1 / 4
Caption Text
2 / 4
Caption Two
3 / 4
Caption Three
4 / 4
Caption Three

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ - نصرالله اسماعیل زاده - قسمت دوم

۱۳بهمن۱۴۰۱

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ

چگونگی دستگیری بنیانگذار مجاهدین و دروغهای مسخره ساواک و وزارت اطلاعات

در قسمت پیشین کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» نوشته مهندس نصرالله اسماعیل‌زاده، که شرح بخشی از تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران و ضربه ساواک در شهریور سال۵۰هست را مرور کردیم.

در آن قسمت علت نوشتن این کتاب توسط آقای اسماعیل‌زاده توضیح داده شد

و سپس وارد متن کتاب شدیم و این‌که چگونه سازمان مجاهدین در اول شهریور سال۵۰ضربه خورد؟

و بعد این‌که چگونه بنیانگذار کبیر مجاهدین محمد حنیف‌نژاد در موج اول ضربه دستگیر نشد؟ اکنون توجهتون رو به‌ادامهٔ برنامه جلب می‌کنم.

 

اشرف- ۴خرداد ۱۳۷۰ – سخنان مسعود رجوی رهبر مقاومت با رزمندگان:

روزِ فکر می‌کنم اول ، دوم ، ماه رمضون بود ، ۲۸مهر سالِ ۵۰صبح زود درِ سلولهای مارو توی اوین باز کردن ،برو بیای خیلی زیاد بود جست و خیز خیلی زیادی می‌کردند شکنجه‌گرا معلوم بود که خبری شده ، لحظاتی بعد ما توی راهرو بازجویی بودیم ، و هرکس سرش را بلند می‌کرد از روی صندلی ، یکی می‌خوابوندن پس کله‌اش ، من از زیر نگاه کردم دیدم که چند تا آمبولانس آمد و از توش چند نفر رو طناب پیچ بیرون آوردند ، اولیش محمد حنیف بود ، خیلی صحنه عجیبی بود ، یکطرف این ساواکیها که جست و خیز می‌کردند ، اصلاً رو پای خودشون بند نبودن ، یکی کف می‌زد یکی می‌گفت تموم شد، یکی پا می‌کوبید ، سُم می‌کوبید ، و می‌گفت که تمومشون کردیم ، بعد ، در اتاقِ سربازجو همه ما رو جمع کردند ، جمع کامل بود ، تقریباً همون مرکزیت یا جمع مرکزی که حدود ۲ماه قبلش آخرین نشست رو داشتیم همه ، از اون مرکزیت قبل از ۵۰، دستگیر بودند ، هدفِ سردژخیم ، این بود که قدرت‌نمایی رو به اوج برسونه ، اتاقی بود که ما دور تا دورش نشسته بودیم ، و سربازجو آمد روی میز دستهایش را زد به سینهاش روی میز نشست ماها روی صندلی بودیم و گفت خب ، دیگه چیزی نموند ، اون موقع هنوز رضا رضایی شهید هم فرار نکرده بود توی اون اتاق البته اون نبود ، یعنی مشغول همون طرح و نقشه و برنامه خودش بود ، بنابراین اونو نیآورده بودن ولی بقیه همه بودند ، اگر سردژخیم در بین ما نبود انگار که نشست مرکزیت پیشین است، و من دیدم که بی‌اختیار اشکهای ممد سرازیر شد. بعد، بعد از این قدرت‌نمایی که می‌خواست بگه همه‌چی تموم شد و خط و نشون کشید ، دیگه جدامون کردند و شکنجه‌های اون شروع شد. یکی دو شب قبلش نمی‌دونم با چه حساب کتابی من خواب دیدم که این ممد آقا دستگیر و شهید شد. خیلی برام تکون دهنده بود و حسابی جزّم درآمد و هم‌چنین اشکم، چونکه خب معلوم بود که دیگه کی بود. 


محمد حیاتی – زندانی سیاسی زمان شاه ۱۳۵۰-۱۳۵۶

روز اولی بود که محمد آقا دستگیر شده بود. آش و لاش. شکنجه. پا ورم کرده، صورت باد کرده. منوچهری که سربازجوی ما بود از فرصت استفاده کرد همه مرکزیت رو توی یک اتاق جمع کرد. بعد شروع کرد به رجزخونی که دیدین تموم شد؟ دو ماه پیش کجا بودین شما؟ تو خونه گلشن کجا بودین دور هم؟ الآن کجا هستین؟ پیش من. این رو داشت خطاب به محمدآقا می‌گفت و مرکزیت هم گوش می‌کردند. خیلی الدرم بلدرم می‌کرد. یک‌مرتبه برادر مسعود بهش میگه. مگه نمی‌بینی این پاهای ورم کرده رو؟ خب اقلا برو یک تشت آب بیار من این پاهای ورم کرده رو ماساژ بدم. این هم نمی‌تونست دیگه بگه نه با اون وضعیتی که داشت. آقا این ساواکیه رو، سربازجو رو، اون هم در روز اول دستگیری، اون هم دستگیری محمدآقا که نباید بهش هیچ اطلاعی داده می‌شد این بازجو رو از اتاق بیرون کرد.


و بعد همون مناسبات بسیار عالی. واقعاً تو اون لحظه تمام اطلاعاتی رو که باید به محمد آقا می‌دادیم، چون روز اول دستگیریش بود دیگه، تمام اطلاعاتی رو که باید بهش می‌گفتن بهش گفتن. چی گفته‌ان. چی لو رفته. چی نرفته خب این خبردهی و این کاری که برادر مسعود کرد که واقعاً میز این سربازجو رو چپ کرد و اون رو از اتاق بیرون کرد یکی از چیزهایی بود که هیچوقت از یادم نمی‌ره...

برگردیم به کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» در قسمت اول، بعد از مرور ضربه ساواک در شهریور ۱۳۵۰

تا رسیدیم به اقدامات بعدی سازمان و تلاش مجاهدین برای از دور خارج کردن یکی از دکل‌های برق فشارقوی که روشنایی چراغانی‌های جشنهای ۲۵۰۰ساله شاه رو تأمین می‌کرد

و ضربه‌ای که تیم عملیاتی مجاهدین در اون عملیات خورد


و حالا ادامه ماجرا

ما در شب حادثه هیچ خبری از دستگیری افراد این تیم نداشتیم. من طبق قرار قبلی، ساعت ۷صبح بیست و چهارم مهر به "ن. س" که در تیم عملیاتی بود و خانه‌اش تلفن داشت، زنگ زدم تا خبر سلامتی بگیرم و متعاقباً با او دیدار کنم و توضیحاتش در رابطه با اجرای عملیات را بگیرم و به محمد آقا و شهید بدیع زادگان اطلاع بدهم. با جملات رمزی که برای خبر سلامتی داشتیم خواستم از سلامتی‌اش مطلع شوم، او وضعیت خودش را عادی اعلام کرد و در پاسخ به سؤال‌های من، سلامتی خودش را تأیید کرد و گفت همدیگر را می‌بینیم (از قبل محل قرار برایمان مشخص بود و احتیاج به یادآوری نداشت).


من به خیابان بولوار سر قرار رفتم... ... ... ... ... . . پس از بررسی مسیر قرار٬ متوجه شدم که علاوه بر حضور نیروهای امنیتی و پلیس، حدود ۲۰نفر به‌طور ویژه‌یی در محدوده قرار ما آرایش دارند... ... ... ... ... سریعاً مسیری برای خروج از محاصره در فکرم گذراندم و آن را به اجرا در آوردم... ... ... ... . . 


پی بردن ساواک به 

هویت واقعی اسماعیل‌زاده

و شناسایی رسول مشکین‌فام

(نقل از ص۱۱کتاب)

روز بعد از فرار از سر قرار در خیابان بلوار، یکی از مدیر کل‌های شرکت مخابرات برای بررسی یک پروژه مرا به جلسه کمیسیون فنی

دعوت کرد. ما در شرکت مخابرات هر چند یکبار کمیسیون فنی داشتیم. این هم به ظاهر یکی از این کمیسیون ها بود. من به اتاق او وارد شدم فرد دیگری در اتاقش نشسته بود. هر دو بلند شدند سلام کردند. مدیر کل نامبرده فرد ناشناس را به‌عنوان یک مهندس تحصیل کرده آمریکا و دوست خودش که برای استخدام آمده٫ معرفی کرد. پس از چند دقیقه فرد ناشناس خدا حافظی کرد و از اتاق خارج شد و ما به کار کمیسیون ادامه دادیم. تا آنجا که به‌خاطر دارم بعداً فهمیدم که این فرد منوچهری (ازغندی) از سر بازجو های جنایتکار ساواک و مسئول پرونده مجاهدین بود.


