۶ آذر۹۹
به قلم زندانی سیاسی صادق سیستانی
همراه با یاد وارهیی از مجاهد شهید مهرداد کلانی
صادق سیستانی هستم، حدود ۱۷ سال در دهههای ۶۰ و ۷۰ و ۸۰ در زندانهای رژیم ضدبشری آخوندها، شاهد مقاومت بهترین فرزندان مردم ایران در مقابل جلادان رژیم بودهام. در برابر آنها و در برابر شهیدان راه آزادی که با بسیاری از آنها همرزم و همبند بودهام، احساس وظیفه میکنم که در باره کثیفترین خیانت به مقاومت و زندانیان سیاسی توسط یک تواب خودفروخته و همکار رژیم به نام ایرج مصداقی، نکاتی را بازگو کنم.
قبل از هر چیز باید از روشنگریهای زندانیان سیاسی دراینباره و بهخصوص از
بیانیه جمعی از زندانیان سیاسی از بند رسته و احساس مسئولیت آنها در این زمینه
قدردانی کرد. من نیز ضمن تأیید بیانیه آنها تأکید میکنم که عملکرد ایرج مصداقی
«سربریدن مقاومت خونین مردم ایران در پای دیکتاتوری وحشی آخوندی» و «سوءاستفاده از
خون، شرف و هویت کسانی (است) که تا لحظه مرگ آشتیناپذیر مانده و سرفرازانه بر
طنابهای دار بوسه زدند». به شرافت و تعهد امضاکنندگان این بیانیه درود میفرستم و
همصدا با آنها و با استناد به تجربهای طولانی در مواجهه با بازجوها و پاسداران
رژیم، گواهی میدهم که کینتوزی ایرج مصداقی علیه مقاومت و مجاهدین «دقیقاً از جنس
کینه پاسداران» است.
چرا میگویم خیانت به مقاومت و زندانیان سیاسی؟
شاید نیاز به بیان نداشته باشد که از وقتی در ۱۹ سالگی بهعنوان یک هوادار سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران
دستگیر شدم و در تمامی سالهایی که در زندانهای رژیم با جلادان روبهرو بودهام،
زندگیام با مقاومت و شرافت اخلاقی و انسانی همبندان مجاهد و مقاوم و بهخصوص با
شهیدانی گرهخورده که آنها را میشناختم و از کنارم پرکشیدند؛ شهیدانی چون علی
صارمی، مهرداد کلانی و طاهر گرجیزاده که اگرچه در سن و سال یا موقعیت اجتماعی
تفاوت داشتند، ولی همه در یکچیز مشترک بودند و آن انتخاب مقاومت در برابر جلاد و
اعتقاد به آزادی برای مردم ایران بدون هیچ چشمداشتی برای خود بود. از اغلب آنها
کسی نام و نشانی هم نشنیده، اما من از تکتک آنها درسها آموختهام و همیشه
شرمنده و وامدارشان هستم، رشته بیانتهایی از خاطرهها و مبارزه مشترک در مقابل
بازجوها و پاسداران و رژیمی که حکومتش در گرو خفه کردن صدای مردم و زندانی کردن
مجاهدین و مبارزین است، من را برای همیشه به آنها متعهد کرده است. خاطرهها و درسهایی
بسیار طولانی و پرارزش که بازگو کردن همه آنها برایم مقدور نیست. فقط یک نمونه را
که در قالب یادواره کوتاهی از مجاهد شهید مهرداد کلانی به مناسبتی نوشته بودم
ضمیمه میکنم. البته بسیار مختصر است ولی برای کسانی که زندان نبودهاند یا برای
جوانهایی که میخواهند از فضای رزم و صفای مقاومت در سختترین شرایط تصویری داشته
باشند، میتواند مفید باشد.
مهرداد کلانی مجاهدی بود که چه در داخل زندان، چه در بیرون زندان، چه در
جریان فرار از دست دژخیمان، چه در اسارت دوباره و قطعی شدن حکم اعدامش، همیشه
باروحیه و سرشار از احساس مسئولیت و تعهد نسبت به مبارزه و نسبت به همبندانش بود.
مهرداد یک ستاره بود ولی صحبت من فقط از یک ستاره درخشان نیست، آسمان مقاومت و
مجاهدت برای من همیشه پر از ستارههایی بوده که با آنها پیمان پایداری و مقاومت
بستهام. یک ستاره درخشان دیگر، رادمرد وارستهای چون علی صارمی بود که چهره مقاوم
و پر از احساس مسئولیت او برایم همیشه زنده است. از وقتیکه در پائیز سال ۱۳۸۴ از زندان آزاد شدم و در جریان قیامهای سال ۸۸ ، همین زندانیان مقاوم و مجاهد از بندرسته را میدیدم که نقش
خاص خودشان را با شجاعت و فداکاری ایفا میکردند. شهیدانی مثل علی صارمی و جعفر
کاظمی که پیام خون شهیدان و مقاومت اشرفیها را به میان مردم میبردند تا برخلاف
خیانتکاران و تسلیم طلبان شعلههای قیام و سرنگونی را هرچه فروزانتر کنند. آنها
از هر خطری استقبال میکردند و سرانجام نیز جان پاکشان را بر سر این پیمان نهادند.
با کولهباری از عهد و پیمان باهمبندان و شهیدان و با خاطرهها و ارزشهایی
که از آنها در عمق ذهن و ضمیر من نقش بسته، در بهار سال ۸۹، نه برای جان به دربردن، بلکه برای ادامه راه شهیدان از کشور
خارج شدم. امیدوارم در برابر آنها و در برابر خدا و خلق و در مقابل سازمان و
رهبری که در راهش و با آرمانش معنای زندگی یا جهاد در راه عقیده و آرمان آزادی را
فراگرفتهام روسفید باشم؛ مانند اشرفیها، من هم دعایم نزد خدا این است که مجاهد
بمانم و مجاهد بمیرم.
من در مجموع حدود ۱۳ سال در تهران در اوین
زندانی بودم که حدود ۶ ماه آن در شکنجهگاه
کمیته مشترک (موسوم به زندان «توحید») گذشت. نزدیک به ۴ سال هم در زندانهای گرگان و درگز و کردکوی بودهام. در تمام
این سالها که بهترین سالهای جوانی من بود، چه در سالهای اول دهه ۶۰ که شقاوت خمینی و نسلکشی مجاهدین توسط دژخیمان هیچ حدومرزی نمیشناخت
و چه در دهههای ۷۰ و ۸۰ و زمانی که زیر حکم اعدام بودم، حتی یک ساعت مرخصی هم به من
داده نشد و مثل ایرج مصداقی در همکاری با رژیم با نوشتن انزجار نامه و توبهنامه
از زندان آزاد نشدم. باوجوداین، هرگز چنین حقی به خودم نمیدهم که خود را صدای
زندانیان سیاسی بنامم، چون عقیده دارم و مشاهداتم از ایستادگی مجاهدین در مقابل
شکنجهها و از ایمان شهیدانی که جانشان را در راه آزادی فدا کردند، به من میگوید
که این حماسههای صدق و فدا در کسی و در نقطهای گره میخورد که چنین مقاومتی را
هدایت کرده و آن را بهسوی آزادی مردم ایران رهبری میکند. من از مقاومتکنندگان و
از شهیدان راه آزادی، پیامی و وصیتی جز این ندیدهام و نشنیدهام.
بنابراین وقتیکه یک تواب همدست جلادان مثل ایرج مصداقی خودش را صدای
زندانیان و اعدامشدگان قلمداد میکند تا راه و آرمان و هدفی را که آنها به خاطرش
جان باختند و به خاطرش شکنجهها را تحمل کردند، هدف رذیلانه ترین تهمتها قرار
بدهد، به نظرم این کار نامی جز کثیفترین خیانت به مقاومت و زندانیان سیاسی ندارد.
احساس تلخ و نفرت و انزجاری که نوشتههای مصداقی در من ایجاد کرد، برایم قابل
توصیف نیست. در حین خواندن این نوشتهها، بارها و بارها مجبور شدم با خوردن قرص بر
سردردهایم غلبه کنم تا بتوانم ادامه بدهم.
بر اساس سالها تجربه در زندان، با خواندن نوشتههای مصداقی برایم روشن بود
که جدای از هر مأموریتی که بعد از زندان برعهدهگرفته و الآن بر عهده دارد، همین
نوشته نشان میدهد که از همان اولی که دستگیرشده دچار فروپاشی و بریدگی شده و در
طرف جلاد و زندانبان قرارگرفته است. در همان اوایل دستگیری و زندانی شدن با گروه
ضربت زندان اوین به شناسایی و شکار هواداران مجاهدین به خیابانها میرفته و روزبهروز
در این خیانت و انحطاط بیشتر فرورفته است.
به نظرم هرکس که تجربه زندان داشته باشد، متوجه میشود که گفتههای او در
مورد زندانها و زندانیان سیاسی پر از اشتباه و دروغ است. او زمین و آسمان را به
هم میدوزد تا خیانت و همکاری با رژیم را توجیه کند و در نقل مطالب گردوخاک به راه
میاندازد تا حقایق را بپوشاند.
دروغها و لجن پراکنیهایش علیه برادر مسعود و اشرفیها هم تکرار حرفهای رژیم
است که باهمان کینه بازجوها و جلادان نوشتهشده و کسی را هدف کینتوزی قرار داده
که خون شهیدان و رنج اسیران در او گره میخورد. البته این کارش نتیجه عکس داده و
فقط ماهیت و مأموریت خودش را برملا کرده است. در سایتها خواندم که بعضیها نوشته
بودند این نوشته مصداقی باعث شد حقیقت سازمان و رهبری را بیشتر بشناسند و یک نفر
در نوشتهاش به همین خاطر از او تشکر هم کرده بود.
در این میان حرفهای مصداقی برای مخدوش کردن چهره و مقاومت شهدایی مثل علی
صارمی که او را از نزدیک میشناختم، بسیار برایم دردآور بود، به نظرم این اوج بیشرافتی
و توهین بهحق و حرمت خون این شهداست که وظیفه خود میدانم در مورد آنها کمی
توضیح بدهم.
