به مناسبت ۳۰ فروردین
چندی پیش آشنایی از من سؤال کرد که آیا "لاطائلات و دروغهایی را که
مصداقی... در مورد مسعود نوشته را خواندهای؟" گفتم نه نخواندهام، قبلاً
نوشته او را خواندهام و برایم محتوای مطالباش مشخص شده است، لذا برای نوشتههای
او وقت نمیگذارم.
آشنایم گفت با توجه به آن که دستگیری تو و شهید حنیفنژاد تقریباً همزمان
بوده است، همچنین در جریان بسیاری از وقایعی که ایرج مصداقی تحریف یا جعل کرده،
حضور داشتهای، خوب است نوشته را بخوانی.
نوشته را خواندم، موضعگیری سیاسی بهنوشته و اتهامات مصداقی چند سطر بیش
نیست. هر کس که شناخت و آگاهی در مورد ایران و رژیم ولایتفقیه و مقاومت ایران
داشته باشد، میتواند تشخیص دهد که مصداقی یک پیش برنده خط وزارت اطلاعات است که
دشمنی هیستریک او با مقاومت خونبار مردم ایران در همه نوشتهها و مصاحبههایش موج
میزند. او در موارد متعدد مدعی است که چرا مسعود، رهبری مقاومت خونبار در مقابل
رژیم ضدبشری جان سالم به در برده است. او آرزو داشته است کهای کاش مسعود در عبور
از مراحل خطیر جان سالم به در نمیبرد. او خواهان تلاشی تشکیلات مجاهدین و شورا
است. به همین علت مصداقی مورد نفرت و انزجار بسیاری از هموطنان و اغلب پناهندگان
سیاسی، مستقل از تمایلات و وابستگیهای سیاسی آنهاست.
فعالیت سیاسی نگارنده
در معرفی شخص خودم به استحضار هموطنانم میرسانم که نگارنده از ۸سالگی بهعلت فوت پدر برای گذران زندگی به بازار کار وارد شدم و
در بازار و سپس در خیابان چراغ برق (امیرکبیر فعلی) روبهروی پامنار مشغول به کار
بودم. در خیابان امیرکبیر اصناف و پیشهوران مصدقی بودند و منهم به مصدق علاقمند و
هوادارش بودم. در روز قیام ملی۳۰تیر ۱۳۳۱از صبح تا عصر که مردم پیروز شدند، در آن قیام مشارکت داشتم.
گزارش لحظه شمار آن روز را قبلاً منتشر کرده ام[i].
پس از
کودتای خائنانه ۲۸مرداد به فعالیتم به
نفع مصدق و بر علیه شاه ادامه دادم. در پاییز سال ۱۳۳۲در هنگام پخش اعلامیه دستگیر و هنوز ۱۳سالاَم نشده بود که ۶هفته در
زندان حکومت نظامی در باغشاه زندانی بودم. پس از آزادی همچنان پیگیر مسایل سیاسی
بودم و در دریافت و رساندن اعلامیه و روزنامه کاغذ نازک که از خارج میآمد به
دیگران کوشا بودم.
در اواخر دهه ۳۰کارگران همصنفم را به
تشکیل اتحادیه تشویق کردم و به فعالیت پرداختیم. در زیر فشار و تهدید و تطمیع و دستگیریهای
یک روزه به کار ادامه دادیم. کارگران صنف، مرا بهعنوان سخنگوی اتحادیه برگزیدند.
در آن زمان فضای سیاسی کشور تحت فشار و خواست کندی رئیسجمهور آمریکا، کمی باز شده
بود و سر انجام اتحادیه دکانداران به ثبت رسید. اتحادیه در اول خیابان هدایت از
سمت مسجد فخرالدوله کار خود را در طبقه دوم ساختمان آغاز کرد. پس از آن اتحادیه به
کار خود ادامه داد و تا آنجا که خبر داشتم در سالهای اولیه پس از انقلاب نیز به
کار خود ادامه میداد.
از اواخر دهه ۳۰و ابتدای دهه ۴۰با تعدادی از افراد نهضت آزادی، و همچنین شاد روان گلزاده غفوری
در ارتباط بودم. و هر زمان که آیتالله طالقانی در تبعید و زندان نبود، از گفتههای
آقا در مسجد هدایت بهرهمند میشدم و به موازات جلساتی مذهبی / سیاسی در خانهام
تشکیل میشد.
مصدق و یار وفادارش شهید دکتر سید حسین فاطمی برایم از نمادهای تاریخی
استقلال و آزادی ایران بوده و هستند.
هم زمان با کار، شبانه به تحصیل ادامه دادم و در سال ۱۳۴۱دیپلم ریاضی گرفتم. در سال ۱۳۴۲در دانشکده علوم، رشته فیزیک شروع به تحصیل کردم و تا فوقلیسانس
ادامه دادم. در انتخاب تز لیسانس و فوقلیسانس تحقیق روی رادیو تلفن را انتخاب
کردم و ساخت آزمایشی وسیله برقراری ارتباط تلفنی تک کانالی وی اچ اف با نمرهگیری
برای روستا به انجام رساندم که تجربیاتش در امر مبارزه مفید بود. همزمان با تحصیل
در دانشگاه در شرکت مخابرات استخدام شدم و با طی مراحل به موقعیت فنی بالایی دست
پیدا کردم.
در ادامه فعالیتهایم در دانشگاه و در ادامه ارتباط با اعضای نهضت آزادی پس
از تشکیل سازمان مجاهدین در سال ۱۳۴۴ در مسئولیتهای
مختلف با سازمان بودم و بهطور کامل و با جزئیات در جریان دستگیریهای شهریور ۱۳۵۰ قرار داشتم. در آخر مهرماه ۱۳۵۰ همزمان ـ شاید با اختلاف چند دقیقه ـ با دستگیری شهید بنیانگذار
محمد حنیفنژاد دستگیر شدم و ۲سال را در
زندان گذراندم.
نگارنده تا زمان دستگیری یکی از ۴کارشناس
ارشد در شرکت مخابرات ایران (در امور مهندسی و طراحی سیستمهای ارتباطی) بودم. در سالهایی
که در قسمت طراحی مخابرات بودم، تا معاونت و سرپرست امور طراحی سیستمهای تلفنی و
نظارت بر مراکز تلفنی شرکت مخابرات ایران ارتقا پیدا کردم.
در همین رابطه سفرهای کاری متعددی به خارج کشور داشتم و در این سفرها تا آنجا
که امکانپذیر بود، کارهای مورد نظر سازمان را در خارج انجام میدادم. و در هر زمان
که بهلحاظ کار سازمانی ضروری بود به خارج بروم، یک مسافرت کاری تدارک میدیدم تا
در زیر پوشش آن مسافرت، به انجام کارهای مربوط به سازمان بپردازم. از جمله یک بار
در سال ۱۳۴۸ برای دیدار با محمود
الهمشری نماینده فتح به فرانسه رفتم.
مأموریت در پاریس
پس از مذاکرات هیأت اعزامی سازمان به بیروت، طرح نجات افراد دستگیر شده در
دوبی و پذیرش سازمان بهعنوان یک سازمان انقلابی توسط جنبش الفتح، برای کارهای مرتبط
با اعزام به فلسطین، بودن یک نفر برای چندین ماه در پاریس بهمنظور حل و فصل
کارهای سیاسی که ممکن بود پیش رو داشته باشیم[ii]در دستور
کار قرار گرفت. نگارنده به همین منظور قرار شد برای مدتی به پاریس بروم.
من در مرحله اول تحت پوشش طراحی عالی سیستمهای الکترونیک و به دعوت مشاور
وزیر بوندس پست آلمان و زیمنس به مدت ۳ماه عازم
آلمان شدم. در قدم اول به پاریس و سپس از آنجا به آلمان رفتم. پس از آن با ۴ماه مرخصی بدون حقوق، اقامت در پاریس را ادامه دادم و سپس در
تابستان ۱۳۵۰ برای آمادهسازیهای
برنامههای عملیاتی سازمان در جشنهای ۲۵۰۰ساله به
تهران برگشتم.
نگارنده پس از دستگیری در جریان تمام بازجوییها بودم و در این مورد در اوین
و قزلقلعه و قصر و زندان مشهد مفصلاً با همه مجاهدین در مورد همه جزئیات
صحبت داشتهایم.
بعد از انقلاب ضدسلطنتی مسئول امور سیاسی و بررسی مسایل اجتماعی در دفتر آیتالله
طالقانی بودم. همچنین مسئولیت برگزاری و امنیت نماز در دانشگاه تهران را به عهده
داشتم. پس از رحلت پدر طالقانی به فعالیتهای سیاسی در جمعیت اقامه و افشاگریهای
با چند امضا بر علیه ارتجاع و شخص خمینی ادامه میدادم. قبل از ۳۰خرداد مجدداً زندگی مخفی را انتخاب و تا آذر ۱۳۶۱در شرایط مخفی بهسر میبردم و هر جا که مقدور بود با کمکهای
مردمی که در اختیارم قرار میگرفت، به کمکهای پشتیبانی از افراد تیم های مجاهدین
اقدام میکردم. در آذر ۱۳۶۱از راه کوه و ارتفاعات
آرارات در سرمای ۳۲درجه زیر صفر و در
میان برف و کولاک به ترکیه و سپس به اروپا آمدم.
اکنون بهعنوان عضو شورای ملی مقاومت به فعالیت خود برای سرنگونی ولایت فقیه
و برقراری آزادی و حاکمیت مردمی پایدار در میهنم ایران، ادامه میدهم. بهعنوان
بخشی از وظیفه ملی میهنیام، وظیفه خود میدانم که گوشهای از مشاهدات و تجربیات
مستقیم و عینی خود را از وقایع سال ۱۳۵۰بهویژه در
مورد دستگیری محمد آقا را به رشته تحریر در بیاورم تا ارتجاع و متحدان ساواکیاش و
کسانی که خط رژیم را دنبال میکنند، نتوانند حقایق را آنطور که میخواهند به سود
رژیم ولایت و جبهه متحد آن تحریف کنند.
هر فرد آگاه سیاسی بهروشنی میتواند دریابد که محتوا و مضمون مطلب در تحریف
حقایق تاریخی آن دوران در هر قالب و با هر لفظی که بیان شود، سر بریدن مقاومت حی و
حاضر به سود حاکمیت ارتجاعی با هزار و یک ترفند است.
آنچه را ذیلاً در مورد ماجرای دستگیری بنیانگذار کبیر مجاهدین به اطلاع
هموطنان میرسانم امیدوارم روزی با توضیحات برادر مجاهد محمد حیاتی که از اول تا
زمان دستگیری همراه محمد آقا در خانه شهید عطا حاج محمودیان بوده، تکمیل شود.
عطا حاج محمودیان همان روز دستگیر شد و سالها در زندانهای شاه بود و بعداً
در زمان خمینی مجدداً دستگیر و در دوران لاجوردی تیرباران شد. شهید حاج محمودیان
در اوین برایم توضیح داد که چگونه مورد ضرب و شتم مأموران ضربت ساواک قرار گرفته
بود، بهطوری که یک دستش دچار بیحسی شده بود.
ضربه اول شهریور۱۳۵۰
ضربه اول شهریور ۱۳۵۰پس از یک دوران طولانی
تعقیب و مراقبت که از ارتباطات شاهمراد دلفانی با شهید ناصر صادق آغاز شد با یورش
همزمان مأموران ساواک به پایگاههای مجاهدین در تهران شروع شد. ساواک شناساییهای
خود را تکمیل کرده بود و میخواست دو ماه قبل از جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی آریامهری هر طور شده مجاهدین را که آماده عملیات
در همین جشن ها میشدند جمع و خنثی کند تا نتوانند جشن رژیم را بر هم بزنند.
در این حملات عمده پایگاههای سازمان هدف قرار گرفت و اغلب اعضای مرکزیت در
خانههای بهمن و محمد بازرگانی، خانه شهید سعید محسن و خانه گلشن (محل استقرار محمدآقا)
دستگیر شدند. مسعود در خانه تیمی گروه خودش در خیابان خوش دستگیر شد چون آنروز به
خانه گلشن که محل استقرارش بود نرفته بود. در خانه خیابان خوش به جز افرادی که با
مسعود دستگیر شدند، افراد دیگری هم بودند که در مسئولیت مسعود بودهاند ولی لو
نرفتند و دستگیر نشدند. آن زمان سازمان در حال سازماندهی ۱۴گروه مستقل و آماده عملیات بود که گروه ضربت هم نامیده میشد و
هر یک پایگاه جداگانه خود را داشتند. از حسن تصادف تعدادی از اعضاء مرکزیت در خانههایی
که حمله شد حضور نداشتند و دستگیر نشدند از جمله محمد آقا.
زمان و چگونگی شناسایی نگارنده توسط ساواک
در جریان دستگیریهای شهریور۵۰ و ضبط
مدارک توسط ساواک، در مدارکی که ساواک از خانهها به دست آورده بود، دو نام مستعار
وجود داشت که هنوز شناسایی و دستگیر نشده بودند که هر دوی آنها من بودم. این کل
اطلاعاتی بود که ساواک تا چند روز قبل از دستگیریام در مورد نگارنده در اختیار
داشت.
اما تعقیب مراقبت از من به چند روز قبل از دستگیریام در آخر مهر ۱۳۵۰ برمیگردد و نه پس از بازگشتم از خارج کشور به تهران در تابستان
همان سال.
