شکرمان را هم در یکی از پارچ‌ها ریختیم. چند قرص خواب‌آور را پودر کردیم و ریختیم داخل آن پارچ. پارچ دومی هم ساندیس معمولی بود.

قرار گذاشتیم بعدازظهر برای هواخوری، هر چهار نفرمان برویم حیاط و با سروصدا والیبال بازی کنیم. هدف این بود که توجه پاسداران را جلب کنیم. پاسداران یک اتاق در کنار حیاط داشتند که معمولاً پست‌شان تمام می‌شد، همان‌جا می‌خوابیدند. ما با سروصدا و شلوغ‌کاری، همه را بیدار کردیم و آمدند نشستند به تماشای ما. همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رفت.

در برنامه‌مان بود که رضا اسماعیلی قبل از این‌که بازی‌مان تمام شود، برود اتاق و آن دو پارچ ساندیس را بیاورد. ما سه نفر هم یک‌گوشه حیاط می‌نشینیم به‌نشانه این‌که خسته شده‌ایم. رضا هم پارچ ساندیس بدون قرص را به ما بدهد و پارچ دوم را که قرص خواب‌آور در آن حل شده بود، به یکی از پاسداران تعارف کند و بگوید: «خوب نیست ما می‌خوریم و شما نگاه کنید؛ این پارچ را هم خودتان بین هم تقسیم کنید»! رضا را هم از این رو انتخاب کردیم که او محلی بود؛ به او بیشتر از ما اعتماد می‌کردند. خصوصاً که هم ترکی حرف می‌زد، هم محلی.

نقشه اجرا شد. همه نگهبانان از شربت خوردند. ما هم به‌روال معمول رفتیم داخل و در را پشت سرمان قفل کردند. روال بود که بعد از شام حدود ساعت ۷ تا ۵/۷ شب، یک بار در اتاق را باز می‌کردند که بتوانیم سرویس برویم. یک‌بار هم آخر شب حوالی ساعت ۱۱، چند دقیقه باز می‌کردند که دستشویی رفته و مسواک بزنیم.

آن شب که بعد از شام رفتیم سرویس، به نگهبان گفتیم: «نیاز نیست آخر شب بیایی در را باز کنی و سر و صدا شود. ما امروز بازی کرده‌ایم و خیلی خسته‌ایم؛ می‌خواهیم بخوابیم». او هم خط و نشان کشید که: «اگه وسط شب در بزنین، باز نمی‌کنیم!».

روی تخت‌ها دراز کشیدیم. در هوشیاری کامل، چشمان‌مان را بستیم که خوابیم. حوالی ساعت ۱۰ شب رئیس زندان آمد در را باز کرد و دید روی تخت‌مان خوابیده‌ایم. طوری که ما بفهمیم گفت: «انگار گرد مرگ این‌جا پاشیده‌اند؛ همه خوابند»! یکی از بچه‌ها سرش را از زیر پتو آورد بیرون آورد گفت: «امروز ملاقات داشتیم، خیلی هم بازی کردیم، خسته‌ایم». رئیس زندان گفت: «فقط شما نیستین، همه نگهبانا هم خوابیدن».

از این حرفش دلمان ریخت که نکند مشکوک شود و بویی ببرد. به هر حال او در را بست و قفل کرد و رفت. روال معمول نبود که او این وقت شب در زندان پیدایش شود. آن شب نفهمیدیم چه شده بود که آمده بود.

رئیس زندان که رفت و صدای بسته شدن در را شنیدیم، بلند شدیم و آماده سازی‌ها را کردیم. عصری لای آجرهای آخرین لایه را خالی کرده بودیم که زیاد کاری نداشته باشد تا یک ساعته خارج شویم.

وسایل و ساک‌ها را چیدیم روی تخت و روی‌شان پتو کشیدیم که اگر نگهبان آمد و دید، فکر کند نفر خوابیده است. لباس‌های شهرمان را گذاشتیم توی کیسه که هنگام رد شدن از سوراخ، کثیف نشود تا بین راه به ما مشکوک نشوند.

هر چهار نفر با هم پیمان بستیم که اگر متوجه شدند و فرار لو رفت، کاری کنیم که ما را با تیر بزنند. هیچ‌کس نباید زنده به‌دست دشمن بیفتد.