کتمان حقایق در مورد همکاری با رژیم
اما قبل از اینکه بهحق و حرمت شهدا بپردازم، به چند نکته در مورد کتمان
حقایق در نوشتههای مصداقی اشاره میکنم. وی در مورد دستگیریهایش در سال ۱۳۶۰ در جلد اول کتابش مینویسد:
ـ «بعد از دستگیریام در مهرماه ارتباطم باهمه آنها قطع شده بود.
میدانستم حسین جهانگیری در تظاهرات ۵ مهرماه در
خیابان مصدق شهید شده فردای همان روز (۶ مهر ۱۳۶۰) صبح زود به خانهشان رفتم و مدارک و مقداری پولی که آنجا داشتم
برداشتم و بعد از خروج از خانه و رسیدن به میدان هفتحوض توسط دخترعمهام که حزب
الهی بود لو رفته و دستگیر شدم پس از مدتی با خوششانسی تمام و تلاش دوستانم آزاد
شدم،…» (صفحه ۱۳)
ـ «میدانستم دیگر مانند بار قبل در مهرماه نمیتوانم خودم را یک
هوادار که تنها چند بار نشریه و روزنامه خوانده جا بزنم مجبور بودم که یک سناریوی
جدید تهیه کنم پاسخ به سؤالها را با توجه به سناریو جدید تنظیم کردم،… میدانستم
که جز گزارشی در رابطه با هوادار مجاهدین بودن چیزی از من نمیدانستند میدانستم
از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. من دست بالا را داشتم»(صفحه ۳۱)
ـ «…. چندین بار برگهای را به این مضمون امضا کردم که اگر مشخص شد دروغ میگویم،
اعدامم کنند. چند بار نیز روی برگههای بازجویی نوشتم اگر کسی بخواهد بدون تعزیر
به دادگاه برده شود و اعدام گردد چهکاری بایستی انجام دهد؟! میخواستم نشان دهم
که بسیار ترسیدهام و قصد دارم نهایت همکاری را انجام دهم ولی نمیدانم راهش
چیست…»(صفحه ۳۲)
ـ «متوجه شدم منظورشان از دستگیری قبلیام که مدام به آن اشاره میکردند،
همان بازداشت چندساعتهای بود که در تیرماه ۶۰ شده بودم و در مورد دستگیری مهرماه که بهغلط فکر میکردم در آن
مورد سؤال میکنند، چیزی نمیدانستند»(صفحه ۳۴)
مصداقی در مورد همکاریهایش با رژیم هم مطالب مختلفی نوشته که در نوشتههای
زندانیان سیاسی مورد بررسی و تحقیق قرارگرفته است. من فقط از بابت نحوه کتمان
حقایق این جملات را از صفحات ۶۴و ۶۵ کتابش یادآوری میکنم:
-«وقتی گروه ضربت آماده حرکت شد تصمیمشان بار دیگر عوض شد و
ازآنجاکه متهم دیگری نیز قرار شد با ما باشد قرعه فال به نام من افتاد…. اشتباه و
حماقتم باعث شده بود که زیاده از حد صحبت کنم. موضوعی را که نیازی به مطرح کردنش
نبود با دیگری (بازجو) در میان بگذارم حالا همان مسئله منجر به دستگیری این برادر
و خواهرش شده بود». (صفحه ۶۴ـ در قسمتهای
دیگر کتابش اسم آنها را خانم منیر عسگری و برادرش ذکر کرده)
ـ «حالم بشدت منقلب شده بود دل توی دلم نبود نمیدانستم چی پیش
میآید فقط خدا خدا میکردم که کسی در آدرس مزبور نباشد کمکی از دستم برنمیآمد
خرد و درمانده و برجا مانده بودم تا صبح حتی دقیقهای چشمم به هم نرسید آن شب از
هزار شب بدتر بود تمام شب به فکر خودکشی بودم ولی راهی به نظرم نمیرسید فکر کردم
خودم را از ماشین بیاندازم پائین اما میدانستم هر بار که بیرون میرویم مرا وسط
مینشاندند و دو طرفم پاسدار مینشست»(صفحه ۶۵).
حال در مورد همین چند جمله و بهعنوان کسی که در مقاطع مختلف سه دهه اخیر در
زندانهای رژیم بوده و تجربه زیادی در دستگیریها و بازجوییها داشته و از
زندانیان دیگر شنیده، میتوانم قضاوت کنم که حرفهای مصداقی در مورد دستگیری و
بازجویی و رابطهاش با بازجوها و همکاریهایش با آنها با دروغ همراه است و بسیاری
از واقعیتها را کتمان کرده است. اگر هم در مواردی اذعان به انزجار نامه نوشتن و
ترس و بریدگیاش میکند، به نظرم هیچ رنگ و بوی صداقت و شرم انسانی ندارد. برعکس،
با گفتن گوشهای از واقعیت، به نحوی مبهم و تحریف آمیز، قصدش پوشاندن و کتمان تمام
واقعیت و سرپوش گذاشتن بر موارد مشخص همکاری با جلادان علیه مجاهدین و زندانیان
سیاسی است.
در لابهلای نوشتههایش شاید کسی دقت نکند، ولی من بر اساس تجربت زندان،
برداشتم این است که او خیلی با نیروهای رژیم همکاری کرده ولی اصلاً نمیگوید که
چقدر بوده و توضیح نمیدهد که چگونه برای شناسایی و دستگیری افراد بیرون میرفته و
تا چه حد غرق این کار بوده، چه تعداد را شناسایی و دستگیر کرده است.
در حرفهایش در مورد دستگیریهایش و در مورد روابطش با بازجوها، خیلی ابهام
وجود دارد. مخصوصاً که با تردستی وسط آنها مطالب مختلفی نوشته که خواننده سردرگم
شود، گاه ادعا میکند خیلیها اول مقاومت کردند ولی بعد شکستند تا تسلیم شدن خودش
را از همان اول توجیه کند. گاه طلبکار «گروههای سیاسی» میشود که چرا به
هوادارانشان تجربه شکنجه منتقل نکردهاند تا برای همکاری و تسلیم شدن خودش به
خواستهای بازجوها توجیه تراشی کند. در همدستیاش با بازجوها در دستگیری مجاهدین،
مسائلی را که در صحنه بوده میپیچاند تا همکاری خودش با رژیم و مواردی که شرکت او
در دستگیریها، به شهادت مجاهدین منفجرشده، معلوم نشود.
در آن چه در مورد دستگیری و آزاد شدن سریعش در روز ۶ مهر ۶۰نوشته، جای ابهام
بسیار است، زیرا در روزهای ۵ و۶ مهرماه اگر افراد را میگرفتند، سلاخی میکردند و حتی ماهها
بعد نیز افراد را دستگیر میکردند و از آنها در زیر فشار در مورد ۵ مهر سؤال میکردند. سؤال این است که چگونه میشود که او در ۶ مهر دستگیر میشود و به بازجو میگوید هوادار مجاهدین بوده و
نشریه مجاهد میخوانده، ولی آزاد میشود. ضمن اینکه معلوم نیست دوستانش چه کسانی
بودند و چقدر نفوذ داشتند که باعث آزادی او در شهری مثل تهران شدند، آنهم در ۶ مهر ۶۰؟
اما ابهام بزرگتر در مورد دستگیری بار سوم است که تاریخ و زمان و مکان آن
مشخص نیست ولی از نوشتههایش به نظر میرسد که در دیماه بوده و در دستگیری بار
سوم بوده که طبق نوشته خودش بعدازآنهم با مأموران رژیم همکاری کرده و چند برگه هم
نوشته تا نشان بدهد «قصد نهایت همکاری» را دارد.
من که خودم در همان سال ۶۰ در سن ۱۹ سالگی دستگیر شدم و در همان فضای بگیروببند رژیم، چه در بیرون
زندان و چه در زندان با بسیاری افراد مشابه خودم تماس و صحبت داشتم، از این حرفهایی
که مصداقی در مورد بازجوییهایش نقل کرده، بسیار تعجب کردم و ساده بگویم حرفهایش
برایم باورکردنی نیست. به نظرم آگاهانه مسائل را به نحوی نوشته که ذهنها را از
واقعیت ماجرا منحرف کند. حتی در مورد مقطعی که بیرون زندان بوده و در مورد همین
دستگیری سوم، برای من بسیار عجیب بود که مصداقی طبق نوشته صفحه ۱۱ کتابش، شش ماه بعد از دستگیری اول در تیرماه و سه ماه بعد از
دستگیری دوم در ۶ مهر هم چنان در تهران
مانده بود و حتی به دکهای که مورد حمله قرارگرفته بود، رفت. درحالیکه در چنین
مواقعی افراد برای اینکه دوباره دستگیر نشوند، مدتی شهر عوض میکردند، چه رسد به
اینکه کسی به یک محل سوخته برود.
از این مطالب و از فضای مغشوش نوشته مصداقی، بهوضوح پیداست که او از همان
اول دستگیری، همانطور که اشارهکرده واقعاً تن به «نهایت همکاری» با جلادها داده
و خدا میداند با آن روحیه ترسولرز و تلاشی که برای اثبات بریدگی و همکاری و جلب
اعتماد جلادان و بازجوها میکرده تا کجا غرق خیانت شده و کارهایش چه پیامدهایی
داشته است. جا دارد که این موضوع از طرف زندانیان سیاسی و خانوادههای شهدا بررسی
و تحقیق دقیق شود.
تسلیم و ندامت یا ایستادگی و مقاومت در زندانهای رژیم
به نظر من کثیفترین کار مصداقی که در تمام نوشتههایش دیده میشود و به نظرم
مأموریت حسابشده اوست، این است که جریان مقاومت هزاران و هزاران زندانی سیاسی در
زندانهای رژیم را جریان تسلیم و جان به دربردن جلوه میدهد تا نتیجه بگیرد که
مبارزه به بنبست رسیده است. البته او گاه از مقاومتها همصحبت میکند و این کار
را با تردستی انجام داده ولی برای من خیلی واضح است که او دارد تسلیم به جای
مقاومت و بنبست مبارزه به جای پیشرفت مبارزه را دنبال میکند و این دقیقاً حرف
بازجویان وزارت اطلاعات بوده و هست و خودم همین حرف را بارها از صادق رهجو و بعدها
از سعید شیخان در زندان و حین بازجویی و شکنجه شنیدم که همین فضا را القا میکردند.
