لیسه بر تیغ
بهقلم: س.ج.سبزواری
باز نقطهعطف خطیر انتخاب تاریخی فرارسیده بود. درهای زیادی باز
بود درهایی مثل: اتحاد ضداستکباری، اولویت کار فرهنگی، مردم ما همینند، الآن جنگ
است، اصلاح از درون نظام، همه مسلمانیم و...
همه این درها یک وجه مشترک داشتند و آن هم مقهور تعادلقوا بودن. با انبوهی از
ذهنیتسازی و گرد و غبار تا حکم تاریخی و ضرورت ایستادگی دفن شود. سردمدار همه هم
دجال خونریز با پراکندن رعب.
وظیفه مشخص بود اما بهای آن بیکران. چه کیفیتی میتواند به وظیفه
"نه" تاریخی پاسخ گوید؟ آیا چنین کیفیتی موجود بود؟ همه میدانند که
هیچگاه به هنگام ضرورت، مجاهدین خلق ایران در وفای به عهد درنگ نکردهاند. پیام
فشرده مسعود و موسی به نیروهای سازمان با الگوی عاشورا در همان مقطع هنوز هم در
گوشمان زنگ میزند. پیامی که میگفت خمینی حمام خون راه خواهد انداخت و الگوی ما
عاشوراست. هر که میخواست راه باز بود که برود. اما نیروی با الگوی عاشورا آیا
موجود بود؟ چه مشخصهای داشت؟ باز هم بهتر است شاهد معمولی از حافظه کمک بگیرد تا
یادش نرود.
متعلق به خلقم
میگویند یک عکس بیش از هزار صفحه سخن دارد. عکسی موجود نیست اما تلاش در
تجسم صحنه شاید کمک کند:
کنار دیوار کاخ ریاستجمهوری فضا ملتهب است. چماقداران و قمهکشها عربدهکش و
هلهلهزن حمله میکنند. گروهی مسلح در کمینند تا کار مانده را تمام کنند. صحبت از
هجوم به کاخ ریاستجمهوری و دستگیری رئیسجمهور است. باید دور محوطه حلقه زد و
حمایت کرد که دستگیر نشود. چشمهای هرزه
در پس چماق و قمه در اشتیاق دریدن و لت و پار کردن تنگتر شده است. گروهی در گوشهای
مورد تعرض و دریدگی افسارگسیخته اراذل امام جنایتکارانند. کاملا بیدفاع و
گیرافتاده. تعرض از وقاحت گذشته و هیچ راهی نیست. قرار نیست تشدید درگیری یا حمله
متقابل شود. ناگهان در این التهاب خواهری فریاد میزند: «هر بلایی که میخواهید بر
سر ما بیاورید ما متعلق به خودمان نیستیم. من متعلق به خلقمم».
بله، امام جنایتکاران چنین فرزندانی از مردم را به قربانگاه کشاند. حرفشان
فقط یک چیز بود: "آزادی و حاکمیت مردم". سلام و درود خدا و خلق بر همه
شما باد. ای به خون خفته شهیدان به شما باد سلام، ای کفنپوش عزیزان به شما باد
درود. ای هزاران جوان پاک و معصوم، ای زادگان صبح، فرزندان بهار، آرام بگیرید. شما
تا به آخر به عهد خودتان وفا کردید، فرمانده و راهبرمان را تنها نگذاشتید، در
ظلمات راه را یافتید و نشان دادید و حالا در کانونهای شورشی برخاستهاید. خلق
قیام میکند و آزادی و آبادی را از آن خود میکند. گرسنهای نخوهد بود، کودکی
خودکشی نخواهد کرد، پدری شرمنده نخواهد شد، کارگری شکنجه نخواهد شد، ستم مضاعفی
نخواهد بود، زنی تعرض نخواهد شد، حرمت انسان برمیگردد، قلمی شکسته نمیشود و
مردمان همدیگر را دوست خواهند داشت. تعهدی با جان تا هر کجا تا هر زمان.
شاخص سرنگونی است
با شاخص سرنگونی، ذهنیتساز هر چقدر هم که پیچیده باشد شناخته و ناکار میشود.
