۲۵فروردین۱۴۰۰
جاذبه حقیقتی ناب، راز پیوستنام شد
سیزده فروردین هرسال برایم یادآور خاطرات یک روز بزرگ و بهیادماندنی است. بهظاهر تلخ و بدمزه مینمود اما در حقیقت آن حادثه تلخ خبر از میلادی خجسته داشت. قبل از اینکه به این خاطره بپردازم کمی به عقبتر میروم.
در درون پاسداران خامنهای
در پاییز سال ۱۳۶۹ بر سر دوراهی انتخاب
بودم که تحصیلاتم را ادامه بدهم یا به سربازی بروم و در همانجا تحصیلاتم را ادامه
دهم. یکی از اقواممان که پاسدار بود مرا مجاب کرد که برای ادامه تحصیل بهتر است
سربازی در سپاه را انتخاب کنم.
۱۸ مهر ۱۳۶۹ به پذیرش سپاه در نهاوند رفتم و ازآنجا با اتوبوس به پادگان
قهرمان همدان و ازآنجا هم بلافاصله تقسیم شدیم و به پادگان موسوم به امام حسین در
همدان اعزام شدم. بعد از اتمام دوره آموزشی در لشکر موسوم به ۳۲ انصارالحسین سپاه پاسداران در همدان، برای یک دوره سهماهه به
مقر لشکر ضدانصارالحسین سپاه پاسداران واقع در تنگه چهارزبر اعزام شدیم.
یکبار از یکی از فرماندهان سپاه که با او آشنا شده بودم پرسیدم
علت اینکه ما در تنگه چهارزبر مستقرشدهایم و مستمر کوهنوردی و مانور میکنیم
چیست؟ گفت چون در حال حاضر آمریکا نیروی قابلتوجهی برای درگیری با عراق در خلیجفارس
جمع کرده، این احتمال میرود که هدف بعدی او ما باشیم به همین خاطر در اینجا آموزشهای
لازم را میبینیم تا بهعنوان نیروی احتیاط آماده و در دسترس باشیم. البته در ماههای
بعد وقتی در یک عملیات گسترده علیه مجاهدین شرکت کردم متوجه شدم دلیل تمامی آن
فعالیتها و مانورها آمادگی رزمی برای شرکت در آن عملیات بوده.
پسازاین دوره، اواسط اسفندماه بود که به پادگان امام حسین سپاه
در همدان برگشتیم و روز بعد برای یک مانور گسترده به سمت کوههای همدان حرکت
کردیم، هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که مانور کنسل و فرمان برگشت داده شد. همگی
با تجهیزات کامل در میدان صبحگاه پادگان در حضور فرماندهان به خط شدیم در آن روز
عمده فرماندهان بالا ازجمله پاسدار حسین همدانی فرمانده لشکر ۳۲ انصارالحسین (همان که چند سال قبل با عنوان سرتیپ پاسدار حسین
همدانی در سوریه کشته شد) و معاون وی محمد زرگر حضور داشتند. همانروز به ما
سازماندهی جدید ابلاغ شد و من در قسمت تعاون بخش حمل مجروح که به آن «معراج»
گفته میشد، سازماندهی شدم.
چند شب بعد یعنی ۲۳ اسفند ۱۳۶۹ شبانه به ما فرمان حرکت از همدان به سمت قصرشیرین داده شد. من و
چند نفر دیگر پشت یک جیپ لندکروز بدون چادر دراز کشیدیم و چند پتو رویمان انداختند
و گفتند در بین مسیر سرتان را از زیر پتو بیرون نیاورید تا مأموریت جابجاییمان لو
نرود.