البته داستان مقاومت زندانیان سیاسی و مخصوصاً مقاومت زندانیان مجاهد در
برابر رژیم، بسیار فراتر از آن است که تلاش جلادان و همکاران تواب آنها بتواند آن
را مخدوش کند.
بعدازآنقلاب از سال ۵۷ تا ۶۰ رژیم برای جلوگیری از گسترش مجاهدین در پهنه اجتماعی راهی نداشت
بهجز آنکه آنها را سرکوب و بهطور فیزیکی حذفشان کند. خمینی ضد بشر وقتی سرکوب
خونین مجاهدین خلق را شروع کرد فکر میکرد میتواند استبدادش را حاکم کرده و
خاکستر یأس و ناامیدی را در جامعه بپاشاند و انتظار نداشت که در این راه چند نسل
از ایرانیان آگاه و شجاع اعم از (زن و مرد، دختر و پسر، کارگر و کارمند و…) بهطور
گسترده جلوی رژیم ایستاده و مقاومت کنند؛ مقاومتی که بیش از سه دهه است بیامان
ادامه دارد. رژیم ضدبشر هرچند توانست جسم هزاران انسان را به بند بکشد و شدیدترین
شکنجههای جسمی و روانی را روی زندانیان بیپناه و اسیر که مهمترین هدفش شکستن و
وادار کردن آنها به تسلیم بود، اعمال کند، ولی نتوانست ایمان و اراده و روح بلند
آزادیخواهی آنها را به بند بکشد.
قبل از انقلاب، در سراسر کشور تقریباً در مراکز استانها و بعضاً شهرهای بزرگ
زندانهای رسمی وجود داشت ولی بعدازآنقلاب با شروع سرکوبها در سال ۶۰ و به خاطر گستردگی هواداران مجاهدین در سراسر کشور پاسداران
خمینی از بناهایی که در اختیار داشتند یا مصادره کرده بودند با تغییر کاربری، آن
بناها را تبدیل به زندان کردند. حتی در بعضی از شهرها اماکنی مثل کارخانه، عمارت
باستانی، دانشکده، پادگانها، سینما و حتی اسطبل اسب توسط پاسداران خمینی دژخیم بهعنوان
زندان مورداستفاده قرار گرفت. در طول ۳۴ سال گذشته
بیش از ۵۰۰ هزار تن از مبارزان
راه آزادی بهویژه به خاطر هواداری از مجاهدین که برعلیه رژیم ضدبشری مبارزه میکردند
توسط پاسداران و کمیته چیها و بعدها توسط وزارت اطلاعات دستگیر و به زندان برده
شدند. حتماً خیلیها در زیر شکنجه به شهادت رسیدند. حتماً خیلیها بدون محاکمه
اعدام شدند، مثل دستگیریهای ۵ مهرماه،
حتماً خیلیها در راه پیوستن به مجاهدین در مسیرهای خروجی نزدیک مرزها دستگیر و
سربه نیست شدند که نام و نشانی هم از آنها در دست نیست.
در نوشتههای مصداقی یا در همین اسمی که روی کتابهایش گذاشته: «نه زیستن، نه
مرگ»، انگار که زندانها برزخی بین مرگ و زندگی بوده و موج توبه و تردید و ترس و
بریدگی جریان داشته است. ولی مگر با وجود صدها هزار زندانی سیاسی که در سراسر کشور
به اتهام هواداری از مجاهدین خلق در زندان بودند، چند نفر یا چند درصد تواب شدند؟
مگر چند نفر مثل مصداقی حاضر شدند در همکاری با دستگاه سرکوب رژیم در گروه ضربت
دادستانی اوین قرار بگیرند و با پاسدارانی چون اکبر خوش کوش برای شناسایی و
دستگیری هوادارآنهمکاری کنند؟
شکنجه و فشار و سرکوب و تحقیر و توهین و انواع ترفندهای رژیم و بازجوها،
البته از دهه ۶۰ تا دهه ۸۰ هیچوقت پایانی نداشت و هدفشآنهم تسلیم کردن و به توبه کشاندن
زندانی بود، ولی واقعیت این است که این فشارها حتی وقتی به وحشیانهترین و
تحقیرآمیزترین شکل صورت میگرفت، زندانی را در راهش مصممتر میکرد.
خاطره کوچکی برای روشنگری از زمانی که در سال ۷۲ در کمیته مشترک «زندان توحید» بودم، مینویسم. یکبار به خاطر
اینکه عفونتهای پاهایم که براثر شکنجه و شلاق ایجادشده بود کم شوند مرا کشانکشان
و با چشمبند به حیاط کمیته مشترک بردند. اصلاً قادر به راه رفتن نبودم موزاییکهای
حیاط کمیته مشترک بهصورت شیارشیار بودند. انگار هزاران سوزن در کف پاهایم فرورفته
بودند. از پاهایم خونابه بیرون میزد، سهنفری مرا راه میبردند و یکهو ولم میکردند.
من که تعادل نداشتم میافتادم، برای بار دوم وقتی ولم کردند، تعادلم به هم خورد و
افتادم. بهرغم اینکه کتف و پهلویم ضربه خورد از یکگوشهای نزدیک خودم صدای خنده
چند نفر را شنیدم. چون بسیار خشمگین و عصبی شده بودم چشمبندم را برداشتم و فریاد
زدم مگر «برده» گیر آوردهاید؟ و مگر «برده» میرقصانید؟ در میان آن دژخیمان چهره
نیری را دیدم و این برداشتن چشمبند و دیدن چهرهها باعث شد که بسیار عصبانی شوند
و آن حالت خنده و تمسخر که داشتند عوض شد و آن دو سهنفری که من را راه میبردند
روی سرم ریختند و با شدت تمام من را مورد حمله قراردادند. سروصورتم بهشدت زخمیشد
و چند دندانم شکست. گاه میشد که متهمین جوان را بالای سرم میآوردند تا آنها را
از وضعیت شکنجه و داغان شده من بترسانند.
رژیم فکر میکرد با این شکنجهها و با اعدام چند هزار زندانی سیاسی در عرض
چند ماه مقاومت را از بین میبرد و موضوع را حلوفصل میکند؛ اما بهرغم همه
کشتارها و قتلعامها و تبلیغات شوم آخوندها، مجاهدین ماندگار شدند و رشد کردند و
پایداری کردند و این را باندهای خود رژیم بهتر از هرکس فهمیدند.
یادم هست که در سال ۸۲ در بند یک
زندان اوین، یکی از دانشجویان تحکیم وحدت با یک فرد غیرمجاهد (که زندانی دو نظام
بود) هماتاق بودند و بین آنها بحثی شروع میشود که بخشی از بحث آنها راجع به
مجاهدین بود و همان دانشجوی تحکیم وحدت از آن زندانی دیگر میپرسد شما بااینهمه
سابقه زندان چند نفر را توانستید جذب کنید؟ چند نفر قادرند در کنار شما مبارزه
کنند؟ و این جمله را میگوید که من عیناً حرف خودش را نقل میکنم: «من یک مسئله
مهمی مدتهاست در ذهنم هست که مسعود رجوی تشکیلاتی درست کرد که اینهمه سال زیر
اینهمه فشار دوام آورد و همین حالا پنج هزار نفر حاضرند با اندیشه ایشان در
مبارزه با رژیم جانشان را فدا کنند».
استفاده رژیم از توابها در دروغپردازی علیه مجاهدین
شکنجه و رفتار تحقیرآمیز با زندانیان سیاسی و تبلیغات فریبکارانه علیه
مجاهدین همیشه ادامه داشته و رژیم از بریدههای قدیمیتر مثل مصداقی بهعنوان تواب
و شکارچی هواداران مجاهدین در تهران در سال ۶۰ و سایر بریدههایی که توان مبارزه نداشتند، برای بدنام کردن
مجاهدین به اشکال مختلف استفاده کرده و میکند. هرکس که در جریان کینهتوزیهای
سران رژیم و پاسدارها و بازجوهایش علیه مجاهدین باشد، میداند که این حرفها، با
هر ترفندی هم که همراه باشد، در دستگاه رژیم ساخته میشود و از دستگاه رژیم بیرون
میآید. یک روز میگفتند مجاهدین خودشان، خودشان را شکنجه میکنند، یک روز هم
گفتند حرم امام رضا را مجاهدین منفجر کردهاند، روز دیگر گفتند مجاهدین کشیشها را
کشتند و روز دیگر گفتند مجاهدین کردها را در عراق کشتند.
رژیم خیلی تلاش کرد که انفجار حرم امام رضا را به گردن مجاهدین بیندازد و
صحنهسازی کرد و فردی به اسم حسین نحوی را در تهرانپارس تعقیب کردند و به پایش
تیر شلیک کردند و بعد از یک محاکمه فرمایشی اعدامش کردند. بعدها روزنامههای رژیم
نوشتند که این جریان کار وزارت اطلاعات بوده است. همین توطئه را در زندآنهم دنبال
میکردند و یک زندانی به اسم (الف ـ ح) نامهای در محکومیت این عمل نوشته بود تا
زندانیان دیگر امضا کنند، وقتی به من مراجعه کردند، بین ما مشاجرهای درگرفت و من
با فریاد گفتم که این، کار وزارت اطلاعات است و آن طرف وقتی عرضه را تنگ دید از
اتاق ما دور شد.
در مورد پرتاب کوکتل مولوتف یا نارنجک صوتی به سفارت فرانسه در تهرآنهم دو
نفر (خانم و آقای زاهد) را به اتهام حمله به سفارت فرانسه اعدام کردند و این را در
روزنامههای رژیم هم نوشتند. ولی در سال ۷۳ چند نفر
بسیجی را دستگیر کردند که یک نفر از آنها به اسم محمد حسینی یزدی قالیباف را به
بند ما آوردند و او خودش مطرح کرد که: پرتاب نارنجک صوتی به سفارت فرانسه را ما
انجام دادیم.
