۸بهمن۱۴۰۰
انقلاب ضد سلطنتی ۲۲بهمن که به دست خمینی دجال ربوده شد
بر سر یک گردنه
اول باید از منشأ مبارزه و جنگ بر سر آزادی شروع کنیم. آزادی! اصلیترین عنصر، جانمایه، مفهوم و فرهنگ اجتماعی که کمبود سههزار سالهی جامعهی سنتی ما بوده و هست. اگر هیچ رکنی از ارکان زندگی اجتماعی سر جایش قرار نمیگیرد، از این کمبود است. اگر فقر و فاصلهی طبقاتی و تضاد جنسیتی حل نمیشود و عمر انسانها را به گروگان میگیرد و تا دم مرگ گلویشان را میفشارد، از این کمبود است. اگر از مشروطه تا الآن داریم خون میدهیم و زندانی میشویم و قتلعام، از نبود این اصل حیاتبخش و جوهر و ذات انسانی است. اگر آخوندهای دینفروش و وارثان خمینی این بلاها را بر سر مردم ما، بهخصوص زنان و جوانان و کودکان میآورند، علت و اساسش هیچچیزی نیست، مگر هراس و وحشت این «مهیبترین نیروی تاریخ ایران» از سرایت زندگی شرافتمند انسانی در سایهی دولت خجستهی آزادی. دولت کریمهیی که خمینی ابلیس زودتر از همه در برابر آن، به بیمایگی، تهی بودن، پوکیده بودن و استیصال ایدئولوژیش پی برد و احساس کرد. اولین ارزش بنیادین اجتماعی و سیاسی را که خمینی قربانی مطامع پلید و ضدبشریاش کرد، پیامبر آزادی بود. از آن پس، ایران و ایرانی هر چه آه و فغان و فریاد که میکشد و هرچه ایستادگی و مقاومت و سماجتی که میکند، بهخاطر بیحرمتی، نقض عهد و تجاوز به جوهر و ذات انسانی، توسط خمینی بوده و هست.
خمینی، راهزنی بود که از سر گردنه رسید. تکلیف هیچچیزی را روشن نکرد. با هوشیاری قدرتپرستانه و ضدانسانیاش، هیچ تصویر و برنامهیی از آینده نداد. بهخاطر همین، اصلاً اوضاع از همان اول برای نیروهای پیشتازی که تجربهی مبارزه داشتند، واضح و روشن بود. از فردای ۲۲بهمن، همهچیز مبهم بود. یعنی واضح بود که در قدم اول باید تکلیف «آزادی» که محور اصلی انقلاب بهمن و فریاد میلیونها مردم و حاصل خون هزاران شهید بود، معلوم میشد. این نکتهیی بسیار مهم است؛ چون تمام حرف از بهمن سپید ۵۷ تا خردادها و مهرها و بهمنهای سرخ بعد از آن، همین آزادی است. این کلمه را از تار و پود همهی تحولات آن چند سال و این سالیان بیرون بکشیم، همهچیز وارونه و قلب خواهد شد.
باور کن اگر به خمینی و آخوندهای دایرهی حکومتیاش بود، از خدا میخواستند در همان هفتهی اول پس از پیروزی انقلاب، همهی گروههای سیاسی خارج از دایره و طیف خودشان ـ بالاخص مجاهدین خلق ـ را قلع و قمع و نیست و نابود کنند. اگر نکردند و نتوانست بکنند، نه بهدلیل ماهیت خودشان، نه!، بهدلیل هوشیاری مجاهدین بود که با مواضع اصولی، دموکراتیک، بردباری و شکیبایی فوقالعادهشان توانستند این تصمیم خمینی و فاشیسم مذهبی تمامیتطلب را ۲/۵سال به عقب بیاندازند. از ۲۲بهمن تا ۳۰خرداد را باید اینطوری نگاه کرد.
نفی و اثباتهای ۲۲بهمن
شب۲۲بهمن یک سرفصل در مقطعی از تاریخ ایران شد. در صبح ۲۳بهمن، یک سری تحولات با ماهیت یکسان طی شدند و یک سری تحولات با ماهیت جدید به وجود آمدند. یکسری مسائل تعیینتکلیف شدند و یک سری مسائل جدید خلق شدند. پس میشود پرسید چه چیزی تعیینتکلیف شد و چه چیزی تعیینتکلیف نشد؟ پرداختن به این سؤال، شناخت دیگری از ۲۲بهمن را پیش روی ما میگذارد. بیشک در ۲۲بهمن یک دنیایی با ارزشهای خودش نفی شد و ما بهازاء آن باید ارزش نوینی اثبات میشد.
در انقلاب بهمن ۵۷، بساط یک دیکتاتوری و خوان یک طبقهی اقلیت استثمارگر بر چیده شد. یک روند صدساله و تکراری از طبقهی حاکم و نانخورهای ریز و درشتش کنار زده شد. نقطهی مقابل این ارزشهایی که با آن انقلاب برچیده شدند، باید ارزشهای تازه و بالاتری ایجاد و اثبات میشدند. یعنی نقطهی مقابل نفی دیکتاتوری باید آزادی اثبات میشد. نقطهی مقابل اقلیت استثمارگر، باید حاکمیت اکثریت استثمارشدگان و مبارزان و حامیان رهایی آنان، یعنی حاکمیت مردمی اثبات میشد. بنابراین در نفی و اثباتهای ۲۲بهمن، میتوانیم پی ببریم به اینکه چه چیزی تعیینتکلیف شد و چه چیزی تعیینتکلیف نشد.
در همین مسیری که تا بهحال آمدهایم، میخواهیم این نتیجه را بگیریم که در ۲۲بهمن، اگر چه یک دیکتاتوری نفی شد، ولی پس از آن نفی، آزادی نبود که اثبات میشد. بلکه اثبات شد که باید راه را تا کامل شدن مراحل انقلاب و رسیدن به بلوغ واقعی آن ادامه داد. از ماههای اولیهی پس از پیروزی تا به اینجا، اثبات شد که چه جریانها و نیروهایی توان پاسخگویی به خواستههای آن انقلاب را دارند یا ندارند. طبیعی است که پاسخ دادن به مسائل یک جنبش و یک جامعه و یک انقلاب، نیاز به داشتن ماهیتی مردمی و انقلابی همراه با جوهرهیی انسانی و بینشی تاریخی دارد.
تاجگذاری ولیفقیه!
هشت ماه پس از پیروزی انقلاب بهمن، در اواخر قرن بیستم و حدود پنج قرن پس از قرون وسطی، خمینی اصل «ولایت مطلقه فقیه» را گذاشت وسط قانون اساسیاش! با تصویب این قانون، خواست برای انقلاب بهمن و آزادی، شب ختم بگیرد. اینطوری خواست به همهی گروهها و افراد خارج از حیطهی خودش بگوید که حساب همهچیز را بکنند. هنوز هرم پرتوهای انقلاب وجود داشت و ارزشهای خلق شده از انقلاب هم حرمتی داشتند. در همین فضا، خمینی برای اولین بار در تاریخ ایران، دیکتاتوری فاشیستی مذهبی را لباس قانون پوشاند؛ یک کلاه شرعی دین و مذهب هم گذاشت روی قانونش و ولیفقیهیاش را تاجگذاری کرد!
باید بهیاد بیاوری که خمینی از پاریس به همه وعده و وعید میداد که خودش میرود حوزههای علمیه و اهل ریاست و کیاست و جاه و مقام نیست! بهراستی ماری بود که زیر درخت سیب چمباتمه زده بود و با این حرفها، دسیسه میکرد و جادو و جنبل تحویل خلقالله میداد. یادت هست که در شروع سفرمان از زخمهای کهنه، ریشهیی و سنتی و تاریخی کشورمان گفتیم؟ این کارهای خمینی، روی همین زخمهای کهنه و پایهیی و سنتی سوار میشد و هنوز هم نحلهی پلیدش ادامه میدهند! خمینی حتا یک روز هم سر درس حوزه و آن دروغهای عوامفریب و دانه پاشیدنها نرفت که از روزی که نکبت و نحوستش را به ایران کشاند، سرسلسلهی تمام تصمیمگیریها، عزل و نصبها، بگیر و ببندها، سانسورها، چماقداریها، کشت و کشتارها، قتلعامها و سیاه کردن چهرهی اجتماعی و سیاسی ایرانزمین بود.
