تصویری از سی خرداد سال ۱۳۶۰
چه باید کرد؟
خمینی در کمتر از یکسال، ۶میلیون رأیدهنده را از دست داد. اگر با چماقداری جلوی رسانهها و گردش آزاد اطلاعات را نمیگرفت، بیشک سال بعد، بیشتر از سال اول سقوط میکرد.
با معرفی کتابی که در
قسمت دهم، بخشی از آن را آوردیم، حالا دیگر بهترین شاهد و گواه خط و خطوط دادن به
چماقداران و جواز جنایت دادن به آنها، شخص خمینی و سخنرانیهای علنی او است. نکتهی
شگفتانگیز این است که از یک مقطع به بعد، خیلی از این جلسات، نه تنها سری نبود،
بلکه از شبکهی سراسری رادیو ـ تلویزیون دولتی پخش میشد. خمینی از رادیوی سراسری
مملکت مثل بیسیم شخصی و شبکهی ارتباطی برای باندهای آدمکشش استفاده میکرد!خمینی در کمتر از یکسال، ۶میلیون رأیدهنده را از دست داد. اگر با چماقداری جلوی رسانهها و گردش آزاد اطلاعات را نمیگرفت، بیشک سال بعد، بیشتر از سال اول سقوط میکرد.
رادیو ـ تلویزیون رژیم، خمینی: «نباید به خودتون بیایید که نروند توی روزنامه اون غلطها رو بکنن؟ روزنامهها میخواهند که من یه وقت صدایم در بیاید، همه آنها را ببندم؟ چرا نمیگیرید؟ مکرر من بهشون گفتم. چرا نمیگیرند جلوی روزنامهها را؟ من بگیرم جلویش را؟»
تلویزیون رژیم: «بیش از هزار نشریه و حزب و گروه خلق میشود و البته دوسوم اونها جمع میشود».
کار صبح تا شب خمینی این بود که بنشیند روی بالکن خانهاش و پشت سرهم یک عده چماقدار را ببرند پیش او تا برایشان روضه بخواند، تحریکشان کند و بیندازدشان به جان مردم، روزنامهها و هر کسی که حرفی غیر از حرف خمینی میزد.
خمینی: «مردم ایران بیدار باشید! مسلمین بیدار باشید! اگر خدای ناخواسته خللی وارد بشود در این صف فشرده مسلمین، صف ملت ایران، خطر در پیش است. تفرقهافکنها را از بین خودتون بیرون کنید. ما نخواهیم گذاشت این تفرقهافکنها رشد کنند».
خمینی، ۷دی ۵۹: «یه قدری قلمها را کنترل کنید! یه قدری حفظ کنید خودتون را! اینقدرتبعیت از هوای نفس نکنید! اینقدرتبعیت از شیطان نکنید!»
با شتاب پیدا کردن نفوذ اجتماعی و فرهنگی مجاهدین، از آنجا که ارتجاع حاکم، توان فکری و تئوریک و درونمایهی لازم برای مقابله با بالندگی مجاهدین را نداشت، خمینی تقریباً هفتهیی دو سه بار خودش معرکهگیری راه میانداخت تا دامنهی سرکوب و سانسور و جنایت را بیشتر کند و به چماقداران و باندهای فاشیستیاش سرنخ بدهد. از تابستان ۵۹به بعد، صحنهچرخان همه این معرکهگیریها بهوضوح شخص خمینی است. در یکی دیگر از همین نمونهها باز هم عدهیی را جمع کردند زیر پنجرهی اتاق خمینی تا شارژشان کند و بیندازدشان به جان مجاهدین و پروندهسازی علیه آنها:
پاییز سال ۵۸، رادیو ـ تلویزیون رژیم، خمینی: «اینها که بهطور منافقی پیش آمدند و در میدان مسلمین واقع شدند و میخوان کارشکنی کنن برای اسلام و مسلمین، باید هرچی ازشون پیدا کردن، هر پروندهیی از اینها پیدا کردند، نشان بدهند تا معلوم بشود که اینها جزء منافقینند، تا مردم با آنها مبارزه کنند».
حرص خمینی برای نابودی مجاهدین و محو آزادیها، آنقدر زیاد بود که خیلی وقتها حرفهایش مضحک و احمقانه میشد. مثلاً میخواست روزنامهها را ببندد، میگفت: میخواهیم در مصرف کاغذ صرفهجویی کنیم!
تلویزیون رژیم: «امام که مسایل کشور را هوشیارانه زیر نظر دارد و از گسترهی آسیبشناسانهی اجتماعی به مسایل بیتالمال نظر میکنند، مسئولان را توجه میدهند».
خمینی: «حتی مطبوعات باید این را توجه داشته باشند که چیزهایی که برای ملت مفید نیست، در روزنامهها ننویسند. کاغذ صرف این نکنند! وقت صرف این نکنند!»
تقریباً دو ماه و یک هفته پس از آخرین ملاقات مجاهدین با خمینی که اوایل اردیبهشت ۵۸بود، روز ۱۵تیر ۵۸خمینی آمد تلویزیون و گفت: «شماها اجتماع مسلمین را بههم میزنید و موجب تفرقه میشوید. این گروه گروه کردن ملت، موجب این میشود که ملت شما باز بهحال اول برگردند. شما دارید رمز پیروزی ملت را از دست میدهید».