داستان ترور جنایتکارانه کشیشان را هم دیگر همه میدانند، رژیم فریده
آنامپور، مریم شهبازی و بتول وافری را در شوی تلویزیونی به صحنه آورد و آنها
اعلام کردند که از طرف مجاهدین مأموریت داشتند تا کشیشان را ترور کنند.
کشیش دیباج زمانی در سالن ۲ اوین
محبوس بود ولی بعد از اینکه ولایتی وزیر خارجه وقت رژیم مصاحبهای انجام داد و در
پاسخ به سؤال خبرنگاران گفت حکم کشیش دیباج قطعی نیست و افراد محکوم به اعدام میتوانند
درخواست تجدیدنظر کنند، مدتی بعد به کشیش دیباج مرخصی دادند و او را در ایام مرخصی
ترور کردند.
این جنایتها و دروغپرازیهای رژیم واقعاً عبرتهای روزگار است. رژیم باهمه
توانش سعی کرد ترور کشیشان را در دادگاهی که سفیر وقت فرانسه هم در آن شرکت داشت
با بردن فریده آنامپور، مریم شهباری وبتول وافری، از زبان بریده مزدورها و توابها
متوجه مجاهدین کند، اما بعدها این پرونده نیز در درگیریهای جناحهای درونی رژیم
افشا شد و معلوم شد که کار وزارت اطلاعات بوده است.
دروغهای ناجوانمردانه درباره شهدا و زندانیان مقاوم
نوشتههای ایرج مصداقی و دید او در مورد زندان و زندانیان چیزی بیشتر از
بریدگی است. به نظر من بریدن او در زندان، بریدگی معمولی نبوده. حتماً در درونش
راز نگفته بزرگی دارد یا کاری کرده است که بسیار خجلتآور است و چون نمیتواند
گناه نگفتهاش را بیان کند به مجاهدین خلق و به رهبری مقاومت حمله میکند و اسم آن
را پافشاری بر حقیقت میگذارد. او مینویسد:
«پافشاریام بر حقیقتگویی را از صداقت و پاکی بهترین فرزندان میهنمان
یاد گرفتهام. خود را صدای قتلعام شدگان میدانم. کسی نمیتواند این صدا را خاموش
کند. وگرنه خاموش کردن من که کاری ندارد. از آب خوردن هم سادهتر است. در راهرو
مرگ که بودم با خودم و با وجدانم و باهمهی عزیزانم پیمان بستم که اگر مجبور باشم بهتنهایی
این بار را به دوش کشم پروا نکنم».
مصداقی در نوشتهها و کتابهایش، نهتنها توبه و تسلیم خودش را توجیه میکند،
بلکه سعی میکند تسلیم و انزجار نامه نوشتن برای جان به دربردن را واقعیت عام
زندان قلمداد کند.
او مینویسد: «در کشتار ۶۷ با دستخط
بود که زنده ماندم. البته خیلیها هم دستخط دادند اما رژیم جنایتکار به آنها فرصت
زندگی دوباره نداد. از همین دستخطها دادم که از زندان آزاد شدم. همه ما زندانیان
سیاسی مجاهد اعم از آنهایی که در کشتار ۶۷ قتلعام
شدند و آنهایی که زنده ماندند پذیرفته بودیم که برای آزادی از زندان ”انزجار نامه”
امضا کنیم…. علی صارمی و محمد حاج آقایی و جعفر کاظمی و… که در سال ۱۳۸۹جاودانه شدند هم پیشتر از این دستخطها به رژیم دادند».
ولی این ادعاهای شیادانه به تنها چیزی که ربطی ندارد حقیقت و حقیقتگویی است،
در هر جملهاش دروغی دیده میشود:
– او از «صداقت و پاکی بهترین فرزندان میهنمان» صحبت میکند؛ اما من که در سالهای
دهه ۶۰ و در دهه ۷۰ و دهه ۸۰ در کنار
این فرزندان میهن در زندان بودهام، میگویم که هیچ اثری از صداقت و پاکی آنها در
نوشتهها و در عمل ایرج مصداقی دیده نمیشود. برعکس، او برای لجنمال کردن مقاومت
آنها و پاکی و صداقتشان پافشاری میکند.
ـ مینویسد: «در راهرو مرگ که بودم با خودم و با وجدانم و باهمه
عزیزانم پیمان بستم که اگر مجبور باشم بهتنهایی این بار را به دوش کشم پروا نکنم».
این دیگر بالاتر از دروغ، یک وقاحت عجیبوغریب در تناقض بافی است. چون در نوشتههای
خودش (جلد سوم کتاب «نه زیستن نه مرگ») خواندم که در راهرو مرگ سرش را میان پاهایش
میگذاشته تا او را نبرند و بقیه دم تیغ اعدام بروند.
ـ مینویسد: «خاموش کردن من که کاری ندارد. از آب خوردن هم سادهتر است».
به نظرم بهتراست به جای وارونهگویی و مظلومنمایی، مصداقی بگوید که علاوه بر
خود رژیم، کدام سرویسها پشت او هستند؟ راستی کدام زندانی سیاسی به اندازه مصداقی
صدا و تریبون داشته؟ آیا اینها امداد غیبی بوده یا به منابع رژیمی پشتگرم است؟
وانگهی مگر این ایرج مصداقی نیست که میخواهد و تلاش میکند تا صدای هر زندانی
سیاسی از هر گروه و جریانی را با مارک زدنهایش خاموش کند؟
ـ نوشته است «دستخطها دادم که از زندان آزاد شدم»، شاید کسی فکر کند او دارد
صداقت به خرج میدهد، اما واقعیت این است که او نیمه ناقص و لو رفته حقیقت را میگوید
تا تمام حقیقت را بپوشاند. او نمیگوید که در دستخطهایش چه نوشته؟ و معلوم نیست
که چرا هر چیزی یادش هست ولی در این مورد خودش را به فراموشی میزند؟ به نظرم او
چیزهای خیلی بزرگتری از نوشتن چند توبهنامه انجام داده و صداقت ندارد که آن را
عنوان کند.
ـ نوشته است: «خیلیها دستخط دادند اما رژیم جنایتکار به آنها
فرصت زندگی دوباره نداد». با این ادعا نهتنها به شهدا توهین میکند، بلکه میخواهد
خودش را با کسانی قاطی کند که برخلاف او «نه» گفتند و جانشان را با مقاومت در راه
آزادی فدا کردند. واقعیت در پس این دروغ و تحریف این است که مصداقی نهفقط به خاطر
دستخط دادنها، بلکه به خاطر اینکه طبق خواستهای جلادان و شراکت در جنایات آنها
توانسته است جان کثیف خودش را حفظ کند و بعد هم تا آنجا در خیانت جلو رفته که
اصرار دارد زندانیان مقاوم و شهدا را به لجن بکشد.
ـ بهدروغ مینویسد، علی صارمی و بقیه شهدا را «بهتر میشناسم»؛
اما به نظرم هرقدر که یک زالو میتواند یک کبوتر را بشناسد، عنصر خائنی مثل مصداقی
میتواند یک انسان مقاوم مثل این شهدا را بشناسد.
روحشان شاد، در این دنیا نیستند تا پاسخ او را بدهند، ولی من آنها را میشناسم
و میدانم که آن زمآنکه ایرج مصداقی در همین خارجه به زندگی در امنیت و آسایش و
به لگدمال کردن پایداری و رنج و خون شهیدان قتلعام شده تحت عنوان خاطرهنویسی و
پاچهگیری از مجاهدین برای خوشخدمتی به آخوندها مشغول بود، آنها در حال مقاومت و
مبارزه علیه آخوندها و جلادانشان بودند که به گوشههایی از آنها اشاره میکنم.
مجاهد شهید علی صارمی
علی صارمی را من از زمانی که فرزندانش کوچک بودند در زندان دیدم تا زمانی که
فرزندانش بزرگ شدند و ازدواج کردند و بعضاً دارای فرزند شدند، او همواره یک مقاوم
بود. مقاومت علی صارمی در زندانهای اوین و گوهردشت زبانزد زندانیان سیاسی و عادی
بود. او در این دوره از زندان با سن بالا و داشتن خانواده حاضر نشد تسلیم شود. علی
صارمی از درون زندآنهم پیام مبارزه میداد. خانواده آنها در روزهای ملاقات با
امکان استفاده از ابزار مدرن چند عکس از صارمی گرفته و در سایتها منتشر کردند،
علی صارمی تمامقد در مقابل رژیم ضدبشری ایستاد. به قول خودش آنقدر رژیم را ترساند
که رژیم مجبور شد او را اعدام کند. علی صارمی هیچوقت از مبارزه دست نکشید، هر سال
برای گرامیداشت خاطره زندانیان قتلعام شده به دست جلادان، در گورستان خاوران حاضر
میشد تا به خانواده آنها تسلی بدهد و بر عزم خود برای مبارزه با ظلم بیفزاید و
به بازماندگان آنها بگوید که این قهرمانان بینامونشان تنها نیستند، خونشان
بیهوده ریخته نشده است.
سخنرانی علی صارمی را ماهوارههای فارسیزبان پخش کردهاند. مصداقی، به مصداق
دروغگو کمحافظه است، فراموش کردهای که خانم مهین صارمی، همسر مجاهد شهید علی
صارمی، در خارج کشور است و میتواند در مورد ایستادگی همسرش شهادت بدهد.
مجاهد شهید محمدعلی حاج آقایی
در مورد مجاهد شهید محمدعلی حاج آقایی این مرد باصفا و فداکار هم کافیست
بگویم که او در روزهای قیام ۸۸ یکی از
محورهای اعتراضات بود. هرکس که وصیتنامه او را بخواند، به انتخاب این مرد وارسته
برای مبارزه علیه رژیم و انتخابش برای شهادت حسرت میخورد و میفهمد که تلاش این
مصداقی خائن برای قاطی کردن انتخاب و عمل او و مقاومت قهرمانانه محمدعلی حاج آقایی
در زندان، با آنچه که خودش کرده یعنی ندامت و تسلیم و خیانت، تا کجا دروغ و تحریف
حقیقت است.