همان طور که در بالا اشاره کردم، نگارنده در آخر مهر تحت پوشش یک مأموریت
کارشناسی برای بررسی و طراحی سیستمهای جدید الکترونیک که میخواست به بازار عرضه
شود، به مدت ۳ماه مهمان وزارت پست و
تلگراف آلمان و زیمنس (در شهر دارمشتات، مونیخ و برلین) و ۳هفته هم مهمان ال ام ت در پاریس بودم. سپس به مدت ۳ماه مرخصی بدون حقوق تحت پوشش مطالعه آکادمیک در سوربون گرفتم و
سپس یک ماه دیگر تمدید شد (در آن زمان برای مطالعات آکادمیک میشد تا یک سال از
مرخصی بدون حقوق استفاده کرد. از همین قانون شهید بدیعزادگان استفاده کرد و یک
سال مرخصی گرفت).
پس از مسافرت به آلمان بعد از دو روز به پاریس برگشتم و پس از آن اوایل هفته ۲روز به آلمان میرفتم و پس از چندی دو هفته یک بار ۳تا ۴روز به آلمان میرفتم.
بقیهاش تحت پوشش مطالعه در سوربون به پاریس میآمدم. برای آنها مهم آن بود که من
سیستمهای جدیدشان را بشناسم و برایشان مهم نبود که چند روز در اتاق خودم نیستم.
در واقع برای فراگرفتن سیستمهای جدید همان ۲۰-۲۵روز کافی بود. در روزهایی که در آلمان بودم، به تهیه تدارکات
لازم برای سازمان میپرداختم و با استفاده از جعبههای لوگو و اسباب بازی و همچنین
توسط مسافر،میفرستادم. برخی را هم که باید از کانالهای مطمئنترمیفرستادم با
خود به پاریس میآوردم، از جمله دوربینهای کوچک مینوکس و میکرو فیلم و... ما
توانستیم دو دستگاه گیرندهی رادیویی با باندهای حرفهیی از طول موج بلند، متوسط تا
یو اچ اف را که تمام باندهای ارتباطی پلیس و نظامی را میپوشاند، تهیه و به داخل
ببریم. تا آنجا که بهخاطر دارم آن دو دستگاه به دست ساواک نیفتاد. در بازجوییها
هم در این مورد سؤالی نشد.
به هرحال در اوایل مرداد ۱۳۵۰به تهران
بازگشتم. از آنجا که نام من در رابطه با یک فعالیتی در سال ۱۳۴۹در ساواک مطرح شده بود. لذا پس از بازگشت به دلایل امنیتی و
احتمال کنترل، دیدارها و نشستهای تشکیلاتیام با مراعات بسیار بالای ویژه امنیتی
تنها پس از دو هفته قرنطینه بودن و پس از آن که هیچ نشانهای از تعقیب و مراقبت
ساواک دیده نشد، برقرار شد و با دقت بالای امنیتی به وظایف تشکیلاتی میپرداختم.
بعدها در جریان عمل هم مشخص شد که پس از ورودم به ایران تحت تعقیب و مراقبت
ساواک قرار نگرفتم. زیرا بهرغم اطلاع "منابع" حقوق بگیر و افتخاری
ساواک در شرکت مخابرات و اطلاع مسؤل حفاظت اداره (عوامل رسمی اطلاعاتی در اداره)
از بازگشت من به ایران و شروع کارم در اداره، در ارتباط با پرونده قبلیام که در
غیاب من در ساواک تشکیل شده بود،تعقیب و مراقبتی از من شروع نشد. شاید هم سرِ
مأموران اداره سوم ساواک خیلی شلوغ بوده و اولویتهای دیگری داشتند. اما در هر
صورت آنطور که ما بعداً فهمیدیم، تا آن زمان نتوانسته بودند، دو نام مستعاری که
از مدارک پس از ضربه اول شهریور از من داشتند، با هویت واقعی من تطبیق بدهند.
در هر حال روز بعد از ضربه (دوم شهریور ۵۰) شهید اصغر بدیعزادگان زنگ زد و یک قرار فوری در حوالی میدان
فوزیه (امام حسین فعلی) گذاشت. در سر قرار همدیگر را دیدیم، او خبر حمله به پایگاه
خیابان گلشن (محل استقرار محمدآقا و مسعود و موسی که مهدی فیروزیان اجاره کرده و
خودش هم در آنجا مقیم بود)، حمله به پایگاه شهید سعید محسن در چند دقیقهای خانه
گلشن، و حمله به چندین پایگاه دیگر را اطلاع داد و یادآور شد که خوشبختانه محمد
آقا و چند نفر دیگر در بین دستگیر شدگان نبودهاند. اصغر تأکید کرد که باید بر
دقت و مواظبت همگی ما در ترددها افزوده شود و هر فرد پس از چند مرحله ضدتعقیب سر
قرار میرفت.
حدود یک هفته پس از حمله اول شهریور، من و شهید حنیفنژاد و بدیعزادگان در
خانه یکی از پشتیبانان که آن زمان به آنها پشت جبهه میگفتیم در خیابان ایران نشست
داشتیم. محمد سیدی کاشانی و شهید بدیعزادگان و شهید مشکینفام برای پیشبرد پروژهها
به خانهی من در خیابان باغ شریفی از انشعابات خیابان شهباز، میآمدند. همچنین با شهید بدیعزادگان در یکی از پایگاهها در خیابان
زرین نعل هم نشست میگذاشتیم. در ادامه دو بار دیگر در خیابان ایران نشست داشتیم.
پس از آن، بهعلت دستگیریهای بعدی چند بار در مسجد سه راه شکوفه با محمد آقا، بدیعزادگان
و مشکینفام و شهید علی میهندوست نشست داشتیم، افراد دیگری هم در رابطه با پروژههایی
که داشتیم و باید اجرا میکردند ۲بار به
مسجد آمدند.
یکی از طرحها که قبل از ضربه شهریور ۵۰مطرح شده
بود، ایجاد خاموشی در شبکه چراغانیهای جشنها در تهران بود. پس از ضربه شهریور پس
از جمعوجور کردن خودمان مجدداً پیش کشیده شد.
آنها میخواستند هر طور شده با زدن یکی از دکلهای کلیدی برق رسانی به تهران
برای جشنهای شاهنشاهی، این جشنها را به هر میزان که امکانپذیر بود، با خاموشی
مواجه کنند. بنابراین بهلحاظ فنی علاوه بر نگارنده اطلاع و همکاری یک مهندس
کارشناس برق تهران هم ضروری بود.
اگر من به هر دلیل، قبل یا بعد از دستگیریهای اولیه شهریور، تحت تعقیب بودم؛
در آن صورت ساواک میبایست قبل از انجام طرح ها، دست به اقدام میزد تا از اجرای
آنها پیشگیری شود. علاوه بر این ساواک میتوانست محمد آقا، شهید بدیعزادگان، من
و چند نفر دیگر را خیلی زودتر دستگیر کند. خانههایی هم که من به آنها رفت و آمد
داشتم برای ساواک تا روزهای آخر ناشناخته باقی ماند.
طرح انفجار دکل برق رسانی
پس از اینکه طرح عملیات دکل دوباره مطرح شد، محمد آقا مْصِر بود که مهندس ن.
س. که مهندس برق بود یک بار دیگر با توجه به مصارف چراغانی جشنها، و مدارکی از
برق رسانی تهران در دسترس داشت، برای دومین بار بررسی کند که آیا در صورت زدن این
دکل، برق در بیمارستانهایی که از آن تغذیه میشد، توسط مولدهای اضطراری بلافاصله
تأمین میشود؟ بهویژه مطمئن شود که برق اتاقهای عمل از مولد اضطراری بدون
انقطاع، یو پی اس (UPS) تأمین میشود. البته
طبق طرح، قطعی برق در ساعتهای شب روی میداد. شهید بدیعزادگان و نگارنده مسئولیت
تدارکات و شناسایی و ایمنی عملیات را به عهده داشتیم. قبلاً بررسی شده بود که در
اثر انفجار دکل به مرغداری که در فاصله حدود ۱۰۰۰متری آن دکل در پایین کوه وجود داشت و همچنین به کسی در حال
عبور از مسیر پایین کوه صدمهای وارد نمیشود. این مورد نیز برای بار دوم مورد
بررسی و تأیید قرار گرفت. مسؤل تیم و مهندس ن. س. قبلاً شیوه رفتن بالا از کوه را
بررسی کرده بودند. پس از بررسیهای دوباره برق بیمارستانها و همچنین بررسی
دوباره عدم صدمه به مرغداری و عابری که ممکن بود اتفاقی در شب از آن نزدیکی عبور
کند، محمد آقا موافقت خود را برای اجرا در روز و ساعت مقرر اعلام کرد. پس از آن
یکی از افراد تیم (تا آنجا که بهخاطر دارم علیرضا تشید)، خودرو کرایه کرد و برای
عملیات آماده شدند.
بعد ازظهر ۲۳مهر ماه یک خودرو
فولکس استیشن کرایه شده بود و افراد تیم برای آخرین بار اجرای طرح را بررسی و شبهنگام
عازم عملیات شدند. رانندگی خودرو را مهندس ن.س به عهده داشت. دکل بر بالای صخره
کوه در ورود به مدخل مسیر دهکده کن قرار داشت و ۸۰تا ۱۰۰مگاوات از آن به شبکه
منتقل میشد. مصرف چراغانیها به ۸۰مگاوات
بالغ میشد. پس از انفجار دکل حدود ۱۰۰مگاوات از
شبکه خارج میشد. در نتیجه این انفجار حداقل ۸۰درصد چراغانیها از بین میرفت و ضربه سیاسی مهمی به رژیم وارد
می شد
طرح انفجار دکل برق در ساعت ۸شب ۲۴مهر، یعنی حدود ۲۳ساعت بعد
از کار تیم، در جریان جشنهای ۲۵۰۰ساله عمل
میکرد. اما تیم در اثنای کارش با درگیری و تیراندازی مواجه شد و افراد آن دستگیر
شدند. محمد سیدی کاشانی که
تیر به ریه او اصابت کرده بود، در بیمارستان مورد عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از
ریه را برداشتند. علیرضا تشید از ناحیه دست و نبی معظمی از ناحیه دست و پا گلوله
خوردند و مدتها مجروح باقی ماندند.
ما در شب حادثه هیچ خبری از دستگیری افراد این تیم نداشتیم. من طبق قرار
قبلی، ساعت ۷صبح ۲۴مهر به "ن. س" که در تیم عملیاتی بود و خانهاش تلفن
داشت، زنگ زدم تا خبر سلامتی بگیرم و متعاقباً با او دیدار کنم و توضیحاتش در
رابطه با اجرای عملیات را بگیرم و به محمد آقا و شهید بدیعزادگان اطلاع بدهم. با
جملات رمزی که برای خبر سلامتی داشتیم خواستم از سلامتیاش مطلع شوم، او وضعیت
خودش را عادی اعلام کرد و در پاسخ به سؤالهای من، سلامتی خودش را تأیید کرد و گفت
همدیگر را میبینیم (از قبل محل قرار برایمان مشخص بود و احتیاج به یادآوری نداشت).
من به خیابان بولوار سر قرار رفتم. اما، در زمان مقرر او را سر قر ار ندیدم.
در آن روز تعدادی از میهمانان خارجی شاه از جمله معاون نیکسون برای گلگذاری بر
روی قبر رضا شاه به شهر ری میرفتند، و عصر هم گردهمایی در میدان آزادی ـ شهیاد -
داشتند. از این رو خیابانهای مرکزی و اصلی تهران مانند مصدق (پهلوی سابق) و اطراف
آن که مسیر عبور میهمانان بود تحت کنترل شدید نیروهای پلیس و نیروهای امنیتی قرار
داشت. پس از بررسی مسیرِ قرار، متوجه شدم که علاوه بر حضور نیروهای امنیتی و پلیس،
حدود ۲۰نفر بهطور ویژهیی در محدوده قرار ما آرایش
دارند. برایم شکی باقی نماند که باید از ساواک باشند. سریعاً مسیری برای خروج از
محاصره در فکرم گذراندم و آن را به اجرا در آوردم. در لحظات آخر خروج از محاصره
دیدم "ن. س" در ضلع شمالی خیابان بولوار، نزدیک خیابان کاخ شمالی کمی
دورتر از محل قرار با ظاهری عادی ایستاده است، در عین حال متوجه شدم که توان راه
رفتن ندارد و پاهایش وضع عادی ندارد. من به موازات او با فاصله حدود ۳متر در پیاده رو عبور میکردم، اصلاً به سوی او جهت نگرفتم و به
راهم ادامه دادم. در هنگام عبور بدون آن که محسوس باشد حواسم به اطراف خودم و
افرادی که در آن اطراف بهعنوان رهگذر بودند، بود. زمانی که درست به موازات و از
روبهروی "ن. س" رد میشدم زیر چشمی به او نگاه کردم، او مرا دید در
حالی که سرش تا حدی رو به پایین و نگاهش به طرف من بود ابروهایش را بالا برد، که
به سمت او نروم.
بعداً فهمیدم ساواک در شب دستگیری او را زیر شکنجه برده بود و از او پرسیده
بود که نتیجهی کار دکل را باید به چه کسی گزارش میداده است. او میگوید؛ نمیدانم
شاید محمد آقا یا فردی را که او میفرستد قرار است ساعت ۷صبح تلفنی گزارش را بگیرد. لذا ساواک او را به خانه میبرد و پای
تلفن مینشیند تا محمد آقا یا فرد دیگر را بهسر قرار بیاورند.
پی بردن ساواک به هویت واقعی من و شناسایی رسول مشکینفام
اما او در زیر شکنجه طاقت نیآورده بود و قرار تلفنی را گفته بود. او را به
خانهاش برده بودند تا قرار تلفنی را چفت کند. او در خانه پای تلفن هم نخواسته یا
نتوانسته بود به من برساند که سر قرار نروم. اما در صحنه نخواست مرا لو بدهد.
