در خطی که نباید شک داشت خط دهندهاش تاریکخانه اشباح آخوندی است، این تصور القا میشود که گویا خمینی سارق انقلاب ضدسلطنتی نبوده و در اساس مشکل به خمینی برنمیگشته، مشکل به انقلاب علیه حکومت شاه برمیگردد که نباید انجام میگرفت. گرفتاریهای مردم از آن انقلاب است. باید از آن ندامت کرد؛ نه تنها از آن انقلاب بلکه از هر نوع انقلاب و انقلابیگری و سودای تغییر وضع موجود؛ زیرا انقلاب وضع را از آنچه که هست بدتر میکند. مگر همان انقلاب نبود که شاه را برد و خمینی را آورد و صد مدار بیشتر ایران را به قهقرا سوق داد؟
آنها در یک همخوانی توأم با تعریض و لغز، نسلهای پیشین ایران را متهم میکنند
که با انقلاب۵۷ آنها را از چاله
درآورده و به چاه انداختهاند. میگویند مردم آن زمان، تشنه آخوند، ریش و تسبیح و
نعلین و ارتجاع و خرافه و نکبت بودند. خوشی زیر دلشان زده بود! از فرط رفاه و
مدنیت، مقداری بازگشت به جاهلیت ارتجاعی را آرزو میکردند! از دیدن یاقوت و برلیان
تاج خسته شده بودند، میخواستند رنگ شتری عبا و پیچوتاب چرکین عمامه را بهجای آن
بنشانند!
در این رابطه بهتازگی مزدور نفوذی، ایرج مصداقی اصطلاح جدیدی در مورد انقلاب
۵۷ به کار برده است که از بحث ما رمزگشایی میکند:
«نکبت ۵۷»!
او با تعجب نسبت به بزرگداشت انقلاب ضدسلطنتی میگوید:
«... چپها هنوز که هنوز
است میگویند انقلاب شکوهمند ۵۷، انقلاب
شکوهمند چیست؟ که شما چپها میگویید؟» (میهنتیوی. مصداقی.
۸اسفند۹۷)
یا:
«ما بیخود در چاه خمینی نیفتادیم. بیخود دچار نکبت اسلامی نشدیم.
هر کی باد میکاره توفان درو میکنه.» (همان منبع)
سناریو را میبینید! ظاهر آن این است که در کنار تخطئه انقلاب ضدسلطنتی لگدی
هم به قبر خمینی میزند اما برآمد آن از یک سو ندامت از انقلاب و تثبیت وضع موجود
[یعنی همین رژیم] و در دیگر سو، شیطانسازی از «نیروهای چپ» [اسم مستعار مجاهدین
و آلترناتیو شورای ملی مقاومت] است.
در تاریکخانه شیخ بهدنبال اصل قضیه!
مشابه این شیطانسازی در گفتار و نوشتار مهملباف، اسماعیل یغمایی نیز دیده
میشود. از فراز و فرود و زیر و بم نوشتارها و گفتارها اگر صرفنظر کنیم در فحوا
هر دو یک چیز را دنبال میکنند: «شیطانسازی از مجاهدین».
زائدهها و پارازیتهای شاه و شیخ، وقتی میخواهند زیرآب انقلاب و تغییر وضع
موجود را بزنند، رطب و یابس بههم میبافند تا اصل موضوع (خیانت خمینی) را ایزگم
کنند.
به یک نمونه دقت کنید:
«ساقی:
آیا نمیشود این تصور را کرد که خمینی انقلاب مردم را از خود مردم دزدید؟
یغمائی:
«میتوانیم بگوییم خمینی انقلاب را از مردم دزدید! ولی این چطور
دزدی است که شعار درود بر خمینی مردم گوش فلک را کر کرده بود و میلیونها نفر به
استقبال دزد شتافتند… خودمان را گول نزنیم و چشم به حقیقت بازکنیم. چشم پوشیدن بر
این حقیقت اشکالات بزرگی ایجاد کرد و بازهم میتواند ایجاد کند.