مجاهد شهید جعفر کاظمی
مجاهد شهید جعفر کاظمی هم که مصداقی میخواهد نام او و مقاومت او را لجنمال
کند، در شمار زندانیان مقاومی بود که رژیم، فشار زیادی وارد کرد تا آنها را به
نوشتن نامه و مصاحبه بکشاند.
کسی که خودش در زندان جعفر کاظمی را در سختترین شرایط دیده برایم تعریف کرد:
«در سال ۶۶ وقتی در
بند ۲ آموزشگاه بودم جعفر کاظمی را به بند ۲ که بند نادمین بود آوردند و در این سالن همه به فکر آزادی
خودشان بودند. بعد از ورود جعفر کاظمی به بند او را شناختم و اظهار آشنایی کردم
ولی او با من هیچ حرفی نمیزد و ساکش را جلو در سالن گذاشت و داخل اتاق نشد. او را
از زندان قزلحصار به اوین آورده بودند در سالن میخوابید در سالن عبادت میکرد و
بیشتر اوقات قرآن میخواند. چند روز او را میدیدم و احترام میگذاشتم. او موقع
سلام جوابم را میداد، ولی اوایل با من حرف نمیزد ولی هیچ برخورد بدی نداشت یک
روز به جعفر گفتم تو اگر توبه کنی و آزاد بشوی در بیرون بیشتر میتوانی کمک کنی.
جعفر در جوابم با رعایت احتیاط امنیتی گفت اگر من حکمیگرفتم پس باید حکمم را بکشم
برای چه باید توبه کنم؟ اگر هم کاری نکردهام برای چه مرا نگه داشتند؟ او بر سر
موضع خودش استوار بود و بسیار سرسخت بود و برای اعتراض به این وضعیت که چرا او را
به این بند آوردهاند، اعتصاب خشک کرده بود و کل سالن را بایکوت کرده بود، چند روز
اعتصاب خشک باعث شد حالش بد شود و او را به بهداری منتقل و بستری کردند گویا مادرش
آشنایی در دادستانی داشت و تلاش کرد آزادش کند ولی جعفر بههیچوجه راضی نبود و میگفت
مادرم دارد اشتباه میکند و ملاقات را تحریم کرده بود چون از کار مادرش رضایت
نداشت، چند بار هم پاسدارهای بند جعفر را به بیرون بند بردند و او را اذیت کردند،
جعفر میگفت خون من رنگینتر از خون دیگر زندانیان سیاسی نیست و هیچوقت حرفی از
توبه نزد. توابها او را خیلی اذیت میکردند یک روز یکی از آنها با جارو به او
حمله کرد و من بسیار عصبانی شدم و در حمایت از جعفر با او درگیر شدیم. من از نجابت
جعفر و ایستادگی او انرژی میگرفتم و تحت تأثیر او درخواست انتقال از بند ۲ دادم».
مجاهد شهید محسن دگمه چی
در مورد محسن دگمه چی، او میدانست و خبر مشخص داشت که دستگیر میشود، ولی در
ایران ماند و به فعالیتش ادامه داد، من او را خوب میشناختم، خیلی پرانرژی بود،
اغلب کوهنوردی میکرد. وقتی دستگیر شد در زیر فشارهای مختلف دچار بیماری شد. بهرغم
اینکه پزشک زندان به او گفت شما دچار بیماری سخت سرطان هستید و الآن در مرحله
ابتدایی است، اگر درمان نکنید بیماریت سریع رشد میکند و الآن در بیرون قابلدرمان
است. در مقابل این حرفها محسن دگمه چی میتوانست با نوشتن یک دستخط یا مصاحبه
کوتاه از زندان آزاد شود و زنده بماند و آنقدر هم وضعش خوب بود که میتوانست راحت
در خارج زندگی کند.
مجاهد شهید طاهر گرجیزاده
مجاهد شهید طاهر گرجیزاده، کارگر زحمتکش مبلسازی بود و در اطراف تهران کار
میکرد. وقتی در سال ۱۳۷۲ او را به دادگاه
بردند، همان اول گفت من این دادگاه را به رسمیت نمیشناسم. بعد از ماهها بازجویی
خیلی تلاش کردند او را وادار به همکاری کنند ولی طاهر شجاعانه ایستاد. قاضی دادگاه
که یک آخوند جنایتکار بود فکر میکرد چون دارای زن و یک دختر خردسال است آنجا
تسلیم میشود ولی طاهر در بدو ورود به دادگاه گفت من این دادگاه را به رسمیت نمیشناسم
و از دادگاه خارج شد. جانیان به او حکم اعدام دادند و او را در سال ۷۴ بدون اینکه حتی ملاقات آخر به او بدهند تا همسر و فرزند
خردسالش را ببیند، به شهادت رساندند.
مجاهد شهید مهرداد کلانی
مهرداد در هر شرایطی انتخابش مقاومت بود، نه تسلیم. مقاومتش زبانزد زندانیان
از سال ۷۲ تا ۷۵ بود. وقتی هم که با فریب دادن رژیم، توانست فرار کند، هدفش جان
به دربردن نبود، هدفش پیوستن به سازمان و رزمندگان مجاهد بود. وقتی هم دوباره
دستگیر شد و اعدامش قطعی بود، باز روحیه مقاومت داشت و توانست از زندان برای
کاپیتورن نامه بفرستد.
در سال ۷۳، یک جنایتکار به نام
پیشوا رئیس زندان بود. در آن دوران صادق رهجو و ابراهیمی جنایتکار از مسئولان
بدنام وزارت اطلاعات بودند و افرادی مثل توانا و احمدی زاده، تهرانی و عده دیگری
که حتماً اسم آنها مستعار بود، در ۲۰۹ و زندان
اوین جولان میدادند. روزی صادق رهجو، ابراهیمی و توانا، در معیت پیشوای جنایتکار
به آموزشگاه آمده بودند. در اتاق ۶۳ بند ۳ نشسته بودیم. رهجو رو به مهرداد کرد و گفت تو یک راه داری که
آزاد شوی و آن این است که با ما همکاری کنی و یک شرطش این است که بروی در دوراهی
سلماس ـ خوی که یک محل ویژه ایست بازرسی است و با ما همکاری کنی تا افراد ضدانقلاب
را شناسایی کنیم. مهرداد قاطعانه آن را رد کرد و از شهادت استقبال کرد و پوزه جلاد
را به خاک مالید.
بله، برخلاف نوشتههای مصداقی که در همه کتابهایش جریان تسلیم را تبلیغ میکند،
در طی سه دهه زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز، یعنی دلاورانی مثل مهرداد کلانیها و
جعفر کاظمیها و علی صارمی ها، مقاومت و ایستادگی کردند.
همبستگی زندانیان سیاسی در برابر رژیم
بله اینها فقط گوشههایی از مقاومتهایی است که سه دهه هست جریان دارد. شهدا
شرافتشان اجازه نداد تن به ذلت بدهند و آگاهانه تصمیم گرفتند مبارزه کنند. فیلمهای
فعالیتهایشان را در سیمای آزادی بعد از شهادتشان نشان دادند. آنها به تمامیت رژیم
شوریدند و تسلیم نشدند.
زندانیان همدوره آنها، مثل ارژنگ داوودی یا بهروز جاوید تهرانی که هوادار
مجاهدین هم نبودند و در زندان با این عزیزان آشنا شدند، خاطراتی از پایداری و
ایستادگی شهدای اخیر در سایتها منتشر کردهاند. این عزیزان با این سن و سال میتوانستند
توبهنامه بدهند و آزاد شوند و به خارج بیایند و زندگی کنند، اما اهل این کار
نبودند.
همین امروز هم افرادی در زندان هستند با بیماری حاد قلبی که حتی دادگاه رژیم
پلید را به رسمیت نمیشناسند و آن را غیرقانونی میدانند.
چرا این افراد در زندان ایستادگی میکنند؟ ایستادگی یک انتخاب فردی است.
بستگی به ایمان به راه و مسیر مبارزه و توانایی آدم در پذیرش یا عدم پذیرش مبارزه
دارد. این افراد با این سن و سال اگر در زندان نباشند، برایشان راحتتر است و
حتماً رژیم و تمامیت دستگاه سرکوب خیلی تمایل دارند که دستخط یا توبهنامه یا
مصاحبهای از آنها بگیرند.
زندانیان مقاومی که تسلیم رژیم نشدند، مثل محمددخت گلشن، کیانوش کرمی، حمید
کمیجانی، محمد قروی لاهیجانی، فریبرز مقتدر و در همین دوره افرادی مثل احمد باختری
و محسن قارداش فر از شهدای سایر گروهها که نامشان میدرخشد، مقاومت کردند تا
نشان دهند جنبش و حرکت ادامه دارد. شهدایی مثل فرزاد کمانگر، هادی اسلامی، شیرین
علم هولی و شهدایی مثل صارمی و کاظمی نشان پویایی و ادامه مبارزه هستند.
ما به راهمان ایمانداریم، ما یک اندیشه هستیم، ما امید را منتشر میکنیم و
خسته نمیشویم. حتی در این مرحله در زیر تمام فشارهای ناجوانمردانه و توطئهها و
تهاجمها و سانسور و تبلیغات، عمیقاً تأثیرگذار هستیم. عمق وحشت رژیم از مجاهدین و
مقاومین گویای این مسئله است.
نمونه یی از فضای خانوادههای شهدا
این خاطره را هم نقل میکنم تا خائن خودفروخته ببیند که گرمای خورشید مقاومت
چگونه در قلب جامعه جریان دارد و بداند که حماسه زندانیان سیاسی طولانیتر از آن
است که با نوشتهها و ترفندهای او آلوده شود.