صبح روز بعد به پادگان قلعه شاهین در دشت ذهاب منتقل شدیم. در آنجا نیروهای
زیادی از لشکرهای متعدد تجمع کرده بودند و حدود چند گروهان هم از تیپ بدر در آنجا
حضور داشتند که نقش راهبلد را ایفا میکردند. ابتدا به من گفته شد در عملیات شرکت
نمیکنم ولی من به حسینی که فرمانده تعاون بود گفتم حالا که یکبار شانس نصیب من
شده در عملیات شرکت کنم شما میخواهید این شانس را از من بگیرید؟! او که اصرار مرا
برای شرکت در این عملیات دید گفت باشه خبرت میکنم. او زمان تحویل سال مرا صدا زد
و پیشانیام را بوسید و گفت، «در آن دنیا شفاعتمان کن!!» یعنی برایش قطعی بود، که من در آن عملیات کشته میشوم!!
نفوذ سپاه پاسداران به خاک عراق با پوشش کردی
در توجیه عملیاتی گفته شد، در حال حاضر عراقیها با نیروهای آمریکایی در جنگاند.
یعنی الآن موقعیتی پیش آمده که در ۸ سال جنگ
چنین فرصتی نداشتیم. میخواهیم از این فرصت ماکزیمم استفاده را کنیم. ما در این
عملیات ۲ هدف داریم یکی هدف
ماکزیمم که سرنگونی دولت کنونی عراق و برقراری حکومت اسلامی در آنجا و یکی هدف
مینیمم یعنی از بین بردن مجاهدین که اصلیترین دشمن ما در این سالیان بودهاند.
ولی ازآنجاکه این عملیات بهکلی سری است، نباید مشخص شود که ما وارد خاک عراق
شدهایم درنتیجه نباید هیچ نوشته فارسی روی تجهیزات یا مواد غذایی همراه خود داشته
باشید. حتی مکالمات بیسیمی هم نباید به زبان فارسی باشد. از تمامی
پاسداران خواسته شد که ریشهای خود را از ته بزنند و لباس کردی بپوشند و در توجیه
اضافه شد که نباید به مواد غذایی مجاهدین دست بزنید چون نجس هستند و نباید به زنان
و حتی بچههای آنها رحم کنید چون همه آنها دشمنان خونی ما هستند و همین بچهها ۲ روز دیگر که بزرگ شوند سلاح به دست میگیرند و در مقابل ما میایستند.
تا قبل از یازده فروردین ۱۳۷۰ چند بار
شبانه برای حمله به مجاهدین وارد خاک عراق شدیم ولی هر بار قبل از درگیری در میانه
راه برگشتیم. از صحبتهای یکی از فرماندهان ۹ بدر که به فارسی مسلط بود متوجه شدم علت اینکه هر بار از مرز
عراق عبور میکنیم ولی ناموفق برمیگردیم این است که نیروهای جلویی با مجاهدین
درگیر میشوند و دچار تلفات میشوند که برای جلوگیری از تلفات بیشتر فرمان عقبنشینی
داده میشود. شنیدن این حرف در دلم ترس زیادی ایجاد میکرد و به خودم میگفتم این
مجاهدین چه قدرتی دارند که اینهمه نیرو از پس آنها برنمیآیند؟!
یکبار از فرمانده مستقیم خودم به نام جمشیدی پرسیدم موضوع این
عملیات چیست؟ کمی برایم توضیح بده. گفت در بالای آن کوهها و تپهها تعدادی از
مجاهدین همراه با تانکهایشان هستند که ما میخواهیم آنها را از بین ببریم. گفتم
اگر آنها فقط تعدادی نفر با چند تانک هستند پس این تجمع گسترده نیرو برای چیست؟
گفت: چون حضور نظامی ما در عراق نامشروع است میخواهیم این عملیات باقدرت و در
کمترین زمان انجام شود تا هیچ ردی از خودمان برجای نگذاریم در غیر این صورت برای
جمهوری اسلامی گران تمام میشود.
عصر یازده فروردین ۱۳۷۰ فرمان عملیاتی صادر
شد. همه نیروها سوار کامیونهای بزرگ چادردار شدند و تأکید شد هیچکس حین حرکت
چادر را کنار نزند تا کسی از بیرون متوجه این انتقال و جابجایی نشود. پس از طی
مسافت چندین کیلومتر از کامیونها پیاده شده و سوار بر خودروهای سبک استتار شده،
شدیم. این تعویض خودرو از سنگین به سبک بدین منظور بود که صدای خودروها از مسافت
دور شنیده نشود. پشت خودرو جیپی که نشستیم تعداد زیادی مین ضدتانک تلنبار شده بود.
از فرماندهام جمشیدی پرسیدم این مینها برای چیست؟ گفت: برای اینکه موقع عقبنشینی
پشت سرمان بکاریم تا نتوانند به سهولت ما را تعقیب کنند. گفتم مگر کسی از آنها
باقی میماند که ما را تعقیب کند. گفت: بههرحال باید احتمالات را در نظر گرفت.
فرمان عملیاتی، جان هرکس در اختیار خودش!!
ساعت حوالی ۲ نیمهشب بود که با
شنیدن صدای تانکهای مجاهدین در یک وادی زمینگیر شدیم. حدود یک ساعت بعد توپخانه
و سلاحهای پشتیبانی رژیم شروع به آتشباری روی مواضع مجاهدین کردند و مجاهدین هم
با آتشباری سنگین پاسخ متقابل دادند و ما این وسط شاهد آتشباری دو طرف بودیم. بعد
از قطع آتشباری فرمان حرکت به جلو داده شد ولی مجاهدین ما را زیر آتش شدید گرفتند
بهطوریکه مطلقاً امکان پیشروی به جلو نبود و در همان چند دقیقه اول چند نفر مورد
اصابت قرارگرفته و افتادند. صحنهی کاملاً نفسگیری بود. بارانی از گلوله به سمت
ما باریدن گرفت بهطوریکه در جاییکه دراز کشیده بودم یک گلوله در فاصله بین دو
انگشتم اصابت کرد، ترسیدم و دستم را کشیدم. در همانجا بود که بین فرماندهان
عملیاتی اختلاف افتاد، یکی میگفت پیشروی میکنیم و دیگری میگفت برمیگردیم.
لحظاتی بعد گفته شد جان هرکس در اختیار خودش!! در دلم به آنها فحش میدادم و میگفتم
ما را وسط میدان تیر و تیرکشی ول کردهاند و میگویند جانتان در اختیار خودتان!!
چون مسیر برگشت را نمیدانستم با هر اکیپی که تعدادشان بیشتر بود خودم را از صحنه
دور میکردم. با هر زور و ضربی خودم را از آن مهلکه خارج کردم. در آن محدوده من
مانده بودم با یک پاسدار، من چون عضو اکیپ حمل مجروح بودم سلاح نداشتم ولی او سلاح
داشت. دیگر نای حرکت نداشتم. آن پاسدار گفت عجله کن بیا. گفتم نمیتوانم خستهام.
سلاحش را به سمتم گرفت. با تعجب گفتم چکار میکنی؟! گفت: بزار خلاصت کنم!! چون اگه
به دست اینها بیفتی کلی شکنجهات میکنن، همه اطلاعاتت را میگیرند بعد تو را میکشند.
من که دیدم قضیه جدی است. گفتم نه میتوانم بیایم. بلند شدم چند قدمی پشت سر او
رفتم. بهمحض اینکه از یالی که بالای آن بودیم پایین رفت. همانجا نشستم؛ وقتی
خیالم راحت شد که خبری از او نیست کمی خودم را از یال پایین کشیدم و همانجا از
خستگی خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم همهجا تاریک بود. بهحساب اینکه به سمت شرق حرکت میکنم
مسیری را در پیش گرفتم. چند ساعت بعد با شنیدن صدای چند نفر متوقف شدم و همانجا
ماندم تا هوا روشن شد. لحظاتی بعد متوجه شدم بجای اینکه به سمت ایران بروم به سمت
یکانهای مجاهدین حرکت کردهام. گرسنه و تشنه و خسته و بیحال بودم. گفتم دیگر
برایم مهم نیست که چه اتفاقی میافتد. به مسیرم ادامه دادم و به چند قدمی مجاهدین
که در حال نظافت زرهیهایشان بودند رسیدم. یکی از آنها که تازه متوجه من شده بود
با تعجب گفت تو اینجا چکار میکنی؟ تو هم جزء این دیروزیها هستی؟ گفتم آره. گفت
همانجا بنشین. پس از چک و بازرسی رفت برایم مقداری نان و خرما و آب آورد و گفت
شانس آوردی که اسیر مجاهدین شدی. چون رهبری ما به ما گفته هرکس که اسیر شما میشود
میهمان من است!! از این حرفش غرق در بهت و حیرت شدم. ازیکطرف نسبت به حرفش ناباور
بودم ولی از طرفی احساس آرامش و امنیت کردم و به خودم گفتم چنین رهبری باید خیلی
انسان والایی باشد که به نیروهایش فرمان میدهد که با اسیران جنگی این برخورد
انسانی را داشته باشند!!
شکستن باورهای قبلی
پس از انتقال به پشت جبهه ترس عجیبی داشتم. چون قبل از عملیات فرماندهان
عملیاتی به ما هشدار میدادند که مبادا اسیر مجاهدین شوید. آنها اگر شما را
بگیرند، بهشدت شکنجه میکنند، چشمتان را درمیآورند، گوشتان را میبرند و بعد از
گرفتن اطلاعات شما را میکشند. با همین تصورات بود که وارد اتاقی شدیم در همان
لحظات اولیه با چشم تمامی اتاق را وارسی کردم. ابتدا چشمم به اثر اتو روی قسمتی از
موکت افتاد و بعد به قلابی که از سقف آویزان بود خیره شدم. تصورم این بود که از
اتو برای شکنجه استفاده شده و از قلاب سقف هم برای دار زدن! چند ساعت بعد ما را از
آن اتاق به اتاق دیگری منتقل کردند.
پس از ورود به اتاق شروع به وارسی آن کردم چشمم به قلابی روی سقف افتاد که یک
پنکه از آن آویزان بود از فکری که چند ساعت پیش با دیدن قلاب قبلی به ذهنم زده بود
خندهام گرفت!
برخلاف تصور اولیهام، میدیدم که مجاهدین واقعاً مثل یک میهمان با ما رفتار
میکنند. از رسیدگیهای صنفی گرفته تا پوشاک و… بین ما و خودشان هیچ فرقی نمیگذاشتند.
تا یکی دو روز اول یا نماز نمیخواندیم یا مخفیانه نماز میخواندیم. یکی از
مجاهدین با تعجب پرسید مگر شما مسلمان نیستید چرا نماز نمیخوانید؟! گفتم مگر شما
هم نماز میخوانید؟! با لبخندی معنیدار گفت مسلمان واقعی مجاهدین هستند این خمینی
است که بویی از اسلام و مسلمانی و انسانیت نبرده است. با دیدن هر نمونه ضربهای به
اندیشه و افکارم که مجاهدین را انسانهایی بیعاطفه، خشن و بیرحم و ضد دین میدانستم
وارد میآمد ولی همچنان در شک و تردید بودم.
آن روزها ایام ماه مبارک رمضان بود. از شامی که برایمان آوردند مقداری را به
برای سحری نگه داشتیم. موقع سحر ابتدا صدای گاری از داخل راهرو شنیده شد و لحظاتی
بعد درب اتاق باز شد و چند سینی پر از غذا به ما دادند و گفتند بیایید سحری آوردهایم.
با تعجب غذاها را همراه دسر و میوه تحویل گرفتیم و از این نحوه تنظیم مجاهدین مات
و مبهوت مانده بودیم. با خودم میگفتم بالاخره آن شکنجه و گوش بریدن و چشم درآوردن
را باور کنیم یا این برخورد گرم و این رسیدگیها را؟!! مجدداً به خودم گفتم: گول
این چند تا برخورد را نخور اینها میخواهند با این برخوردها تو را رام کنند تا
راحتتر به آنها اطلاعاتت را بدهی بعد حتماً اذیت و آزارهایشان شروع میشود و آخر
سر هم تو را سر به نیست میکنند.
چند روز بعد ما را از آنجا به محل دیگری بردند که دو اتاق بزرگ همراه با دو
مجموعه بهداشتی جداگانه و دو حمام با مجموعهای از وسایل آشپزخانه و یک کتابخانه،
تلویزیون، ضبط و تعداد زیادی از نوارهای ویدئویی فیلمهای سینمایی را شامل میشد.
همچنین در محوطه بیرونی ساختمان یک زمین بزرگ وجود داشت که در آن همه امکانات برای
ورزش از قبیل بسکتبال، والیبال، فوتبال، وزنهبرداری، پینگپونگ و شطرنج فراهم بود.
معمولاً عصرها تعدادی از مجاهدین میآمدند و ۲ تیم تشکیل میدادیم و فوتبال یا والیبال میکردیم.
به مناسبتهای مختلف مثل عید و … برایمان شیرینی آورده میشد و در همان دوران
چند بار برای زیارت به کربلا و نجف و سامرا و یکبار هم برای تفریح به پارک جزیره
السیاحه در بغداد رفتیم که کلی خوش گذشت.
یک روز از طرف صلیب سرخ نامههایی به ما داده شد که خانوادههایمان فرستاده
بودند. نامه دادهشده ۲ قسمت داشت که در قسمت
بالایی نامه خانواده بود و ما میبایست در قسمت پایین نامه جواب خودمان را مینوشتیم.
مسئولی که نامه را به دستمان داد گفت این نامه از طرف خانوادههایتان آمده ولی شما
مجبور نیستید که حتماً در این نصف صفحه نامه خود را بنویسید ما به شما کاغذ میدهیم
هرچقدر خواستید بنویسید برایتان ارسال میکنیم. بعد از نیم ساعت برگشت با یک بسته
کاغذ همراه با یک دوربین عکاسی. گفت: هم نامه بنویسید و هم عکسهای یادگاری بگیرید.
از این طرز برخورد آنها غرق شگفتی شدیم. چون حتی صلیب هم که خودش را مدافع ما میدانست
برای جواب به نامه ما را به نوشتن نصف صفحه محدود کرده بود.
چندی بعد صلیب به دیدار ما آمد. گفت مشکلی ندارید گفتیم نه همهچیز حل است.
یک نفر از ما که حسین شهبازی نام داشت گفت: تعدادی کتاب انگلیسی برای یادگیری زبان
میخواهم. در ملاقات بعدی که حدود ۲ ماه بعد
بود کتابها را به وی تحویل دادند. وقتی مجاهدین متوجه این موضوع شدند، گفتند هر
کتابی خواستید بگویید تا برایتان بیاوریم. بعد از یکی دو روز مجموعهای از کتاب
فارسی، انگلیسی همراه با لغتنامه برایمان آوردند.
یک روز رو به یکی از مسئولین مجاهدین که با ما مراوده داشت گفتم: ما در صحنهای
اسیر شدیم که چندین نفر از مجاهدین شهید شدند و در خبرها شنیدیم که چند نفر از مجاهدین
هم که توسط مزدوران محلی رژیم دستگیر شدهاند به شکل فجیعی مثله و بعد شهید شدهاند.
ولی متقابلاً ما در کمال تعجب با این برخوردهای انسانی شما مواجه میشویم، دلیل
این تنظیم رابطه انسانی شما با ما چیست؟ آن مجاهد در پاسخ گفت: در حقیقت شما هم
بخشی از قربانیان همین رژیم هستید.
جاذبه حقیقتی ناب که مرا به سمت خود میکشید
مجموعه این مناسبات باعث شد که ما رفتهرفته پی ببریم که در مورد مجاهدین تا
کجا به ما دروغ گفته شده و ماهیت واقعی مجاهدین ۱۸۰درجه عکس آن چیزی است که به خورد ما داده شده بود. روزبهروز
احساس نزدیکی بیشتری به مجاهدین میکردیم.
یکبار در مناسبتی با یکی از مجاهدین صحبت میکردم او گفت ما مجاهدین فارغ از
اینکه به امام حسین ارادت خاص داریم و برایش سینه هم میزنیم، ولی در عمل راه او
را میرویم، حامل پیام او هستیم و بهای آن را هم با فدای جان و مال و خانمانمان میپردازیم.
این حرف او مرا در شوک و فکر عمیقی فروبرد و به خودم گفتم حرفش که خیلی واقعی است.
مثلاً این تو سر زدن صوری و بیمحتوا در رژیم خمینی چه تأثیری دارد جز یک تسکین
نفس کاذب درحالیکه مردم ما در بدترین شرایط فقر و فلاکت و بدبختی زندگی میکنند
آنهم در سایه حکومتی که بهظاهر مدعی اسلام و مسلمانی است.
برای اولین بار به این فکر کردم که این رژیم که اینقدر سنگ اسلام را به سینه
میزند و اسم خودش را هم حکومت امام زمان گذاشته واقعاً چهکاری برای مردم فقیر و
محروم ما انجام میدهد؟ آیا جز این است که مردم ما روزبهروز فقیر و فقیرتر میشوند؟!
مگر حضرت علی نمیفرمود: «آیا من با شکمی سیر بخوابم درحالیکه در اطرافم شکمهای
گرسنه و کبدهای سوزانی باشند؟». واقعاً خمینی یا خامنهای چقدر به این حرف عمل
کردند؟ آیا وضعیت مالی و معیشتی یک آخوند با یک آدم عادی برابر است؟ مگر خمینی نمیگفت
که من یک موی کوخنشینان را به همه کاخنشینان ترجیح میدهم ولی در عمل چه گلی بر
سر همین کوخنشینان زد؟ آیا بهجز این است که اول از همه آنها را به خاک سیاه
نشاند؟ مگر خمینی نمیگفت، شاه قبرستانها را آباد کرد ولی خودش در عمل چکار کرد؟!!
و … دهها و صدها سؤال دیگر که بهصورت رگبار از ذهنم میگذشت و رفتهرفته درک میکردم
که در رابطه با اسلام تا کجا به من دروغ گفته شده و خمینی و خامنهای تا کجا دجال
و شیاد و فریبکار هستند؟!
در ۱۶ فروردین سال ۱۳۷۱ که هواپیماهای جنگنده رژیم قرارگاه اشرف را بهصورت
گسترده بمباران کردند ما گفتیم که مجاهدین
دیگر سر اینیکی شوخی ندارند و انتظار داشتیم که بعد از فروکش کردن بمباران در
اتاق باز شود و همه ما را همانجا به رگبار ببندند و اعلام کنند اینها در زیر
بمباران کشته شدند! ولی درحالیکه هنوز بمباران ادامه داشت و شیشههای اتاق ما
خُردشده بود با تعجب زیاد دیدیم که درب اتاق باز شد و یکی از مجاهدین وارد شد و
گفت: داخل محوطه پشتی تعدادی سنگر است برای اینکه آسیب نبینید، بروید داخل سنگر.
من که در آن شرایط اصلاً انتظار چنین برخوردی را نداشتم دستگاه ذهنیام شکست،
با خودم میگفتم رژیمی که ما برایش آمدهایم بجنگیم اینطور ما را بمباران میکند
و اصلاً عین خیالش نیست که ما کشته میشویم یا نه. ولی مجاهدینی که بهاصطلاح ما
دشمنشان هستیم اینطور نگران وضعیت سلامتی ما هستند. از خودم میپرسیدم مجاهدین
با ما که اسیر آنها هستیم این برخورد را میکنند فردا که به ایران برسند چه
برخوردی با مردم خود خواهند داشت؟!
وقتی اولین بار سخنرانی برادر مسعود با عنوان چه باید کرد؟ را شنیدم تازه
متوجه شدم که مجاهدین چقدر مظلوم واقع شدهاند. تا قبل از آن فکر میکردم که
مجاهدین برای به دست آوردن قدرت با این رژیم میجنگند ولی در آن سخنرانی فهمیدم که
مجاهدین چقدر در مقابل مزدوران چماقدار متانت و بردباری و سعه صدر بهخرج دادهاند،
چقدر آزار و اذیت تحمل کردهاند، و چقدر مجروح و شهید دادهاند، بااینحال حاضر
نشدهاند دست به سلاح ببرند یا برخورد متقابل بکنند و دیدن آن صحنههای مقاومت
میلیشیاها در دوران فازسیاسی برایم تداعیکنندهی مقاومت و خویشتنداری مسلمانان
صدر اسلام در مقابل کفار قریش بود.
زیارت برادر مسعود از مرقد امام حسین و ندای هل من ناصر ینصرنی او هرگونه شک
و ناباوری و زنگار ایدئولوژی متعفن و ارتجاعی خمینی را از ذهن و ضمیر من زدود و
قلب و روح مرا تسخیر کرد و عنصر انسانی را در من زنده کرد.
دیدم دیگر بیش از آن درنگ جایز نیست، بارها آرزو کرده بودم کاش در روز عاشورا
حاضر بودم و در کنار امام حسین و یارانش میجنگیدم. حالا خیلی نامردی است که برادر
مسعود این پرچمدار و رهرو واقعی امام حسین اینطور ندای هل من ناصر سر میدهد ولی
من بیتوجه از کنار این موضوع رد شوم و به فهم و آگاهی و مسئولیت خودم در قبال خدا
و خلق خیانت کنم. و همانجا بود که تصمیم گرفتم بهپاس این آگاهی و هدایتی که خدا
در مسیرم قرار داده به ندای برادر مسعود لبیک بگویم و سرباز و پرچمدار راه و
آرمانش باشم.
و آنچه مرا در انتخابم مصممتر کرد
چند روز بعد تصمیم خود را علنی کرده و تقاضای پیوستن کردم. آن مجاهد که از
تصمیم من برانگیختهشده بود ضمن تبریک، گفت: «این تصمیمگیری و انتخاب تو مبارک
است ولی بدان که مبارزه سخت است. بهتر است بروی خوب فکرهای خودت را بکنی و عجولانه
تصمیمگیری نکنی. ضمن اینکه تو مجبور نیستی حتماً به مجاهدین بپیوندی، میتوانی به
داخل بروی زندگیات را بکنی و همین حقیقتی را هم که از مجاهدین دیدی به دوستان و
آشنایانت بگویی».
از حرفهایش تعجبزده شده بودم، تصورم این بود که بهمحض اینکه اعلام پیوستن
کنم آنها برایم سر و دست خواهند شکست و خواهند گفت چهکار خوبی کردهای. اما حالا
این مجاهد مرا به فکر کردن بیشتر و حتی رفتن به داخل تشویق میکند، همانجا
فهمیدم که مجاهدین دنبال سیاهیلشکر و جمعکردن نیرو نیستند. بلکه دنبال انسانهای
انتخاب کرده واقعی و مؤمن و معتقد به آرمان آزادی هستند. همین هم باعث شد که در
انتخاب خودم مصممتر شوم و با عشق و علاقه بیشتری پیوستن خودم را اعلام کنم.
حدود ۳۰ سال است که افتخار
رهروی برادر مسعود و سعادت همسفری و همسفرگی با مجاهدین را دارم؛ خدای را هزار
بار شاکرم که بر من منت گذاشت و به من نعمت هدایت و راهیافتگی و مجاهدت را ارزانی
داشت. از خدا میخواهم تاآخریننفس و لحظه عمر، شایستگی این طی طریق در رکاب برادر
مسعود و خواهر مریم را به من ارزانی دارد تا ما مجاهدین بتوانیم به مسئولیت تاریخی
خود در قبال خلق و میهن جامه عمل بپوشانیم و خواهر مریم این مهرتابان آزادی و
برادر مسعود این جان جانان و شیر همیشه بیدار را به تهران پایتخت شیر و خورشید
برسانیم و خلقی و دنیایی را از شر نحوست آخوندهای پلید دینفروش نجات دهیم. یقیناً
با شرایط عینی که در جامعه به خوننشستهمان مهیا شده آنروز دور نیست.
الهی لک الحمد و لک الشکر
واحد سیف
فروردین ۱۴۰۰
----------------------------------------------------------
----------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------