قبل و بعد از تصویب اصل ولایتفقیه، یک روز نبود که روزنامهها و کتابهای گروههای مختلف را در هر کوی و برزنی پاره نکنند یا نسوزانند و تجمعاتشان را بههم نزنند. یک نماز جمعه نبود که بعد از آن با هدایت و برنامهریزی بهشتی و کمیتهچیها و برخی امامان جمعه، مشتی چماقدار به ساختمانها و ستاد گروهها ـ بهخصوص مجاهدین خلق ـ حمله نکنند. درست یکماه پس از انقلاب، بساط «یا روسری یا توسری» راه افتاد. شلاق زدن در ملاء عام شروع شد. دستگیری افراد گروههای سیاسی بهطور مشکوکی راه افتاد. در همان سه ماه اول انقلاب، در اردیبهشت ۵۸ بود که پدر طالقانی دیگر از این بگیر و ببندها، طاقتش طاق شد و در اعتراض به این آزادیکشیها مدتی از تهران رفت و خودش را مخفی کرد.
حدود سه سال بعد که حوادث آن روزها، زمان خوردند و میشد به حقایق نور انداخت، مقالهیی خواندم از زندهیاد دکتر غلامحسین ساعدی که تصویرهای خیلی خوبی از خط خمینی از پیش از ۲۲بهمن و پس از آن را نشان میدهد. این تصویرها به درد مطلب ما میخورد و مناسب است شاهدهایی از آن نوشته را بهنقل از ”الفبا، دوره جدید، تابستان ۶۱، شماره ۱ ”، در اینجا بیاورم:
«سانسور رژیم جمهوری اسلامی، قبل از بیست و دو بهمن ماه پنجاه و هفت و به قدرت رسیدن الیگارشی و هیرارشی مذهبی، طرحریزی شده بود. یک چنین سانسوری در تاریخ، اگر نه بینظیر که شاید کم نظیر باشد. حملهی گروههای مسلح به سنگ و چوب و چماق به کافهها و رستورانها و مجامع عمومی، فحاشی و کتک زدن زنان بیحجاب، پاک کردن شعارهای مخالف از روی دیوارها و آتش زدن سینماها و تئاترها و... مدام و مدام ادامه داشت. مردانی آراسته به ژندهپوشی با قیافههای دژم، مدام از گوشهیی پیدا میشدند و در گوشهیی ناپدید میگشتند. همین گروههای بیشکل بودند که آخر سر به هیبت بنیادها و کمیتهها و نهادهای مثلاً انقلابی جمهوری اسلامی درآمدند که روز به روز چون قارچ بر تعدادشان افزوده میشد و وسایل تسلط و اختناق بیشتری را فراهم میکردند... حزباللهیها به چنان سلاح خشونت غیرقابل تصوری مسلح بودند که با تعداد صد یا دویست نفری میتوانستند تظاهرات چند دههزار نفری را به سرعت از هم بپاشند و مانع طرح هر نوع درخواست حقوقی و طبقاتی شوند... .
در نظر دار و دستهی خمینی، دست و پنجه نرم کردن با سانسور زمان شاه، مبارزات طولانی و زندانی شدن و شکنجه دیدن و اعدام مخالفان و مبارزان سیاسی، نه تنها پشیزی برای آنها ارزشی نداشته که از قبل، آن را خطری بسیار جدی برای حکومت آیندهی خود میدیدند...