شاخص که نباشد گمراهی حتمی است. به یاد دارم در همان سالهای ۶۰ یک خوشخیال خبر آورده بود که رفسنجانی بیاید عمامهها را هم
زمین میزند و ولایتی را فرستاده عربستان که واسطه با آمریکا شود. خلاصه شکمها را
صابون بمالید که دیگر اختناق و کشتار و محرومیت تمام شد. جوابش چه میتوانست باشد
جز نیشخند؟ بعد خاتمی مکار را آوردند. در ابواب جمعی رژیم ولولهای بود. آن زمان
رفسنجانی به حد اعلا نفرت آفریده بود و کاندید خامنهای هم که تکلیفش معلوم بود.
این جنایتکار هم در بهکارگیری غافلان استادی به خرج داد. کما اینکه در تجربه
قبلیش کودک و دانشآموز و خرد و کلان را آنجا که الاغ به میدان مین نمیرفت روی
مین فرستاده بود و به هنرش افتخار هم میکرد. همین کار را هم با غافلان کرد. به حد
اعلا سواری گرفت و تا توانست به درگاه ولایت چاکری کرد و به چاکری برد. آخرش هم با
یک جمله «تدارکاتچی بیشتر نبودم» همه را بور و خود را خلاص کرد تا برای نقشهای
بعدی آماده شود. در مدار ارزشهای فردی و اخلاقی آنکه وارستهتر و اخلاقمدارتر
است از ولایت دورتر و آنکه در خودپرستی غرقهتر است چاکرتر. آقای منتظری چرا خطش
را از خمینی جدا کرد؟ چه کسی وسوسه کرد که صبر کن؟ صبر به قیمت چقدر خون و چقدر
شراکت در جنایت؟ تفاوتشان در همین است. از همین قماش در دل شیطان اکبر جیغ میکشد،
کاه دود راه میاندازد به هالک حرث و نسل گرا میدهد که چطور بالانس و پشتک وارو
بزند تا از مهلکه خودساخته بجهد.
شاخص سرنگونی شریکهای جرم را از پشت کلمات بیرون میکشد.
دو روی یک سکه
در فقدان شاخص، عنصر غافل با ذهنیتساز ارتجاعی استعماری در کلکسیون
آلترناتیو همراه میشود تا ۲جبهه خلق و
ضدخلق به سه و چهار و پنج والخ... تقسیم و عفریت نفس بکشد. انواع جمهوری و سلطنت و
مدل و صفآرایی و غیره مهم هم نیست چند نفره و چکاره. فقط صدا داشته باشد و بتواند
به هر میزان مرز مردم و ضدمردم را مغشوش کند.
سرشکنجهگر تبهکار ساواک مخوف را مثلاً سفیدسازی میکنند. عنصر پلید سپاه
آدمکشان هم سروکلهاش پیدا شود و حاصل مساعی مشترک اینکه همه چیز خوب است و همه
خوبند الا نابودگر ولایت. وارث تخت و تاج فنارفته ناشیانه و نابلد خمینی پاریس را
کپی کند که هر چه سؤال کنند تو بالاخره بهدنبال چه هستی؟ چکاره حسنی؟هی طفره
برود و هی طفره برود و دست آخر هم بگوید چون من دموکراتم نمیتوانم بگویم بهدنبال
چه هستم! آقازادهها معلوم است چه جنسی دارند. اما شاهزاده با کودنی میخواهد
بالادستشان بلند شود. خودش از میزان جربزهاش خبر دارد. برای همین فقط بعد از بوی
کباب پیدایش میشود. اما اگر خودش بخار ندارد به کار دستگاه ملا میآید. همان
دستگاهی که شفافیت خط سرخ حالش را بد کرده است.حالا عنصر غافل در همان دستگاه
ذهنیتساز در محاسن و معایب این و آن سخنوری، تحقیق، اسناد و مدارک و شواهد تاریخی
و تا هر چه بخواهید راه میرود و میدود و رگ گردنش ورم میکند و خدمت و خیانت و
منطق و استدلال رو میکند و حاصل همه در جیب ملاست. دو روی یک سکه را نمیبیند.