البته من هم قصد نداشتم به سمت او بروم. اما، او میتوانست به سمت من اشاره کند و
یا اشتباها با نگاهش و یا حرکات عکسالعملی خودش، باعث دستگیری من توسط مأموران
ساواک شود و یا هدف شلیک آنها به هنگام فرار قرار گیرم.
تنها راه این بود که رفتار کاملاً عادی داشته باشم بهطوری که مأموران ساواک، که در یک متریام
وول میخوردند، متوجه وجود من نشوند و اینچنین توانستم از حلقه
محاصره خارج و به سرعت از منطقه دور شوم.
بعداً که " ن. س " را در زندان دیدم او در مورد قرار بولوار میگفت:
بعد از آن که از سر قرار مرا به اوین برگرداندند مجدداً زیر شکنجه بردند که چرا
مکان را اشتباه گفته بودم و ساواک را گول زده و دهها مأمور را چندین ساعت در محل علاف
کرده بودم.
ساواک تقریباً تا ۲۵روز بعد از دستگیری من
فکر میکرد که محمد آقا سر قرار بلوار رفته بوده اما متوجه شده و از منطقه بیرون
رفته است. در ادامه بازجوییها و شکنجه، یکشب مرا در این رابطه به زیر زمین شکنجه
بردند و بازجویان و بهویژه "جوان" فرنژاد) میخواست بداند که چگونه از
سر قرار از تور تعقیب و مراقبت فرار کردهام. یادآوری کنم، در آن زمان
"جوان" بالاترین فرمانده تعقیب و مراقبت و سر بازجو برای مجاهدین بود.
اما "ن. س" در ادامه میگفت ساواک از او خواسته است که اطلاعات
خودش را راجع به افرادی که میشناسد بنویسد. او میگفت مواردی را از پروندههای
قبل از دستگیریهای شهریور ۵۰مطرح کردند
و در آن میان عکس اداری من را از پروندهای نشانش میدهند و میخواهند که در رابطه
با من بنویسد. او گفت فکر کرده که ساواک اطلاعات من (نگارنده) را دارد لذا یک
کلیتی در مورد من از گذشته خیلی دور و حال مینویسد و هویت واقعی مرا برای ساواک
مشخص میکند. این زمان یعنی اواخر مهر ماه اولین نقطهای است که من بهطور کامل
برای دشمن شناسایی شدم و در صدد تعقیب و دستگیری من بر آمدند.
شایان یادآوری است که " ن. س " بعداً در مصاحبه تلویزیونی شرکت کرد.
اما، او اطلاعات ویژهیی داشت و میتوانست چند نفر را به زندان ابد و یا اعدام
ببرد که آنها را در اختیار مقام امنیتی (سردژخیم ثابتی) نگذاشت.
روز بعد از فرار از سر قرار در خیابان بلوار، یکی از مدیر کلهای شرکت
مخابرات برای بررسی یک پروژه مرا به جلسه کمیسیون فنی دعوت کرد. ما در شرکت
مخابرات هر چند یکبار کمیسیون فنی داشتیم. این هم به ظاهر یکی از این کمیسیون ها
بود. وقتی من به اتاق او وارد شدم فرد دیگری در اتاقش نشسته بود. هر دو بلند شدند
سلام کردند. مدیر کل نامبرده فرد ناشناس را بهعنوان یک مهندس تحصیل کرده آمریکا و
دوست خودش که برای استخدام آمده، معرفی کرد. پس از چند
دقیقه فرد ناشناس خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و ما به کار کمیسیون ادامه دادیم.
تا آنجا که بهخاطر دارم بعداً فهمیدم که این فرد منوچهری (ازغندی) از سر بازجوهای
جنایتکار ساواک و مسئول پرونده مجاهدین بود. پس از بیرون آمدن از آن جلسه وقتی با
خودروِ اداره، همراه با راننده به ساختمان دیگر مخابرات میرفتم متوجه شدم که
خودرویی مرا تا محل بعدی کارم تعقیب میکرد.
همان روز، طبق قراری که داشتیم، شهید رسول مشکینفام به من زنگ زد، به او
گفتم که جلسه کاری دارم و نمیرسم که پیش او بروم. به این ترتیب قرمز بودنم را
اطلاع دادم. طبق قرار قبلی میبایست محمد آقا را شب در مسجد سه راه شکوفه میدیدم.
در پوش جملات عادی به او اطلاع دادم که به مسجد هم نمیتوانم بروم. من همچنین
تلاش کردم به او بفهمانم که باید دور همه امکانات کاری من خط کشیده شود و من اداره
را با عنوان مرخصی ترک و دیگر به اداره برنگردم یعنی کاملاً مخفی شوم.
واضح است که من حرفها را با اختصار تمام و در کد میگفتیم و واقعاً نمیدانستم
که او چقدر متوجه میشود. چون روز بعد با اصرار تمام برای اطلاع از چند و چون
قضایا بمن زنگ زد و قرار خیابانی را که برای موارد فوقالعاده و اورژانس داشتیم در
کد یادآوری کرد تا من به آنجا بروم. تلقی من در آن زمان این بود که شاید سازمان میخواهد
از دور و از اطراف محل قرار وضعیت مرا چک کند که آیا در تور و تحت تعقیب هستم یا
خیر؟ من هم با اتکا به تجربههای اطلاعاتی که داشتم بر تواناییهای ضدتعقیب خود میگفتم
در این زمان کوتاه تا مخفی شدن با ضدتعقیب میتوانم خطر را دور کنم.
این قرار یک چک اولیه داشت. به این ترتیب که هر کدام از ما از محوطه قرار را
از دوردست چک میکرد تا مطمین شویم که در تور نباشیم. پس از بررسی و تشخیص اینکه
وضعیت سبز است با قرار گرفتن در ورودی یک محل سبز بودن خودمان را اعلام میکردیم.
شروع قرار در خیابان خیام بود. من بهعنوان پوشش برای کاری به دادگستری میرفتم
و پس از یک گردش از در جنوبی که قبلاً مشخص کرده بودیم، بیرون میآمدم. رسول پس از
یک گشت در پارک شهر از در جنوبی پارک به سمت خیابان خیام میآمد بهطوری که وقتی
او به خیابان خیام میرسید و بهسمت چهار راه گلوبندک میرفت. من از دور آمدن رسول
به سمت خیابان خیام و سپس از پشت سر او راتا یک میوه فروشی در چهار راه گلوبندک در
زیر دید داشتم. به این ترتیب در این مرحله من او را چِک میکردم تا اگر نمونه
مشکوک دیدم قرار را اجرا نکنیم. رسول در ضدتعقیبی که زده بود بود وارد میوه فروشی
میشد. اگر خودش را سبز تشخیص داده بود، بدون خرید میوه از آنجا بیرون میآمد. اگر
قرمز بود به خرید میوه ادامه می داد. اگر رسول بدون خرید میوه بیرون میآمد، در
این موقع من از آن طرف خیابان بهسمت جنوب از چهار راه گلوبندک بهسمت امامزاده
سید نصرالدین و میدان اعدام به راه ادامه میدادم. اگر سبز بودم و تشخیص میدادم
رسول هم سبز است، از طرف ورودی پاچنار به بازار وارد می شدم، در غیراین صورت به
راهم ادامه می دادم.در حالی که من به راه خودم ادامه می دادم و مواظب محیط اطرافم
بودم از گلوبندک به بعد رسول از پشت سرِ من در طرف دیگر خیابان ضمن چِک خودش، اطراف
مرا هم زیر نظر داشت. اگر او تشخیص میداد که من در تور هستم از همان سمت خیابان
به این طرف و به بازار وارد نمیشد و از کوچه مقابل بهسمت میدان شاهپور در خیابان
حافظ میرفت.
به عبارت دیگر باید هم من و هم رسول، جداگانه و بهصورت دوبل به سبز بودن
مطمئن میشدیم تا در یک سمت با هم برویم و دیدار کنیم. در غیراین صورت هر یک به
راه خود ادامه میدادیم و به سمت هم نمیرفتیم.
در حالت دوم قرار تضمینی دیگری برای روز بعد در مکان دیگری داشتیم و البته
مکالمه کوتاه تلفنی با من هم وجود داشت.
پس از طی مسیر و اطمینان از سبز بودن خودم و رسول من وارد بازار شدم. رسول هم
متعاقباً وارد بازار شد و از کوچه پس کوچههای آن محل، به عباسآباد (در انتهای
بازار فرش فروشها و پارچه فروشیها که پارچه را کیلویی میفروختند) ادامه دادیم.
از آنجا به تیمچه حاجبالدوله، که ورودی و خروجیهای متعدد داشت، وارد شدیم. پس از
مبادله موارد مهمی که مربوط به ارتباطات بود و نقل و انتقال مدارکی که قرار بود از
کانال مطمئن غیرپستی به خارج منتقل شود، از آنجا خارج واز همان بازار به مسجد شاه
رفتیم وضو گرفته و وارد شبستان شدیم.
من مورد مشکوک آن مهندسی را که در کمیسیون فنی با من آشنا شده بود و همچنین
تعقیب خودروی اداریام پس از آن دیدار را با رسول در میان گذاشتم و گفتم دیگر نمیتوان
به امنیت نشستها با شرکت من اعتماد کرد. هر چه هم ضدتعقیب بزنیم ریسک بسیار بزرگی
خواهد بود. پیشنهادم این بود که سازمان دیگر از امکانات کاری من استفاده نکند و
دورِ آنها را خط بکشیم. علاوه بر این چند روز دیدار نداشته باشیم و سپس من یک هفته
مرخصی بگیرم و بعد از آن دیگر بهسر کار نروم و مخفی شوم. رسول هم قرار شد با
ضدتعقیبها و زیرکی که در این زمینه داشت در صورتی که از سبز بودن خودش مطمئن شود
بهسر قرار محمد آقا برود و موضوع را با او در میان بگذارد و در ظرف دو روز به من
زنگ بزند و نتیجه را بگوید.
خاطرنشان میکنم که تا عصر روز قبل از دستگیری من، ساواک نتوانسته بود ردی از
پایگاه محمد آقا بهدستآورد زیرا این محل بعد از موج دستگیریهای اول شهریور به
بعد مورد استفاده محمد آقا و رسول و محمد حیاتی قرار گرفته بود و مطلقاً هیچیک از
دستگیر شدگان تا آن زمان حتی شهید سعید محسن هم از آن اطلاعی نداشت و نمیتوانست
اطلاعی داشته باشد، چون جدید بود. علاوه بر این، ما موفق شده بودیم که از تور
تعقیب و مراقبتهای ساواک ۳روز متوالی
خارج شویم، والا حتماً ساواک تعقیب و مراقبت را تا خانه حاج محمودیان ادامه میداد
و اقدام به حمله دستگیری میکرد.
در این اثناء یک واقعیت دیگر این بود که سازمان به امکانات کاری فوقالعادهای
که ما طی سالها برای چنین روزی ساخته و آماده کرده بودیم، برای طرحها و عملیاتی
که در پیش داشت نیاز داشت. هنوز رضا رضایی هم از زندان فرار نکرده بود و ما به
ترفندها و تاکتیکهای ساواک اشراف نداشتیم. همه گروهها و انقلابیون رزمنده در سال
۵۰خوب میدانند که تجاربی که رضا از زندان با
خودش آورد کیفیت عظیمی بود که تمامی شیوهها و تاکتیکهای آن موقع را در قبال دشمن
دستخوش تغییر و تحول کرد.
اما امکانات ویژه شغلی من که مورد استفاده سازمان قرار میگرفت، این بود که
میتوانستم به تمام مراکز تلفن در طول ساعتهای کاری سر بزنم و از کم و کیف آن تا
حد قابل توجهی سر در بیاورم. این امر، ارتباطات تلفنی نیروهای ساواک و شهربانی و...
و همچنین امنیت ارتباطات تلفنی خودمان در داخل و از داخل به خارج کشور را شامل میشد
و نیز مطمئن میشدیم که کدامیک از تلفنهای ما زیر شنود نیست. این یکی از عواملی
بود که من باید به کار در مخابرات ادامه میدادم. این عوامل و اطمینان بیش از
اندازه به ضدتعقیبهای خودمان، باز هم سبب شد رسول روز قبل از دستگیری به دیدنم
بیاید. با تغییراتی که در ارتباط تلفنی داده بودم، ارتباط تلفنی برای اجرای قرار
با یکی از شماره تلفنهای محل کار من انجام شد که اَمن بود و هیچ شنودی روی آن
وجود نداشت. این درست یک روز قبل از درخواست مرخصی من و یک روز قبل از دستگیری
صورت گرفت.
روز قبل از دستگیری، شهید گرانقدر رسول مشکینفام عضو مرکزیت سازمان، به همان
شماره اَمن زنگ زد و گفت بهسر قرار از قبل مشخص شده، در کوچه لاله بروم. طبق
معمول از مسیرهای با چند خروجی و ضدتعقیب دقیق از دو منطقه عبور کردم. او هم با
روش مشابه، خودش را به محل قرار رساند. ما از مسیرهایی که
قبلاً میشناختیم و بهدقت مورد بررسی قرار داده بودیم با هم عبور کردیم و مطالب خودمان
را مبادله کردیم. در هنگام عبور از مسیرهایمان هیچکدام نشانهای از تعقیب و
مراقبت ندیدیم. با این حال، اصلاً مطمئن نبودیم که شرایط سبز باشد. پس از مبادله
اطلاعات و کارهایی که باید انجام شود، در آخر خیابان گوته که به دروازه دولاب
منتهی میشد از هم جدا شدیم. رسول گفت ممکن است لازم شود شب به خانه ما بیاید.
اگر چه در عمل ما موفق میشدیم از تعقیب و مراقبت ساواک خارج شویم و بعدها از
بازجوها شنیدم که مأموران در دو مورد رد ما را گم کرده بودند. اما، تیم تعقیب و
مراقبت ساواک، با بیسیم به افرادش در خیابان و کوچههای دیگری که بیرون میآمدیم
اطلاع داده بود. با اینهمه باز هم ما توانسته بودیم از زیر پوشش آنها خود را
بیرون ببریم.
پس از دستگیری متوجه شدیم که چون ما از مناطقی استفاده میکردیم که خروجیهای
متعدد داشت و وسعت بزرگی را در بر میگرفت، لذا پوشش کامل منطقه در آن واحد برای
آنها امکانپذیر نبود. زیرا از یک طرف نمیدانستند ما از کدام خروجی بیرون میرویم
و از طرف دیگر اگر نیروی زیاد برای کنترل همه خروجیها بکار میگرفتند ما هوشیار
میشدیم. مهمتر اینکه میتوانستند سیستم کنترل و تعقیب و مراقبت از نقاط ثابت را
به کار بگیرند. از آنجایی که من هنوز زندگی علنی داشتم و به نقاط ثابتی مانند خانه
و اداره رفت و آمد داشتم، وقتی ساواک نمیتوانست تعقیب و مراقبت ما را برای رسیدن
به ردهای جدید ادامه بدهد، کار را مجدداً از نقاط ثابت شناخته شده شروع میکرد.
در هر حال تأکید کنم تا روز قبل از دستگیری رسول شناسایی نشده بود. یک شب که
مرا به شکنجهگاه اوین بردند، سر بازجو فرنژاد گفت ما مجبور بودیم که آن قدر انرژی
بگذاریم تا بتوانیم به خانهای مخفی برسیم و پس از آن بلافاصله وارد عمل شویم.
تعقیب رسول و شناسایی پایگاه حنیف
اما در آن روز (قبل از دستگیری) وقتی من از رسول جدا شدم برای اطمینان از اینکه
در تور نیستم به هنگام مراجعه به خانه، برای خرید به محلهایی دورتر رفتم. پس از
ورود به خانه از طریق مادر خورشید مطلع شدم که خانه ما در باغ شریفی تحت نظر است.
مادر متوجه شده بود که از خانه روبهرو افرادی به حیاط خانه ما نگاه میکردهاند و
خانه را زیر نظر داشتهاند. مادر همچنین متوجه شده بود که سر کوچه افرادی پرسه میزدهاند
که اهل محل نبودند.
البته وقتی من آمدم، ساواکیها کاملاً خود
را مخفی کرده بودند و متوجه مورد مشکوکی نشدم. من جز تردد افراد ساکن خانه مقابل، تردد
هیچ فرد غریبهای را در اتاقها و ایوان طبقه دوم که مشرف به خانه ما بود، ندیدم.
سر کوچه هم هیچ فرد غریبهای نبود. اما، مادر به دیدههای خودش مطمئن و مْصر بود.
من موضوع را جدی گرفتم و اعضای خانواده را فرستادم تا بهعنوان خرید نان و... در
حوالی خانه مواظب باشند تا اگر رسول را دیدند، به طریقی او را مطلع کنند که به سمت
خانه نیاید. اما، در سه نوبت که رفتند موفق نشدند و هر بار با اجناس خریده شده به
خانه برگشتند. سپس در اوایل شب بود که رسول به خانه آمد.
اگر چه ظاهراً محدوده خانه سبز بود. اما، با توجه به موارد قبلی و آن چه که
مادر دیده بود، پس از تبادل نظر به این نتیجه رسیدیم که شهید مشکینفام هم با
رعایت بیشتر به پایگاه محمد آقا برگردد و من هم خانه را ترک کنم و برای رد گم
کردن، برای دو روز به خانه یکی از فامیلها بروم و از آن به بعد کاملاً مخفی شوم.
ولی در عمل این طور نشد. فردای همان شب ساواک عملیات شکار و دستگیری خود را شروع
کرد. مأموران و بازجویان از شب قبل به خانه روبهرو آمده و در آنجا مستقر شده
بودند و از آنجا خانه ما را زیر نظر گرفته بودند و نیازی هم به ترددهای اضافی و
افراد غریبه که ما متوجه شویم نداشتند.
از طرف دیگر رسول با توجه به آن چه که مادر گفته بود، و تعقیبی که من پس از
کمیسیون فنی داشتم، دیگر پس از ورود به خانه ما (همان محل ثابت علنی) دیگر در تور
افتاده و تحت تعقیب بود. رسول در آن شب پس از خروج از خانه ما، راه طولانیتر و
پیچیدهای را برای رفتن به محل سکونت و ضدتعقیبهای چند مسیر انتخاب میکند و
نهایتاً پس از عبور از چند کوچه و خیابان وارد محوطهای میشود که یک طرف آن زمین
بزرگ منطقه دولاب بود. در آن منطقه متوجه میشود که ۲نفر با فاصله در همان محدوده با او حرکت میکنند. رسول به آنها
مشکوک میشود پس از طی مسافتی بهعنوان اینکه بند کفشاش را محکم ببندد، مینشیند
و زیر چشمی حرکت آنها را دنبال میکند. مأموران ساواک پس از نشستن رسول شک میکنند
که شاید سوژه فهمیده باشد که تحت تعقیب است، یکی از آنان که پاکت میوهای در دست
داشته به یکی از کوچههای مقابل بیابان میرود و نفر دیگر که راه گریزی نداشته است
بلافاصله در آن فضای کم نورمینشیند، تا نشان دهد
که گویی دنبال محل مناسبی برای دستشویی است. رسول با احتیاط کمی دیگر در مسیرش پیش
میرود. پس از لحظاتی مجدداً با نگاههای زیر چشمی نفر نشسته را دنبال میکند و میبیند
که همچنان در محل خودش نشسته و بکار خود مشغول است و بعد هم به سمت دیگری میرود....
رسول پس از این ضدتعقیب، به حرکت به جانب پایگاه ادامه میدهد و با چند بار ضدتعقیب
زدن وارد میشود.
ساواک هم که دریافته بود آن دو مأمور برای رسول لو رفتهاند آنها را از دور
خارج و با بیسیم مأموران و تیم های دیگری را به حلقه وسیعتر محاصره وارد میکنند
تا مأموران دیگری که در آن محدوده در تعقیب شرکت داشتهاند رد رسول را پی بگیرند و
اینچنین به خانه مجاهد شهید عطاالله حاج محمودیان میرسند.
جزئیات مربوط به تعقیب شهید رسول مشکینفام بر گرفته از توضیحات خود اوست که
علاوه بر من بسیاری دیگر هم شنیدهاند. سربازجو منوچهری نیز بارها با غرور و شادی
کردن فوقالعاده و با بزرگ نمایی شگردها و شاهکارهای ساواک در همین باره صحبت یا
اشاره میکرد. او میخواست تواناییهای ساواک را با گستردگی نیروهایی که برای
تعقیب و مراقبت گذاشته بودند به رخ ما بکشد و نشان دهد که گویا یک کار غیرممکنی را
ممکن و عملی کردهاند تا محمد آقا را به چنگ بیاورند. البته چندین مورد دیگر هم
دیدیم که ساواکیها از انرژی فوقالعادهای که برای تعقیب رسول گذاشته بودند
خشمگین بودند و ناسزا میگفتند و فحش میدادند.
پس از بیرون رفتن شهید مشکینفام از خانه ما، طبق تصمیمی که گرفته بودیم باید
از خانه به مکان دیگری میرفتم. البته آن شب مادر در خانه باغ شریفی ماند تا ساواک
آن خانه را تخلیه شده فرض نکند. من شبانه جاسازیهای قبلی را آب بندی کردم، همچنین
مدارکی که بیرون بود را در جاسازی قرار دادم، تا هنگام خروج از خانه ملات اضافی
نداشته باشم. ساواک پس از بازرسی کامل خانه به هیچیک از جاسازیها نرسید. چندی
بعد از دستگیریام، مدارک اطلاعاتی و یک نسخه از لیست بزرگ چند متری اطلاعات مربوط
به ساواک و لیست اطلاعات افراد آن که حاصل کار گروه اطلاعات به مسئولیت شهید محمود
عسگریزاده بود، به دست سازمان رسانده شد.
من آن شب به خانه برادرم در یکی از فرعیهای خیابان ۲۷متری خاتم منتهی به پادگان نیروی هوایی رفتم.
برای آن که رد گم کنم، با تاکسی به محل نرفتم. بلکه طوری مسیر انتخاب کردم که
از دو اتوبوس استفاده کنم و در هنگام پیاده شدن و تعویض اتوبوس از محلهای شلوغ
عبور کنم. اگر چه مستقیم به آنجا نرفتم و در راه باید دو اتوبوس عوض میکردم، در
عینحال چون خانهام در باغ شریفی تحت کنترل بود ساواک توانسته بود با افزایش تیم
های تعقیب و مراقبت، مرا با موتور، خودرو و پیاده تعقیب کند و به ۲۷متری خاتم و سپس به خانه مربوط به برادرم برسد. البته آن موقع من
این را نفهمیدم و در بازجوییها متوجه شدم.
ساواک برای آن که من شک نکنم، حتی در مرحله اول، شماره خانه را نفهمیده بود
چون تعقیب را از سر ۲۷متری خاتم قطع و ادامه
کار را به گروه یا تیم هایی سپردند که در انتهای خیابان در پادگان آموزشی نیروی
هوایی، که هواپیمای بیموتور "کاید" را هم از آنجا بلند میکردند، مستقر
بودند. این گروه و یکی از تیمهای آن میفهمد که من وارد یک کوچه ۶متری شدم که منازلش در ضلع جنوبی با پادگان هم مرز است. اما نمیدانستند
که به کدام خانه رفتهام. از این رو برای اینکه بدانند من به کدام خانه رفتهام،
با صرف وقت خانههای جنوبی کوچه را که دیوار حیات اشان به حریم پادگان منتهی میشده
یک به یک چک نموده و سرانجام میفهمند که من در کدام خانه هستم.
ساواک در آن شب ۳خانه را در سه نقطه
جداگانه با بیشترین نیرو تحت محاصره و حمله قرار داد گرفت: خانه شخصی من در باغ
شریفی، خانه عطا حاج محمودیان در دروازه دولاب (منطقه موتورآب) که با تعقیب شهید
رسول مشکینفام به آن رسیده بود و خانه برادر من در ۲۷متری خاتم، که همان شب من به آنجا رفته بودم، رسید.
یادآوری میکنم که مجاهد خلق محمد حیاتی مسئولیت خانه عطا را که حالا پایگاه
محمد آقا شده بود، به عهده داشت و هیچکس از مرکزیت سازمان هم از آن اطلاع نداشت.
من هم از این خانه بعداً در زندان مطلع شدم و بهگفته محمد حیاتی آدرس این خانه را
از همان ابتدای خرید، فقط محمد و عطا میدانستند. شهید مشکینفام که از فلسطین
آمده بود در این خانه بود، درست چند روز قبل از دستگیری ۲نفر از بچهها که از خارج آمده بودند پس از بررسیهای لازم
امنیتی و اطمینان از سبز بودنشان بهعلت محدودیتهایی که در تعداد خانهها وجود
داشت، به این خانه رفته بودند.
دستگیری حنیف
صبح روز بعد در ساعت حدود ۶بامداد در
روز اول ماه رمضان عملیات خودشان را شروع کردند. زنگ خانه به صدا در آمد. من از
پشتبام خواستم فرار کنم اما دو خانه در دو طرف خانهای که من در آن بودم، را
اشغال کرده بودند. بر روی پشتبام یکی از خانهها، سرگرد عصار سرکرده تعقیب و دستگیری
و تعدادی دیگر از جانیان ساواک با مسلسل موضع گرفته بودند و بهمحض اینکه در پشتبام
را باز کردم با نشانه رفتن سلاح هایشان به سمت من آمدند. پریدم به سمت دیگر بروم آنجا
هم گروه دیگری سلاح کشیدند و بر روی سرم ریختند و من را دستگیر کردند. در قسمت
جنوب خانه در پادگان نیروی هوایی در ۲۷متری خاتم
و در دو سر کوچه هم نیرو چیده بودند. ساواک فکر میکرد، ممکن است محمد آقا هم در
همین خانه باشد به همین خاطر با آرایشی آمده بودند که امکان هیچگونه فرار نباشد.
وقتی مرا همراه با برادرم و دوست برادرم (تصادفاً به آن خانه برای دیدار آمده
بود) را به پادگان نیروی هوایی که در حدود ۲۰متری خانه
بردند. عصار در همان لحظات اول سراغ محمدآقا را گرفت و فریاد میزد کجاست؟ گفتم من
نمیدانم. او شروع به ناسزاگویی کرد و من هم جواب شایستهاش را دادم. عصار در حالی
که دستم را از پشت دست بند زده بودند با وارد کردن ضربات و با نیشخند گفت؛ آقای
مهندس وقتی رفتیم اوین، جواب این خوش نفسیهایت را باید پس بدی. وقتی استخوان کِتفاَت
از گوشت و پوست زد بیرون بلبل زبونیاَت بسته میشه!. سپس بلا فاصله با بیسیم
اطلاع داد که محمد آقا در این خانه نبوده است. متعاقباً مرا در عقب خودرو پژو با
دو مأمور در کنارم و دو مأمور در جلو به اوین بردند، در طول مسیر پتویی روی سرم
انداخته بودند که افراد را نبینم یا مسیر را یاد نگیرم. وقتی وارد زندان اوین شدیم
و خودرو توقف کرد، بازجو اخوان (کریم باصری که به او حاجی میگفتند) پتو را از روی
سرم برداشت و نگاه کرد گفت این نیست (منظورش محمد آقا بود) گفت ببریدش. در همین
موقع ماشین دیگری آمد و محمد آقا را از آن پیاده کردند و بازجو اخوان به سمت آن خودرو
رفت و محمد آقا را شناخت.
بعدها وقتی در زندان قضایا را با تمام جزئیاتش بهطور جمعی بررسی کردیم، دیگر
هیچ تردیدی نبود که ساواک فقط در شب قبل از دستگیری از طریق تعقیب و مراقبت رسول
توانسته بود به محل اقامت محمدآقا که در بدر دنبال او بودند برسد. در آن زمان فاکتهایی
که همه دستاندر کاران از جمله خود محمد آقا ارائه میداد، مؤید همین امر بود.
در مورد اراجیف علیه مسعود
همه کسانی که در زمان شاه با سازمان مجاهدین و تاریخچه آن آشنا بودهاند بهخوبی
مطلع هستند که مسعود در گروه ایدئولوژی با شهید بنیانگذار محمد آقا بود. نشستهای
مرکزیت و گروه ایدئولوژی، با حضور محمد آقا تا سال ۴۸در خانه ۴۴۴بولوار، همچنین
در پایگاه شهید علی میهندوست در حوالی میدان ۲۴اسفند، و از سال ۴۸به بعد در
خانه گلشن (چهارراه باستان) تشکیل میشد. خانه گلشن در روز اول شهریور مورد حمله
ساواک قرار گرفت و شهید علی باکری (بهروز) و همه کسانی که در آنجا بودند دستگیر
شدند. محمد آقا از حسن تصادف، ساعتی دیرتر میخواست به این خانه برود که متوجه میشود
علامت سلامتی وجود ندارد یعنی خانه سالم نیست و وارد نمیشود.
مسعود علاوه بر گروه ایدئولوژی، یک گروه مستقل تحت مسئولیت داشت که برخی از
آنها روز اول شهریور در پایگاه خودشان در یکی از کوچههای خیابان خوش دستگیر شدند.
۴۳سال بعد از سال ۱۳۵۰، پرویز معتمد مأمور تیم ضربت و شنود و شکار مبارزین بر علیه
دیکتاتوری شاه که برای دریافت مدارک برای فروش خانه و دریافت ۳۴۸ماه حقوق معوقه در تاریخ فوریه ۲۰۰۸به سفارت رژیم در پاریس مراجعه میکند. برای همکاری او با رژیم،
مأمور ویژه اطلاعات سپاه به دیدار او میآید و مهمترین شرط پرداخت حقوق و معامله
خانه را، کار برای تلاشی تشکیلات مجاهدین در اشرف و در فرانسه قرار میدهد. پرویز
معتمد در مصاحبههای خود در نوامبر ۲۰۱۴میگوید که
شرط را با رعایت کامل امنیتی میپذیرد.
او در مصاحبه ادعا میکند که مسعود را بهسر قرار با محمد آقا (آن هم در ساعت
۶صبح و ۲ماه بعد از
دستگیری مسعود که همه دنیا از آن مطلع بودند) برده! آخر کدام آدم عاقلی بر سر قرار
کسی میرود که دو ماه قبل دستگیر شده،آن هم ساعت ۶صبح؟!
شایان توجه آن که او در دروغ گوبلزی - ساواکی خود، مدعی است یک ماه پس از
دستگیری مسعود به خانه عطا حاج محمودیان حمله کردهاند. در حالی که محمد آقا در
آخر مهر یعنی دو ماه بعد از دستگیری مسعود دستگیر شده است. دروغ به شیوه ساواک را
میبینید؟!
بلافاصله مصداقی که در خانه معتمد در پاریس بوده، سؤال جوابهای مشابهی را با
او تنظیم کرده و به باز پخش و حاشیه پردازی این اراجیف میپردازد. بهگفته مأمور
ساواک و همیار حسن جوادیان او مصداقی را به خانهاش میبرد چون باچشم دیگری به او
نگاه میکند.
مصداقی مورد اعتماد مأمور ساواک، که در دستگیری و ضرب و شتم و کشتن مجاهدین
دست داشته است، میباشد. و مصداقی هم در جای دیگر خود را هم روش با مأمور سابق
ساواک میبیند!
در حالی که بسیاری از مجاهدین و شاهدان عینی حی و حاضر هستند و همه مجاهدان
آن سالها از نحوه رسیدن به خانه شهید عطا حاج محمودیان و دستگیری حنیف بنیانگذار
مطلع هستند و همچنین افرادی هم که امروز با سازمان نیستند این نکته مهم که ساواک
از تعقیب مراقبت نگارنده و شهید مشکینفام به خانه محمد آقا رسیده است، را نوشتهاند،
این زوج معلوم الحال به تولید دروغ و پردازش دروغ میپردازند.
در این همکاری و تاریخ نگاری به شیوه ساواک و وزارت اطلاعات، هر دو به
ادعاهای دروغین علیه مسعود و مجاهدین و شورا میپردازند. مصداقی با حاشیه پردازیهای
بیشتر، هم چون پرویز معتمد مأمور ساواک، «مسعود رجوی را با ماشین گشت» میبرند تا
«خانه محمد حنیفنژاد رهبر مجاهدین به اتفاق محمد حیاتی را او لو » بدهد!
این سناریو سازیهای ابلهانه و کینه توزانه، که واقعاً مرغ پخته را هم بخنده
میاندازد، بهوضوح یک مأموریت برای ضربه به مقاومت خون بار و روبه اعتلای مردم
ایران و رهبر این مقاومت به سود رژیم آخوندی است.
در قدم بعد با وقاحت و بیشرمی سناریوهای دروغ به رضا رضایی هم تسری داده میشود،
تا ۴۳سال بعد از شهادت این قهرمان بزرگ ادعا کنند که
فرار او هم از زندان «آن گونه که مجاهدین تبلیغ میکنند» نبوده بلکه ساواک خودش او
را آزاد کرده است آن هم بهرغم اصرار و التماس پدرش که او را در زندان و شکنجهگاه
نگهدارند!
هر آدم بیطرفی که نوشتههای مصداقی را با کمی دقت بخواند، بهوضوح درک میکند
که تا چه اندازه اراجیف معتمد و پردازش دهندهاش مصداقی، دروغ است و با چه هدفی
این حرفها را میزنند. نگارنده کوشید گوشههایی از این دروغها و اراجیف را توضیح
داده و در زیر نورافکن قرار دهد. اما، آنان در صدد هستند با تحریف وقایع تا آنجا
که میتوانند به پراکندن یاس در بین مردم و جوانان بپردازند، که یکی از هدفهای
وزارت اطلاعات است. کانون توجه این خط البته چیزی نیست جز مجاهدین و شورای ملی
مقاومت و مسئول این شورا.
البته آنها خودشان میدانند که این اراجیف هیچ تازگی ندارد و ۳۷سال پیش در جریان انتخابات ریاستجمهوری و مجلس شورای ملی، همه
این دعاوی کهنه شده است. ارتجاع حاکم در آن زمان در جزوهای به نام «منافقین! ۱-مسعود رجوی» هر آن چه را که ساواک شاه در سال ۱۳۵۱منتشر کرده بود و بیشتر از آن را، غرغره کردو جواب خود را هم با
گواهیهای مستحکم و مستند در نشریه «مجاهد فوقالعاده شماره ۸انتخابات درباره اخلاقیات مرتجعین» که در ۲۵اسفند۵۸، منتشر شد دریافت کرد.
بیانیه کانون زندانیان سیاسی و نامه وحید لاهوتی در دیماه ۱۳۵۸
ارتجاع حاکم، قبل از انتخابات مجلس شورای ملی، در انتخابات ریاستجمهوری هم
شانس خودش را با رذیلانهترین دروغها و ترفندها آزمایش کرده بود.
در پاسخ به باز تکثیر دروغ های ساواک توسط ارتجاع حاکم، بیانیه کانون
زندانیان سیاسی و نامه وحید لاهوتی در دیماه ۱۳۵۸بسیار گویا است.
بیانیه کانون زندانیان سیاسی به تاریخ ۱۴دی ۵۸(که در ۲۵دی۵۸در نشریه مجاهد درج
شد) و همچنین نامه و گواهی وحید لاهوتی (که در نشریه مجاهد ۱۸دی۵۸درج شد) به اندازه
کافی گویا و روشنگر است. وحید لاهوتی و هچنین پدرش آیتالله لاهوتی در سال ۶۰توسط لاجوردی و باند او به شهادت رسیدند. نامه اعتراضی آیتالله
لاهوتی به رفسنجانی در مقام ریاست مجلس را همان زمان مجاهدین در داخل ایران منتشر
کردند. یادآوری میکنم که سعید لاهوتی (همسر فاطمه رفسنجانی) و حمید لاهوتی (همسر
فائزه رفسنجانی) هر دو برادران وحید بودند.
نامه وحید لاهوتی به مطبوعات
بسمه تعالی
عاملی که باعث نوشتن این مطلب شد، لبریزشدن صبر من از دروغگوییها و خلاف
کاریها و چون ماکیاولها برای رسیدن به هدف از هر گونه بیشرفی و خیانتکاری
خودداری نکردن بعضیهاست. نمیخواهم دست به تفسیر و تحلیل راجع بهعملکرد یک فرد
یا سازمان بزنم و گفتههای من نیز دلیل بر این نمیتواند باشد که من طرفدار حزب یا
سازمان خاصی هستم، بلکه غرض از این نوشته فقط جواب به کسانی است که از روی غرض و
به احتمال خیلی ضعیف از روی نادانی دست به اعمالی میزنند که واقعاً برای من تعجبآور
است. من باب مثال چندی قبل اعلامیهای به دست من رسید که پس از مطالعه کمی به فکر
فرو رفتم و تعجب من هم دلیل خاصی داشت زیرا نمیدانستم که دم خروس را باور کنم یا
قسم حضرت عباس را، چرا که مطالب اعلامیه دقیقاً با تمام چیزهایی که من خودم شاهدش
بودم به کلی مغایرت داشت. در اعلامیه اشاره شده بود که مسعود رجوی را در دوران
زندان شکنجه نکرده بودند. من میخواهم فقط عینیات خود را راجع به چگونگی زندان این
شخص بگویم. البته باز هم متذکر میشوم مقصود من دفاع از حقیقتی است که در مسعود و
مخصوصاً در کیفیت زندانی کشیدن او نهفته است.
اولاً مسعود را سال ۵۰با آن دستهای
که دستگیر کردند از همه بیشتر شکنجه دادند چرا که او از اعضای کادر مرکزی سازمان
بود و کشف و پاشیدن سازمان از نظر ساواک بسیار حساس بود. به هر روی سال ۵۰بعد از شکنجههای خیلی سخت او را به قصر منتقل کردند. سال ۵۳او را و همچنین عدهای دیگر را و همچنین خود من را به کمیته
منتقل کردند که بعدها فهمیدیم که مقصود از آوردن رجوی بهخاطر این بوده که او را
هم میخواستند همراه خوشدل و چند تن دیگر اعدام کنند که یکی دو هفته قبل از مراسم
اعدام خبر به برادرش در خارج رسید و با اقدام او بار دیگر مسعود از سعادت شهادت به
دور ماند. وقتی زندیپور را ترور کردند، بازجوهای کمیته تصمیم گرفتند عدهای از
اعضای مذهبی در زندان را شکنجه بدهند و همین کار را هم کردند ولی مسالهای که این
وسط جلب توجه کرد شکنجهی بیش از حدی بود که به رجوی دادند، چرا که تمام مذهبیها را
فقط یک روز(۲۸اسفند ۵۳) شکنجه دادند و لی مسعود را با اینکه همان روز این قدر شکنجه
دادند که کارش به خونریزی شدید کشید و بهقول یکی از بچهها پنجههایش عقب رفته
بود زیرا چند بار متوالی او را زیر آپولو(دستگاه شکنجه) بردند و نکته این است که
او را دقیقاً تا (۲۸فروردین ۵۴) شکنجه دادند. یعنی دقیقاً یک ماه و قطع آن باز دلیلش همان دلیلی
بود که از اعدام او منصرف شده بودند. بعد از اینکه او را به اوین منتقل کردند، ۸ماه بعد بار دیگر او و یکی از بچهها (حیاتی) را به کمیته آوردند.
چرا که افراخته خائن گفته بود ممکن است رجوی اطلاعاتی داشته باشد و به همین دلیل
رجوی را بعد از ۴سال زندان بار دیگر به
زیر آن چنان شکنجهای بردند، که به راستی کمتر کسی اینچنین شکنجهای را دیده است.
البته همانطور که قبلاً هم گفتم مقصودم تبلیغ برای کسی نیست و مقصودم این نیست که
از رجوی بت بسازم، بلکه بیشتر مقصودم بیان حقیقت و بیان مسایلی است که براو در
روزهای سخت رفته است شاید بتوان تا اندازهای به واقعیات نزدیک شد. به هر روی این
گوشهای از شکنجههای اوست که با گفتن نمیتوان وصف کرد. حال از نویسندگان آن
اعلامیه سؤالی دارم:
شما یا با آگاهی این مسأله را مطرح کردهاید و یا بدون آگاهی. اگر بدون آگاهی
مطرح کردید، معلوم میشود آلت دست هستید و حتی گناه کبیره کردهاید چرا که تهمتزدهاید
و اگر با آگاهی گفتهاید، که واقعاً منافقهای بزرگ هستید و خداوند از شما نگذرد.
و یا گفتهاید که چرا دفاع نکرده و شاه را محکوم نکرده، در حالی که او دفاعیاتش آن
چنان جذاب بود و دادگاه را مات کرده بود که در سطح مملکت در آن دوران خفقان دفاعیه
رجوی بیش از آن چهار تن، حتی از میهن دوست نیز بیشتر تکثیر شد و این نشاندهنده
کیفیت دفاعیات او بود و میبینیم که حتی امروز نیز دفاعیات او را به شکل جزوه
انتشار میدهند و نویسندگان منافق آن اعلامیه، برای اینکه حداقل در خفا پیش وجدان
خودشان که فکر نمیکنم داشته باشند کمی خجالت بکشند، میتوانند جزوه را بخوانند.
حال تعجب میکنم اینها با چه رویی میگویند چرا او دفاع نکرد و چند اشکال دیگر از
همین قبیل گرفتهاند و یا گفتهاند در ملاقات برای او تسهیلات قائل میشدند در
حالی که رجوی و بقیه دوستانش بیش از ۱۵ماه تا یک
سال در اوین نه تنها ملاقات نداشتند بلکه در سختترین شرایط بهسر میبردند.
بیشتر بدانید:
دفاعیات مسعود رجوی در بیدادگاههای شاه خائن
حال سخنی چند با نویسندگان این طور اعلامیهها دارم:
بیشتر بدانید:
دفاعیات مسعود رجوی در بیدادگاههای شاه خائن
حال سخنی چند با نویسندگان این طور اعلامیهها دارم:
ای کسانی که وجدان را زیر پا گذاشتهاید و همه چیز را بهخاطر هدف کثیفتان
زیر پا میگذارید، اگر به مجاهدین اعتراضی دارید، مردانه حرفتان را بزنید و من نمیگویم
که مجاهدین بیعیب و اشکال هستند بلکه حرفم این است که برای کوبیدن بعضی اشخاص،
وجدان و شرف و دین را زیر پا نگذاریم. چرا که روزی باید در قبر بخوابیم و روزی ما
را محاکمه خواهند کرد و آن دادگاه مانند این دادگاهها شوخی بردار نیست، چرا که
قاضیاش منتخبالله است. بهخاطر همان دادگاه و بهخاطر آخرت هم که شده بیاییم کمی
از غرور و خودپسندی و بیشرفی دست برداشته و از پخش این جور اکاذیب خودداری کنیم.
چرا که همه ما روزی خواهیم مرد و جدا از این، خیلی کثافت و بیشرمی میخواهد که
انسان دست به یک چنین اعمال کثیف بزند. حال میدانم که با نوشتن همین نامه، عدهای
انتقاد کرده و میگویند تو هم طرفدار مجاهدین شدی ولی غافل از اینکه من طرفدار
هیچ حزب و سازمان نیستم، چرا که معتقدم مایک حزب داریم و آن حزب اسلام و قرآن میباشد
و با علم به همین مسأله که میدانم که عدهای خوششان نمیآید، ولی وظیفه دیدم که
این مطالب را بیان کنم چرا که علی(ع) میفرماید حق را بگو اگر به ضرر تو نیز باشد.
وحیدلاهوتی
بیانیه کانون زندانیان سیاسی
کارشناسان و کارگزاران جنگافروزی و نفاق افکنی در میان نیروهای خلق، اخیراً
حملاتی را به برخی از زندانیان سیاسی دوران پهلوی شروع کرده و آنان را به مبارزه
طلبیدهاند، و طی اعلامیههای بیامضا کوشش دارند بخیال خود حیثیت این مظاهر
مقاومت را مخدوش نمایند. کانون زندانیان سیاسی (ضد امپریالیست – ضدارتجاع داخلی)
هیچگاه مایل نبوده است که در جدالهای احزاب و سازمانهای سیاسی دخالت
کرده و در مناقشات آنان شرکت نماید. بههمین دلیل هم تاکنون در مورد بسیاری از
مسائلی که بر سازمان مجاهدین خلق ایران که بزرگترین بخش زندانیان مذهبی دوره شاه
از اعضاء و هواداران آن بودهاند،گذشته هرگز سخنی بمیان نیآورده است.
ولی اخیراً دیده میشود که عدهای تازه از راه رسیده برای از میدان بدر کردن
این سازمان از شیوههایی استفاده میکنند که از نظر کانون زندانیان سیاسی نمیتواند
بدون پاسخ بماند. لذا این کانون درحد وظائف و مسئولیتهای خویش فشار به سازمان
مجاهدین خلق را که از طریق حمله ناجوانمردانه به مجاهد شجاع مسعود رجوی هم زنجیر
وهم بند سالیان دراز اعضای کانون صورت میگیرد محکوم مینماید.
مسعود رجوی طی بیش از هفت سال زندان همواره از حملهی مهمترین سازمان دهندگان
و اداره کنندگان مبارزات سیاسی درون زندانها برعلیه ساواک و پلیس آریامهری بوده است.
وی در سختترین شرایط ترور و وحشت در شکنجهگاههای کمیته و اوین و قصر در
مقابل دژخیمان به بهترین نحوی مقاومت کرده و با دلاوری حماسی خویش، و به شهادت
انبوهی از زندانیان سیاسی با فریادهای ”نصر من الله و فتح ”قریب“ روحیه مقاومت
عمومی زندانیان را بالا برده است.
مسعود رجوی همچون برخی دیگر از زندانیان مبارز در بیدادگاههای شاه، محکوم
به اعدام شد ولی به دلائلی که روشن است از جمله فشار جهانی به رژیم پهلوی بر علیه
اعدام های دستهجمعی و اجبار رژیم به تقلیل موقت تعداد کسانی که میبایست به میدانهای
تیر بروند، زنده ماند و بهاصطلاح ”عفو“ شد.
زندانیان سیاسی دوره استبداد شاهد بودهاند که چگونه بیدادگاههای رژیم
همواره طبق قرار قبلی با ساواک تعداد بیشتری از زندانیان را به اعدام محکوم میکردند
تا شاه جلاد با ”عفو“ آنان برای خود چهرههای انسانی بسازد و در عین حال به خیال
خود شرافت آنان را لکهدار کند.
ما با درود به همه زندانیان رزمندهی سازمان مجاهدین خلق ایران. انزجار خویش را
از اقدامات نا جوانمردانه طرفداران جنگهای صلیبی اعلام کرده و آمادگی خود را برای
دفاع از شرافت و حیثیت همه زندانیانی که در مقابل دژخیمان رژیم منفور گذشته سر خم
نکردند اعلام میکنیم.
کانون زندانیان سیاسی (ضدامپریالیست _ ضدارتجاع داخلی)۱۴/ ۱۰/۵۸
روحیه مقاوم مسعود در بازجوییهای در اوین و کمیته مشترک
نگارنده در اوین در جریان همه بازجوییها و شکنجه دستگیر شدگان قبل از خودم
قرار گرفتم. علاوه بر مشاهدات خودم، به شهادت همه برادرانی که قبل از من دستگیر
شده بودند، گواهی میدهم که مسعود یکی از افرادی بود که نقش مهمی را در اطلاعرسانی
به برخی دستگیر شدگانی که میشناخت و میتوانست به آنان دسترسی داشته باشد، داشت.
امری که تاثیر قابل توجهی در چگونگی بازجویی پس دادن و حفظ اطلاعات دستگیر نشدگان،
داشت.
او همچنین تلاش زیادی برای کم کردن بار مسئولیت افراد تیم خود داشت، که یا
تبرئه شوند و یا حبسهای کوتاه مدت بگیرند و زودتر آزاد شوند و با تجارب زندان، به
سازمان در بیرون ملحق شوند.
بهعنوان مثال مسعود با هوشیاری گروه تحت مسئولیت خودش را ـ تا آنجا که بهخاطر
دارم که با هم دستگیر شده بودند بهعنوان شاگردانش برای فرا گرفتن زبان انگلیسی در
آن خانه معرفی و روی آن تکیه کرد و با محمل سازیهای مناسب از بار مسئولیت آنان کم
کرد. نتیجتاً همه تحت مسئولان او که با خودش دستگیر شده بودند پس از مدت کوتاهی
آزاد شدند. از جمله مصطفی ملایری که به حکم دادگاه آزاد شد.
مسعود در شکنجهگاه اوین رو در روی شکنجهگران میایستاد و سیستم سرکوب شاه
را زیر سؤال میبرد و با روحیه بالا از مبارزه بر علیه شاه داد سخن می داد. شخصاً
چندین بار شنیدم حسینی شکنجهگر مدیر زندان اوین و سایر بازجویان با غیظ از صحبتها
و دفاعیات مسعود در دفاع از مبارزه و علیه دیکتاتوری یاد میکردند.
بازجویی بهنام ربیعی (مستعار) که یک انگشت او قطع شده بود و همچنین حسینی
مدیر زندان، میگفت با این حرفهایی که این "سوسولوف" شما میزنه (سوسولف
یک تئوریسین روسی بود که در آن زمانها مطبوعات ایران از او نام میبردند) شما از
مارکسیستها خطرناکتر هستید.
مجاهد خلق عباس داوری میگفت: ازغندی در شکایت از مسعود به حنیف و سعید گفته
بود این آقا در انتهای بازجوییهایش بهجای اینکه کوتاه بیاید در پاسخ به این
سؤال که رژیم مورد نظر شما چیست؟ نوشته است که حکومت دموکراتیک اسلامی با آرمانهای
سوسیالیستی میخواهد بنابراین حکمش معلوم است!
برادرم عباس همچنین میگفت: از ۲۷مهر ۵۱که از زندان قصر به زندان عادلآباد شیراز منتقل شدم، تا نیمههای
اسفند ۵۴مسعودراندیده بودم. مرا از شهریور ۵۴از شیراز به کمیته مشترک بردند، بعد فهمیدم مسعود هم آنجا است.
در نیمه اسفند ۵۴مرا در حالی که فرنج
را روی سرم انداخته بودند به حیاط کمیته بردند. منوچهری (وظیفه خواه) با همان صدا
و لهجهی لومپنی خود، گفت ”رو سریتُ” بردار. سپس به من گفت او را میشناسی؟ مسعود آنجا
بود، اما آنقدر لاغر و ضعیف شده بود و به سختی روی پای خود ایستاده بود که بعد از
لحظاتی او را شناختم. منوچهری خطاب به من گفت «او را برشدار ببر اینجا میمیرد
فردا ازش شهید درست میکنند» و من زیر بغل مسعود را گرفتم و باهم سوار خودرویی که
ما را به اوین میبرد، شدیم اما او به سختی میتوانست حرف بزند.
نگارنده در جریان دادگاه ۱۱نفر،
ارتباط با مسعود نداشتم. اما،زندانیان آن زمان مانند مهدی ابریشمچی و محمد حیاتی و
عباس داوری برایم تعریف کردند که وقتی به مسعود گفتند درخواست فرجام بده تا اعدام
نشوی به خط خودش نوشت «نیازی به فرجام نیست، من برای شهادت انقلابی آمادهام» و
جلوی ازغندی گذاشت.
از آنجا که مخاطب فرجام، طبق قوانین دادرسی ارتش در آن زمان، شخص شاه بود،
بازجو محمدی (از شاگردان ازغندی) که شاهد این صحنه بوده آنقدر از کوره در میرود
و شروع به ناسزا گفتن میکند و به جانب مسعود حمله میبرد و سیلی میزند تا اینکه
ازغندی به او دستور توقف میدهد.
در همین رابطه نگارنده مواردی را که پس از انتقال مسعود از اوین به قزل قلعه
شاهد بودهام را اضافه میکنم.
۱– در قزل
قلعه بودم که مسعود را از اوین به آنجا آوردند. شهید دکتر طباطبایی هم آنجا بود.
وقتی مسعود وارد حیاط زندان شد خیلی گرفته و ناراحت بود، حالتی بهت آلود داشت.
لحظاتی گویی در جمع ما نبود. به او سلام کردم و باب صحبت را باز کردم، دیدم مسعود
اصلاً حال و هوای صحبت نداشت. مسعود ناراحت بود که چرا او که در لیست اعدام بوده،
اعدام نشده است. میگفت چرا مرا همراه بقیه اعدام نکردند. گفت بقیه اعدام شدند،
اما مرا اعدام نکردند. چرا؟
دکتر طباطبایی و نگارنده و چند نفر دیگر در اتاق پشت دفتر زندان بودیم، مسعود
هم به جمع ما اضافه شد. آقای سامع هم در آن زمان در قزل قلعه بود.
۲– پیام مسعود
برای شهید دکتر کاظم رجوی در رابطه با فعالیت هایش برای مسعود.
میدانیم که شهید بزرگ حقوقبشر، دکتر کاظم رجوی، فعالیت گسترده سیاسی حقوق
بشری، در اروپا بهویژه در سویس انجام داده بود. شاه در زیر فشار این فعالیتها و
نامههایی که از سوی فرانسوا میتران و ژان پل سارتر و تعدادی شخصیتهای سیاسی و
حقوقبشری برایش ارسال شده بود و همچنین سیل هزاران کارت توسط شهروندان و
دانشگاهیان سویس، و همچنین تبلیغات گسترده سازمان در سطح بینالمللی، مجبور شد که
دادگاه نیمه علنی تشکیل دهد. و متعاقباً مجبور شد حکم اعدام مسعود را به حبس ابد
تبدیل کند. بخشی از اسناد و مدارک و جزییات فعالیتهای شهید دکتر کاظم منتشر شده و
نوع فعالیت و درخواست او کاملاً روشن است. اما مسعود که در آن زمان از جزییات
فعالیتهای دکتر کاظم خبر نداشت، پیامی برای او فرستاد.
پس از چند روز که مسعود به قزل قلعه آمده بود به من ملاقاتی دادند. مسعود گفت
پیغام بده که به برادرم دکتر کاظم اطلاع بدهند که اگر او در فعالیتهایش کوچکترین
درخواست شخصی از شاه و یا درخواست عفو کرده باشد من با او هیچگونه رابطهای ندارم.
مبادا که در این زمینهها کوچکترین کاری کرده باشد که اگر قدمی برداشته باشد من با
او هیچ ارتباطی ندارم...
یاد شهید بزرگ حقوقبشر دکتر کاظم رجوی گرامی باد.
مسعود اطلاعات گسترده سازمان را نزد خود نگهداشت
اگر بخواهیم وارد جزییات اطلاعات گسترده فردی مانند مسعود که در مرکزیت و در
کانون فعالیتها و تصمیمگیریهای سازمان در آن زمان بود بشویم کتاب جداگانهای را
میطلبد.
همه مجاهدین دهه ۵۰و کسانی که تاریخچه
مجاهدین را خوانده باشند میدانند که سازمان مجاهدین در سال ۴۸به سه شاخه تقسیم شده بود که هر شاخه ۳یا ۴مسئول داشت که مسعود
یکی از آن مسؤلان بود. مسؤلان هر شاخه در جمعبندی برای پیشبرد کارهای شاخه در
جریان برخی اطلاعات تیمهای دیگر شاخه قرار میگرفتند. این اطلاعات، همچنان دیگر
اطلاعات رو نشده، در نزد مسعود محفوظ ماند.
مسعود پس از بازگشت از پایگاههای فلسطین در اردن در پائیز سال ۴۹تا قبل از دستگیریها مسئولیت بخش فلسطین و ارتباطات آنرا (که
باید بهصورت نامریی با یک متن پوششی معمولی تنظیم میشد) به عهده داشته است. او
برخی مسافران به خارج کشور را (مشخصاً بیروت) خودش در فرودگاه بدرقه میکرده است.
نگارنده در آن زمان در مأموریت در پاریس بودم، برادران مجاهد مهدی ابریشمچی، عباس
داوری، محمدعلی جابرزاده و محمد حیاتی که مطلع هستند جزییات بیشتری را میتوانند
توضیح دهند. اما تمامی این اطلاعات همچنان نزد مسعود محفوظ ماند و ساواک در بازجوییها،
به هیچکس و به هیچ چیز نرسید.
افراد در سازمان علاوه بر اینکه تحت مسئولیت یک مسؤل بودند، برای کارهای
گروهی تخصصی با افرادی که در گروههای کاری بودند، مانند کارگری، اطلاعات،
پشتیبانی، الکترونیک و... و ایدئولوژی تیم بندی میشدند و الزاماً با افراد جدیدی
قرار میگرفتند. بهعنوان مثال، فرد تحت مسئولیت من، با مسعود در گروه کاری
ایدئولوژی نیز کار میکرد، بنابراین، افراد مسؤل که در گروه کاری بودند و در
مرکزیت بودند الزاماً اطلاعات وسیعی داشتند و فقط به تیم و تیم های تحت مسئولیت
اشان محدود نمیشد.
در کل، تا آن جا که به بازجوییها بر میگشت، مسعود، در پرونده فلسطین با
ساختن محمل و ساده سازی و ایستادگی مسعود بار دستاندر کاران را بسیار سبک میکرد.
او تا به آخر اطلاعات افراد تحت مسئولیت خود و نفراتی که با او دستگیر شدند و
نفراتی که در آن زمان یا قبل از آن تحت مسئولیت او و افرادی که تحت مسئولیت او یا
با او در ارتباط بودند (از جمله: احمد رضایی، مجید شریف واقفی، حسین قاضی،محمدرضا
میرمحمد صادق، ابراهیم داور، مصطفی ملایری، هوشمند خامنه، محمدرضا خوانساری، محمد
طریقت، محسن طریقت و...) را در نزد خود نگهداشت.
هوشمند سال بعد در یک درگیری دستگیر و بعداً در زیر شکنجه به شهادت رسید. محمدرضا
خوانساری هم سال بعد در درگیری به شهادت رسید.
بعدها از برادران مجاهد شنیدم که در سال ۵۴ (۴سال بعد از دستگیری مسعود) ابراهیم محمدزاده یکی از افرادی که
قبل از سال ۵۰با مسعود بوده دستگیر
میشود و اطلاعات خودش در مورد مسعود را در اختیار بازجویان کمیته مشترک قرار میدهد
و سبب میشود که مسعود دوباره به کمیته مشترک کشیده شود و به زیر شکنجه برود. همین
فرد در پس از پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران میپیوندد و عضو دفتر سیاسی سپاه میشود!
سیاست سازمان در بازجویی و دفاعیه مسعود
قبلاً در سازمان در رابطه با دستگیریهای احتمالی و نوع برخورد فرد دستگیر
شده با بازجویان بحثهای آموزشی مطرح شده بود. اصل بر حفظ و نگهداری کامل اطلاعات
میباشد. هر نوع برخورد فرد دستگیر شده از رعایت کامل این اصل تبعیت میکند. از
انکار ارتباط با سازمان تا سیاه کردن بازجویان تا... که در تمام موارد با مقاومت
در زیر شکنجه تا آخرین نفس همراه است.
یکی از رهنمودها در بازجویی کم کردن بار مسئولیت افراد تحت مسئولیت و یا دیگر
افراد است برای اینکه زودتر آزاد شوند. در این رابطه مسعود بهخوبی در مورد تحت
مسئولانش توانست بار مسئولیت آنان را سبک کند و مصطفی ملایری در دادگاه آزاد شد.
شهید بنیانگذار حنیف، اصغر بدیعزادگان و شهید مشکینفام نیز مسئولیت عملیاتی را
به عهده گرفتند که در آن شرکت نداشتند. این موارد را اشاره کردم تا به یک نکته مهم
در مورد آن چه که مسعود در دادگاه انجام داد بپردازم که حاکی از روحیه انقلابی و
پذیرش فدای کامل او و باطل کننده ترفندهای ساواک و وزارت اطلاعات و اراجیف هر دروغ
گو و دروغ پردازی میباشد.
وقتی مسعود در مقابل دادگاه نظامی نیمه علنی قرار گرفت، علاوه بر دفاعیات همهجانبه
و محکماش، کوشید بار زندان برخی را سبک کند. او مواردی که در پرونده دیگران بود
را شخصاً به عهده گرفت. مواردی که بار خودش را سنگینتر میکرد؛
- مسعود در دفاعیاتاش در مورد لطفعلی بهپور گفت: “ایشان با
پاسپورت معمولی ۴الی ۵روز برای ترجمه مذاکرات ما به بیروت آمدند. در بعضی مذاکرات که
سری بود من خودم ترجمه میکردم و ایشان حضور نداشتند.»
-در مورد مهدی فیروزیان میگوید: «مسأله راجع به اسلحه و انبار
مهمات که در اجاره رسمی مهندس فیروزیان بود در حقیقت ارتباطی با او نداشت و متعلق
به من بود.».
اینکه مسعود در ورای بازجوییها یکمرتبه در دادگاه انبار اسلحه و مهمات را
به عهده میگیرد و اینکه مسئولیت مذاکرات و ترجمه مذاکرات سری با جنبش فلسطین را
پذیرفت البته زمینه را برای بازجویی و شکنجهی بین دو جلسه دادگاه و بعد از دادگاه
برای خودش فراهم کرد.
در آموزشهای مربوط به بازجویی این مورد که در دادگاه مسئولیت دیگران به عهده
گرفته شود، وجود نداشت و این کارِ مسعود تازگی داشت. البته دفاعیه مسعود صدور حکم
اعدام را برایش قطعی کرد.
ساواک افراد دادگاه ۱۱نفر را
طوری انتخاب کرده بود که بتواند با چند حکم پایین در کنار احکام سنگین ابد و
اعدام، افشاگریهای جهانی که برعلیه شاه و ساواک بهعمل آمده بود را خنثی و یا کم
رنگ کند. ساواک انتظار دفاع ایدئولوژیک داشت، اما، پس از دفاع کوبنده مسعود و دیگر
برادران مجاهد، خوابی را که دیده بود پریشان شد. ساواک اصلاً فکر نمیکرد با
محدودیتهایی که برای نوشتن دفاعیه ایجاد کرده بود، با چنین دفاعیات همهجانبه
افشا کننده رژیم شاه روبهرو شود.
البته همین دادگاه نیمه علنی هم که فقط اعضای درجه یک خانواده زندانیان و
شمار کمی خبرنگار خارجی و وکلای سویسی در آن شرکت داشتند به رژیم تحمیل شده بود.
مسعود در دفاعیاتش گفت همین دادگاه را هم بهخاطر چشم و ابروی ما تشکیل ندادهاند.
اوج گرفتن جنبش خلق مجبورشان کرد. فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر تقاضای شرکت کرده
بود. الفتح اعلامیه مخصوص انتشار داد و اعتراضهای گوناگون دیگری شد. بنابراین
مجبور شدند که این دادگاه را بگذارند.
به همین دلیل وقتی که ساواک نتوانست مسعود را اعدام کند با غیظ و کین زیاد،
بر ابعاد لجن پراکنی علیه او میافزود، اما، دروغ های ساواک در میان زندانیان هیچ
خریداری نداشت. زیرا همه به چشم میدیدند که بازجویی و شکنجه مسعود و بردن و آوردن
او به کمیته تا ۴-۵سال بعد از دستگیری
ادامه دارد. بیش از صد مجاهد و فدایی این را به چشم دیدهاند.
مجاهد خلق محمدعلی جابرزاده که در بند ۲اوین طبقه بالا اتاق شماره ۱با مجاهد کبیر موسی خیابانی هم اتاق بوده میگوید که در اردیبهشت۱۳۵۴وقتی که مسعود را از کمیته به این بند آوردند، ابتدا موسی و من
بواقع برای لحظاتی او را که بسیار رنجور و تکیده شده بود نشناختیم و بهجا
نیآوردیم تا او به طرف ما آمد و ما را در آغوش گرفت.
واقعیت این است که ساواک در ۴-۵سال
بازجویی همراه با شکنجه، از طریق مسعود مطلقاً به هیچکس و به هیچ چیز و به هیچ
اطلاعات مشخصی نه در داخل و نه در خارج کشور نرسید و فقط به فقط اطلاعات سوخته
دریافت کرد. بازجویان برگهای بازجویی او را بعد از زیراکس گرفتن (مخفیانه) برمیگرداندند
و جلوی خودش پاره میکردند و با سیلی بهصورتش میریختند.
مجاهد وارسته عباس داوری،می گفت که بازجو کمالی با لهجه بهخصوصی که داشت در
مورد مسعود میگفته که فلان فلان شده فکر میکند با خر طرف است و وقتی میگویم
آدرس بده و کروکی بِکش همان خانهای را آدرس میدهد که آنجا دستگیرش کردیم یا خانه
گلشن که دست خودمان است.....
رساندن اطلاعات مهم به شهید حنیفنژاد
اطلاعرسانی به یکدیگر در زندان در هر فرصت دنبال میشد، از طریق مورس، دیدار
در هنگام بازجویی، در زیر ضربات بازجویان و گذاردن پیام در جا سازیها و... این
اطلاعرسانی با ایمان به راه و روحیه مقاومت پذیرش شکنجه عملی میشد.
نگارنده گواهی میدهم که مسعود برای اطلاعرسانی به تازه دستگیر شدگان بسیار
فعال بود.
پس از گذشت حدود سه هفته که از دستگیری نگارنده میگذشت، مرا از سلولهای
بالای زیر تپه اوین به سلولهای وسط آوردند در روز دوم، زمانی که من به سرویس آخر
راهرو رفتم، مسعود که قبل از من در این قسمت بود (سلول شماره ۲) با دیدبانی از درز دریچه کوچک سلول خود فهمیده بود که من به
اینجا آورده شدم. وقتی من به سرویس رفتم او هم در زده و درخواست کرد به سرویس
برود(در آنجا ۲سرویس در کنار هم وجود
داشت). سپس در زمانی که من در داخل سرویس شدم، مسعود هنگام عبور از جلو سلول به
آهستگی اسم من را صدا کرد و علامت آشنایی داد و گفت بگیر کاغذ لوله شده بسیار
کوچکی را برای من انداخت. گفت گرفتی گفتم آره گرفتم. لوله کاغذ را باز کردم، شامل ۳برگ کاغذ سیگار بود و در آن مطالب مهمی که برای ساواک رو شده بود
و محملهایی که در چند مورد به ساواک ارائه شده بود را نوشته بود. من منتظر ماندم
تا مسعود دوباره از جلو سرویس عبور کند. هنگام برگشت، مجدداً و در چند جمله کوتاه
مطالبی را که مهم و محوری بود و برای ساواک رو شده بود را با صدای آرام برایم گفت
که بسیار کمک کننده بود. من هم در دو جمله آن چه را که در پروندهام آمده بود به
او گفتم. نگارنده در شهریور ۱۳۸۲در برنامه
ارتباط مستقیم سیمای آزادی این مورد را برای اطلاع هموطنانم گفته بودم، و در اینجا
تکرار کردم.
بسیار واضح بود که اگر نگهبان (که در فاصله چند متری بیرون سرویسها ایستاده
بود) متوجه مبادله پیامها میشد و به بازجوها اطلاع میداد، شکنجه بهدنبال داشت.
بعداً مرا به سلولهای طرف دیگر بردند. مشابه همین رد و بدل اطلاعات برای من و
شهید رسول مشکینفام در این قسمت که ۵سلول وجود
داشت، پیش آمد. بازجویان متوجه شدند و هر دوی ما را به زیر شکنجه بردند.
اما مهمتر از همه اینها، بسیاری از مجاهدین در اتاق عمومی اوین (طبقه پایین)
این نقلقول از محمد آقا را بیاد دارند که گفته بود مسعود با اطلاعرسانی خودش در بازجوییها،
کمک فوقالعاده مهمی به من (محمد آقا) کرد.
بعدها پس از آزادی از زندان، ما فهمیدیم که نگهبانی بهنام زینال (اهل زنجان)
تحت تأثیر مسعود بوده و تا آنجا که برای خودش مشکلی درست نشود، برخی کارهای صنفی
را برای مسعود انجام میداده است.
در سحرِ یک شب در ماه رمضان که فقط زینال به تنهایی کشیک بوده، بعد از توزیع
سحری روزهداران و رفتن سربازان مأمورِ این کار، مسعود به زینال میگوید حالت تهوع
دارد و بایستی پیاپی به دستشویی برود و از آنجا که سرویسهای طرف خودش اشغال است
از زینال میخواهد او را به دستشویی طرف دیگر ببرد. هدف مسعود دسترسی به محمد آقا
در سرویس طرف دیگر بود.
سلولهای وسطی اوین چنانکه اشاره کردم، در دو طرف اتاق «زیرهشت» (محل مدیریت
و مأمورین) قرار داشت و هر طرف هم در انتهای راهرو دو سرویس جداگانه خود را داشت.
آن شب موقع سحر، بالاخره طرح مسعود برای دسترسی به محمد آقا موفق میشود. در
نوبت دوم یا سوم که مسعود به محل دستشویی میرود، محمدآقا هم برای وضو و نماز در
هنگام سحر بیرون میآید و وارد دستشویی دیگر میشود. در این هنگام زینال در طرف
سلولهای دیگر مشغول سرویس بردن روزه داران آن طرف بوده است. در این زمان مسعود
خود را به داخل دستشویی که محمدآقا در آن است میرساند و در حالی که محمدآقا شوکه
و غافل گیر شده، چیزی مثل شکلات در دست او میگذارد و سپس به سرویس خودش برمیگردد.
اما در داخل آن پوسته شکلات، برگهای زیادی کاغذ نازک سیگار با دقت بستهبندی
شده بوده بود. در این کاغذها همه اطلاعاتی که مسعود در ۲ماه گذشته از آنها مطلع شده بود سرجمع و جمعبندی شده بود. همچنین
مسعود با کد و استعاره خاطرنشان کرده بود که چه مواردی هنوز رو نشده است (از جمله
اطلاعات تحت مسئولان و اطلاعات افراد دستگیر نشده در گروه مستقل خودش و اطلاعات
افراد عضوگیری شده توسط خودش).
هر کس که به اوین رفته باشد میداند که اگر مسعود را در حین این کار میگرفتند
چه بلایی به سرش میآوردند.
حقیقت اصلی
حقیقت اصلی چیزی جز این نیست که رژیم آخوندی از سازمان مجاهدین، شورای ملی
مقاومت و رهبری آن بهشدت وحشت دارد و به درستی آنرا تهدید سرنگونی خود میداند.
این همان حقیقتی است که رژیم شاه هم در آن سهیم بود. همانطور که پدر طالقانی در
دیدار از مجاهدین آزاد شده از زندان، در منزل رضاییهای شهید در رابطه با مجاهدین
در زندان گفت:”... در درون زندان... وقتی که شکنجهچیها و بازجوهایی که خودتان
میشناسید و دیدید از نزدیک... وقتی اسم مجاهدین برده میشد، اعصاب اینها بهم میلرزید
و کنترلشان را از دست میدادند، با اینکه اغلب در چنگال آنها بودند. این دلیل بر
قدرت عقیده و ایمان به حق است. از اسم مسعود رجوی وحشت داشتند، از اسم خیابانی
وحشت داشتند”
این همان حقیقتی است که خمینی پس از میتینگ امجدیه و سخنرانی تکاندهنده
مسعود در آنجا صراحتاً گفت که دشمن نه آمریکا و نه شوروی و نه در کردستان بلکه
دشمن در همینجا در تهران و زیر دماغمان است....
تا اینجای این نوشتار به حقایقی که در جریان آنها بودم و میدانستم، در رابطه
با چگونگی رسیدن به محمد آقا و دستگیریاش و همچنین گوشههایی از بازجوییها در
رابطه با مسعود را به اختصار برای ثبت در تاریخ گزارش کردم.
در پایان این گزارش یک موضوع مرتبط با حفاظت مسعود و تشکیلات مجاهدین و توطئههایی
که بر علیه مسعود انجام شده را با خوانندگان این گزارش در میان میگذارم.
نگارنده در نوشتار دیگری به ضرورت حفاظت از تشکیلات و مسؤلان بالای یک مقاومت
که در پهنههای مختلف در یک جنگ رو در روی سیاسی، نظامی و جنگ روانی با دشمن میباشد،
پرداختهام. حفاظت از رهبریت و مسؤلان بالا و با تجربه بهعنوان یک اصل پذیرفته
شده است و سازمانها و جنبشهای انقلابی و آزادیخواهانه به آن عمل میکنند. چه در
صحنه رودررویی در یک پایگاه در شهر، و چه در صحنه جنگ کلاسیک و چه در برابر توطئههای
دیگر دشمن. واضح است که در هر مورد که ضرورت داشته باشد مسؤلان و رهبری یک مقاومت
با پذیرش فدای کامل از شرایط خطیر برای پیشبرد مقاومت استقبال میکنند.
حالا مأمور ساواک شاه پرویز معتمد، که با تأیید بیت رهبری، توسط اطلاعات سپاه
جنایتکار برای همکاری و ضربه زدن به مجاهدین و شورا و مسعود انتخاب شده است، در
مصاحبهاش در نوامبر ۲۰۱۴همان ترس خمینی از
سرنگونی رژیم ولایت فقیه را دوباره انعکاس میدهد و میگوید مسأله این است که ”اون
مجاهدین که داره خودشو آماده میکنه که بِرِه (داخل ایران) و دوباره همان روز از
نو روزی از نو“. او ادامه میدهد که من خطها را میشناسم.
بی سبب نیست که به درخواست بیت ولایت برای ضربه زدن و متلاشی کردن مجاهدین
در اشرف و پاریس، حسن جوادیان به ساواکی سابق متوسل میشود تا به خیال خود بتواند
توطئه بر علیه مجاهدین و رهبری مجاهدین را به اجرا در بیاورد.
زیرا بیت رهبری نگران آن است که سرانجام مجاهدین با توانایی و قدرت نفوذ و
سازماندهی اِشان در امر خطیر سرنگونی، رژیم ولایت فقیه را به کمک مردم ایران به
زباله دادن تاریخ بفرستند.
در مقابل توطئههای رژیم برای ضربه زدن به رهبری، مقاومت ایران و بهطور خاص
سازمان مجاهدین به اعلا درجه از تشکیلات خودش و بهخصوص از رهبری خود حفاظت کرده و
به دشمن اجازه نداده است توطئههای گوناگونش در این مورد را به انجام برساند. در
حال و گذشته، بودند سازمانها و تشکیلاتی که دشمن در آنها نفوذ کرد و رهبران و
دیگر مسؤلان اشان را از میان برداشت. حفظ رهبری و مسؤلان با تجربه در مقابل توطئههای
دشمن برای آن است که تجربیات و تواناییها سیاسی - تشکیلاتی و سازماندهی آنان در
پیشبرد امر مقاومت بسیار کارآ میباشد. دشمن میداند که تا وقتی این موتور محرک
وجود دارد و از منشأء و سرچشمه خاموش نشده، ضرباتی هم که میزند ترمیم پذیر است و
مقاومت ادامه و گسترش مییابد.
اکنون وقتی بهعملکرد مصداقی دقت کنیم، میبینیم علیه مجاهدین و مقاومت
چهارنعل در خط وزارت اطلاعات میتازد. در نوشتههای مصداقی دشمنی هیستریکاش با
مسعود و مقاومت موج میزند و نشان داده که تا بنِ استخوان میسوزد که چرا مسعود در
جریان تصمیمگیریهای خطیر جان سالم به در برده است. مطلوب مصداقی آن میبوده که
مسعود در عبور از شرایط خطیر و توطئهها جان میباخت. در فرهنگ عامه و در لغتنامه
دهخدا به فردی که آرزوی مرگ فردی را داشته باشد میگویند «تشنه به خون». بیسبب
نیست که به مصداقی میگویند تشنه به خون.
مصداقی به صراحت خواهان متلاشی شدن سازمان مجاهدین و شورا است. او همچنین
نگران پیوستن جوانان میباشد و میگوید باید جوانان را روشن کرد تا به دام اینها
نیفتند.
آیا از این واضحتر میتوان گفت مستدام باد رژیم ضدبشری ولایت فقیه در ایران؟
مگر کار اصلی و خوابهای پنبهدانهای ارگانهای رژیم این نیست که مجاهدین و
شورا از هم به پاشند و به جای اقبال مردم به آنان، یاس در میان مردم، بهویژه
جوانان پراکنده شود؟
مگر این خط رژیم نیست که به گوید مقاومت در مقابل اش بیفایده است؟
مگر این خط رژیم نیست که نیروهای سرکوب و شکنجه را فرزندان فداکار و گمنام
«امام زمان» جا بزند و مأموران ساواک را هم تطهیر کند و در راه اهداف سرکوب گرانهاش
به کار گیرد؟
مطلعین میدانند که پرویز معتمد تنها کسی نیست که توسط رژیم به کار گرفته شد،
بعد از انقلاب بسیاری از مأموران ساواک به تدریج توسط رژیم به خدمت گرفته شدند.
اینها خطوط و محورهایی است که اتاق نفاق وزارت اطلاعات، اطلاعات سپاه و
دیگر تشکیلات مستقیم و غیرمستقیم اشان، در داخل و در خارج به پیش میبرند، مصداقی
و امثال او پیش برندگان این خطوط هستند.
اکنون مصداقی همین موارد را به اعلا درجه اجرا میکند. علاوه براین، و با هیچ
شرمی به ارزشهای گذشته مبارزاتی و شهدای نماد مقاومت مردم در زمان شاه نیز اهانت
میکند.
او آن چنان با شکار کننده مبارزین در زمان شاه که دستش به خون آغشته است،
نزدیک است و حشر و نشر دارد، که مورد اعتماد مأمور سرکوب و شنود ساواک میشود.
مصداقی هم معتمد خود را مییابد و به مصاحبه با او مینشیند و ادعاها و اراجیف و
دروغ های آشکار او را باز پرداخت میکند و خودش هم حواشی تکمیلی بر آنها اضافه میکند.
این در حالی است که بر طبق کنوانسیون منع شکنجه اینگونه افراد باید در مقابل
دادگاه عادلانه قرار گیرند تا دیگر شکنجه ادامه نیابد. نگارنده در مقاله «ساواک و
شکنجهگر در دایره حمایت آیتالله بیبی سی» به مستندات قانونی در این رابطه
پرداختم[iv].
راستی مصداقی از کدامین جنایت و سرکوب رژیم آرامش مییابد که خواهان تلاشی
شورا، مجاهدین و رهبریت مجاهدین میباشد و در مقابل میخواهد که جوانان به مقاومت
نپیوندند و به این ترتیب با تمام وجود فریاد میزند که مستدام باد رژیم.
نگارنده در پایان یک بار دیگر بر حفاظت از رهبریت و مسئولان مجاهدین تأکید
دارم. این درسی است که از دستگیری و شهادت حنیف بنیانگذار و درسی است که از سرقت
انقلاب توسط ارتجاع و شخص خمینی به دست میآید، حفاظت از رهبری ذیصلاح و آلترناتیو
دموکراتیک انقلابی. این یک وظیفه خطیر ملی و میهنی در این روزگار است.
پاورقی:
بیشتر
بخوانید:
مروری بر تاریخچه سازمان
مجاهدین خلق ایران با محمد حیاتی-۱۱ - ضربه شهریور۱۳۵۰ و دستگیری ۸۰درصد از اعضای مجاهدین توسط ساواک
بیشتر
بخوانید:
-ii ما فعالیت سیاسی تبلیغی مختلفی برای نجات افراد زندانی در اروپا
انجام دادیم. در این رابطه علاوه بر تماس با خبرگزاریها، توسط رابطی که بنی صدر و
سلامتیان و قطب زاده، او را میشناختند، خواستیم برای جلوگیری از استرداد ۹نفر که به عراق وارد شده بودند اقدامی انجام دهند. نکته شایان
یادآوری آن که بنی صدر و سلامتیان هیچ کمکی در این زمینه انجام ندادند. قطبزاده
گفت همکاری میکند و ماشین تحریر فارسی که خواستم را در اختیارم گذاشت تا بتوانم
اطلاعیه فارسی را تهیه کنم (جزییات اقدامات در خارج، خود نوشتار جداگانهای را میطلبد).
قبلاً روی طرح های مختلف برای جلوگیری از تحویل به ایران که در تقدیر بود بررسی
شده بود از جمله تصرف هواپیما و...)،