پشت پردهی یک «نـه» تاریخی!
درجریان انقلاب ضدسلطنتی، با رفتن خمینی به فرانسه، نمایندهی سازمان مجاهدین برای ملاقات با او به پاریس میرود. این دومین ملاقات رسمی با خمینی بود:
فعالیتهای مجاهدین در فاز سیاسی
آنچه خمینی از مجاهدین میخواست و نیافت!
یک یادآوری ضروری
اگر خمینی به حداقلهای رویکرد با یک انقلاب دموکراتیک پایبند بود، کار به یک دیکتاتوری فاشیستی نمیکشید و این همه جنایت از آن بیرون نمیآمد! جنایتهایی که با سرقت یک انقلاب شروع شد و لاجرم حالا مردم و نیروی پیشتازش، برای تحقق کلمه به کلمهی شعارهای آن انقلاب، باید سنگر به سنگر با خمینی درگیر شوند! واقعیت این سرقت تاریخی را، گوشهیی از یک یادآوری و اعتراف دیرهنگام، نشان میدهد:
تلویزیون رژیم، صفار هرندی: «شما اگه همین آرشیوهای سیما رو نگاه کنید توی تظاهرات ۵۶-۵۷هستن. چریکهای فدایی خلق هستن، آرمشون هست. مجاهدین خلق هستن. عکس کشته شدههاشون هست! خب، اینا میتونن ادعا کنن، بگن: انقلاب مال ما بود، دزدیدن بردنش جای دیگه!»
یکی دیگر از نقاط درگیری، دیدارهای مجاهدین و خمینی بود که دو ملاقات آن تا سال ۵۷را در مقالههای قبلی خواندیم. حالا میپردازیم به آنچه که خمینی از مجاهدین میخواست و نیافت.
سومین ملاقات:
یک یادآوری ضروری
اگر خمینی به حداقلهای رویکرد با یک انقلاب دموکراتیک پایبند بود، کار به یک دیکتاتوری فاشیستی نمیکشید و این همه جنایت از آن بیرون نمیآمد! جنایتهایی که با سرقت یک انقلاب شروع شد و لاجرم حالا مردم و نیروی پیشتازش، برای تحقق کلمه به کلمهی شعارهای آن انقلاب، باید سنگر به سنگر با خمینی درگیر شوند! واقعیت این سرقت تاریخی را، گوشهیی از یک یادآوری و اعتراف دیرهنگام، نشان میدهد:
تلویزیون رژیم، صفار هرندی: «شما اگه همین آرشیوهای سیما رو نگاه کنید توی تظاهرات ۵۶-۵۷هستن. چریکهای فدایی خلق هستن، آرمشون هست. مجاهدین خلق هستن. عکس کشته شدههاشون هست! خب، اینا میتونن ادعا کنن، بگن: انقلاب مال ما بود، دزدیدن بردنش جای دیگه!»
یکی دیگر از نقاط درگیری، دیدارهای مجاهدین و خمینی بود که دو ملاقات آن تا سال ۵۷را در مقالههای قبلی خواندیم. حالا میپردازیم به آنچه که خمینی از مجاهدین میخواست و نیافت.
«پاریس، زمستان۵۷: من بهعنوان نمایندهی سازمان به دیدن خمینی در پاریس رفتم و چند نکته را به وی گفتم. اولین نکته این بود که آقا! در این شورای انقلابی که شما تشکیل دادهاید، چیزی که نیست، انقلاب است! زیرا اولاً از انقلابیون کسی در آن نیست. به این ترتیب شما انقلاب را آوردهاید در اختیار کسانی قرار دادهاید که هیچ سهم و شرکتی در آن نداشتهاند! ثانیاً از همین الآن هواداران شما شروع به پاره کردن عکسها و پوسترهای شهیدان ما کردهاند؛ و در شرایطی که خواهران و برادران ما در خیابانها علیه رژیم شاه شعار میدهند، گاهی آنها را مورد ضرب و شتم قرار میدهند!