پس از بیرون آمدن از آن جلسه وقتی با خودرو اداره، همراه با راننده به ساختمان دیگر مخابرات می‌رفتم متوجه شدم که خودرویی مرا تا محل بعدی کارم تعقیب می‌کرد.

همان روز، طبق قراری که داشتیم، شهید رسول مشکین‌فام به من زنگ زد، به او گفتم که جلسه کاری دارم... ... ... ... . تلاش کردم به او بفهمانم که باید دور همه امکانات کاری من خط کشیده شود و من اداره را با عنوان مرخصی ترک و دیگر به اداره بر نگردم یعنی کاملاً مخفی شوم.

واضح است که من حرفها را با اختصار تمام و در کد می‌گفتم و واقعاً نمی‌دانستم که او چقدر متوجه می‌شود. چون روز بعد با اصرار تمام برای اطلاع از چند و چون قضایا بمن زنگ زد و قرار خیابانی را که برای موارد فوق‌العاده و اورژانس داشتیم در کد یادآوری کرد تا من به آنجا بروم. تلقی من در آن زمان این بود که شاید سازمان می‌خواهد از دور و از اطراف محل قرار وضعیت مرا چک کند که آیا در تور و تحت تعقیب هستم یا خیر؟ من هم با اتکا به تجربه‌های اطلاعاتی که داشتم و توانایی‌های ضدتعقیب خود می گفتم در این زمان کوتاه تا مخفی شدن با ضدتعقیب می‌توانم خطر را دور کنم.

این قرار یک چک اولیه داشت. به این ترتیب که هر کدام از ما محوطه قرار را از دوردست چک می‌کرد تا مطمئن شویم که در تور نباشیم. پس از بررسی و تشخیص این‌که وضعیت سبز است با قرار گرفتن در ورودی یک محل سبز بودن خودمان را اعلام می‌کردیم.


شروع قرار در خیابان خیام بود. من به‌عنوان پوشش برای کاری به دادگستری می‌رفتم و پس از یک گردش از در جنوبی که قبلاً مشخص کرده بودیم، بیرون می‌آمدم. رسول پس از یک گشت در پارک شهر از در جنوبی پارک به سمت خیابان خیام می‌آمد به‌طوری که وقتی به خیابان خیام می‌رسید و به‌سمت چهار راه گلوبندک می‌رفت. من از دور آمدن رسول به سمت خیابان خیام و سپس از پشت سر او را تا یک میوه فروشی در چهار راه گلوبندک در زیر دید داشتم... ... ... ...  اگر سبز بودم و تشخیص می‌دادم رسول هم سبز است، از طرف ورودی پاچنار به بازار وارد می شدم، ... ... ... ... .

به عبارت دیگر باید هم من و هم رسول، جداگانه و به‌صورت دوبل به سبز بودن مطمئن می‌شدیم تا در یک سمت با هم برویم و دیدار کنیم. در غیراین صورت هر یک به راه خود ادامه می‌دادیم و به سمت هم نمی‌رفتیم.

در حالت دوم قرار تضمینی دیگری برای روز بعد در مکان دیگری داشتیم و البته مکالمه کوتاه تلفنی با من هم وجود داشت.


پس از طی مسیر و اطمینان از سبز بودن خودم و رسول من وارد بازار شدم. رسول هم متعاقباً وارد بازار شد و از کوچه پس کوچه‌های آن محل، به عباس آباد (در انتهای بازار فرش فروش‌ها و پارچه فروش‌ها که پارچه را کیلوییمی‌فروختند) ادامه دادیم. از آنجا به تیمچه حاجب الدوله، که ورودی و خروجیهای متعدد داشت، وارد شدیم. پس از مبادله موارد مهمی که مربوط به ارتباطات بود و نقل و انتقال مدارکی که قرار بود از کانال مطمئن غیرپستی به خارج منتقل شود٬ از آنجا خارج واز همان بازار به مسجد شاه رفتیم

وضو گرفته و وارد شبستان شدیم.