هر آخوند دیگری هم جای او بود همین ماجرا کمابیش تکرار میشد. هر کس دیگر هم
بیاید و دوباره بخواهد چه با ریش و یا سبیل، چه با عمامه و سر تراشیده و یا کلاه و
فکل و کراوات با متر مذهب و اسلام و امثالهم قد و قامت ایران را اندازهگیری کند و
حکومتی با پسوند و پیشوند دین و مذهب درست کند همین آش است و همین کاسه من فکر میکنم
بهجای خیالپردازی و اینکه دزد بود و چنین بود و چنان بود بیائیم درست قضیه را
ببینیم.» (یغمایی ۱۱ تیر ۹۱)
او در جایی دیگر میگوید:
«وقتی میگوییم دزد انقلاب ایران، خودمان را از زیر تیغ درمیبریم»!
همانطور که دیدیم در این تفسیر، خیانت خمینی به اعتماد مردم و سرقت انقلاب،
رنگ دیگری پیدا میکند. یغمایی از این تعبیر سوءاستفاده میکند تا بگوید هر کس
دیگری هم بهجای او بود، همین آش بود و همین کاسه. بدتر اینکه آن را به آینده هم
تعمیم میدهد تا مخاطبش را به این نتیجه برساند که خیزش، قیام و انقلاب فایدهای
ندارد… از کجا معلوم وضع بدتر نشود!!!
میگوید «بهجای خیالپردازی و اینکه دزد بود و چنین بود و چنان بود، بیاییم
درست قضیه را ببینیم.»!
ـ چگونه میشود قضیه را درست دید؟!
این دیگر سؤالی است که پاسخ ندارد؛ یا پاسخی دارد که مطلوب شاعرک است:
برگشت به سلطنت یا تمکین به وضع موجود.
ازآنجاکه بازگشت به سلطنت و کرنش در برابر پدر و پسر تاجدار، محلی از اعراب
ندارد، ناگزیر آنچه میماند خزیدن به زیر عبای «مقام عظمای ولایت»! است.
تحریف واقعیتهای تاریخی
ببینید خمینی و ورثه او تا کجا به ارزشهای انقلابی و برآمده از جنبشهای
آزادیخواهانه خیانت کردهاند که امروز دم و دنبالچههای سلطنت و ساواکیها و
جلادان کهنهکار آنها و نیز ریزهخوارانشان سر از مغاک برآورده و برای فرزندان
غرقه به خون آزادی، لغز دموکراسی میخوانند.
آنها خرمردرندانه و با سناریوی مشخص چند واقعیت تاریخی را تحریف میکنند:
۱ـ نخستین واقعیت این
است که نظام پهلوی پسر در ادامه سلطنت پدر، یک نظام وابسته بود و منافع بورژوازی
کمپرادور را پیش میبرد. رضا شاه، منافع استعمار انگلیس را در ایران نمایندگی و
حفظ میکرد، محمدرضا پهلوی نیز تا پیش از کودتای ننگین ۲۸مرداد۳۲ حافظ منافع انگلیس و
سپس آمریکای دوران زمامداری آیزنهاور و دیگر رؤسای جمهور بعدی این کشور بود. کسانی
که با تحریف تاریخ میخواهند شاه را سفیدسازی کنند، گویا نمیدانند [یا خود را به
نادانی میزنند]، که خود شاه ابایی نداشته از اینکه به وابستگیاش اقرار
کند. او در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۳۲ به منابع سفارت آمریکا در تهران گفته بود: «انگلیسیها خاندان
قاجار را بیرون انداختند و پدرم را سر کار آوردند. آنها پدرم را بیرون انداختند و
میتوانند من را هم بیرون بیندازند». از او نقلقول شده که گفته است: «اگر انگلیسیها
میخواهند که من بروم، باید فوراً بدانم تا بیسر و صدا بروم».
با افزایش درآمدهای نفتی ایران، جاهطلبیهای شاه در مسیر ایجاد یک سلطنت
مطلقه نیز افزایش یافت. او در کتاب مأموریت برای وطنم نوشته بود:
«اگر من دیکتاتور بودم تا پادشاه مشروطه، سعی میکردم مانند هیتلر
یا آنچه امروز در کشورهای سوسیالیستی (کمونیستی) میبینید، رهبری یک حزب واحد و
مسلط را به دست بگیرم.»
شاه ۱۱اسفند۵۳ با انحلال سایر احزاب، شعار «حزب فقط رستاخیز»! سر داد و حکومتش
را تک حزبی کرد و کسانی را که به این حزب سلطنتی نمیپیوستند تهدید به زندان و
تبعید از ایران نمود. او با وقاحت تمام در پاسخ به انتقاد خبرنگاران خارجی از نظام
تکحزبی گفت:
«آزادی اندیشه! آزادی اندیشه! دموکراسی، دموکراسی! با پنج سال
اعتصاب و راهپیماییهای خیابانی پشت سر هم! دموکراسی؟ آزادی؟ این حرفها یعنی چه؟
ما هیچکدام از آنها را نمیخواهیم.» (ایران بین دو
انقلاب، یرواند آبراهامیان، احمد گل محمدی، محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، ص۵۴۲)
۲ـ شاه در سال۳۵ با تأسیس ساواک به بهانه مقابله با خطر نیروهای چپ و کمونیسم،
اختناق وحشتناکی در ایران دایر کرد و با بگیر و ببند و قلع و قمع اعضای سازمانهای
مترقی و انقلابی، راه را برای ارتجاع مذهبی هموار ساخت. در واقع بهجز جریان راست
ارتجاعی به سردمداری خمینی و آخوندها هیچ جایگزین سیاسی دیگری در ایران باقی
نگذاشت. شاه تا توانست به آخوندها پر و بال داد تا بتواند از آنها برای تحکیم
سلطنتش استفاده کند.
۳ـ واقعیت تاریخی دیگری
که از سوی این جماعت مورد تحریف قرار میگیرد این است که خمینی و نظام ولایت فقیه
او، میراثبر و محصول نیمقرن استبداد رضاخانی و پسرش محمدرضا پهلوی است. در واقع
امر، ولیعهد واقعی شاه، خمینی بود. این خمینی بود که تاج و تخت شاه را به ارث برد.
مأموریت تاریخی خمینی این بود تا انقلاب اجتنابناپذیر ضدسلطنتی را بر سر پیشتازان
و پیشگامانش آوار سازد. او بر موج مخالفت با شاه سوار شد و به اعتماد مردم ایران
خیانت کرد. مأموریت او این بود که مفاهیم انقلابی را با نحوست خود بیالاید، سر
ببرد، از محتوا تهی کند و به محاق ببرد؛ مفاهیمی که بشریت در طول تاریخ برای غنا
بخشیدن به آنها، چه فدیههایی که نثار نکرده است. در نقطه مقابل مجاهدین باید چه
قیمت گزافی باید بدهند تا تک تک این مفاهیم و کلمات بازسازی شود.
۴ـ کسانی که انقلاب ۵۷ را تخطئه میکنند و نسلهای رقم زننده آن انقلاب بزرگ را در
خدمت پروژه روی کارآمدن ارتجاع مذهبی و نظام ولایت فقیه میدانند، بخشی از ساز و
کار همین رژیم هستند. میخواهند به نام دفاع از سلطنت، نظام ولایت فقیه را
نگهدارند، پروار کنند و مانع از سقوطش شوند. آنها نیز به سبک امام دجالان، برای
پیشبرد این ساز و کار، در جلد اپوزیسیون همین نظام فرو رفتهاند تا بتوانند
مأموریت خود را به انجام برسانند.
۵ـ خمینی با شم
ضدانقلابی خود، هنگامیکه رهبران سازمانهای انقلابی به شهادت رسیده یا در زندان
بودند، رهبری انقلاب ضدسلطنتی ربود. اگر او نبود این انقلاب رخ داده بود و رهبری
مطلوب خود را پیدا میکرد.
دجال بزرگ قرن تا آنجا تاریخ معاصر ایران را تحریف کرده است که اکنون تاریخنگاران
حکومتی مینویسند هدف مردم از انقلاب، به حاکمیت رساندن اسلام [بخوانید آخوند و
حاکمیت آخوندی] بود. این یک دروغ محض است. انقلاب ضدسلطنتی هیچ ربطی به خمینی
نداشت. آن انقلاب روییده از سلسله جنبشهای آزادیبخش میهنمان از مشروطه تا سال ۵۷ است. عطش صدساله خلق ایران را برای نیل به خجسته آزادی نمایندگی
میکرد. کر شیطانسازی از مجاهدین نیز همین ادعا را نشخوار میکند تا با اتکا به
آن خط تثبیت استبداد دینی را پیش ببرد.
واقعیت انقلاب ۵۷
انقلاب ۵۷ یا به تعبیری دیگر،
«انقلاب ضدسلطنتی» به سلسله پهلوی بهطور خاص و به سلطنت بهطور عام در ایران
پایان داد. پیشتازانی که آن انقلاب را رقم زدند، در کسوت سازمانهایی مانند
«مجاهدین خلق» و «چریکهای فدایی خلق» به مصاف مسلحانه با ساواک و نیروهای امنیتی
شاه رفتند. برخی از آنها در حماسه سیاهکل، تعدادی در جنگ چریک شهری به خلق در
زنجیر ایران وفا کردند، بسیاری در شکنجهگاههای شاه و میدانهای تیرباران سرود
آزادی سر دادند. یارانی نیز در زندان همچنان بر آرمان خود پای فشردند. آنان
جوانانی بودند که با جمعبندی عملکرد جنبشهای پیشین به این نتیجه رسیده بودند که
رفرمیسم را باید کنار گذاشت و دست به انقلاب زد. دریافته بودند که بدون یک تئوری
انقلابی نمیتوان سخن از انقلاب و نیروی انقلابی به میان آورد. میدانستند که بدون
حرفهای بودن و بیسازمان یافتگی و مبارزه جمعی نمیتوان در اختناق آریامهری دوام
آورد و مبارزه را پیش برد.
اینچنین بود که انقلاب ضدسلطنتی، در ادامه جنبشهای ملی و انقلابی میهنمان
از مشروطه تا مصدق بر مبنای رنج و خون آنان قامت افراشت و استبداد شاهنشاهی را
واژگون ساخت. آن انقلاب، هرگز ربطی به خمینی و عمله و اکره ارتجاعی او نداشت؛ و
ادامه تکاملی جنبش مشروطه در عصر پهلوی بود.
***
اجازه دهید بحث را یک پله به عمق ببریم تا ببینیم خاستگاه شیطانسازی از
انقلاب ضدسلطنتی چیست؟ و پیشبرندگان این خط چرا در عین تبلیغ سلطنت، برای حفظ
نظام ولایت فقیه سر و دست میشکنند. یعنی در همان حال که سر در توبره بچه شاه
دارند، از آخور ولایت غافل نیستند. بهعبارت گویاتر با توبره آویخته سلطنت به پوز
در آخور ارتجاع میچرند.
دوقلوهای تاریخ ایران
کلید ورود به این بحث و گشودن قفلهای درونی آن، فهم این موضوع است که
استبداد در ایران چه در وجه مذهبی یا برگرفته از مذهب ارتجاعی و چه در وجه
پادشاهی، یک آبشخور واحد داشته است. واضحتر بگوییم، استبداد سلطنتی و استبداد
دینی، دو یار غار بوده و هستند. این دوقلوهای انگلوار، پیوسته در تاریخ خونبار
ایران، از جان، خون، روان و هستی ملت ما ارتزاق کرده و پا بهپای هم پروار شدهاند.
هیچگاه بدون معاونت شیخ، سلطنت شاه امکانپذیر نبوده و برعکس.
یکی خود را ظلالله نامیده است، دیگری روحالله.
یکی سایه خدا بوده است، دیگری نماینده خدا با اختیار تام.
یکی تاج مرصع بر سر نهاده است، دیگری عمامه سیاه یا سفید.
یکی بهدنبال حکومت خودکامه (arbitrery
rule) بوده است، دیگری حکومت مطلقه (despotism)
یکی با توسل بهزور، حجاب از سر زنان و دختران ایرانی کشیده است
تا دیگری آن را بازور اجباری کند.