من تا سال ۸۹ که ایران بودم،
تقریباً ماهی یکبار همراه یکی از مادرآنکه دو فرزندش مجاهد بودند به بهشتزهرا
میرفتم، اغلب با سکوت لحظاتی بر سر قبر بینامونشانی مینشستیم چرا که فردی سالها
پیش در بهشتزهرا به او گفته بود که این قبر پسرت است اسم پسرش آرش (اسم مستعار)
بود. مادر با این انگیزه بر سر خاک بینامونشان به یاد پسرش مینشست، ولی قبر
دخترش نگار (اسم مستعار) در گوشه یک قطعه دیگر همراه دو زندانی سالها آرمیده
بودند. به من گفت صادق این ظرف را از آب پرکن و من این کار را کردم. قبر دختر
نازنینش سنگ ساده یی داشت که روی آن نوشتهشده بود نگار و مادر شروع کرد به شستن
سنگ قبر. مادر شاید سالها رازی را در دلش پنهان کرده بود و شروع کرد به صحبت
کردن، مصیبتی که بر دختر قهرمانش رفته بود را آرام برایم شرح میداد ولی بعد از
چند دقیقه من نتوانستم تحملکنم بلند شدم و دورتر از مادر رنجدیده نشستم. آنچنان
صدای گریهام بلند بود که مادر متوجه شد و آمد کنارم ایستاد و گفت صادق چه شده که
تو تحمل شنیدن این حرفها را نداشتی، من در آن حالت نتوانستم چیزی به او بگویم و
او آرامم کرد. شانههای مرا تکان داد گفت بلند شو باید برویم. همراه او راه افتادم
و نزدیک قبر نگار ایستادم و نگاهی به قبر نگار و دو قبر دیگر انداختم و داشتیم
برمیگشتم. مادر… متوجه یکی از مادرها شد که تنها سر قبری نشسته است. مادر… گفت
صادق برویم به آن مادر نیز سری بزنیم. میشناسمش، رفتیم جلو و سلامی کردم. مادر…
گفت این پسرم است و تازه آمده، آن مادر که چهره تکیده و رنجوری داشت به من گفت تو
خجالت نکشیدی؟ چرا آمدی؟ و سرش را برگرداند و قبری را نشانم داد و گفت که من در
این دنیا یک پسر بیشتر نداشتم و الآن تنها هستم و پسرم را این جلادان اعدام کردهاند.
خیلی جوان بود. آن مادر فکر میکرد که من بریدهای هستم که تازه از عراق آمدهام و
با لحنی لرزان گفت که من کسی ندارم تا انتقام خون پسرم را بگیرد.
مادر به من گفت صادق بگذار دلش خالی بشود، بعد از چند لحظه مادر… به آن مادر
گفت که صادق تازه از زندان آمده و آن مادر گفت ببخشید من نمیدانستم پسرم، ما
امیدمان به امثال شماهاست، به آن مادر گفتم مطمئن باش که من راه آنها را ادامه میدهم.
این خاطره را نوشتم تا ایرج مصداقی بفهمد که خانواده شهدا و جامعه ایران چه
احساسی نسبت به خائنین دارند.
یادواره یی از مجاهد شهید مهرداد کلانی
آشناییام با مهرداد زمانی بود که میخواستند مرا از زندان «توحید» و کمیته
مشترک ضدخرابکاری سابق بعد از بازجوییهای طولانی و طاقتفرسا به زندان اوین منتقل
کنند. موقع سوارشدن به یک ماشین ون تویوتای قرمزرنگ HICE یک مزدور
اطلاعاتی گفت برو بنشین. رفتم داخل ماشین کنار یک زندانی با موهای بور کمپشت و با
چشمان زاغ نشستم. او خودش را آرام مهرداد معرفی کرد من هم خودم را معرفی کردم. با
صدای آهسته گفت صورتت خیلی داغونه. به او گفتم در زندان «توحید» آینه نبود که
ببینم چقدر خوش تیپم کردهاند ولی کمی برایش شرح دادم که خیلی اذیتم کردند و قسمتهای
دیگر بدنم نیز مجروح است. مهرداد گفت من قبلاً زندان بودم یکی از نگهبانان مزدور
که در قسمت جلو بهصورت جداگانه نشسته بود، داد زد خفهخون بگیرید. ما زندانیان در
حال انتقال، چهار نفر بودیم. ماشین حامل ما زندانیان که با یک پیکان از جلو و یک
ماشین از عقب اسکورت میشد، پس از عبور از چند خیابان به سمت اتوبان پارکوی حرکت
کرد. تا فرصتی پیش میآمد باهم گپ میزدیم. دو نفر از زندانیان در صندلی پشتی
نشسته بودند و گاه گپ میزدند. هرازگاهی نگهبانان مزدور داد میزدند ساکت منافقا.
بعد از عبور از اتوبان پارکوی، یک نگهبان مزدور گفت: «میدونید کجا می
بریمتون؟» بعد گفت زندان اوین، مزدور دیگر گفت میدونید اسم این پیچ چیه؟ پیچ توبه،
من گفتم شیشه ماشین دودیه و پیچپیچ دیده نمی شه بعد هر چهار نفر زدیم زیر خنده،
مزدور قبلی گفت: «میخندید ها معلومه رویتان کم نشده». درواقع میخواستیم با
این حرف و خنده بعدازآن، روحیهمان را نشان بدهیم. مهرداد با آرنج زد به پهلویم و
گفت حرکت خوبی بود و ادامه داد شاید باهم افتادیم. بعد از عبور از یک در بزرگ وارد
محوطه زندان اوین شدیم و بعد از کمی حرکت ماشین پشت در بزرگ دیگری ایستاد و بعد از
باز شدن در دوم ماشینها حرکت کردند و جلوی دفتر زندان اوین ایستادند و بعد از
پیاده کردن، ما را تحویل پذیرش دادند و بعد مأموران وزارت گورشان را گم کردند. بعد
از عکس و انگشتنگاری ما را سوار یک مینیبوس کردند و به سمت دفتر آموزشگاه بردند.
در زیر هشت مهرداد و ایرج، حسین و من ایستادیم. مهرداد گفت بچههای سیاسی بیشترشان
در بند یک فرعی و بند سه هستند و بقیه را در بندهای دیگه پراکنده کردند؛ و در
بندهای دیگر زندانی سیاسی کمی هستند. پاسداری به اسم زرین گل اسم مهرداد و ایرج را
خواند و آنها را به بند ۲ منتقل کردند
و من را به بند شش فرستادند. بندی که من منتقل شدم آمارش ۳۶۰ نفر بود. بیشترشان اتهام مواد مخدر داشتند و در میان آنها من و
تعدادی انگشتشمار سیاسی بودیم، ازجمله؛ محمد قروی لاهیجانی اهل اصفهان و کیانوش
کرمی (اهل کرمانشان ساکن تهران) که به شهادت رسیدند.
از آن جا که آمار اتاقها بالا بود، من ماهها در راهرو میخوابیدم، ماه نهم
یا دهم بود مسئول داروهای آرامبخش که داروهای افراد بیمار را که مشکلات روحی و
روانی داشتند تقسیم میکرد و اسمش غلامرضا بود به من گفت یک درخواست کار برای
نجاری بنویس. غلامرضا تأکید کرد، دوستت مهرداد کلانی گفت و سفارش کرد که حتماً این
کار را انجام بدهی.
لازم به توضیح است دیگر زندان مثل دهه شصت نبود که در این طور کار کردن بحث
تواب بازی مطرح باشد. برای افرادی که مدتی کوتاه در نجاری کار میکردند، چیزی که
برایشان مطرح بود، این بود که بهصورت جمعی باهم باشند.
بعد از دادن درخواست، حدود ده روز بعد به بند ۳ منتقل شدم و به اتاقی که مهرداد بود رفتم. بعد از روبوسی با بچههای
اتاق، مهرداد کمکم کرد و وسائلم را جابهجا کردیم. مهرداد من را کنارش جا داد و
چای و کمی نان و پنیر برایم آورد و یک چای برای خودش، بعد از خوردن نان و پنیر و
چای مهرداد گفت برویم حیاط قدم بزنیم. موقع قدم زدن از پشت عینک نگاهم کرد و گفت
میدانی حکمم چیست؟ به من حکم اعدام دادند و گفت دادگاهم حدود هفت دقیقه طول کشید.
مهرداد گفت به هر کسی که میخواهند حکم سنگین بدهند میبرند شعبه یک، آخوند مبشری
و شعبه سه، آخوند رامندی، من هم برای مهرداد شرح دادم که دادگاهم شش ـ هفت دقیقه
طول کشید و به من هم حکم اعدام دادند. مهرداد گفت به این خاطر گفتم درخواست کار
برای نجاری بدهی که بتوانی به این بند بیایی، ما باید سعی کنیم بهعنوان زندانی
سیاسی در یک بند باشیم. خیلی بهتر است و اطلاع پیدا کردن از زندانیان سیاسی بندهای
دیگر بخشی از مبارزه ماست و شاید فرصتی برای کارهای دیگر پیش بیاید. روزها با بچهها
موقع هواخوری فوتبال بازی میکردیم آنوقتها چون کفش ورزشی نداشتیم پشت دمپایی را
کش میبستیم تا بتوانیم فوتبال بازی کنیم و مهرداد با پاره کردن یک بالش ابری
اضافی دو جفت ساقبند درست کرد و یک جفت را به من داد تا موقع ضربه پاهایمان آسیب
نبیند. مهرداد موقع بازی فوتبال خیلی نفسنفس میزد. بعد از اولین بازی پرسیدم
مهرداد مشکلت چیست؟ برایم شرح داد که: بیماری قلبی دارم و برای کنترل تپش قلبم قرص
میخورم. دریچه قلبم گشاد شده، یک پرونده پزشکی قبلی در زندان اوین دارم و موقعی
که آزاد بودم تحت نظر پزشک متخصص قرار داشتم.
مهرداد در شرح یکی از فعالیتهایش گفت، زمانی که گالیندوپل برای بررسی وضعیت
حقوق بشر و تحقیق راجع به زندانیان سیاسی به ایران آمده بود، به همراه عده زیادی
روبه روی دفتر ملل متحد در تهران دست به اعتراض زدند و راجع به کشتار و شکنجه
زندانیان سیاسی افشاگری کردند. مهرداد و تعداد زیادی روبروی دفتر سازمان ملل متحد
دستگیر شدند و به زندان افتادند، در شرایطی که خیلیها ساکت بودند و رویشان را
برگردانده بودند تا جنایات را نبینند (منظور آدمهای مدعی مبارزه سالهای قبل است).