من مورد مشکوک آن مهندسی را که در کمیسیون فنی با من آشنا شده بود و هم‌چنین تعقیب خودروی اداری‌ام پس از آن دیدار را با رسول در میان گذاشتم و گفتم دیگر نمی‌توان به امنیت نشست‌ها با شرکت من اعتماد کرد. هر چه هم ضدتعقیب بزنیم ریسک بسیار بزرگی خواهد بود. پیشنهادم این بود که سازمان دیگر از امکانات کاری من استفاده نکند و دور آنها را خط بکشیم. علاوه بر این چند روز دیدار نداشته باشیم و سپس من یک هفته مرخصی بگیرم و بعد از آن دیگر به سر کار نروم و مخفی شوم.

رسول هم قرار شد با ضدتعقیبها و زیرکی که در این زمینه داشت در صورتی که از سبز بودن خودش مطمئن شود به سر قرار محمد آقا برود و موضوع را با او در میان بگذارد و ظرف دو روز به من زنگ بزند و نتیجه را بگوید. ‌


خاطرنشان می‌کنم که تا عصر روز قبل از دستگیری من، ساواک نتوانسته بود ردی از پایگاه محمد آقا به دست‌آورد زیرا این محل بعد از موج دستگیریهای اول شهریور به بعد مورد استفاده محمد آقا و رسول و محمد حیاتی قرار گرفته بود و مطلقاً هیچ‌یک از دستگیر شدگان تا آن زمان حتی شهید سعید محسن هم از آن اطلاعی نداشت و نمی‌توانست اطلاعی داشته باشد، چون جدید بود.

روز قبل از دستگیری، شهید گرانقدر رسول مشکین‌فام عضو مرکزیت سازمان، به همان شماره اَمن زنگ زد و گفت به سر قرار از قبل مشخص شده، در کوچه لاله بروم. طبق معمول از مسیرهای با چند خروجی و ضدتعقیب دقیق از دو منطقه عبور کردم. او هم با روش مشابه٫ خودش را به محل قرار رساند. ما از مسیر‌هایی که قبلاً می‌شناختیم و به‌دقت مورد بررسی قرار داده بودیم با هم عبور کردیم و مطالب خودمان را مبادله کردیم. در هنگام عبور از مسیرهایمان هیچ‌کدام نشانه‌ای از تعقیب و مراقبت ندیدیم. با این حال، اصلاً مطمئن نبودیم که شرایط سبز باشد. پس از مبادله اطلاعات و کارهایی که باید انجام شود، در آخر خیابان گوته که به دروازه دولاب منتهی می‌شد از هم جدا شدیم. رسول گفت ممکن است لازم شود شب به خانه ما بیاید.


... ... ... ... . از آنجایی که من هنوز زندگی علنی داشتم و به نقاط ثابتی مانند خانه و اداره رفت و آمد داشتم، وقتی ساواک نمی‌توانست تعقیب و مراقبت ما را برای رسیدن به ردهای جدید ادامه بدهد، کار را مجدداً از نقاط ثابت شناخته شده شروع می‌کرد.

در هر حال تأکید کنم تا روز قبل از دستگیری، رسول شناسایی نشده بود. یک شب که مرا به شکنجه‌گاه اوین بردند، سر بازجو فرنژاد گفت ما مجبور بودیم که آن قدر انرژی بگذاریم تا بتوانیم به خانه‌یی مخفی برسیم و پس از آن بلافاصله وارد عمل شویم. 


تعقیب رسول و شناسایی پایگاه حنیف

اما در آن روز (قبل از دستگیری) وقتی من از رسول جدا شدم برای اطمینان از این‌که در تور نیستم هنگام مراجعه به خانه، برای خرید به محلهایی دورتر رفتم.