یکی با شبه مدرنیزاسیون و فرنگمآبی و بزک و دوزک به چپاول ایران
پرداخته است، دیگری با ریش و نعلین و چاقچور و قوانین جزایی مربوط به عهد جن و
کجاوه و شتر.
یکی «حزب فقط رستاخیز» گفته است، دیگری «حزب فقط حزبالله».
در یکی شاه فوق قانون است، در دیگری ولیفقیه. یکی مدعی «فره
ایزدی» است، دیگری «امداد غیبی» و «ارتباط با خدا».
یکی میگوید: «چه فرمان ایزد، چه فرمان شاه»، دیگری میگوید: «اطاعت از ولی
امر همان اطاعت از خداست»!
برای شکنجه و کشتار دگراندیشان و براندازان، یکی اداره جهنمی ساواک درست کرده
است، دیگری وزارت اطلاعات و ساواما.
در محتوا و عملکرد و نه فرماسیون و شکل و شمایل، فرقی بین شاه و شیخ نیست. هر
دو دشمن خونین آزادی، دموکراسی، آبادانی و استقلال ایران، پلورالیسم، انتخاب
دموکراتیک، حق تعیین سرنوشت به دست مردم و دیگر ارزشهای جامعه مدنی هستند.
کارنامه عملکرد آنان نسبت به اصیلترین جنبش آزادیخواهی ایران یعنی مشروطیت، در
پیش روی ماست. آنها بهرغم اختلاف فرماسیون در محتوا یکدیگر را کامل میکنند؛ و
کردهاند.
مخالف نبودن خمینی با اساس سلطنت
وقتی در مورد همکاری شاه و شیخ صحبت میکنیم لازم است تصریح کنیم که خمینی
هرگز با اساس سلطنت مخالف نبود. اگر شاه به نصیحتهای او گوش میکرد، هر دو بر خر
مراد سوار بودند.
دجال بزرگ در کتاب «کشفالاسرار» در مورد همدستی شاه و شیخ مینویسد:
«ما ذکر کردیم که هیچ فقیهی تاکنون نگفته و در کتابی هم ننوشته که
ما شاه هستیم یا سلطنت حق ما است. آری همانطور که ما بیان کردیم، اگر سلطنتی و
حکومتی تشکیل شود، هر خردمندی تصدیق میکند که خوب است و مطابق مصالح کشور و مردم
است…. اینها (فقهای شیعه) هم با این نیمه تشکیلات هیچگاه مخالفت نکرده و اساس
حکومت را نخواستند به هم بزنند و اگر گاهی هم با شخص سلطانی مخالفت کردند، مخالفت
با همان شخص بوده از باب آنکه بودن او را مخالف صلاح کشور تشخیص دادند وگرنه، با
اصل اساس سلطنت تاکنون از این طبقه مخالفتی ابراز نشده [است]؛ بلکه بسیاری از
علمای بزرگ عالیمقام، در تشکیلات مملکتی با سلاطین همراهیها کردند؛ مانند: خواجه
نصیرالدین و علامه حلی و محقق ثانی و شیخ بهائی و محقق داماد و مجلسی و امثال آنها.
[…] مجتهدین همیشه خیر و صلاح کشور را بیش از همه میخواهند».
خمینی، همچنین در اطلاعیه سال۴۲ خود با
تیتر: « روحانیت امسال عید ندارد» انقلاب از پایین را «انقلاب سیاه» مینامد.
«من به دستگاه جابره که منظور دولت علم است، اعلام خطر میکنم، من
به خدای متعال از انقلاب سیاه و انقلاب از پایین نگران هستم، دستگاهها با سوء
تدبیر گویی مقدمات آن را فراهم میکنند؛ یعنی نگران از اینکه مردم شروع به قیام و
انقلاب بکنند».
بنابراین او هیچگاه انقلابی نبوده است. انقلاب۵۷ ربطی به او ندارد.
اضداد مجاهدین و کر شیطانسازان با چسباندن انقلاب۵۷ به خمینی او را انقلابی وانمود میکنند تا با تکیه بر این دروغ
بزرگ، شیخ را به جای شاه و شاه را به جای شیخ به مردم ما قالب کنند.
به پایان رسیدن تاریخ مصرف شاه و جایگزینی او با شیخ
اگر قبول داریم برای یک انقلاب باید شرایط عینی و ذهنی فراهم باشد، شرایط
عینی انقلاب را شکافهای عمیق طبقاتی ناشی از حاکمیت یک الیگارشی هزار فامیل در
جامعه ۳۵ میلیونی آن زمان ایران بهوجود آورد و شرایط
ذهنی را مبارزه علمی و تشکلیافته نیروهای مترقی و پیشتاز آن زمان یعنی مجاهدین و
فداییها. درهمتافتگی و برآمد این دو، ایران را آماده یک دگرگونی اساسی و یک
انقلاب فراگیر کرده بود.
شاه دیگر نمیتوانست سلطنت کند، تفرعن خارج از نرم و زیادهرویهای او در نقض
حقوق بشر حتی برای خارجیها هم غیرقابل تحمل شده بود. در واقع تاریخ مصرف او به سر
آمده و دیگر قابل نگهداری نبود.
در دی ۵۵ روی کارآمدن جیمی
کارتر با شعار حقوق بشر و نشان برگ زیتون، یک چالش قابل توجه برای حکومت شاه بود.
زبیگنیف برژینسکی، مشاور امنیت ملی کارتر و صاحب تئوری کمیسیون سهجانبه، دکترینی
داشت که براساس آن میگفت آمریکا باید تحولات اجتنابناپذر را از مسیر هرج و مرج
[و به قول خمینی انقلاب سیاه] به مسیر انتقال منظم هدایت کند.
این تحول شاه را به یک عقبنشینی نسبی وادار کرد.
ببینید خمینی که بوی قدرت را شنیده بود، در تاریخ ۱۰ آبان ۵۶ خطاب به آخوندها چه
میگوید:
«امروز یک فرجه پیداشده. من عرض میکنم به شما یک فرجه پیداشده.
اگر این فرجه پیدا نشده بود، این اوضاع امروز نمیشد در ایران. یک فرجهای است
این. اگر الآن غنیمت بشمارند این را، این فرصت است. این فرصت را غنیمت بشمارند
آقایان. بنویسند، اعتراض کنند. الآن نویسندههای احزاب دارند مینویسند، امضا میکنند.
مینویسد، اشکال میکند، امضا میکند. شما هم بنویسید، صد نفر از علما امضا بکنند؛
مطالب را گوشزد بکنند، اشکالات را بگویند. امروز روزی است که باید گفت و پیش میبرید…
خدای نخواسته اگر این فرصت از دست برود و اگر نگذارید این فرصت از دست برود. با هم
بنویسید، بنویسید اشکالات را… خوب ما دیدیم که چندین نفراشکال کردند و [اعتراض]
کردند و همه حرفها، بسیاری از حرفها را زدند و امضا کردند و کسی هم کارشان
نداشت.» (صحیفه خمینی. جلد ۳. ص ۲۵۱)
او همانگونه که دیدیم از این «فرجه»! استفاده کرد و بر موج سوار شد.
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقهباز کرد
بهاینترتیب مشخص میشود که خمینی سودای آزادی و عدالت اجتماعی نداشت، ورژن
دیگری از سلطنت ولی با چهره دینی بود. شاهی بود که بهجای تاج، عمامه بر سر میگذاشت
و بهجای شنل، عبا. آنانی که او را به قدرت رساندند، میدانستند که اگر انقلاب
ضدسلطنتی تعمیق شود، رهبری ذیصلاح خود را خواهد یافت و خواستهای دموکراتیک مردم
را برآورده خواهد ساخت.
اگر شاه نتوانسته یا فرصت نکرده بود نیروهای انقلابی و آزادیخواهان زندانی را
قتلعام کند، شیخ بهعنوان ولیعهد شاه، کار ناتمام او را تمام کرد و سقفهای جدیدی
از جنایت را درنوردید.
کنفرانس گوادلوپ و انتقال آرام قدرت به خمینی
این که میگوییم شیخ ولیعهد شاه است و در یک زد و بند استعماری ـ ارتجاعی
جایگزین شاه شد، سخنی به گزاف نگفتهایم. داستان کنفرانس گوادلوپ
و تسلیم قدرت به خمینی برای پیشگیری از تغییرات رادیکال در ایران و افتادن
زمام امور به دست نیروهای پیشتاز و انقلابی را همه میدانند. والری ژیسکاردستن در
کتاب خاطرات خود به نام «قدرت و زندگی» اشاره میکند که جیمز کالاهان اوضاع ایران را
با استناد به گزارشات دقیق دیپلماتهای انگلیسی در تهران، به طرز واقعبینانهای
تجزیهوتحلیل کرد و معتقد بود که شاه ازدسترفته و دیگر قادر به کنترل اوضاع نیست.
راهحل واقعی برای جانشینی او وجود ندارد. مردان سیاسی که در میدان ماندهاند
توانایی محدودی دارند و بیشتر آنها با رژیم ارتباطاتی داشتهاند و آلوده به مسائل
و مشکلات این رژیم هستند. ارتش نیز فاقد تجربه سیاسی است و فرماندهان آن به شاه
وفادارند.
ژیسکاردستن در این کتاب همچنین با استناد به گزارشات سفیر فرانسه در تهران و
فرستاده ویژه خود برای ملاقات با شاه، میشل پونیاتووسکی نتیجه میگیرد که در حال
حاضر دو خطر عمده در ارتباط باهم در ایران وجود دارد؛ یکی فروپاشی و تجزیه ایران و
دیگری مداخله شوروی.
این دادهها حاکی از آن است که رهبران کشورهای غربی در مورد ایران به این
نتیجه رسیده بودند که تغییر قدرت اجتنابناپذیر است، آنها باید از رادیکالتر شدن
تغییرات جلوگیری کنند. برژینسکی به کارتر توصیه میکند که با خمینی و اطرافیانش
تماس گرفته شود.
یادآوری میشود که پیشتر از نزول این «امدادهای غیبی»! صادق قطبزاده، برای
جلبتوجه «ازمابهتران»! تحلیلی از اوضاع ایران را بااطلاع خمینی برای وزیر خارجه
فرانسه فرستاده بود.
امام حکم جهاد نداده است!
در کنفرانس گوادلوپ، رهبران کشورهای غربی در مورد رفتن شاه از ایران به توافق
میرسند. ارتش شاهنشاهی از طریق ژنرال هایزر، معاون وقت ناتو توجیه میشود که دست
به کودتا نزند. در تماسهای بعدی و مستقیم آمریکاییها با خمینی تصمیم برای انتقال
آرام قدرت گرفته میشود؛ بهشرط اینکه منافع آمریکا موردحمله قرار نگیرد و سازمانهای
انقلابی و پیشتاز مانند مجاهدین و فداییها روی کار نیایند.
نسل ۵۷ بهخوبی بهخاطر دارد
که در بحبوحه تسخیر پادگانها و شوق دمافزون جوانان مسلح برای درهمکوبیدن
نهادهای سلطنتی، آخوندها در خیابان جار میزدند: «امام حکم جهاد نداده است«! البته
هیچکدام از جوانان انقلابی وقعی به آنها نمیگذاشتند و انقلاب ضدسلطنتی روال
قانونمند خود را ـ در فضایی آکنده از عطر خجسته باروت ـ بر کف خیابانهای شورشی طی
میکرد.
طی روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن، بهطور واقعی مهار از دست خمینی و «انتقال آرام» موردنظر
او [بخوانید جابجایی بیدردسر قدرت] خارج شد؛ و شد آنچه که نباید بشود. خلق و
جوانان انقلابیاش، یک جنبش مسلحانه با عمری کوتاه ولی پرثمر را پشت سر گذاشتند.
استمرار انقلاب ضدسلطنتی در قامت انقلاب نوین مردم ایران
بهرغم همکاسهگی شاه و شیخ و زائدهها و مزدبگیران اطلاعاتی آن برای تبلیغ
ندامت از انقلاب و آزادیخواهی، آزادی همچنان آرمان و سودای نسلهای جدید ایران
است. پیشتازان انقلاب و آزادیخواهی در سال ۵۷ میدانستند
که برای چه امر مهمی مبارزه میکنند. این نسل در مقایسه با نسلهای پیشین خود از
آگاهترین جوانان انقلابی تشکیل شده بود. برقراری آزادی و عدالت اجتماعی و قرار
دادن ایران در مسیر رفاه و پیشرفت بدون وابستگیهای اسارتبار وجهه همت آن بود.