در یک سخنرانی دیگر هم گفت که: «شعار مخالف دادن، به هر شکلی ممنوع است». اگر حتی شعار دادن هم ممنوع است، پس بفرمایید اصلاً این ملت برای چی انقلاب کرد؟
خمینی: «اگر کسی شعارهای باطل خواست بدهد، با قوت او را بکوبید و نگذارید یک شعارهای باطل بدهد. خود مردم مأمورند! تکلیف اسلامیشون این است که اگر یک کسی شعار علیه کسی، له کسی، برای کسی، برای تفرقه انداختن بیاورد، خود مردم مأمورند او را بگیرند و تحویل مراکزی که باید بدهند، بدهند».
بعدها نوار یکی دو جلسهی خصوصی و نیمهخصوصی خمینی علنی شد که حاکی از تصمیم خمینی به بستن روزنامهها، انحلال احزاب و حذف و کشتار مخالفان بود:
پاییز ۱۳۵۸، صحبتهای خصوصی خمینی: «اگر بنا بود از اول مثل سایر انقلاباتی که در دنیا واقع میشد، پشت سر انقلاب، یک چندهزار از این کاسبها را در مراکز عام، میان دار میزدند، آتیش میزدند، تمام میشد قضیه. نمیگذارند یه روزنامهای چاپ بشد، جز روزنامه خودشون. اگر اینجا از یک حزبی جلوگیری بشود، فریاد میزنند اینجا میخواد یکحزبی بشد، شد رستاخیز. ما میخواهیم رستاخیز بشود. ما یک حزب را، یا چند حزب را که صحیح عمل میکنند، میگذاریم عمل بکنند و مابقی، همه را ممنوع اعلام میکنیم و همه نوشتجاتی که اینها کردند و برخلاف مسیر اسلام و مسلمین است، ما همه اینها را از بین خواهیم برد. ما آزادی دادیم، شما نگذاشتید. حالا که اینطور شد، انقلابی با شما رفتار میکنیم. هرچی میخواهند روزنامههای خارج بنویسند... هرچی بگویند... اینها هم هرچی دلشون میخواهد، در خانههاشون فریاد بزنند. اما بیرون دیگر حق ندارند بیایند. اینها باید منزوی بشوند. ما بعد از اینهم گرفتاری داریم. فردا انتخابات رئیسجمهور است. همین بساط و همین خونریزی و اینها. یه مدت دیگه قضیهی مجلس شوراست. بدتر از این خواهد شد و خیلی بدتر از این خواهد شد. ما باید جلوی مفاسد را بگیریم. ما موظفیم از طرف اسلام که مسایل مسلمین را حفظ کنیم. همه موظفیم و این طوایف فاسد دارند اسلام را از بین میبرند. آزادی که دادیم، دیگر نمیتوانیم بدهیم و متأسفانه نمیتوانیم بگذاریم این احزابی که درست شدند، بهکار خودشان ادامه بدهند. من تصدیق میکنم که ما خطا کردیم، دولت هم خطا کرد و ما با حیوانات درنده سر و کار داریم. با حیوانات درنده نمیشود با ملایمت رفتار کرد و دیگر ملایمت نمیکنیم».
با این مقدمهچینیها بود که آن جنایتهای فاشیستی باندهای چماقدار، یکی بعد از دیگری در کوی و برزن و خیابان و دانشگاههای ایران راه افتاد و مملکت را وارد بحران سراسری کرد. بیحکمت نبود که به هیچ دادخواهی مجاهدین دربارهی کشتار هواداران و اعضایشان، نه خمینی و نه مقام دیگری از رژیمش، یک کلام و یک خط پاسخ ندادند. در عبور بردبارانه و خویشتندارانهی مجاهدین از میان آن همه جنایت و تضییق در دو و نیم سال حفظ مسالمت بود که مسعود رجوی آن سؤال معروف را در پیشگاه ملت و تاریخ ایران مطرح کرد: «چه باید کرد؟» سؤالی که بهمحض اینکه اجتماعی شد، همه چشمها و انگشت اتهام را متوجه شخص خمینی کرد.
مسعود رجوی: «آمدهایم بپرسیم که دیگر حالا چرا؟ حالا چرا؟ و
اینکه تکلیف ما با این اوضاع چیست؟ و خلاصه چه بایستی بکنیم؟
در این اواسط یک روز نبود در هیچکجا که ما حمله و هجوم و زخمی و تیر خورده و شکنجه دیده نداشته باشیم. هر روز، هر روز. اما بگذارید بپرسم، بگذارید در رابطه با اینهمه گلها و استعدادهایی که پرپر شدهاند، بپرسم، بپرسم که «و اذا الموؤدهٴ سئلت بایّ ذنب قتلت»
به کدامین گناه کشته شدند؟ کدام گناه؟
علمای شریعت! رجال دولت! وکلای مجلس! اصناف! بازاریها! مطبوعات! رادیو تلویزیون که میگویید در خط انقلابید! آخر چرا ساکتید؟ و بهخدا قسم اگر کسی فکر کند که ما از گلوله و گاز اشکآور میترسیم. هیهات! هیهات! (شعارجمعیت).
پس چرا جلوی چماقداری را نمیگیرید؟ مگر خطر چماقداری از سایر مفاسدی که جزایش اعدام است، کمتر است؟ اگر شما نمیتوانید قانون مورد تصویب و مورد تأیید خودتان را اجرا بکنید، شما باید تکلیف خودتان را با مردم تعیین بکنید.