چرا؟ چون شاخص ندارد. چون سرنگونی راهنمایش نیست. حلواحلوای بنگاههای معلومالحال
را جدی گرفته است. جنود عسل ارتجاعی استعماری را تشخیص نمیدهد. متوجه قضیه نیست
که شاه و شیخ در ساختار سرکوب و چپاول و وطنفروشی و غصب حق ملت فرقشان در شدت است
ولاغیر. هیچکدام به ساختار ارثی کاری ندارند. انگار نشنیده است که آقازاده تاجبخش، اردشیر
زاهدی هم نوحه حفاظت از حرم میخواند. آخر به بد و بدتر عادت دارد. اگر شیخ ساواکی
به خدمت گرفت، شازده به "خوبها و نرمها"ی دستگاه مخوف آخوندی وعده میدهد.
خودش هم نمیفهمد کجای قضیه است.
در پهنه وطن، دو جبهه صف بستهاند. خلق با همه تکثرش و ضدخلق با همه نکبتش
جبهه جعلی فقط دل ملا را جلا میدهد.
قافله غافلان
روشن است که اشغال نقطه یا خطی در طیف نیروها الزام بلافصل مسئولیت را به
همراه دارد. جنبش و ضدجنبش در تقابلند اما عنصر غفلت نیز با "نه جنگ"
حضور دارد و البته خنثی نیست. فقدان شاخص سرنگونی به کار دشمن میآید. ذهنیت
ضدمردمی و خبیثانه خودش را بر او حمل میکند. همانطور که کلیدهای میدان مین خاتمی
را.
امام علی(ع) به یکی از سرگشتگان میگوید: "با معاویه بجنگ تا حقیقت بر
تو روشن شود". اما کسی که نجنگیده است شناخت درستی ندارد. هر چند هم که بسیار
بخواند میتواند حامل پیام جلاد باشد. حاکم جور دست باز میخواهد. اما ذهنیتسازی
رسمی کفایت نمیکند. لذا برای خودش شریک جرم میتراشد. مثلاً از زبان او جرمش با
قربانی تقسیم و بارش سبکتر میشود. عنصر غافل و مقهور تعادلقوا مثل داروخانه
"مشابهش" را دارد، متناسب با هر مرحله به جای اعتراض سکوت، به جای تغییر
اصلاح آن هم از بالا، به جای ایستادگی عدمخشونت و به جای آلترناتیو رفراندم میگذارد.
همدستی جنایتبار ارتجاعی استعماری در قتل و کشتار بیدفاعان در محاصره پیش
چشم را نمیبیند، به جایش از دوردستهای تاریخ ایران ویج را پیش چشم مینشاند.
عجب که در عینحال ضرورت تثبیت جهانی آلترناتیو و یا تله عظما در خیانت بمبسازی
را دخالت میداند. آرزومند دموکراسی است اما برایش دستنیافتنی است چون مقهور است.
سردار کبیر آزادی را آنگونه که هست نمیبیند بلکه او را تعبیر میکند. نمیپذیرد
که مجاهد و مبارز آرمانی، آرمان را میخواهد نه آمال را. هر چند که جان گرامی و
شریف بر آرمان گذاشته و عاشورا فلسفه آزادی را با خون پاکش نوشته باشد. به همه چیز
میپردازد به جز عمود خیمه دزدی، فساد، غصب، جهل، سیاهی و تباهی و انهدام.
او نمیدانست که ضحاک نباید فرصت بقا پیدا کند چون شاخص نداشت و لذا تنازلش
هم انتها نداشت. کما اینکه لهیب آتش عفریت از کنارش گذشت و صرفاً برای رو کم کنی
و نه بیشتر چند قربانی گرفت. منتها باز هم تقصیر را به گردن عنصر ایستادگی انداخت
که شما باعث هار شدن ضحاک شدهاید. تجارب خودش و ۸۸ و ۹۶ هم به کارش نیآمد که
اقتضای طبیعت عقرب را قبول کند. اینها مناسبترین محمل فاشیسم دینی در جنگ علیه
مردم هستند. اینها در دیکتاتوری سابق به کار نمیآمدند اما فاشیسم دینی حاکم بهشدت
نیازمندشان بوده و بهشدت هم علیه مبرمترین مصالح ملی بهره گرفته است. تجارب تلخ
تاریخی حکم میکند که نهیب زد و از غفلت برحذرشان داشت. هر چند خود را محقق و دانا
و مجرب بدانند. باید برحذرشان داشت که مبادا یک بار دیگر فراموش کنند "اینها
وفا ندارند...".