قلمبهدستانی که در پوش مخالفت با خمینی به مجاهدین و شورای ملی مقاومت میتازند
و در همان حال بازگشت به دوران سلطنت را تبلیغ میکنند، زائدههای شاه و شیخ
هستند. انقلاب در قلمرو دیالکتیک اجتماعی یک ضرورت تکاملی است. بیاراده و خواست
مخالفان آن رقم خواهد خورد. مگر میتوان جلوی رشد جامعه و انفجار نارضایتی تودههای
بهجان آمده را گرفت. انقلاب ۵۷ درهرحال
رخ میداد، خمینی در نبود رهبری ذیصلاح، شرایط ذهنی آن انقلاب را به نفع خود تغییر
داد و دستاوردهای آن را به سرقت برد.
اگر آن انقلاب از یک جایگزین سیاسی دموکراتیک و مترقی برخوردار بود، ایران را
به گلستان آزادی، عدالت، رفاه و پیشرفت تبدیل میکرد. بنابراین انقلاب ضدسلطنتی
نمرد و خاکستر نشد، در رزم فرزندان راستین خود به تپش و تکاپو ادامه داد. زیرا
درست است شاه سرنگونشده بود؛ ولی همزاد او یعنی شیخ، هنوز وجود داشت و با تملک
مردهریگ شاه، بر اریکه قدرت هم تکیه زده بود.
انقلاب ضدسلطنتی نمرد و خاکستر نشد، در فازهای نوین و تکاملی به حیات خود
ادامه داد. سازمان مجاهدین خلق ایران، با درکی همهجانبه از نقایص آن انقلاب، تضاد
اصلی را در آماده نبودن شرط ذهنی انقلاب دید؛ ازاینرو قدم پیش گذاشت تا یک
آلترناتیو سراسری با شرکت نیروهای ترقیخواه و معتقد به مرزبندی نه شاه و نه شیخ و
معتقد به جمهوری، در ۳۰ تیر سال ۶۰ شکل بگیرد و اعلام موجودیت کند. این آلترناتیو اکنون با پیشینهای
۳۹ ساله توانسته است برنامه یک دولت موقت انتقالی
را تدوین و ارائه نماید و بهاینترتیب راه را بر میوهچینی، فرصتطلبی و سرقت
دستاوردهای انقلاب از سوی شاه و شیخ سد نماید.
بلوغ و پختگی شگرف مردم ایران در نفی شاه و شیخ خود را در این شعارها نشان میدهد:
«مرگ بر ستمگر
چه شاه باشه، چه رهبر»
«نه شاه میخوایم نه رهبر
نه بد میخوایم نه بدتر»
این بار مرزبندیها تیز و سرخ و روشن است. دیگر پاس دادن قدرت از شاه به شیخ
و از شیخ به شاه در کار نخواهد بود؛ زیرا خلق پیشتازان جانبرکفش را بازیافته است.
زیرا استبداد و ارتجاع برای همیشه از میهن باستانی ما رخت خواهد بست؛ زیرا آزادی،
بهروزی، عدالت، رفاه، پیشرفت حق مسلم ملت ماست.
شاه و شیخ و پارازیتها و زائدههای آنها که مرگ تاریخی خود را در رشد آزادی
و آگاهی میدانند، برای پیشگیری از این اتفاق میمون دست به دست هم داده و سخت به
تکاپو افتادهاند؛ ولی «مگر میشود بهار را از آمدن بازداشت؟!”
اگرچه شرحه شرحه، خونچکان و تیغآجین، اگرچه با شولایی از داغ شقایق بر دوش، اگرچه همچنان دوان به سر بر تیغه شمشیر، انقلاب ادامه دارد. محصول مبارک آن، بیگمان طلیعه سپیدهدمانی آبیفام در نسیم بهاران آزادی است.