بگذارید تکرار کنم برای یک انقلابی، آزادیهای انقلابی شوخی بردار نیست. به قیمت خون به دستش آوردیم و تا پای جان هم از دستش نخواهیم داد».
اکنون که به سرفصل یک مسیر پرتلاطم نزدیک میشویم، خوب است نگاه دقیقتری کنیم به اوضاع صحنهی سیاسی ایران در اواخر دو سال و چند ماه تلاش برای حفظ فضای مسالمت. بخشی را از کتاب «۳۰خرداد، ضرورت تاریخ» میآوریم، بخشی را نیز از آرشیو رسانههای همان سالها.
مسعود رجوی: «خمینی روزنامهها را بست، احزاب را تعطیل کرد و سرکوب را در گستردهترین نوعش، تحت عنوان حزباللهی یا نهادهای بهاصطلاح انقلاب، برقرار کرد. مدتی مستمراً اتمامحجت میکردیم. از مجلس ملی خبری نبود، احزاب سرکوب شده، روزنامهها دهاندوخته، چماق تکفیر و انواع و اقسام چماقها نیز تحت نام مذهب بر سر مردممان میبارید. دو سال و چند ماه بعد از حاکمیت ارتجاع، یعنی در ۳۰خرداد ۱۳۶۰، در حالی که همه راههای مسالمت را درنوردیده بودیم، این خمینی بود که ما را در معرض یک انتخاب بزرگ و تاریخی قرار داد:
یا میباید مثل جریانها و احزابی که با یک اشارهی خمینی، سر جایشان نشستند، ندامت میکردیم...
یا میباید آخرین فراخوان را برای اعتراض و تظاهرات مسالمتآمیز برای عقب نشاندن ارتجاع آزمایش میکردیم». (کتاب ۳۰خرداد، ضرورت تاریخ، ص ۵۸، نقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی دی ۷۱)
در آرشیو رسانههای آن سالها، رشتهیی از تحولات و حوادث است که اوضاع دو سال پس از ۲۲بهمن، در آنها خیلی برجسته است و به چشم میخورد؛ مثل اینکه:
ـ مجاهدین از ۵تیر ۵۹به بعد اجازهی داشتن دفتر رسمی، یعنی فعالیت قانونی ندارند.
ـ مجاهدین از ۱۱آبان ۵۹به بعد اجازهی انتشار هیچگونه نشریه و کتابی ندارند.
ـ رهبری مجاهدین تحت تعقیب است. (حکم دادستانی خمینی در تاریخ ۲۵آبان ۵۹)
ـ هر هفته یکی دو نفرشان در خیابانها ترور میشوند.
ـ زندانها از هوادارانشان پر شده است.
ـ به شکایتهایشان رسیدگی نمیشود.
ـ فتوای حلال بودن خون و مالشان هم پیشاپیش، یعنی در مرداد ۵۹داده شده است.
این، شرایط سیاسی ایجاد شده برای بزرگترین نیروی سیاسی ایران در آن سالهاست. نیرویی که به گفتهی رفسنجانی، وزیر کشور وقت رژیم:
دومین جریان سیاسی کشور محسوب میشد.
به استناد آمار حکومتی، پانصد هزار میلیشیا داشت.
تیراژ نشریهاش بالای ششصد هزار بود.
و به اعتراف و اذعان عناصر همین رژیم، هیچ ایرانی پنجاه سالهیی نیست که در آن سالها به نوعی از مجاهدین هوادارای نکرده باشد.
و بهقول سرکردهی وقت سپاه پاسداران، سرجمع، ۸۷هزار نفر فقط نیروی عملیاتی در شهرهای مرکزی ایران داشته است.
پاسدار رضایی: «حرکت منافقین که با ۱۷هزار عضو و ۷۰هزار سمپات، مدت دو سال تمام، تهران و شهرهای مرکزی ایران را میزدند».
پس خمینی قدرت مجاهدین و نفوذ اجتماعی آنها را خوب خوب میدانست. این را هم خوب خوب میدانست که با تفکر قرون وسطاییاش، هرگز از پس اندیشهی انقلابی و رو به رشد مجاهدین برنمیآید. اینطوری است که مثل همه دیکتاتورها و جنایتکاران تاریخ، وقتی در برابر آزادی به بنبست میرسد، سادهترین راه و کمبهاترین روش را انتخاب میکند: سرکوب عریان، بگیر و ببند، ترور، زندان و اعدام! و به این وسیله حق فعالیت قانونی چنین جریان اجتماعی گستردهیی را از بیخ منکر میشود!
پاسخ به سؤال مهم «چه باید کرد؟» را ادامه میدهیم...
تظاهرات ۱۵۰هزار نفرهی مادران در اردیبهشت ۶۰برای هر سیاستمداری که یک مویرگ انسانی داشت، یک علامت هشدار خیلی قوی بود که در سادهترین مفهومش به خمینی میگفت: در برابر مجاهدین، تو صرفاً با یک حزب، یا گروه یا به قول خودشان با یک گروهک مواجه نیستی؛ بلکه با یک جریان قوی اجتماعی روبهرویی که نمیشود به همین آسانی دست در خونشان کرد. اما خمینی درست سه روز بعد از تظاهرات عظیم مادران، به صحنه آمد و حرف آخرش را زد:
خمینی: «شما چیزی نیستید که بتوانید در مقابل این موج خروشان... مقاومت کنید... نیاید آن روزی که به ملت ما تکلیف بشود که با شماها چه بکنند». (کتاب غائلهی ۱۴اسفند، ص ۶۴۸)
دو روز بعد، مسعود رجوی جواب سخنرانی خمینی را در یک نامه، با رعایت احترامات فائقه و تلاش مجدد برای حل و فصل مسالمتآمیز قضایا، داد. خلاصهی نامه چنین بود:
«اینطور که برمیآید، روزی را که رسماً به مقابله با ما تکلیف نمایید، دور نیست و شما در هر موقعیتی که مقتضی بدانید، آن را مقرر خواهید فرمود. لیکن ما باز هم بهعنوان انقلابیون یکتاپرست، به عرض میرسانیم که به هیچوجه تا آنجا که به ما مربوط است، از جنگ و دعوا و اختلافات داخلی استقبال نکرده و نمیکنیم و تا آنجا که انضباط آهنین تشکیلاتی ما کشش داشته باشد، تلاش خواهیم نمود که همچون گذشته ـ ولو به بهای جان خواهران و برادرانمان ـ تا وقتی که راههای مسالمتآمیز ابراز عقیده و فعالیت انقلابی، مطلقاً مسدود نشده و بهاصطلاح حجت تمام نگردیده است، از عکسالعملهای خشونتبار و قهرآمیز بپرهیزیم». (استراتژی قیام، ص۹۲)
توضیحات بیشتر دربارهی آن نامهی مهم و سرفصلی را از کتاب «استراتژی قیام» میخوانیم:
مسعود رجوی: «در همین نامه نوشتیم که به قانون اساسی شما (ولایت فقیه) رأی ندادهایم، اما به آن التزام داریم... همچنین نوشتیم که حضرت آیتالله! حتی خدیو مصر هم وقتی دید که پیراهن یوسف از جلو پاره نیست، قلباً به بیگناهی او قانع شد، اما چگونه است که در دو سال گذشته همیشه کشتهها از مجاهدینند، ولی باز این خود ما هستیم که متهم به تحریک و حادثهسازی میشویم؟ در پایان هم از او خواستیم برای بیان مواضع و تشریح اوضاع و شکایات و اثبات حرفهایمان، به دیدنش برویم؛ با این امید که زندگانی مسالمتآمیز، هر چه بیشتر ادامه یابد و تشنجی در کار نباشد». (استراتژی قیام)
سالها بعد، رهبر مقاومت دربارهی آن روزها و اتمام حجت با خمینی، در یک کنفرانس مطبوعاتی، نکاتی را یادآوری کردند که خواندن دوبارهی آن، برای نسل جدیدی که خاطرهیی از آن سالها ندارد، بهجا و مناسب است:
مسعود رجوی:“نامههایی که ما نوشتیم به خمینی، در کمال احترام بود. اصلاً نمیخواستیم بگزیمش، اصلاً نمیخواستیم بجزانیمش. اما بعد گفتیم مرگ بر ارتجاع. بعد در تظاهرات ۵مهر گفتیم: مرگ بر خمینی... این را توی جریان عمل مشخص سیاسی گفتیم. گفتیم آقا! آخر چه منطقیست «روسری یا تو سری؟» این چه منطقی است؟ زنان مجاهد خودشان معتقدند، اما چه منطقیست روسری یا توسری؟ این چه منطقیست که همه باید آنطور فکر کنند که من فکر میکنم؟ آنطور اعتقاد داشته باشند که من دارم؟ اگر اسلام است، اگر قرآن است، اگر خداست که میگوید «لا اکراه فیالدین»، اجبار و اکراه نداریم در دین. اگر پیغمبر اسلام است که همهاش رحمت است و رهایی. اگر حضرت علی است که شب خوابش نمیبرده، آن حاکمش را کلی تنبیه میکند که تو کجا بودی که خلخال ـ آن وسیلهی زینتی ـ را از پای دختر یهودی، سپاه معاویه بیرون کشید، و وای بر من که والی و حاکم بر مسلمین هستم، در حالی که توی حکومت من دختر یهودی امنیت نداشته. اگر اسلام است، قرآن، پیغمبر و حضرت علی که این است.
اگر قانون است که قانون هم که مشخص است. کدام قانون، کی و کجا گفته مردم را باید اینطور سرکوب کرد؟“
جواب خمینی یا باید دموکراسی میبود و یا سرکوب...
خمینی: «من اگر در هزار احتمال، یک احتمال میدادم که شما دست بردارید از اون کارهایی که میخواهید بکنید، حاضر بودم با شما تفاهم کنم».
آقای عباس داوری: «خمینی جز سرکوب مطلق ما، هیچ چیز دیگری نمیخواست؛ یا مبارزه یا خفت و ذلت. مسعود گفت حاضریم سلاحهایمان را هم بدهیم، ولی خمینی قبول نکرد». (کتاب پاسخ به ضرورت تاریخ)
و اینطوری رسیدیم به روز ۳۰خرداد. در حالی که از یک سال قبل، خمینی کلیهی آمادهسازیهای تبلیغاتی ـ عملیاتی قتل و کشتار مجاهدین را انجام داده بود.
مسعود رجوی: «در آستانهی ۳۰خرداد، علاوه بر آن همه شهید، ما بدون اینکه حتی یک گلوله شلیک کرده باشیم، چند هزار زندانی شلاقخورده داشتیم. در نمایشهای جمعه، در رادیو و تلویزیون و مطبوعات رژیم، در مجلس ارتجاع و حتی در جلسات هیأت دولت و در سخنرانیهای خمینی در جماران، همه میدیدند و میشنیدند که شعار اصلی، مرگ بر مجاهدین بود». (استراتژی قیام)
در همان روز ۳۰خرداد، هدف اعلام شدهی تظاهرات، درخواست مسالمتآمیز یک مجلس ملی در همان نظام بود.
مسعود رجوی: «مردم تهران شاهد هستند و به چشم دیدند حدود نیم میلیون تن در این تظاهرات بزرگ شرکت کردند. قرار بود از میدان فردوسی به بعد، عازم مجلس ارتجاع بشویم و خواهان یک مجلس ملی بشویم... اما وقتی که ابتدای صف تظاهر کنندگان به میدان فردوسی رسید و خمینی دید قافیه را باخته، تمام تعارفات را از قبیل اینکه: این، مردم همیشه در صحنه یا مردم حزباللهی هستند که میروند و جریانهای سیاسی را سرکوب میکنند، کنار گذاشت و همه به گوش خودشان از رادیو شنیدند که سپاه پاسداران، یعنی ارگان رسمی سرکوب حکومتی، دستور ولیفقیهشان در مورد به گلوله بستن تظاهرات مسالمتآمیز مردم را ابلاغ کرد». (کتاب۳۰خرداد ضرورت تاریخ، ص ۵۸ـ بهنقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی، دی ۷۱)
در این اواسط یک روز نبود در هیچکجا که ما حمله و هجوم و زخمی و تیر خورده و شکنجه دیده نداشته باشیم. هر روز، هر روز. اما بگذارید بپرسم، بگذارید در رابطه با اینهمه گلها و استعدادهایی که پرپر شدهاند، بپرسم، بپرسم که «و اذا الموؤدهٴ سئلت بایّ ذنب قتلت»
به کدامین گناه کشته شدند؟ کدام گناه؟
علمای شریعت! رجال دولت! وکلای مجلس! اصناف! بازاریها! مطبوعات! رادیو تلویزیون که میگویید در خط انقلابید! آخر چرا ساکتید؟ و بهخدا قسم اگر کسی فکر کند که ما از گلوله و گاز اشکآور میترسیم. هیهات! هیهات! (شعارجمعیت).
پس چرا جلوی چماقداری را نمیگیرید؟ مگر خطر چماقداری از سایر مفاسدی که جزایش اعدام است، کمتر است؟ اگر شما نمیتوانید قانون مورد تصویب و مورد تأیید خودتان را اجرا بکنید، شما باید تکلیف خودتان را با مردم تعیین بکنید.
بگذارید تکرار کنم برای یک انقلابی، آزادیهای انقلابی شوخی بردار نیست. به قیمت خون به دستش آوردیم و تا پای جان هم از دستش نخواهیم داد».
اکنون که به سرفصل یک مسیر پرتلاطم نزدیک میشویم، خوب است نگاه دقیقتری کنیم به اوضاع صحنهی سیاسی ایران در اواخر دو سال و چند ماه تلاش برای حفظ فضای مسالمت. بخشی را از کتاب «۳۰خرداد، ضرورت تاریخ» میآوریم، بخشی را نیز از آرشیو رسانههای همان سالها.
مسعود رجوی: «خمینی روزنامهها را بست، احزاب را تعطیل کرد و سرکوب را در گستردهترین نوعش، تحت عنوان حزباللهی یا نهادهای بهاصطلاح انقلاب، برقرار کرد. مدتی مستمراً اتمامحجت میکردیم. از مجلس ملی خبری نبود، احزاب سرکوب شده، روزنامهها دهاندوخته، چماق تکفیر و انواع و اقسام چماقها نیز تحت نام مذهب بر سر مردممان میبارید. دو سال و چند ماه بعد از حاکمیت ارتجاع، یعنی در ۳۰خرداد ۱۳۶۰، در حالی که همه راههای مسالمت را درنوردیده بودیم، این خمینی بود که ما را در معرض یک انتخاب بزرگ و تاریخی قرار داد:
یا میباید مثل جریانها و احزابی که با یک اشارهی خمینی، سر جایشان نشستند، ندامت میکردیم...
یا میباید آخرین فراخوان را برای اعتراض و تظاهرات مسالمتآمیز برای عقب نشاندن ارتجاع آزمایش میکردیم». (کتاب ۳۰خرداد، ضرورت تاریخ، ص ۵۸، نقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی دی ۷۱)
در آرشیو رسانههای آن سالها، رشتهیی از تحولات و حوادث است که اوضاع دو سال پس از ۲۲بهمن، در آنها خیلی برجسته است و به چشم میخورد؛ مثل اینکه:
ـ مجاهدین از ۵تیر ۵۹به بعد اجازهی داشتن دفتر رسمی، یعنی فعالیت قانونی ندارند.
ـ مجاهدین از ۱۱آبان ۵۹به بعد اجازهی انتشار هیچگونه نشریه و کتابی ندارند.
ـ رهبری مجاهدین تحت تعقیب است. (حکم دادستانی خمینی در تاریخ ۲۵آبان ۵۹)
ـ هر هفته یکی دو نفرشان در خیابانها ترور میشوند.
ـ زندانها از هوادارانشان پر شده است.
ـ به شکایتهایشان رسیدگی نمیشود.
ـ فتوای حلال بودن خون و مالشان هم پیشاپیش، یعنی در مرداد ۵۹داده شده است.
این، شرایط سیاسی ایجاد شده برای بزرگترین نیروی سیاسی ایران در آن سالهاست. نیرویی که به گفتهی رفسنجانی، وزیر کشور وقت رژیم:
دومین جریان سیاسی کشور محسوب میشد.
به استناد آمار حکومتی، پانصد هزار میلیشیا داشت.
تیراژ نشریهاش بالای ششصد هزار بود.
و به اعتراف و اذعان عناصر همین رژیم، هیچ ایرانی پنجاه سالهیی نیست که در آن سالها به نوعی از مجاهدین هوادارای نکرده باشد.
و بهقول سرکردهی وقت سپاه پاسداران، سرجمع، ۸۷هزار نفر فقط نیروی عملیاتی در شهرهای مرکزی ایران داشته است.
پاسدار رضایی: «حرکت منافقین که با ۱۷هزار عضو و ۷۰هزار سمپات، مدت دو سال تمام، تهران و شهرهای مرکزی ایران را میزدند».
پس خمینی قدرت مجاهدین و نفوذ اجتماعی آنها را خوب خوب میدانست. این را هم خوب خوب میدانست که با تفکر قرون وسطاییاش، هرگز از پس اندیشهی انقلابی و رو به رشد مجاهدین برنمیآید. اینطوری است که مثل همه دیکتاتورها و جنایتکاران تاریخ، وقتی در برابر آزادی به بنبست میرسد، سادهترین راه و کمبهاترین روش را انتخاب میکند: سرکوب عریان، بگیر و ببند، ترور، زندان و اعدام! و به این وسیله حق فعالیت قانونی چنین جریان اجتماعی گستردهیی را از بیخ منکر میشود!
پاسخ به سؤال مهم «چه باید کرد؟» را ادامه میدهیم...
تظاهرات ۱۵۰هزار نفرهی مادران در اردیبهشت ۶۰برای هر سیاستمداری که یک مویرگ انسانی داشت، یک علامت هشدار خیلی قوی بود که در سادهترین مفهومش به خمینی میگفت: در برابر مجاهدین، تو صرفاً با یک حزب، یا گروه یا به قول خودشان با یک گروهک مواجه نیستی؛ بلکه با یک جریان قوی اجتماعی روبهرویی که نمیشود به همین آسانی دست در خونشان کرد. اما خمینی درست سه روز بعد از تظاهرات عظیم مادران، به صحنه آمد و حرف آخرش را زد:
خمینی: «شما چیزی نیستید که بتوانید در مقابل این موج خروشان... مقاومت کنید... نیاید آن روزی که به ملت ما تکلیف بشود که با شماها چه بکنند». (کتاب غائلهی ۱۴اسفند، ص ۶۴۸)
دو روز بعد، مسعود رجوی جواب سخنرانی خمینی را در یک نامه، با رعایت احترامات فائقه و تلاش مجدد برای حل و فصل مسالمتآمیز قضایا، داد. خلاصهی نامه چنین بود:
«اینطور که برمیآید، روزی را که رسماً به مقابله با ما تکلیف نمایید، دور نیست و شما در هر موقعیتی که مقتضی بدانید، آن را مقرر خواهید فرمود. لیکن ما باز هم بهعنوان انقلابیون یکتاپرست، به عرض میرسانیم که به هیچوجه تا آنجا که به ما مربوط است، از جنگ و دعوا و اختلافات داخلی استقبال نکرده و نمیکنیم و تا آنجا که انضباط آهنین تشکیلاتی ما کشش داشته باشد، تلاش خواهیم نمود که همچون گذشته ـ ولو به بهای جان خواهران و برادرانمان ـ تا وقتی که راههای مسالمتآمیز ابراز عقیده و فعالیت انقلابی، مطلقاً مسدود نشده و بهاصطلاح حجت تمام نگردیده است، از عکسالعملهای خشونتبار و قهرآمیز بپرهیزیم». (استراتژی قیام، ص۹۲)
توضیحات بیشتر دربارهی آن نامهی مهم و سرفصلی را از کتاب «استراتژی قیام» میخوانیم:
مسعود رجوی: «در همین نامه نوشتیم که به قانون اساسی شما (ولایت فقیه) رأی ندادهایم، اما به آن التزام داریم... همچنین نوشتیم که حضرت آیتالله! حتی خدیو مصر هم وقتی دید که پیراهن یوسف از جلو پاره نیست، قلباً به بیگناهی او قانع شد، اما چگونه است که در دو سال گذشته همیشه کشتهها از مجاهدینند، ولی باز این خود ما هستیم که متهم به تحریک و حادثهسازی میشویم؟ در پایان هم از او خواستیم برای بیان مواضع و تشریح اوضاع و شکایات و اثبات حرفهایمان، به دیدنش برویم؛ با این امید که زندگانی مسالمتآمیز، هر چه بیشتر ادامه یابد و تشنجی در کار نباشد». (استراتژی قیام)
سالها بعد، رهبر مقاومت دربارهی آن روزها و اتمام حجت با خمینی، در یک کنفرانس مطبوعاتی، نکاتی را یادآوری کردند که خواندن دوبارهی آن، برای نسل جدیدی که خاطرهیی از آن سالها ندارد، بهجا و مناسب است:
مسعود رجوی:“نامههایی که ما نوشتیم به خمینی، در کمال احترام بود. اصلاً نمیخواستیم بگزیمش، اصلاً نمیخواستیم بجزانیمش. اما بعد گفتیم مرگ بر ارتجاع. بعد در تظاهرات ۵مهر گفتیم: مرگ بر خمینی... این را توی جریان عمل مشخص سیاسی گفتیم. گفتیم آقا! آخر چه منطقیست «روسری یا تو سری؟» این چه منطقی است؟ زنان مجاهد خودشان معتقدند، اما چه منطقیست روسری یا توسری؟ این چه منطقیست که همه باید آنطور فکر کنند که من فکر میکنم؟ آنطور اعتقاد داشته باشند که من دارم؟ اگر اسلام است، اگر قرآن است، اگر خداست که میگوید «لا اکراه فیالدین»، اجبار و اکراه نداریم در دین. اگر پیغمبر اسلام است که همهاش رحمت است و رهایی. اگر حضرت علی است که شب خوابش نمیبرده، آن حاکمش را کلی تنبیه میکند که تو کجا بودی که خلخال ـ آن وسیلهی زینتی ـ را از پای دختر یهودی، سپاه معاویه بیرون کشید، و وای بر من که والی و حاکم بر مسلمین هستم، در حالی که توی حکومت من دختر یهودی امنیت نداشته. اگر اسلام است، قرآن، پیغمبر و حضرت علی که این است.
اگر قانون است که قانون هم که مشخص است. کدام قانون، کی و کجا گفته مردم را باید اینطور سرکوب کرد؟“
جواب خمینی یا باید دموکراسی میبود و یا سرکوب...
خمینی: «من اگر در هزار احتمال، یک احتمال میدادم که شما دست بردارید از اون کارهایی که میخواهید بکنید، حاضر بودم با شما تفاهم کنم».
آقای عباس داوری: «خمینی جز سرکوب مطلق ما، هیچ چیز دیگری نمیخواست؛ یا مبارزه یا خفت و ذلت. مسعود گفت حاضریم سلاحهایمان را هم بدهیم، ولی خمینی قبول نکرد». (کتاب پاسخ به ضرورت تاریخ)
و اینطوری رسیدیم به روز ۳۰خرداد. در حالی که از یک سال قبل، خمینی کلیهی آمادهسازیهای تبلیغاتی ـ عملیاتی قتل و کشتار مجاهدین را انجام داده بود.
مسعود رجوی: «در آستانهی ۳۰خرداد، علاوه بر آن همه شهید، ما بدون اینکه حتی یک گلوله شلیک کرده باشیم، چند هزار زندانی شلاقخورده داشتیم. در نمایشهای جمعه، در رادیو و تلویزیون و مطبوعات رژیم، در مجلس ارتجاع و حتی در جلسات هیأت دولت و در سخنرانیهای خمینی در جماران، همه میدیدند و میشنیدند که شعار اصلی، مرگ بر مجاهدین بود». (استراتژی قیام)
در همان روز ۳۰خرداد، هدف اعلام شدهی تظاهرات، درخواست مسالمتآمیز یک مجلس ملی در همان نظام بود.
مسعود رجوی: «مردم تهران شاهد هستند و به چشم دیدند حدود نیم میلیون تن در این تظاهرات بزرگ شرکت کردند. قرار بود از میدان فردوسی به بعد، عازم مجلس ارتجاع بشویم و خواهان یک مجلس ملی بشویم... اما وقتی که ابتدای صف تظاهر کنندگان به میدان فردوسی رسید و خمینی دید قافیه را باخته، تمام تعارفات را از قبیل اینکه: این، مردم همیشه در صحنه یا مردم حزباللهی هستند که میروند و جریانهای سیاسی را سرکوب میکنند، کنار گذاشت و همه به گوش خودشان از رادیو شنیدند که سپاه پاسداران، یعنی ارگان رسمی سرکوب حکومتی، دستور ولیفقیهشان در مورد به گلوله بستن تظاهرات مسالمتآمیز مردم را ابلاغ کرد». (کتاب۳۰خرداد ضرورت تاریخ، ص ۵۸ـ بهنقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی، دی ۷۱)
به این ترتیب، خمینی با به خون کشاندن آخرین فرصتی که مجاهدین و
متحدانشان، پس از دو سال و ۴ماه تلاش
یکسویه، برای احیای زندگی مسالمتآمیز سیاسی ایجاد کرده بودند، مملکت را وارد
تونل سرکوب کرد. از فردای آن روز، موج اعدام و تیرباران بود که کشتار روز ۳۰خرداد و روزهای قبلتر را تکمیل کرد. یک نسلکشی بیمانند که
هنوز هم ادامه دارد...
بعد از پایان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفسنجانی، تلویزیون رژیم، ۷تیر۷۷: «منافقین در خیلی جاها نفوذ داشتند... بهطور وسیع در کشور وجود داشتند... میگفتند نظام دموکراتیک. یک تغییر این طوری میخواستند».
موسوی تبریزی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره ۲۲، مهر و آبان ۱۳۸۲): «... مجاهدین خلق، تنها گروه فعال مذهبی روشنفکری بودند که به سوی مبارزه مسلحانه روآورده بودند... و انصافاً هم فعال بودند و جزوهها و مطالبی که پخش میکردند، بین دانشجویان مذهبی و متدین، جذابیت خاص خودش را داشت... بهوسیله خود من خیلی از جوانان مذهبی و خوب، جذب اینها شدند... اینها هزینه داده بودند و طرفداران حسابی هم پیدا کرده بودند... من معتقدم که در روزهای اول پیروزی انقلاب، تقریباً یک اجماع نانوشته بین مبارزین سنتی بازار، مؤتلفه، روحانیانی مثل آقای بهشتی و آقای مطهری و نهضت آزادیها مثل آقای بازرگان و آقای سحابی ـ با کم و زیادشان ـ بود که از مجاهدین خلق استفاده نشود».