جوانان شجاع و فداکاری مثل مهرداد و دیگران در هر فرصتی دست به فعالیتهای انقلابی
علیه رژیم پلید خمینی میزدند. مهرداد میگفت، رژیم خودش نیز سعی میکرد همهجا را
کنترل کند و حتی شعارنویسی در آن شرایط علیه رژیم پلید مثل یک عملیات فداکارانه
بود و مهرداد این کار را انجام میداد. مهرداد با تعبیه دو دستگاه ویدئو و وسایل
جانبی دست به تکثیر نوارهای ویدئویی سازمان میزد و پیام سازمان را در آن شرایط
خفقان به دست مردم میرساند. حتی نوارهای ویدئویی را با بستهبندی مناسب به داخل
حیاطها میانداخت و در این راه تلاش زیادی میکرد. فعالیت کردن در آن شرایط بسیار
امنیتی و پیچیده یک فداکاری تمامعیار بوده و او به وظیفه انقلابیاش بدون ترس
ادامه میداد.
در اتاقی که ما زندگی میکردیم ترکیبی از زندانیان سیاسی گروههای مختلف مثل
محفل مشورتی و محفل فدایی و یک نفر تودهای و تعدادی هوادار سازمان بودیم و ما در
اکثریت بودیم. سه نفر هم به اتهام جاسوسی در اتاقمان بودند. در اتاق زندگی صنفی
جمعی داشتیم. گاه تنشهایی ایجاد میشد که در نشستهای هفتگی این تنشها برطرف یا
کمتر میشد. اغلب کارگریها بهصورت دونفره بود و برای یک هفته تنظیم میشد و در
اغلب کارگریها، من و مهرداد باهم میافتادیم و همیشه کارهایمان را سروقت و با دقت
انجام میدادیم. مهرداد خیلی وقتها داوطلب کارهای صنفی میشد. تعدادی از زندانیان
سیاسی اتاقمان ملاقاتی نداشتند و هر مقدار پولی که خانواده میدادند به صندوق صنفی
میدادیم، طی مدتی که ما در نجاری کار میکردیم هر درآمدی که از آنجا به دست میآوردیم،
مقداری را کنار میگذاشتیم و به افراد بدون ملاقات در سالنهای دیگر میدادیم و
این کار کاملاً مخفیانه انجام میشد.
در طول حیاط بند ۳ یک باغچه بود که
تقریباً نابودشده بود. باهمصحبت کردیم که یک باغچه خوب درست کنیم. بعد از آماده
کردن خاکش، کمی بذر گل را از بیرون از زندان وارد کردیم و چند ریشه گل را دو
زندانی عادی که گاه برای باغبانی در محوطه زندان کار میکردند برای ما آوردند و یک
باغچه خوب و پر از گل درست کردیم. یک روز لاجوردی ملعون به رئیس وقت زندان اوین به
اسم پیشوا که یک جانی تمامعیار بود، دستور داد باغچه را تخریب کنند و نگهبانهای
مزدور در غیاب ما تمام گلها را از سطح خاک قطع کردند ولی به خاطر اینکه
ریشه گلها از بین نرفته بود با کمیرسیدگی و آبیاری مجدد سبز شد. مهرداد گفت ببین
ریشه این گلها مثل داستان ماست که ریشه در بین مردم داریم و حمایتهای بیدریغ آنها
دنبال ماست. به علت این ریشه خیلی قویست که با وجود همه سرکوبها از بین نرفتیم،
ریشه گلها دوباره جوانه داده تا روی لاجوردی و پیشوای ملعون و نگهبانان مزدور را
کم کند، در زمانی که دیوار بلند با سیمهای خاردارش و حیاط بتونی خاکستریاش و بهرغم
برخورد جانیان مزدور که همیشه سعی میکردند ما را مأیوس کنند، یک باغچه گل ولو
خیلی کوچک میتوانست تأثیر مثبتی روی روحیه زندانیان داشته باشد.
معمولاً اخبار جدید به شیوههای حسابشده به ما میرسید و این اخبار را از
طریق ارتباط با زندانیان سیاسی دیگر به آنها منتقل میکردیم که اغلب از طریق
بهداری یا در قسمت فرهنگی انجام میشد. در واحد فرهنگی یک سینمای پروژکتوری وجود
داشت که معمولاً دو هفته یک بار فیلم پخش میکردند. بعضی وقتها برای دیدن بچههای
بندهای دیگر و رساندن اخبار جدید به آنها یا متقابلاً، برای دیدن فیلم به آنجا
رفته و موقع پخش فیلم وقتیکه برقها خاموش میشد کنار زندانیان سیاسی دیگر (که
مهرداد اغلب آنها را میشناخت) مینشستیم و اخبار را برایشان شرح میدادیم و اگر
آنها اخبار جدیدی داشتند به ما میگفتند، چرا که اخبار مقاومت برای ما زندانیان
سیاسی هوادار سازمان مثل آب بود برای آدم تشنه و به انگیزههای ما برای مقابله با
دشمن ضدبشر و سختیهای زندانش اضافه میشد.
روزی مهرداد به من گفت یکی از زندانیان سیاسی پدر شده، پیشنهاد میکنم کمی
پول روی هم بگذاریم بهعنوان هدیه برای تولد بچهاش به او بدهیم این کار خوبی است.
من هم قبول کردم بعد از ملاقات مقداری از پول را که معمولاً به صندوق صنفی میدادیم
کنار گذاشتم و پول را به مهرداد دادم تا به آن زندانی بدهد و آن زندانی از طریق
ملاقات به خانمش داد تا برای بچهاش هدیهای بخرد. آن زندانی خیلی خوشحال شد و این
نشان میداد مهرداد به ریزترین مسائل اهمیت میداد.
مهرداد گفت رژیم بعد از قتلعام جنایتکارانه زندانیان سیاسی به این نتیجه
رسیده که زندانیان سیاسی هوادار سازمان را در بندهای دیگر بین زندانیان عادی و
خطرناک پخش کند تا از تجمع آنها در یک بند جلوگیری کند و این کار منفعتهایی برای
رژیم دارد، اول اینکه بین زندانیان عادی و سیاسی تنش ایجاد کند و اگر موفق نشد
دائماً آنها را زیر فشار عصبی و روحی قرار بدهد.
مهرداد میگفت مسئله بعدی خانوادهها هستند اگر تعداد زیادی خانوادههای
زندانیان سیاسی در پشت در زندان اوین تجمع کنند برای رژیم پیامد دارد. اگر
زندانیان سیاسی در یک بند باشند خانوادههای ما نیز همدرد هستند و از مشکلات
یکدیگر اطلاع پیدا میکنند، حتی میتوانند مسائل ما را به بیرون انعکاس بدهند. ما
باید همیشه دنبال راهکار باشیم و سعی کنیم افراد سیاسی را در یک بند جمع کنیم،
هرچند اگر موفق نشویم ولی باید تلاشمان را بکنیم.
مهرداد در روابط بین افراد بسیار عاطفی بود و خندههایش فراموشنشدنی. اغلب
غروبها گوشه حیاط بند ۳ میایستادیم و نوک
قله توچال را که چند سانتیمتر بالاتر از سیمخاردار معلوم بود نگاه میکردیم.
مهرداد میگفت صادق، انگار که این طرف دور قله توچال را سیمخاردار کشیدند ولی این
قله قرنهاست ایستاده و برف و باران و سرما و گرما تسلیم اش نکرده و آنوقت سرود
چهار خرداد را آرام باهم میخواندیم، به پیشنهاد مهرداد هفته یی یک روز روزه میگرفتیم
تا نهارمان کمکی برای بچهها باشد.
در بند۳ ما در اتاق ۶۳ بودیم تعدادی از ما زیر حکم اعدام بودیم، شامل ۱ ـ طاهر گرجی زاده (از روستایی در بابل) ۲ ـ ایرج ۳ ـ حمید
کمیجانی (از اراک) ۴ ـ حسین ۵ ـ احمد باختری (از ساری) ۶ ـ محسن قارداشفر (از اراک) ۷ ـ مهرداد و من.
در یکی از نشستهای هفتگی، بچهها مطرح کردند که اگر یک نفر داوطلب شود
سلمانی بچهها را انجام بدهد خیلی خوب است و مهم نیست که وارد باشد، به مرور مهارت
پیدا میکند، ولی کسی داوطلب نشد. مهرداد گفت صادق داوطلب است، کشاورزی بلد است میتواند
سر ما را مثل چمن کوتاه کند! بعد همه زدند زیر خنده، مهرداد ادامه داد و به من گفت
ناراحت نباش اولین داوطلب خودم هستم که روی سرم تمرین کنی. وقتی مقدمات کار فراهم
شد و وسایل ابتدایی سلمانی را فراهم کردیم، اولین داوطلب مهرداد بود. موقع سلمانی،
کلی زمینه خنده برای بچهها فراهم شد
در شرایطی که هفت نفر در یک اتاق زیر حکم اعدام بودیم شادی و خنده و سرحالی
برای ما بسیار حیاتی بود. موقع سلمانی، گهگاه سر بچهها را مثل ساموراییها میزدم،
یا نصف سبیل بچهها را میزدم، وسایل را جمع میکردم و از اتاق بیرون میرفتم و
سپس قهقهه بچهها بلند میشد. آمار اتاقمان ۲۰ نفر بود و همه داخل اتاق میخوابیدیم و هر فرد ۶۰ سانتیمتر جا برای خوابیدن داشت. روی قرنیز دور اتاق خطکشی
کرده بودیم، یک روز سه نفر از زندانیان گوهردشت بعد از پایان تبعیدشان به زندان
اوین بازگشتند و به آمار اتاقمان اضافه شدند در نشست اتاق مطرح شد اگر این سه نفر
در راهرو نخوابند بهتر است و اگر ما بتوانیم فشردهتر بخوابیم آنها نیز میتوانند
داخل اتاق بخوابند. برای عدهای سخت بود که فشردهتر بخوابند. مهرداد گفت من و
محمود و صادق و طاهر و فرید و فرهاد باهم فشردهتر بخوابیم تا این سه نفر بین ما
یا کنار اتاق بخوابند. ما هم پیشنهاد مهرداد را پذیرفتیم و یکی دو نفر دیگر هم
حاضر شدند کمک کنند تا این مسئله حل شود. مهرداد سرشار از مسئولیتهای انسانی بود.