ساعت حوالی ۱۲ شب سوراخ خروج آماده شد. اولین نفر من بودم. برای عبور باید دراز می‌کشیدم و دست‌ها را در امتداد بدنم صاف بالای سرم می‌کشیدم تا عرض بدن کم شود و راحت عبور کنم. سوراخ همکف اتاق بود. نفر باید دراز می‌کشید و نفرات داخل او را هل می‌دادند تا از سوراخ رد شود. سرم که از سوراخ رد شد، دیدم کف زمین تا سوراخ حدود یک متر است. اگر به همان ترتیب هل می دادند، از سوراخ که رد می‌شدم با سر می‌خوردم به زمین. ما این وضعیت را احتمال نداده بودیم و به آن بی‌توجه بودیم. من بدنم را حرکت دادم و کشیدنم بیرون. این‌بار دمر خوابیدم و با پا پا وارد سوراخ شدم. بچه‌ها هل دادند و از سوراخ رد شدم و پایم رسید به زمین. خود را کشیدم بیرون و پای دیوار نشستم. بیرون مهتاب بود. یک نگهبان تلوتلو خوران بالای پشت بام گشت می‌زد. معلوم بود نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار است. سایه نگهبان را روی زمین تعقیب کردم، پشتش که به سمت ما شد، علامت دادم که نفر دوم بیاید. به همین ترتیب نفر سوم و چهارم از سوراخ رد شدند. قرار بود نفر چهارم پتوی لبه تخت را بیاندازد که وضعیت اتاق طبیعی باشد.

چهارتایی همان‌جا پای دیوار نشستیم. عملیات بعدی، رفتن از پای دیوار به زیر آلاچیق ضلع بعدی بود. لااقل ۲۰ متری می‌شد. در هر دوری که نگهبان می‌زد، باید یکی از ما بدو رو و بی‌صدا خودش را به آلاچیق می‌رساند. از زیر آلاچیق می‌شد نگهبان را راحت زیر نظر داشت. هر وقت پشت نگهبان به ما بود، علامت می‌داد و نفر بعدی می‌رفت. این‌طوری مرحله دوم عملیات هم با رسیدن هر چهار نفر به زیر آلاچیق، به سرانجام رسید.

در سایه آلاچیق لباس‌های راحتی‌مان را درآوردیم و لباس‌های شهر را پوشیدیم. ناگهان به مانعی برخوردیم که در شناسایی محمد دیده نشده بود: دیوار سمت آلاچیق بلندتر از ۳ متر بود. درب حیاط هم قفل بود. مشغول همفکری بودیم که محمد مهری یک کلاه حصیری را در آلاچیق دید. ریسک خطرناکی کرد؛ کلاه را روی سرش گذاشت و درست وقتی نگهبان از روبه‌رو می‌آمد، طوری از آلاچیق خارج شد که پاسدار او را ببیند و او وانمود کند که انگار صاحب ملک است. پاسدار او را ندید و برگشت. محمد رفت نردبان گوشه حیاط را برداشت و آورد گذاشت کنار دیوار.

پشت دیوار، یک کوچه بن‌بست بود. حیاطی که ما زیر آلاچیق آن بودیم در ته کوچه قرار داشت. کوچه چندان عمق نداشت و به خیابان اصلی شهر ساوه می‌رسید. قرار گذاشتیم هر کس از دیوار پرید تا سر کوچه برود، چک کند که گشت و نگهبان نباشد، برگردد و سه ضربه به دیوار بزند و برود.

مرحله سوم عملیات شروع شد. تا پاسدار گشت پشتش به سمت ما می‌شد، یک نفر از نردبان می‌رفت بالا و می‌پرید توی کوچه. همه با موفقیت از دیوار و کوچه رد شدیم و به خیابان شهر رسیدیم.

دو نفر ساوه‌ای، به شهر آشنا بودند. از قبل هم نقشه کلی شهر را کشیده بودند و همگی توجیه بودیم تا اگر ضربه خوردیم، چهار مسیر اصلی را بلد باشیم. ما دو نفر غیرساوه‌ای هم مرور کرده و آماده بودیم.