در سال پنجاه و هشت سعید سلطانپور نمایشنامهی مستندی روی زندگی یک کارگر ماشینسازی تنظیم کرده بود و با یک گروه جوان تئاتری که خود ترتیب داده بود، در دانشگاهها و خیابانها و مجامع عمومی به نمایش میگذاشت. در هر جلسه، اوباش حزباللهی مدام حمله میکردند و بازیگران را به قصد کشت میزدند و مجروح میکردند. ... . دیو تسلط، تنها در حوزهی فرهنگ و هنر نبود که جولان میداد، بلکه به سانسور زندگی روزمرّهی آدمهای کوچه و بازار نیز پرداخته بود. بازرسی خانهها، بازرسی ماشینها، بازرسی محل کار، بازرسی همهی آدمها در همهجا... و اعدام هزاران هزار از جوانان بهخاطر داشتن عقاید متفاوت با رژیم ولایتفقیه. رژیم جمهوری اسلامی اطاعت محض از همگان میخواست و کوچکترین مخالفتی را بزرگترین جسارت میدانست و هر کسی را که طرفدار «زندگی» بود و زندگی را میستود، دهانش را به گلوله میبست... برای رو در رویی با این ابوالهولی که تیماج آغشته به خونش را بر سراسر وطن ما گسترده و به جای پرسش، فقط حکم صادر میکند، چه باید کرد؟»
تا بهحال، هنوز اختلافهای جدییی که بین مجاهدین و خمینی از همان خشت اول وجود داشته، خیلی بارز نشده بود که رسیدیم به انتخابات مجلس خبرگان. خمینی این اسم را عمداً در برابر «مجلس مؤسسان» علم کرد. خودش در فرانسه و جلو دوربینها و در مصاحبههای عوامفریبانهاش دم از مجلس مؤسسان زده بود و وعدهاش را داد. اما خر قدرتپرستیاش که از پل پیروزی گذشت، زیراب همهچیز را زد. این هم یک درسی بود که جز مجاهدین و افراد و گروههای مترقی دیگر، کس دیگری از ماهیت خمینی در نیافته بود. خلاصه، در آن بهاصطلاح انتخابات خبرگان هم هرچقدر توانستند تقلب کردند تا هیچ شخصیت و گروههای مترقی به هیچ ارگان قانونی راه پیدا نکند. آقای طالقانی هم که عبور کرد، زور خمینی از پس اعتبار و شأن و نفوذ سراسری او بین همهی اقشار ملت ایران نمیرسید، وگرنه جلو او را هم میگرفت.
از اینجا بود که انحصارطلبی خمینی، بهعنوان یک وجه بارز ارتجاعی و سرکوب، در صحنهی سیاسی و اجتماعی ایران بارزتر شد. بازتاب تقلبهای آخوندها با حمایت کمیتهچیها و اراذل و اوباش بسیجی، در افشاگری نشریات گروههای مترقی و اطلاعیههای گوناگون آن زمان، چشم نسل جوان، زنان و روشنفکران دلسوز و آنان که دغدغهی آزادی داشتند را باز کرد تا ماهیت خمینی و باندش را بیشتر بشناسند و بفهمند.
میبینی که تحولات اجتماعی و سیاسی هم مثل آدمی، دوران گوناگون زندگی را باید بگذراند. در داستان تکامل حیات اجتماعی و فکری انسان هم، این دورانها بوده، هست و تا بینهایت ادامه خواهد داشت. با تجربههای بهدست آمده، پا به میدان بعدی گذاشتیم: رفراندوم قانون اساسی. قانونی که باید تمام شئون حیات یک ملت را شامل شود. همینطوری میشود فهمید که باید این قانون، همهی اقشار، اقوام، ملیتها، اندیشهها و نگرشهای ملی، مذهبی، سیاسی و سبک و سیاقهای متنوع را در خود جای دهد و تراز کند و پاسخگوی نیازهای همهی جانبهی یک کشور باشد. دیدیم که خمینی برای تدوین و تنظیم قانون اساسی یک کشور، نمایندگان همهی اجزای کشور را راه نداد. پس، خانه از اساس بر پایهی خراب و سست، بنیاد گذاشته شد. خمینی بهجای فکر کردن به سرنوشت یک ملت، خودش و تمایلش و نیّات خودش را محور عالم و آدم گذاشت و این را کرد فیلتر و مانع ورود به مجلس خبرگانش. در چند قدم جلوتر هم اشاره کردیم که اساساً بهدلیل همین اصل «ولایت فقیه»، مجاهدین خلق که تبعات و تالی فاسدهای این اصل را خوب خوب فهمیده بودند، به آن رأی ندادند. از همینجا هم بود که مرز مجاهدین نه تنها با خمینی، بلکه با یکسری از گروهها هم که تا آن زمان در سایه ـ روشنهای انقلاب زندگی میکردند، مشخص و بارز شد. چهرهی سیاسی و اجتماعی ایران دیگر شبیه یک ماه پیش از آن نبود. یادت هست گفتیم در داستان تکامل حیات اجتماعی و فکری انسان هم، دورانهایی هست و تا بینهایت ادامه خواهد داشت؟
رسیدهایم به اولین انتخابات ریاستجمهوری در بهمن سال 58. مجاهدین پذیرفتند که به همین قانون اساسی که به آن رأی ندادند، ملتزم باشند. برای استمرار زندگی مسالمتآمیز و حفظ و حراست از آزادیها، در انتخابات شرکت کردند. از نظر قانونی هم حرفی سرش نبود. وزارت کشور خمینی هم پذیرفت. خمینی هم اول قبول کرده بود.
