1 / 3
Caption Text
2 / 3
Caption Two
3 / 3
Caption Three

تجدید عهد با شهیدان ، برای سرنگونی رژیم جنایتکار حاکم بر ایران


  از : جعفر بابایی
من جعفر بابایی متولد سال۱۳۴۴از شهر قزوین هستم که در زمان جنگ ضدمیهنی با عراق، روال معمول زندگی‌ام به‌هم خورد. در آن دوران یکی از کارهای ثابت و روزانه پاسداران جانی دستگیری جوانان و اعزام به جبهه بود و زندگی بدون داشتن برگه پایان خدمت امکان‌پذیر نبود.

من هم تحت فشارهای زندگی مجبور شدم به‌سربازی بروم. در دوره سربازی از آن‌جا که من در دژبانی ارتش در تهران در قسمت حفاظت خانه‌های سازمانی بودم، از هرسو از طرف عوامل رژیم تحت فشار بودم که چرا به جبهه نمی‌روم. یک روز صیاد شیرازی جنایتکار برای بازدید به فرودگاه مهرآباد در پایگاه دوم شکاری آمده بود و رو به‌جمع سربازان به‌ما گفت که ما در مقابل امام روسیاه هستیم، از این که نتوانسته‌ایم در خدمت جنگ باشیم. خط خالی است و باید آن‌را پرکنیم. لذا می‌خواهیم شما را به‌جبهه بفرستیم. بنابراین شما را به لشگر ۱۶زرهی قزوین منتقل می‌کنیم.
من که بدنبال گرفتن کارت پایان خدمتم بودم راضی به‌رفتن به‌جبهه نبودم ولی این امر در ارتش اجباری بود و برای خمینی پرکردن جبهه‌های جنگ از نان شب هم واجب‌تر بود.
درآن زمان ارتش آزادیبخش برای گل گرفتن تنور جنگ و مجبور کردن خمینی به‌توقف آن، در سراسر مرز ایران و عراق عملیات می‌کرد. ولی خبرهای آن در سطوح پایین ارتش گفته نمی‌شد. درتاریخ ۷فروردین سال ۱۳۶۷ارتش آزادیبخش در منطقه فکه دریک عملیات خسارات زیادی به‌نیروی رژیم واردکرده بود. بعداز آن گروهان دژبانی ما را به‌گروهان ۱۲۲پیاده از تیپ یک لشگر ۱۶زرهی قزوین منتقل کردند. در مدتی که در جبهه بودیم، روزانه کارمان تمرین و مانور برای مقابله با حمله احتمالی بود. تا اینکه ساعت حدود ۸شب روز ۲۸خرداد سال۱۳۶۷ با آتشباری روی مواضع لشگر ۱۱زرهی سپاه، حمله روی مواضع ما هم شروع شد. در ابتدا من فکر می‌کردم که عراقی‌ها به‌ما حمله کرده‌اند. در همین حین بود که فرمانده گروهان به‌ما گفت که با این وضعیت آتشباری سنگین که همه می‌بینید به‌ما حمله شده، در مقابل این‌ها ما توان دفاع نداریم و هر کسی خواست، می‌تواند فرار کند. (احتمالاً او اخباری داشت که مجاهدین حمله کرده‌اند که این‌قدر مطمئن بود که تنها راه فرار است). هر کسی که در گروهان ما ماشین داشت از همان شروع آتشباری اقدام به فرار و عقب‌نشینی کرد و نفراتی که پیاده بودند، هر کسی در جایی پراکنده شد تا جان خودش را درببرد. من دراین شرایط نزدیک به دو الی سه کیلومتر عقب رفتم و آنجا در محلی که زیر آتشباری و تیر مستقیم نبودم، پناه گرفتم تا جبهه آرام شود. در همین لحظات به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود که یک دژ به همین سادگی فرو می‌ریزد و برایم عجیب بود که فرماندهی که باید در سخت‌ترین شرایط نیروهای گروهانش را جمع کند