چهار نفرمان از مسیرهای مشخص شده به طرف خروجی ساوه به تهران حرکت کردیم. نقطه خطرناک، عبور از کمربندی شهر بود که پادگان سپاه درست نزدیک محل عبور ما قرار داشت.

من که داشتم مسیر خودم را می‌رفتم، یک هو ناصر شیرویه را دیدم که دارد در مسیر عکس، به محل مبدأمان برمی‌گردد. ناصر بچه جنوب بود و آشنایی با شهر نداشت. فهمیدم گم شده و جهت را اشتباه می‌رود. نگاهی به اطراف انداختم، به او نزدیک شدم و گفتم: «با فاصله پشت سر من بیا!». از شهر خارج و از کمربندی ساوه رد شدیم.

بعد از میدان ورودی ساوه و کمربندی، پیاده به سمت تهران حرکت کردم. در سمت راست جاده یک قهوه‌خانه و رستوران دیدم. نزدیک رستوران یک تریلی روشن و پارک بود. نزدیک شدم. دیدم یک نفر نشسته و مشغول خوردن است. پرسیدم: تریلی مال شماست؟

ـ بله.

ـ تهران می‌ری؟

ـ آره.

ـ منم عجله دارم برم تهران داروی مادرم رو تهیه کنم. توی بیمارستان خوابیده. داروخانه‌های این‌جا می‌گن ندارن.

ـ صبر کن شام بخورم با هم می‌ریم.

چند دقیقه‌ای صبر کردم. شامش را تندتند خورد و به سمت تهران حرکت کردیم. جاده خلوت خلوت بود. حدود ۲۰۰ -۳۰۰ متری که رفتیم، نور ماشین افتاد روی یک نفر پیاده. برگشت و برای راننده دست بلند کرد؛ رضا اسماعیلی بود. راننده نگه‌داشت و او را هم سوار کرد. ما هیچ آشنایی ندادیم. تمام مسیر با صحبت از این‌ور و آن‌ور و خاطره گذشت و رسیدیم به کمربندی تهران. راننده تریلی گفت می‌رود به سمت بهشت زهرا. مقصد م غرب تهران بود. تریلی ایستاد که پیاده شوم. رضا گفت مقصدش جنوب تهران است و در جاده کمربندی تهران به بهشت زهرا پیاده می‌شود.

من پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. یک وانت بار از دور پیدا شد. برایش دست گرفتم و ترمز زد. یک آدم ریشو با سر و وضع حزب‌الهی بود که یک زن و دوتا بچه کنارش نشسته بودند. گفت کجا می‌ری؟ گفتم سه‌راه آذری. گفت می‌توانی پشت بنشینی؟ گفتم چرا نه؟ گفت برو بالا! از خدا خواسته پشت وانت که هیچ باربند و چادری هم نداشت، با خیال راحت نشستم. رسیدیم به سه‌راه آذری. هرچه کردم پولی نگرفت.

قرارمان بود که چهارتایی در تهران به‌هم برسیم و در جایی مخفی شویم. همان روز اول به‌هم رسیدیم و به خانه‌یی در جنوب تهران رفتیم. غروب دو روز بعد، در میدان توپخانه سوار یک پیکان شدیم که ما را به خانه‌یی در شمال شرق تهران می‌برد. چهار روز بعد در کوه و کمرهای غرب ایران، روانه پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران شدیم. هرگز فکر نمی‌کردم کم‌تر از یک سال بعد، محمد مهری که از نفرات خلاق این عملیات بزرگ بود، در کنارم نیست و به کهکشان شهیدان راه آزادی می‌پیوندد.

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

این فقط یک قصه از آلبوم قصه‌های مقاومت و پایداری پرشکوه برای آزادی در سالیان سلطه اهریمنیِ اشغالگران آخوندی است. تصور کنید که سینه و حافظه همه مجاهدین و مبارزین در این سالیان به روی قصه‌های ناگفته و نانوشته گشوده شوند. به‌راستی ایران‌زمین سرشار از سخن و قصه‌های غرورانگیز است که باید بنویسیمش. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

🔴 خامنه‌ای بازنده استراتژیک به مناسبت دومین سالگرد جنگ غزه

🔴آیا سلطنت‌طلبان واقعاً ملی‌گرا هستند؟