در جواب من، خمینی با دجالیت تمام گفت: دلیلش این است که شما شعار مردم را نمیدهید!
من به او توضیح دادم که: شعار ما شعار مردم است. ما جدا از مردم، شعاری نمیدهیم. این شعارها دو پایه دارد: استقلال و آزادی.
او گفت: نه! و دوباره تأکید کرد که: شما شعار مردم را نمیدهید!
من فهمیدم منظورش این است که به خود دجالش «امام» نمیگوییم! من برایش توضیح دادم: اگر منظور شما این است که شما را «امام» خطاب کنیم، معذوریم! بهدلیل اینکه ما شیعه هستیم و به بیشتر از ۱۲امام اعتقاد نداریم!» (از مقالهی «مشعل شبانگاهان»، عباس داوری)
اولین دیدار مسعود رجوی و خمینی
مسعود رجوی: «در همان حوالی ۲۲بهمن ۵۷، خمینی یک شب پسرش احمد را که بسیار به مجاهدین ابراز ارادت و سمپاتی میکرد، نزد من فرستاد. هنوز رژیم شاه بهطور کامل سقوط نکرده بود. ما هم دو سه هفته بود که از زندان آزاد شده بودیم. برجستهترین حرفهایش (احمد) این بود که:
علیه کمونیستها موضعگیری کنید و با هر کس که «امام» وارد جنگ شد، شما هم وارد جنگ شوید که در اینصورت همه درها بهرویتان باز خواهد شد. من احمد را آن شب پی کارش فرستادم و چند شب بعد با برخی برادرانمان در محل استقرار خمینی، در یک اتاق خصوصی در جنب اتاق دیدارهای عمومی او دیدار کردیم». (استراتژی قیام و سرنگونی)
اگر خمینی میتوانست در آن ملاقات مجاهدین را با خودش همراه کند، بهترین امکان و فرصت تاریخی را برای برپایی یک خلافت چند قرنی بهدست میآورد؛ چرا که مجاهدین نیرویی بودند خوشنام، مدرن، با سابقه، با تجربه، توانمند و محبوب.
بهنظر میرسید یک لحظهی حساس و تاریخی میخواست رقم بخورد. توصیفهای بیشتر آن ملاقات را از کتاب «استراتژی قیام و سرنگونی» میخوانیم:
تهران، مدرسهی علوی، زمستان ۱۳۵۷:
مسعود رجوی: «احساس کردم از اینکه دستش را نبوسیدم و به روبوسی معمول اکتفا کردم، جا خورد. چون طبق روال آن روزگار، هرکس که به او میرسید، اول دستش را میبوسید. اما همین که خواستم صحبتهای جدی را شروع کنم، بهانه آورد که نماز مغرب دارد دیر میشود. به من تکیه داد و از جا بلند شد. گفتم آقا! حرفهای ما چه میشود؟ با اشاره به احمد گفت: احمد که هست، بنویسید به او بدهید. من حتماً میخوانم. من هم بلادرنگ در سالن پایینی همین مدرسه رفاه، چند صفحه نوشتم و به احمد دادم. حرفهایم در مورد تغییر رژیم، روند انقلاب، دولت بازرگان و ضرورت تضمین آزادیها و حقوق مردم و همچنین اعتراض به رفتار کمیتههای ارتجاعی با نیروهای انقلابی بود».
کمتر از دو ماه بعد از آن ملاقات، با دستگیری فرزندان پدر طالقانی توسط کمیتهها و خروج اعتراضی ایشان از تهران، مملکت وارد یک بحران سراسری شد. خمینی داشت جو سرکوب را گسترش میداد. از آیتالله طالقانی هم شروع کرده بود که بقیه حساب کار خودشان را بکنند!
این تعرض به آزادیهای برآمده از انقلاب، بلافاصله با موضعگیری سازمان مجاهدین در حمایت از آیتالله طالقانی و با صدور اطلاعیهی سیاسی ـ نظامی شمارة ۲۲در ۲۶فروردین ۵۸همراه شد. این موضعگیری، تعادلقوای موجود در خیابانها را به ضرر خمینی تغییر داد. مجاهدین نیروهای خود را تحت فرمان پدر طالقانی قرار دادند.
در همین فضای جدید و دو ماه پس از ملاقات در مدرسهی علوی، ملاقات دیگری در قم با احمد خمینی صورت گرفت:
مسعود رجوی: «درست در همین روز ۳۰فروردین، من در قم با احمد خمینی در حال دیدار و گفتگو بودم.
هدف، بیان اعتراضمان به رفتار با آیتالله طالقانی و درخواستهای برحق ایشان دربارهی شوراها و حقوق دموکراتیک مردم و همچنین بیان شکایتهای خودمان از رفتار جنونآمیز پاسداران و کمیتهچیها و حزباللهیها در سراسر کشور بود.
در اثنای همین بحث، احمد خمینی که اداره کنندهی امور خمینی و در عینحال رابط ما بود، گفت: شما چرا معطلید و چرا مبانی اعتقادی خودتان را که امام به برادرتان هم گفتهاند، نمینویسید و منتشر نمیکنید تا این ضدیتها تمام شود؟
چندی قبل از این برادرم (کاظم شهید) قبل از اینکه بهعنوان اولین سفیر ایران بعد از انقلاب ضدسلطنتی در مقر اروپایی ملل متحد، به ژنو برود، با خمینی در قم دیدار کرده بود. در این دیدار خمینی به او گفته بود: به برادرتان بگویید مبانی اعتقادی خودشان را بنویسند و منتشر کنند.
و حالا احمد، همان را یادآوری میکرد. من میدانستم که هدف او و پدرش، اذعان ما به ولایت و رهبری سیاسی و ایدئولوژیک خمینی است! با این همه، آن روز (۳۰فروردین ۱۳۵۸) در جواب به احمد خمینی گفتم: ای به چشم، هم الآن اصول اعتقادیمان را مینویسم و امضاء و تقدیم ایشان میکنم. سپس همانجا، در حضور خودش، با لحن بسیار محترمانه خطاب به خمینی نوشتم: «حسب الامر آن پدر گرامی که از ارکان اعتقادی اینجانبان سؤال فرمودهاید، معروض میدارم که: ارکان عقیدتی مجاهدین همان ارکان عقیدتی دین مبین اسلام و مذهب حقّهی جعفری اثنیعشری است». در ادامه شهادتین نوشتم و سپس پنج اصل دین و مذهب را با یادآوری اینکه «در عموم کتب شرعیات (ابتدائی) آمده است» مکتوب کردم: توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد». در مادهی چهارم (مربوط به امامت) عمداً در مورد ۱۲امام نوشتم که: «آخرین آنها زنده و غایب است (و) به منصب امامت رسیده»... (یعنی که امام دوازدهم خودش در منصب امامت حی و حاضر است و نیازی به زحمت سایرین نیست!)».
به ظاهر نگرانیهای خمینی نسبت به دین و ایمان مجاهدین، باید با این سند رسمی برطرف میشد! سندی که مکتوب شد و نزد خمینی بود و قابل انکار نیست. اما هرگز این طوری نشد! چرا که خمینی اصلاً مشکل دین و ایمان نداشت! اتحادش با توده ـ اکثریتیها را به یاد آوریم؛ او در همان دنیای فئودالی خودش، فقط نوکر و تفنگچی میخواست! به اتحادش با لیبرالها توجه کنیم؛ فقط خدمتکار سیاسی میخواست! آن هم در حد دستمال یکبار مصرف! همین و بس! اما در مورد مجاهدین احساس میکرد با پدیدهی عجیبی مواجه شده است؛ کسی که سهیم شدن نقد در قدرت را پس میزند!
اما ماجرای آن ملاقات هنوز خاتمه نیافته است. دنبالهی آن را با روایت رهبر مقاومت میخوانیم:
مسعود رجوی: «وقتی این کاغذ را کپی گرفتم و نسخه اصلی را به احمد دادم تا برای خمینی ببرد، بهدقت خواند و گفت: همین؟ گفتم: بله، مگر نگفتند اصول اعتقادی را بنویسیم؟ من هم اصول اعتقادی را نوشتم و فردا هم منتشر میکنیم تا ببینیم چماقداری و ضدیتهایی که شما میگویید، تمام میشود؟
احمد گفت: آخر از رهبری امام و اقتصاد و مالکیت هیچچیز ننوشته اید! گفتم: حاج احمد آقا! ایشان خودشان ارکان اعتقادی را خواستهاند، نه اقتصاد و مالکیت و مسائل بحثانگیز دیگر را»...
روز بعد از آن ملاقات، روزنامهها آن نوشته را منتشر کردند. همانطور که قابل پیشبینی بود، هیچ مسألهیی حل نشد!
مسعود رجوی: «من همان شب به تهران برگشتم و روز بعد در شرایطی که حملات چماقداران به بسیاری از دفاتر و ستادهای مجاهدین بهدنبال سخنرانی روز قبل خمینی شروع شده بود، در بعدازظهر ۳۱فروردین با احمد خمینی تلفنی تماس گرفتم و گفتم آیا روشن شد که دعوا بر سر ارکان عقیدتی و توحید و نبوت و معاد نبود؟ و آیا روشن شد که هدف بهراه انداختن جنگ و خونریزی است و اینکه ما هم مجبور به دفاع از خودمان بشویم؟ احمد ابتدا خود را به نفهمی زد و گفت: موضوع چیست؟ گفتم همه میگویند که فرمایشات دیروز امام مبنی بر ”طرد مجاهدین و تعرض به آنها“ در حقیقت فرمان حمله و جنگ با ما بوده است. بنابراین میخواهم از طریق شما ایشان را مطلع کنم که هر چه پیش بیاید ما مسئول آن نیستیم». (کتاب استراتژی قیام و سرنگونی)
آخرین دیدار مسعود رجوی با خمینی
آخرین ملاقات، یک ویژگی مهم داشت: اینبار خود خمینی خواهان دیدار و مذاکره شده بود! تا پیش از این، پسرش احمد را میفرستاد. اما این بار خودش پیشقدم شد. این ملاقات در اردیبهشت ۵۸و در شهر قم صورت گرفت.
مسعود رجوی: «در اواسط هفته بعد، به من اطلاع دادند که احمد خمینی زنگزده و دعوت کرده است که در آخر هفته برای دیدار با خمینی به قم بروم. خمینی بعد از تعارفات اولیه و ابراز علاقه و دوستی شدیدش نسبت به آیتالله شاهآبادی ـ پدر بزرگ برادر مجاهدمان محمود احمدی که در همین ملاقات حاضر بود ـ حرفش با ما این بود که: خیلی از آقایان از شما شکایت و گله دارند و همین دیروز هم که فهمیدند شما اینجا میآیید، همهی کتابها و اعلامیههایتان را آوردند به من نشان دادند، اما من اعتنا ندارم و فقط میخواهم شما با مردم و اسلام باشید تا اوضاع سابق به کشور برنگردد... (نقل به مضمون).
منظور خمینی از مردم و اسلام واضح بود: گردن گذاشتن به ولایت و هژمونی خودش را میخواست که طبعاً مرز سرخ ایدئولوژیکی ما با ارتجاع بود.
من هم گفتم: ما از شما هیچ درخواست دنیوی و مادی نداریم. در راه آزادی و استقلال ایران، ما را بدون کمترین چشمداشت دنیوی و مادی، کمترین سربازان خود بدانید. اکنون قدرت سیاسی و قدرت مذهبی در شما متمرکز شده و اگر در راه خدا و خلق از آن استفاده شود، میتواند کون و مکان را تغییر دهد (نقل به مضمون). سپس خطبهی حضرت علی در نهجالبلاغه در مورد حق مردم بر والی و حاکمیت و حق والی و حاکمیت بر مردم را برایش خواندم و نتیجه گرفتم که محور و کانون همهی مسائل و خواستها که انقلاب ضدسلطنتی هم اساساً برای آن بهپا شد، مسأله آزادی است.
خمینی این نتیجهگیری را تماماً تأیید کرد و گفت: اسلام بیش از هر چیز به آزادی عنایت دارد و در اسلام خلاف آزادی نیست الا در چیزهایی که مخالف با عفت عمومی است».
در اینجا یادآوری یک تاریخ ضروری است. اولین هفتهی اردیبهشت سال ۵۸که خمینی نفراتش را بر ضد مجاهدین آماده و تحریک میکرد، آن تاریخ و آن تصمیم، مقطع تصمیم خمینی به سرکوب و نابودی مجاهدین است؛ درست دو سال قبل از ۳۰خرداد ۶۰! یادآوری این تاریخ از آنجا مهم است که خمینی در آخرین ملاقاتش با مسعود رجوی، مطمئن شد که نمیتواند مجاهدین را استخدام کند.
مسعود رجوی: «جالب است بدانید که در بازگشت از همین ملاقات، مطلع شدیم که اطلاعات سپاه جدیدالتأسیس پاسداران در آن روزگار (غرضی و آلادپوش از بریده مزدوران پیشین) همراه با اداره هشتم ساواک که اکنون اسم جدیدی پیدا کرده بود، به اتفاق ماشاءالله قصاب ـ کمیتهچی مستقر در جنب سفارت آمریکا ـ مجاهد خلق محمدرضا سعادتی را دستگیر کرده و به نقطهی نامعلومی بردهاند.
بعداً یک نوار دیگر از صحبتهای تقریباً خصوصی خمینی که مربوط به همان سال ۵۸بود، به دستمان رسید. یعنی بعد از رفراندوم قانون اساسی و درست قبل از انتخابات ریاستجمهوری و مجلس شورای ملی. نواری که نشان میداد خمینی همان موقع تصمیم نهائیاش برای یکسره کردن کار انقلاب و آزادیها را یکجا گرفته بوده!»
صحبتهای خصوصی خمینی در بهار سال ۵۸
خمینی: «اگر بنا بود که مثل سایر انقلاباتی که در دنیا واقع میشد، که پشت سر انقلاب یک چند هزار تا از این کاسبها را در مراکز عام اعدام میکنند و آتش میزنند، تمام میشد. نمیذارند یک روزنامهای چیز بشد، جز روزنامهای که خودشون میخوان. الآن انقلاب اکتبر هنوز روزنامه ندارند...
میگن شد رستاخیز. ما میخوایم رستاخیز بشد. ما یک حزب را، یا چند حزب را که صحیح عمل میکنند میذاریم و بقیه همه را ممنوع میکنیم و همهی نوشتجاتی که اینها نوشتند و برخلاف مسیر اسلام و مسیر مسلمین است، ما همه اینها را از بین خواهیم برد! شما دیکتاتورید! ما آزادی دادیم، شما نگذاشتید. هرچی دلتون میخواد فریاد بزنید توی خانههایتان.
اینها باید منزوی بشند. ما بعد از این هم گرفتاری داریم. فردا قضیهی رئیسجمهور است. همین بساط و همین خونریزی و... در قضیهی مجلس شورا بدتر از این خواهد شد و خیلی بدتر از این خواهد شد. ما باید جلوی مفاسد را بگیریم.
بنابراین ما در کمال تأسف این آزادی که قبلاً دادیم، نمیتوانیم بدیم. ما نمیتونیم این را بدیم. شرعاً برایمان جایز نیست. خطا کردیم. هم ما خطا کردیم، هم دولت خطا کرد و هم شورای چیز خطا کرد. همهی ما خطا کردیم. ما خیال میکردیم با انسان سر و کار داریم، ولی معلوم شد ما با انسان سر و کار نداریم؛ ما با حیوان درنده سر و کار داریم. نمیشه با حیوانات درنده با ملایمت رفتار کرد و نمیکنیم دیگر!»