مسعود رجوی: «خمینی به ما میگفت یک کلمه امضا کن ولایتفقیه من را قبول داری، رهبری من را قبول داری، بیا در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کن! ما گفتیم خیر، این خلاف اصول ماست. برای چی امضا بدهم؟ این، از همان کلماتیست که مولا علی هم سر یک کلمهاش امضا نداد». (پیام تلویزیونی ۲۲بهمن)
موسوی تبریزی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره ۲۲، مهر و آبان ۱۳۸۲): «در نخستوزیری جلسه داشتیم، آقای مهدوی کنی که نخستوزیر بود، پیشنهاد کرد به واسطهی آقای طاهر احمدزاده، با آقای رجوی صحبت بشود، بلکه راضی بشوند تا مذاکره و گفتگو کنیم. حتی اینها در بعضی پستها قرار داده بشوند تا این غائله ختم بشود»...
مسعود رجوی: «با خمینی چه بکنیم؟ مگر ما ابتدا شروع کردیم دست بردن به سلاح را؟ مگر ما چماقدار راه انداختیم؟ مگر ما اجتماعات مسالمتآمیز را بههم زدیم؟ مگر ما روزنامهها را شروع کردیم به بستن؟ مگر ما مردم را شروع کردیم به سرکوب؟ مگر ما شروع کردیم خانه خراب کردنها را؟ و مگر ما اساساً چنین کارهایی کردیم؟ حال که خمینی دژخیم مثل گراز وحشی افتاده در مزرعه ایران و میخورد و پایمال میکند و میسوزد، و میکشد، چه کارش بکنیم؟ بهقول قرآن وهم بدؤوکم أوّل مرّةٍ
خمینی و ایادیش بودند که شروع کردند در آغاز. ما عادلانه مقاومت میکنیم». (پیام تلویزیونی ۲۲بهمن)
پایان.
بعد از پایان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفسنجانی، تلویزیون رژیم، ۷تیر۷۷: «منافقین در خیلی جاها نفوذ داشتند... بهطور وسیع در کشور وجود داشتند... میگفتند نظام دموکراتیک. یک تغییر این طوری میخواستند».
موسوی تبریزی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره ۲۲، مهر و آبان ۱۳۸۲): «... مجاهدین خلق، تنها گروه فعال مذهبی روشنفکری بودند که به سوی مبارزه مسلحانه روآورده بودند... و انصافاً هم فعال بودند و جزوهها و مطالبی که پخش میکردند، بین دانشجویان مذهبی و متدین، جذابیت خاص خودش را داشت... بهوسیله خود من خیلی از جوانان مذهبی و خوب، جذب اینها شدند... اینها هزینه داده بودند و طرفداران حسابی هم پیدا کرده بودند... من معتقدم که در روزهای اول پیروزی انقلاب، تقریباً یک اجماع نانوشته بین مبارزین سنتی بازار، مؤتلفه، روحانیانی مثل آقای بهشتی و آقای مطهری و نهضت آزادیها مثل آقای بازرگان و آقای سحابی ـ با کم و زیادشان ـ بود که از مجاهدین خلق استفاده نشود».
مسعود رجوی: «خمینی به ما میگفت یک کلمه امضا کن ولایتفقیه من را قبول داری، رهبری من را قبول داری، بیا در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کن! ما گفتیم خیر، این خلاف اصول ماست. برای چی امضا بدهم؟ این، از همان کلماتیست که مولا علی هم سر یک کلمهاش امضا نداد». (پیام تلویزیونی ۲۲بهمن)
موسوی تبریزی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره ۲۲، مهر و آبان ۱۳۸۲): «در نخستوزیری جلسه داشتیم، آقای مهدوی کنی که نخستوزیر بود، پیشنهاد کرد به واسطهی آقای طاهر احمدزاده، با آقای رجوی صحبت بشود، بلکه راضی بشوند تا مذاکره و گفتگو کنیم. حتی اینها در بعضی پستها قرار داده بشوند تا این غائله ختم بشود»...
مسعود رجوی: «با خمینی چه بکنیم؟ مگر ما ابتدا شروع کردیم دست بردن به سلاح را؟ مگر ما چماقدار راه انداختیم؟ مگر ما اجتماعات مسالمتآمیز را بههم زدیم؟ مگر ما روزنامهها را شروع کردیم به بستن؟ مگر ما مردم را شروع کردیم به سرکوب؟ مگر ما شروع کردیم خانه خراب کردنها را؟ و مگر ما اساساً چنین کارهایی کردیم؟ حال که خمینی دژخیم مثل گراز وحشی افتاده در مزرعه ایران و میخورد و پایمال میکند و میسوزد، و میکشد، چه کارش بکنیم؟ بهقول قرآن وهم بدؤوکم أوّل مرّةٍ
خمینی و ایادیش بودند که شروع کردند در آغاز. ما عادلانه مقاومت میکنیم». (پیام تلویزیونی ۲۲بهمن)
پایان.