فردگراییشان غلیظتر است. شاخهشاخه میشوند. گاهی ملیت و گاه اسلامیتشان
میچربد و از هر دو غافلند. نه حب و بغض آنچنانی دارند و نه حرص بیدنده و ترمز
جاه و مقام. بلکه به چیزی حول و حوش آنچه هست راضیند ـ و یا شاید ـ آرمانها
برایشان دستنیافتنی است. لذا بیش از حد به واقعبینی علاقه دارند. پوستین وارونه
و ذبح حقیقت را میبینند اما راضی به راه آمدن با آن میشوند زیرا "خشونت
پرهیزند". ماشینی هستند که در بیابان اصلاً راه نمیرود بلکه فقط در خیابان
آن هم آسفالته. مستبد گرچه نمیپسندد اما حضور گاهگاه آنان را نافع میبیند. مثل
دارویی که برایش تجویز شده و بدش میآید اما ناچار است و باید بخورد هر چند با
اکراه، نه همیشه، بلکه باید در یخدان باشد تا وقت ضرورت.
بیدلیل نیست که عفریت آنها را تحمل میکند. بدیل نمیداند بلکه نقزن مینامد.
حتی فرتوتی و اضمحلال نظام هم رگ غیرتشان را بالا نمیآورد. مقاومت و ایستادگی بر
اصول را ماجراجویی میشمرند. انواع و اقسام توجیهات و تفسیرات محققانه و
روشنفکرانه و دلسوزانه! دم دستشان است. معمولاً برخلاف فرصتطلبانی هستند که
انگیزههای شخصی و گروهی و حسد و حرص و عقبماندگی آزارشان میدهد و متوهمانه خود
را پخی فرض میکنند و در جایش خلأ را با خیانتی، آدرس اشتباهی، گرد و خاکی چیزی پر
میکنند. زمین و زمان را به هم میدوزند تا به هر قیمت شده دیگری موفق نشود(در
خیال).
اما غافلان تنگی جا را اساساً از قدرت انحصاری ولیفقیه طلب نمیکنند بلکه از
مجاهدان میدان طلب میکنند. بر کشته اشک میریزند و از قاتل طلب رحمت میکنند.
برای اثبات حسننیت به جلاد، لگدی هم به کشته میزنند تا مرز خود را با
"خشونت" مشخص کرده باشند. عواقب آدمکشی تروریسم و بمب اتم و موشکپرانی
ضدملی و خائنانه را مصائب ناشی از خارجیها و مضر به حال دموکراتیزاسیون میدانند.
ملیگرایی را با آخوند قابل جمع میدانند. دشمن ایران و دشمن بشر که در خانه لانه
کرده را نماینده ایران میدانند صرفاً به این خاطر که "هست". اسمش هم
واقعگرایی است. خطر بالفعل را بهخاطر خطر حدسی و احتمالی و یا موهوم میپذیرند.
علتالعلل خطرها را ترجیحاً نمیبینند چون ضعیفند یا از قدر و ارزش انسان
غافلند. دزدی و فساد نجومی را میبینند، فقر و هزار بلای جامعه را میبینند تنفر
مردم را میبینند اما بالغ شدن خشم به سرنگونی را خشونت میانگارند. اگر مأمور
اطلاعاتی حیوانصفتی حریمی نشناخت و هر چه دلش خواست و هر غلطی کرد نباید ریحانه
جباری مانع شود. اگر دشمن به تظاهراتی که حق و وظیفه و مسئولیت همه است حمله کرد
تیغ کشید و کشت و بست و در زندان به سوختن و مثله و شکنجه کشت اصلاً مبادا به
خیابان بیایید که منجر به خشونت شود. آتش قیام مبادا گر بگیرد و آتش افروزد؟ میگوید
من هم میخواهم رژیم کنار برود. اما سرنگونی در دسترس نیست. گویی سرنگونی(با قید
بیخشونت) خودش باید بیاید و بهزور خودش را تحمیل کند که آنها هم با تردید شاید
بپذیرند. در میان غاصبان به مغلوبانی چشم دارد که زرورق کشتارند. مرحوم بازرگان در
جریان لایحه قصاص و همینطور انتخابات و مجلس خبرگان و داخل مجلس اول و غیره شرط
بلاغ را میگفت و بهخصوص در بحبوحه در گیریهای سال ۶۰ شاید تنها کسی بود که از داخل رژیم به صدای بلند حرف خودش را زد.