به این ترتیب همهچیز در اواخر خرداد ۵۸تعیینتکلیف شده بود. مردم صغار شدند و قیمشان هم ولیفقیه! اینطوری دردسر انقلاب و آزادیها هم حل میشد. فقط میماند مجاهدین که مسألهی آنها را هم امت همیشه در صحنه حل خواهد کرد!
«امت همیشه در صحنه» اسم مستعار پاسدارهای لباسشخصی خمینی بود. همانها که خمینی خطوطش را اساساً با آنها پیش میبرد؛ بدون اینکه خودش مجبور به ورود یا موضعگیری و متحمل هزینهیی بشود! همان چماقدارها، چاقوکشان و آدمکشهایی که خمینی حتی یکبار هم علیه اقدامات جنایتکارانهشان کمترین اشاره و موضعگیری نکرد.
از نیمهی دوم سال ۵۸به بعد، روزانه صدها مجروح و هر هفته یک شهید ـ آن هم فقط در فعالیت مسالمتآمیز سیاسی ـ وجود داشت. یک روزنامهنگار آمریکایی به اسم آبراهامیان که مخالف مجاهدین هم بود، اینها را شمارش کرده بود و عدد اعلام کرد: «۷۱نفر شهید». ولی هرگز هیچ قاتلی دستگیر نشد!
همان وقتها لـب مطلب را رفسنجانی در یک ملاقات با مجاهدین گفته بود.
مسعود رجوی: «یک بار رفسنجانی که برای شکایت از تقلبهای انتخابات مجلس نزدش رفته بودم، به من گفت: شما ما را مجبور کردید که برویم رئیس و وزیر از خارجه بیاوریم... مضمون حرف رفسنجانی با مایههایی که برای مجاهدین میگذاشت، این بود که اگر با ما راه میآمدید از آنجا که تنها و اولین گروه انقلابی مسلمان بودید که با شاه به جنگ برخاستید، نیازی به سایرین نبود».
خمینی نیروی سرکوب و شریک جنایت میخواست، نه مؤتلف سیاسی. در هر ملاقاتی هم، از خودش گرفته تا پسرش احمد و تا رفسنجانی و آنهای دیگر، به نوعی همین حرف را میزدند. البته جواب مجاهدین هم در تمامی این موارد، با قاطعیت، «نه» بود. البته با آگاهی از عواقبش؛ چرا که «نه» به خمینی یک «نه» ی خطرناک و البته تاریخی بود که بهای خودش را داشت.
به این ترتیب بود که ملاقاتها و مذاکرات مجاهدین با شخص خمینی تمام میشود.
یک ملاقات ویژه!
روز ۲۵مهر ۱۳۵۸خبرنگار نشریهی «مجاهد» در مجلس خبرگان، بهشدت توسط پاسداران مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
ساعتی بعد، بهشتی در مقام رئیس مجلس، با خبرنگار مجروح و غرقه به خون، دیدار و گفتگو کرد و به او گفت: »این درست است که دو برداشت در زمینهی شناخت اسلام وجود دارد؛ این مسألهیی نیست. ولی چرا سازمان مجاهدین خلق حاضر نیست در مواضع خود تجدیدنظر کند و با دیگر گروههای اسلامی ـ که همگی برادر هستند و مبارزه کردهاندـ متحد شود؟ من از شما میخواهم که این پیام مرا و حرفهایم را به سایر برادرانتان در سازمان مجاهدین برسانید».
این داستان به همین شکل ـ حالا گاهی خونینتر، گاهی شدیدتر و بعضی روزها گستردهتر و تقریباً در سراسر سال ۵۸و سال بعد و سال بعدش ـ ادامه پیدا کرد تا رسیدیم به۳۰خرداد۶۰...
پایان قسمت چهارم