و دفاع کند اول خودش و بعد همه را فراخوان به نجات خودشان و فرار می‌داد! حدود ساعت ۴صبح بود که صدای نفراتی را شنیدم که به‌فارسی صحبت می‌کردند و به سمت ما می‌آمدند. اولش فکر می‌کردم که این‌ها سربازان پراکنده گروهان باقیمانده هستند که سمت ما می‌آیند. ولی چند لحظه بعد دیدم که بالای سر ما رسیدند و از پشت ما را دور زده بودند و به ما گفتند که ما ارتش آزادیبخش هستیم، همه تسلیم شوید. آن‌ها ما را زیر نور منور می‌دیدند. لحظات متناقضی داشتم که این‌ها چه کسانی هستند. فارسی صحبت می‌کنند ولی خیلی از اصطلاحات آن‌ها برایم ناآشنا بود. انتظار داشتم به ما شلیک کنند ولی این اتفاق نیفتاد. بعد از آن ما را دستگیر کردند. من لحظاتی داشتم که دیگر زندگیم تمام شد و من را می‌کشند و یا اینکه سالیان باید در اسارت باشم و به خانه و زندگی و پدر و مادرم فکر می‌کردم و مشکلاتی که در غیاب من خواهند داشت. ولی چه در جبهه و چه بعد از آن که به‌پشت جبهه منتقل شدیم، هیچ برخورد بدی از آن‌ها ندیدم. در همان لحظات اول مناسبات مجاهدین برایم عجیب بود که با همدیگر چقدر مناسبات انسانی خوبی دارند. یکی از سربازان گروهان ما لباسش پاره شده بود که یکی از مجاهدین لباسی که در کوله‌اش داشت را به او داد. من همه این لحظات را مانیتور می‌کردم که این‌ها چه کسانی هستند و با ما چکار می‌خواهند بکنند؟ ما درچند دقیقه قبل با آن‌ها درحال جنگ بودیم ولی آن‌ها با ما تنظیم رابطه دشمن را نداشتند. بعداز آن برای اینکه ما در صحنه نباشیم و آسیب نبینیم ما را به پشت جبهه منتقل کردند و رسیدگی‌های اولیه به ما شروع شد و من هیچ انتظاری از این رسیدگی‌ها نداشتم. حتی برای اینکه خانواده ما اطلاع داشته باشند که من زنده هستم امکانات تماس با خانواده‌ام را فراهم کردند تا سلامتی خودم را اطلاع بدهم. کم کم کنجکاو شدم که این ایرانیان را بشناسم. مدتی که میهمان مجاهدین بودیم بجز میهمان‌نوازی چیز دیگری من از آن‌ها ندیدم در این مدت تمام کارها را بین خودمان تقسیم و از طرف سازمان، سازماندهی و پشتیبانی می‌شدیم. قبل از عملیات فروغ جاویدان بود که مسؤلی از طرف سازمان به ما ابلاغ کرد که ما می‌خواهیم شما را آزاد کنیم ولی مدتی صبر کنید. آن موقع ما خبر از عملیات فروغ جاویدان نداشتیم و بعدش فهمیدیم. بعداز عملیات فروغ جاویدان برادر مسعود طی پیامی به ما ابلاغ کردند که هر کسی خواست به‌زندگی عادی خودش برگردد، می‌تواند برود و در صورتی که کسی خواست می‌تواند به ارتش آزادیبخش ملی ایران بپیوندد. من با اشرافی که به مناسبات انسانی سازمان پیدا کرده بودم، انتخاب کردم که به ارتش آزادیبخش ملی ایران بپیوندم. از آن به‌بعد ما با کنش واکنش‌های زیادی درجنگ با رژیم خمینی مواجه بودیم. بعداز آن رژیم با بکارگیری صلیب سرخ دنبال برگرداندن ما به ایران بود ولی در ملاقات با صلیب سرخ بر موضع خودم برای ماندن در ارتش آزادیخش و مجاهدین پافشاری کردم. علی‌رغم اینکه من موضع قاطع در مقابل صلیب گرفته بودم که نمی‌خواهم به ایران برگردم و بر پایداری خود برای مبارزه پافشاری کرده بودم، ولی رژیم از طریق صلیب عامل فشار روی من بود. تا اینکه بعداز حمله اول امریکا به عراق با صلیب سرخ اتمام حجت کردم که دیگر نمی‌خواهم با آن‌ها که پیام‌آور رژیم برای فشار و به تسلیم کشاندن من از مبارزه هستند، ملاقات کنم. دراین جنگ سیاسی که هیچ منفعتی برای سازمان مجاهدین نداشت و فقط سازمان انرژی زیادی برای این جنگ می‌پراخت من را مخیر به‌رفتن به ایران کرد ولی من انتخاب کرده بودم که به مبارزه ادامه بدهم.
رژیم که دید نمی‌تواند با ارگان‌های رسمی به‌جایی برسد، از حربه خانواده استفاده کرد تا در پوش عواطف خانوادگی من را به ذلت و تسلیم وادارد. در همین رابطه خانواده مرا نیز به‌اشرف آورد که من با اصرار مسئولینم برای ملاقات با خانواده‌ام رفتم و در صحبت با آن‌ها به‌این اشراف رسیدم که آن‌ها را با پوش زیارت کربلا به اشرف آورده‌اند تا به این وسیله روی من فشار بیاورند تا از مبارزه دست بردارم. در صحبت با آنها متوجه شدم که رژیم در سال‌های قبل چند بار به خانواده‌ام گفته بود که من در همان سال ۶۷ در جبهه کشته شده‌ام.
در ملاقاتی که داشتم به خانواده‌ام گفتم که تحت فشارهای رژیم گول نخورند و تسلیم آنها نشوند، این رژیم است که می‌خواهد عنصر اصلی سرنگون کننده‌اش را از سر راه بردارد. ولی من انتخاب کرده‌ام که برای آزادی وطنم و مردمم از سرنگونی این رژیم کوتاه نیایم.
بعداز کارزار بزرگ مقاومت به رهبری خواهر مریم که منجر به شکست دشمن در لیبرتی و اشرف۱ شد 
و مجاهدین با هجرت بزرگ به پیروزی برزگ دیگری دست یافتند و دشمن ضد بشری را غافلگیر کردند، رژیم فکر می‌کرد که مجاهدین که پایشان به اروپا برسد، دیگر تشکیلات آنها باقی نخواهد ماند. اما «تا کور شود هر آن که نتواند دید» و به‌قول برادرمسعود مرغ از قفس پرید. مجاهدین نشان دادند که از جنگ با دشمن کوتاه نمیآیند. دشمن به‌وضوح بیش از هر زمان دیگری از کانون استراتژیک نبرد هراس دارد و به همین دلیل به فکر راه‌اندازی سیرک در اطراف اشرف۳ در آلبانی افتاده است. تا شاید از این نمد برای خودش کلاهی بدوزد.
این دست و پازدن‌های ابلهانه و راه‌انداختن دود و دم طومار و نامه نگاری و… فقط عزم ما را در مبارزه برای سرنگونی این رژیم جزم‌تر می‌کند. آخوندهای پابه‌گور، کورخوانده‌اند که در مرحله سرنگونی بتوانند مثل اشرف۱ بلندگو نصب کنند و عربده کشی در اروپا راه بیندازند و خانواده را عامل فشار برای عقب نشینی ما کنند



بیشتر بخوانید:
مجاهدین خلق، ستون پنجم یا میهن پرست؟ قسمت سوم - جنگ‌باعراق چگونه ادامه یافت؟ چرا خمینی صلح را نمی‌پذیرفت؟ 



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

🔴 خامنه‌ای بازنده استراتژیک به مناسبت دومین سالگرد جنگ غزه

🔴آیا سلطنت‌طلبان واقعاً ملی‌گرا هستند؟