خانهنشین شد و تجربهاش را گفت اما باعث عبرت نشد و باز هم رویایشان را در عبای
دیگر دیدند. ارتجاع هار حتی شریکش را بهرسمیت نمیشناسد اما این سنخ به خندق راضی
شد. گویی سرشتش با سرگشتگی آمیخته است. جناحجناح میشود خاموش و روشن میشود کج و
مج میرود و در آخر به سفره اژدها سرریز میشود. مرحوم شریعتی در شهادت و پس از
شهادت در رثای مجاهدین پاکباز چنین بیان کرد که اگر در کربلا نباشی چه به حج رفته
باشی و چه به شراب نشسته باشی هر دو یکی است. این جان کلام او بود و بدین ترتیب
نامی نیکو به جای گذاشت. او برخلاف اینها کلامهای جانبخش دیگری هم داشت از جمله
اینکه حقیقت با رنج و فدای بیکران جلوه میکند اما مفاهیم ارتجاعی و شکستخورده
اینبار در جلد حقیقت نفوذ و لانه میکند. اینها خود شریعتی را به این سرنوشت دچار
کردند. او حرکت و جوشش و شهامت را میستود و علایق شخصیش را فدای مسئولیتش نمود.
از فقر، از استبداد، از اینکه یک خارجی به زنان ایران لودگی کند برمیآشفت. غیرت
را دوست داشت و سعی بر تجسمش در زندگیش داشت. هنوز کار به فروش دختران نرسیده بود
و فقر از چریدن کودکان بلوچ در صحرا به فروش اعضای بدن در شهرها بالغ نشده بود. او
میگفت نسبت به واژه مصلحت حساسیت و تنفر دارد. هیچ مصلحتی بالاتر از خود حقیقت
نیست. حال اصحاب ملیت و اسلامیت را بنگر که در کلام مرحوم بازرگان خلاصه شدهاند:
به حیات خائنانه و خائفانه رسیدیم. او این کلام را در انتهای راه و ایام آخر عمرش
گفت نه در میانه راه. عبرة لأولی الألباب.
آیا گذشته چراغ راه آینده نیست؟ آیا باید منتظر شفقت دیکتاتور ماند؟ آیا باید
گفت راهحل دموکراتیک دور از ذهن و دسترس است و واقعبینی را مقابل آن علم کرد؟
آیا نباید واقعبینی را در طریق آزادی جست؟ چرا جنبش جنگل شکست خورد؟ چرا ستارخان
فاتح نبردهای سخت ضداستبدادی باید زخمی از آتش کین و خیانت دلافسرده و مغبون جان
بسپرد؟ چرا باید یک قزاق به ید طولای انگلیس بر مقدرات مملکت حاکم و اختناق ۵۰ساله راهبیاندازد؟ چرا باید کشته وطن کریمپور شیرازی به آتش
شهوت مستبد در آتش بسوزد؟ چرا باید هزارهزار جوانان و زنان و مردان به دست خمینی
سربدار شوند؟ چرا باید جنگ خانمانسوز به زندگی انبوهانبوه کشته و مجروح آتش بزند؟
چرا باید غارت و چپاول بیحساب باشد؟ چرا باید فقر و فساد و اعتیاد بنیاد زندگیها
را برکند؟ چرا باید قاچاق انسان رونق بگیرد؟ چرا باید امنیت خانواده، شغل و معیشت،
کارگر و هر جنبنده ذیشعوری زیر تیغ استبداد باشد؟...
زنهار! به جلاد میاویز، لیسه بر تیغ مکش.
پایان
شمارههای قبل از همین سلسله مقاله: