۱۶مرداد۱۴۰۰
دو قربانیِ ضد آزادی
قدمت تاریخی و قدرت حیرتانگیز و ساختار محكم فرهنگ را در مناسبات زنان و مردان میتوان شناخت؛ در اندیشه و رفتار و مناسبات دو نام و دو جنس كه پیكر جامعه بر شانههای این دو است. مفهوم آزادی و فرهنگ آن را باید در مناسبات اجتماعی این دو نام و این دو جنس شناخت.
بیآنكه بخواهیم وارد بحث تاریخیِ طبقات اجتماعی و سیر تكوین و تحكیم اندیشهی استثماری در حیات انسانی و اجتماعی آن شویم، میخواهیم از ماحصل آنچه كه همین الآن با آن چنگ در چنگیم بگوییم؛ آنچه که تبدیل به فرهنگ شده و در تار و پود زندگی خصوصی و اجتماعی ما تنیده و اندیشه و نگرش و واکنشمان را در بر گرفته است.
ما زنان و مردانی اسیر فرهنگ زنانه و مردانه و باورهای ضد برابریِ ناشی از آن هستیم. این باور در دو سر طیف ارتجاع و بورژوازی یک نتیجه میدهد. تا این فرهنگ از دهلیز فرهنگ آزادی عبور نکند و پالایش نشود، نگاه آدمی به خود و به دیگری و به هستیاش تغییر نخواهد كرد. این «فرهنگ» و این «نگاه» همچون دو خط موازی اما با نقاط بسیار مشترك و متداخل، صعود یا نزول مییابند. پس از قرنها كوشایی و تلاشِ تئوریك و عملی و كسب تجربه كه از پیشینیانمان به ارث رسیده و خود نیز راه را ادامه دادهایم، هنوز در سایهی دورادور تابلوی «آرمان آزادی و برابری» هستیم.
با برآوردی از موقعیت كنونی، شاید دور از نظر نباشد كه ادعا كنیم هنوز قرنها مانده تا این آرمان به واقعیت بدل شود. این دو ارزش ـ آزادی و برابری ـ خواستگاه نیرومند و ذاتی انسانها ــ با هر جنس و نژاد و ملیت و مذهبی ــ هستند كه تاریخِ پرفراز و نشیب حیات آدمی را حول خود تنیده و ساختارش را پرداخته و قوام دادهاند.
فرهنگ زنانه و مردانه از دیرپاترین دیوارهای جدایی و فاصله بین دو انسان با ذات كمالجو و آرمان مشترك بوده و هست. نیروی مهیب استثمار از این فرهنگ تغذیه كرده و میكند و ما ـ مردان و زنان ـ كارگران تأمین كننده و باركشِ این استثمار هستیم. این كاروان در جادهی این فرهنگ و زیر سایهی چنان ایدئولوژیی كه ساختار این فرهنگ را قالب زده است، خود از تبعیض و استثمار تغذیه میكند.
با چنین ساختاری آیا فرهنگ آزادی از موهبت و حرمت شایستهی خویش برخوردار میشود؟
آیا فرهنگ آزادی با ما از خواب بیدار میشود و در محیطی كه در آن زندگی را مدام با خود میكشیم، كردار و نگاه و حسمان نسبت به دیگران را تعریف و هدایت میكند؟
آیا این فرهنگ آزادی است كه مبنای تنظیم رابطهی ما با محیط و حیات روحی و معنوی و مادیمان میباشد؟
آیا ما هرگز خود را در آینهی فرهنگ آزادی برای خویش تعریف كردهایم و با این نگاه، شناسای خود و دیگران بودهایم؟
تنها مسلح شدن به فرهنگ آزادی میتواند پاسخ حقیقی به این چراییها در حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و مناسبات متقابل زنان و مردان بدهد.
انتخابِ گذاری ناگزیر
در تاریخِ رابطهی دولتها و ملتها همواره عبارتی بر سر زبانهاست: فرهنگ حاكم! فرهنگ حاكم بر جامعه، همواره یدك قدرت حاكم و یا در دایرهی قدرت حاكم است. این فرهنگ به منافع حاكم وابسته است و به آن خدمات میرساند؛ از شاخكهای طبقاتی و ایدئولوژیك و سیاسی و اجتماعی آن تغذیه میكند و كمكم به منافع فرهنگی حاكم تبدیل میشود. این واقعیتی است هنوز حاكم! و هنوز ریشهی هرگونه دیكتاتوریگذاری و دیكتاتوریپذیری در انواع ایدئولوژیك و سیاسی آن است.
رسالت همیشگی ما گسستن از فرهنگ حاكم در دایرهی قدرت و سیر به جانب فرهنگ آزادی است. نگاهی گذرا به اروپای قرون وسطی و گذار به رنسانس و از رنسانس به انقلاب فرانسه میتواند به دانش تاریخی، ایدئولوژیك، سیاسی، اجتماعی و فلسفی ما یاری برساند. با تسلط بر این تاریخچه، ضرورت گسستن از فرهنگ حاكم در دایرهی قدرت و سیر به جانب فرهنگ آزادی را برای جوامعِ در حال توسعه یا جهان سوم، جامعتر درك و فهم كنیم.
از هم دریدن زنجیرهای منافع حاكم که آبشخورشان جهل، استثمار و استبداد است، تنها با فرهنگ آزادی میسر میشود. تنها این فرهنگ آزادی است كه به یاریمان میآید و بشارت حیات حقیقی و شایستهمان را عینی كرده و دوام میبخشد.
فرهنگ آزادی = ناوابستگی به فرهنگ منافعِ حاكم!
کندن یا جدا شدن از منافع حاکم بر قدرت سیاسی یا جامعه، بهطور قانونمند ارزشهای متعالی بشری و تمدن شایستهی آن را بهعنوان یک فرهنگ در وجود ما نهادینه خواهد کرد. روند تکامل اجتماعی ما همین چشمانداز را نوید میدهد. چنین تصویری را با یک بند از کتاب «قدرت بیقدرتان» نوشتهی واتسلاو هاول شاعر و سیاستمدار معاصر اهل چک، زینت پایانبخش این رسالهی بلند میکنیم.
بازسازی اخلاقی جامعه
«به نظر میرسد که چشماندازی که جنبشها و متفکران گوناگون از یک برونرفت ناشناخته میبینند، بهطور کلی چشمانداز یک «انقلاب وجودی» گسترده بوده باشد. من هم بر این اعتقادم و معتقدم که نباید راه حل را در یک «نمودار فنی» جستوجو کرد؛ یعنی در پروژة تغییر بیرونی یا در قالب فقط فلسفی یا فقط اجتماعی، تکنولوژیک یا حتا فقط سیاسی. اینها همه حوزههایی هستند که پیامدهای «انقلاب وجودی» باید آنها را دربرگیرد. اما درونیترین فضایی که این «انقلاب» باید در بستر آن صورت گیرد، همانا هستی انسان به معنای وسیع کلمه است. فقط از اینجاست که میتوان به بازسازی اخلاقی ــ و سرانجام سیاسی ــ کل جامعه رسید.» ص ۷۳
پایان