محبوبیت مجاهدین و شخص مسعود رجوی در بین اکثر گروهها و اقلیتهای ملی و مذهبی، شخصیتهای فرهنگی، علمی، ورزشی و بهطور خاص زنان و جوانان، فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران را دگرگون کرد و هر روز به نفع مجاهدین تغییر میداد. فضای جوشان سیاسی، سراسر شهرها و روستاهای ایران را گرفت. دختران و پسران میلیشیا بودند که حنجرهشان، خروش آزادی خجسته بود. روزنامهها و نشریات متنوع بودند که برنامهی انتخاباتی مسعود رجوی را بهطور وسیع انتشار میدادند. من روزنامه و نشریه زیاد میخواندم و همهی این خاطرهها را جلو چشمم دارم. کفّه آزادی، از هر صبح تا شام، وزین و سنگینتر میشد. خمینی که با کاندیداتوری مسعود رجوی موافقت کرده بود، دید از پس بالندگی و اقبال اجتماعی مجاهدین برنمیآید. به وحشت افتاد. نقض عهد پیشه نمود و به قانون و حرف خودش خیانت کرد. ماهیت ضدآزادیاش را برملا کرد، دامن عبایش را جمع کرد، تعارفهای دجّالمنشانهاش را کناری گذاشت و آمد وسط. قانون خودش را زیر سم ستورانش گذاشت و با سوءاستفاده از موقعیت مذهبی و سیاسیاش بهعنوان رهبر، با صراحت و وقاحت چندشآور فتوا داد که «هر کس به قانون اساسی رأی نداده، نباید رئیسجمهور شود»! دجّالگری میکرد و آشکارا دروغ میگفت. چون قانون مصوبهی دولتش، شرکت مسعود رجوی را قانونی و درست میدانست و هیچ ایرادی بر آن نبود. بر طبق همان قانون هم مجاهدین نزدیک دو هفته تبلیغات انتخاباتی داشتند و مسعود رجوی میتینگ انتخاباتی برگزار کرد. میبینی این زخم کهنهی ارتجاعی با ساحت آزادی چهها که نمیکند؟ میتوانی حدس بزنی که از آن به بعد چه شد.
از همینجا بود که دستگیریها و کشتن مجاهدین، بدون اعلام رسمی، شروع شد. عباس عمانی را حین تبلیغ برای ریاستجمهوری مسعود، در جنوب تهران شهید کردند. عباس در نامهیی با جملات دلنشین و معصومانه، به مادر زحمتکشش نوشته بود: «حقیقت را همیشه باید ترویج کرد!».
از آن به بعد، دیگر هفتهیی نبود که نشریهی مجاهد عکسی یا گزارشی از هوادارن یا اعضای مجاهدین که در هجوم چماقداران و کمیتهچیها مجروح و شهید میشدند، درج نکند. حالا فکر میکنی مجاهدین چهکار میکردند؟ هیچی! در نشریاتشان و در سر چهارراهها افشاگری میکردند؛ نامهها و شکایتهایشان را هم همواره به مقامات مسئول!؟ میدادند و هیچ موقع هم پاسخی نمیگرفتند...
س.ع.نسیم
بهمن۱۳۹۴
پایان قسمت دوم.