مهرداد به من گفت باید پیشقدم در کارهای مثبت باشیم.
یکبار وقتی نگهبان مزدور بند در هواخوری بندها را باز کرد فراموش کرد در هواخوری
فرعی یک را ببندد. زندانیان بند یک فرعی، از زندانیان سیاسی قدیمی بودند و اغلب آنها
مهرداد را از دوره قبل از زندانش میشناختند. ما از این فرصت استفاده کردیم و با
بچههای بند یک دیدار داشتیم. به خودمان جرأت دادیم با آنها احوالپرسی و روبوسی
کردیم. من آنها را نمیشناختم و مهرداد برای آنها وضعیت من را شرح داد. هنوز
تعدادی از آنها در ایران هستند و این در زندان یک اتفاق نادر بود و اگر مزدوران
متوجه میشدند، کمترین مجازاتش مدتی انفرادی بود ولی این کار به ریسکش میارزید.
بعد از مدتها مهرداد گفت صادق بحث اعتماد در زندان بسیار مهم است و یک حس درونی
به من میگوید که میتوانم به تو اعتماد کنم و میخواهم به تو پیشنهاد بدهم که
موقع کار با اره فلکه دستمان را ببریم تا ما را به بیمارستان اعزام کنند شاید یک
فرصتی برای فرار پیش بیاید ولی با بررسی بیشتر متوجه شدیم مشابه چنین کاری قبلاً
اتفاق افتاده بود و نگهبانان نهتنها مجروح را به بیمارستان بیرون منتقل نکردند
بلکه در همان بهداری اوین سروته قضیه را هم آوردند. درنتیجه، بهطورکلی از این کار
صرفنظر کردیم، ولی مهرداد میگفت کاشکی میشد دو نفری اقدام میکردیم. تا اینکه مهرداد
گفت من پرونده پزشکی قبلی در زندان دارم چون در اینجا پزشک متخصص ندارند برای عکسبرداری
یا «ام آر آی» یا ویزیت برای بیماریهای حاد مثل بیماری قلبی زندانی را به بیرون
میبرند و اگر بتوانم پرونده پزشکیام را فعال کنم شاید یک فرصتی پیش بیاید و
بتوانم از آن فرصت برای فرار استفاده کنم و به ریسکش میارزد. من به مهرداد گفتم
باید خیلی حسابشده عمل کنی. ابتدا باید مقدمات ماندن در تهران را بعد از موفقیت
فراهم کنی و حتی به دور از خانواده بمانی، مهرداد گفت باشد و بهرغم اینکه تعداد
زیادی زندانی سیاسی در بند ۳ بودند و
مهرداد از دوره زندان قبلی آنها را میشناخت، هیچ چیزی به آنها نگفت. وقتی
داروهایش تمام شد او را به بیمارستان بیرون بردند و به او گفتند یک بار دیگر هم
باید به بیمارستان اعزام بشوی، بعد از بازگشت مهرداد گفت من بررسی کردم و میشود
فرار کرد. چند روز بعد نگهبان گفت مهرداد کلانی فردا عازم به بیمارستان بیرون هستی…
هنگام شب مهرداد گفت برویم توی کتابخانه و رفتیم آنجا نشستیم. دیر وقت بود
کسی در کتابخانه نبود. مهرداد گفت صادق مرا حلال کن گفتم این چه حرفی است! بعد
ادامه داد دعا کن من موفق بشوم فردا روز اقدام است من تلاشم را میکنم امیدوارم
موفق بشوم. مجدداً به او گفتم اگر موفق شدی دوروبر فامیلها نرو، سعی کن چند ماه
در تهران بمانی. تهران دریاست آنجا میشود چند ماه با عادیسازی خودت را حفظ کنی.
حفظ خودت بعد از فرار بسیار مهم است اگر موفق شدی در واقع ضربه کاری به وزارت
اطلاعات است. نباید عجله کنی و از تهران خارج بشوی رژیم همه نیروهایش را بسیج میکند
تا پیدایت کند بنابراین، برای همه کارهای بعد از فرار فکر کن. بعد از صحبت به اتاق
رفتیم تا استراحت کنیم. صبح زود او را صدا زدند من همراه او از اتاق بیرون آمدم
کسی توی راهرو نبود از او خداحافظی کردم گفتم خدا پشتوپناهت. به سمت درب خروجی
رفت دم در ایستاد دستی تکان داد و از در سالن بیرون رفت.
معمولاً زندانیانی که به بیمارستان بیرون اعزام میشدند ساعت ۴ بعدازظهر برمیگشتند. مهرداد تا شب برنگشت دلم خیلی شور میزد
خیلی نگران بودم گفتم خدایا آیا مهرداد موفق شده؟ انشالله که موفق شده، در اتاق
رفتارم عادی بود تا اینکه شب یکی دو نفر پرسیدند فکر میکنی برای مهرداد چه اتفاقی
افتاده؟ یکی از زندانیان پرسید مهرداد هنوز نیامده خیلی معمولی به او گفتم بیماری
قلبیاش بسیار حاد بوده احتمالاً بستریاش کردند تا اینکه دو یا سه روز بعد یکی از
نگهبانان گفت مهرداد فرار کرده و وزارت دربهدر دنبالش هست و همه مرزها را بستهاند.
حدود دو ماه بعد کمتر یا بیشتر یکی از بچهها از دادستانی برگشت و گفت مهرداد
را دستگیر کردند. باورم نمیشد دلشوره عجیبی پیدا کردم و نگران بودم به خودم گفتم
این شایعه وزارت اطلاعات است. ولی چند روز بعد من را برای ملاقاتی با خانواده در
روز ملاقات صدا زدند. در آن زمان، ملاقات هفته یی یکبار بود وقتی سوار مینیبوس
شدم مهرداد را دیدم خشکم زده بود ته مینیبوس با یک مأمور نشسته بود نگاهمان در هم
گره خورد، کلی راز در نگاهش نهفته بود. بعد لبخند زد و من در درونم بسیار تأسف
خوردم و ساکت سرم را پایین گرفتم. در یکی از ملاقاتها وقتی سوار مینیبوس شدم،
مهرداد وسط مینیبوس نشسته بود، کنارش خالی بود و من رفتم کنارش نشستم. نگهبانش
بیرون ایستاده بود و در عرض چند ثانیه مینیبوس پر شد و نگهبآنهمراه او مجبور شد
دم در بایستد. مهرداد یک تکه کاغذ به من داد و گفت این را قبلاً نوشتم. فکر کردم
در اولین ملاقات در یک لحظه مناسب آن را به تو بدهم. تکه کاغذ را در لباسم پنهان
کردم مهرداد گفت مرا به دادگاه بردند و حکم اعدام را مجدداً ابلاغ کردند. به من
گفت اگر زنده ماندی فراموش نکن که این رژیم چقدر ظالم است. دستم را گرفت و گفت به
من نگاه کن من سرم را پایین گرفته بودم آن لحظه نتوانستم به چهرهاش نگاه کنم،
همانطور که سرم پایین بود گفتم مطمئن باش مطمئن باش. ماشین دم در سالن ملاقات
ایستاد و او را جدا برای ملاقات بردند ملاقاتش طولانیتر بود و موقع برگشت مهرداد
با ما نبود. وقتی به بند برگشتم، کاغذ را نگاه کردم نوشته بود: صادق زمانی که
مطمئن شدی حکمم اجرا شد از همه بچههای اتاق از طرف من حلالیت طلب کن، مقداری پول
ته کیفم است به غلام بده، چون او نیازمندتره و یک هفته برایم نماز بخوان و زمانی
که مطمئن شدی به منزل خواهرم زنگ بزن به او اطلاع بده…
هفته بعد از این ملاقات، من ملاقات نداشتم، چون بستگانم مریض بودند نتوانستند
بیایند. ولی بچههای دیگر مهرداد را دیده بودند.
زمانی که مطلع شدم مهرداد به دست مزدوران رژیم به شهادت رسیده،
نتوانستم به خواهرش زنگ بزنم، چون توانش را نداشتم. یکی از بچهها به اسم فرید رفت
زیر هشت زنگ زد. وقتی برگشت گریان بود. ما در بند مراسم گرفتیم و همه زندانیان
عادی هم شرکت کردند. مهرداد را که یک برادر مجاهد مسئول دلسوز، فداکار و بیریا
بود دیگر در کنارم نداشتم مهرداد پر کشیده بود…
من تمام سالهای طولانی و سخت زندان را با یاد همین عزیزان و خاطرات آنها
گذراندم و گاه در تنهاییم با آنها صحبت میکردم. مظلومیت عزیزانم و بیباکی آنها
و ایستادگی آنها قوت قلب مهمی برایم در آن سالها بود. مدتها بعد یکی از مجلات
به اسم پیام امروز راجع به گزارش گالیندوپل اشارهکرده بود که نامه مهرداد به دستش
رسیده بود. او وضعیت زندانیان و وضعیت خودش را در آن نامه برایش شرح داده بود.
حدود ده سال بعد وقتی از زندان آزاد شدم، به یک انسان بسیار شریف برخورد کردم که به مهرداد پناه داده بود و آن فرد برایم شرح داد و گفت که من به مهرداد گفتم اینجا شهر بسیار بزرگی است زیاد برای رفتن عجله نکن من میتوانم از تو حفاظت کنم، همینجا بمان تا راهی بسیار امن برایت پیدا کنم تا تو بتوانی از کشور خارج شوی، ولی مهرداد به خاطر خیلی از مسائل قصد رفتن داشت و رفت.
نامه مجاهد شهید مهرداد کلانی به همبندش صادق سیستانی قبل
از اعدام