پس از ورود به خانه از طریق مادر خورشید مطلع شدم که خانه ما در باغ شریفی تحت‌نظر است. مادر متوجه شده بود که از خانه روبه‌رو افرادی به حیاط خانه ما نگاه می‌کرده‌اند و خانه را زیر نظر داشته‌اند. مادر هم‌چنین متوجه شده بود که سر کوچه افرادی پرسه می‌زدند که اهل محل نبودند البته وقتی من آمدم٫ ساواکیها کاملاً خود را مخفی کرده بودند و متوجه مورد مشکوکی نشدم. من جز تردد افراد ساکن خانه مقابل، تردد هیچ فرد غریبه‌ای را در اتاقها و ایوان طبقه دوم که مشرف به خانه ما بود، ندیدم. سر کوچه هم هیچ فرد غریبه‌ای نبود.

اما، مادر به دیده‌های خودش مطمئن و مُصرّ بود. من موضوع را جدی گرفتم و اعضای خانواده را فرستادم تا به‌عنوان خرید نان و… در حوالی خانه مواظب باشند تا اگر رسول را دیدند، به طریقی او را مطلع کنند که به سمت خانه نیاید. اما، در سه نوبت که رفتند موفق نشدند و هر بار با اجناس خریده شده به خانه برگشتند. سپس در اوایل شب بود که رسول به خانه آمد.

اگر چه ظاهراً محدوده خانه سبز بود. اما، با توجه به موارد قبلی و آن چه که مادر دیده بود، پس از تبادل نظر به این نتیجه رسیدیم که شهید مشکین‌فام هم با رعایت بیشتر به پایگاه محمد آقا برگردد و من هم خانه را ترک کنم و برای رد گم کردن، برای دو روز به خانه یکی از فامیلها بروم و از آن به بعد کاملاً مخفی شوم. ولی در عمل این طور نشد.

فردای همان شب ساواک عملیات شکار و دستگیری خود را شروع کرد. مأموران و بازجویان از شب قبل به خانه روبه‌رو آمده و در آنجا مستقر شده بودند و از آنجا خانه ما را زیر نظر گرفته بودند و نیازی هم به ترددهای اضافی و افراد غریبه که ما متوجه شویم نداشتند.


از طرف دیگر رسول با توجه به آن چه که مادر گفته بود، و تعقیبی که من پس از کمیسیون فنی داشتم، دیگر پس از ورود به خانه ما (همان محل ثابت علنی) دیگر در تور افتاده و تحت تعقیب بود. رسول در آن شب پس از خروج از خانه ما، راه طولانی‌تر و پیچیده‌ای را برای رفتن به محل سکونت و ضدتعقیبهای چند مسیر انتخاب می‌کند و نهایتاً پس از عبور از چند کوچه و خیابان وارد محوطه‌یی می‌شود که یک‌طرف آن زمین بزرگ منطقه دولاب بود. در آن منطقه متوجه می‌شود که ۲نفر با فاصله در همان محدوده با او حرکت می‌کنند. رسول به آنها مشکوک می‌شود پس از طی مسافتی به‌عنوان این‌که بند کفش اش را محکم ببندد، می‌نشیند و زیر چشمی حرکت آنها را دنبال می‌کند. مأموران ساواک پس از نشستن رسول شک می‌کنند که شاید سوژه فهمیده باشد که تحت تعقیب است، یکی از آنان که پاکت میوه‌ای در دست داشته به یکی از کوچه‌های مقابل بیابان می‌رود و نفر دیگر که راه گریزی نداشته است بلافاصله در آن فضای کم نورمی‌نشیند٫ تا نشان دهد که گویی دنبال محل مناسبی برای دستشویی است. رسول با احتیاط کمی دیگر در مسیرش پیش می‌رود. پس از لحظاتی مجدداً با نگاههای زیر چشمی نفر نشسته را دنبال می‌کند و می‌بیند که هم‌چنان در محل خودش نشسته و بکار خود مشغول است و بعد هم به سمت دیگری می‌رود... . رسول پس از این ضدتعقیب، به حرکت به جانب پایگاه ادامه می‌دهد و با چند بار ضد زدن وارد می‌شود.


ساواک هم که دریافته بود آن دو مأمور برای رسول لو رفته‌اند آنها را از دور خارج و با بیسیم مأموران و تیم های دیگری را به حلقه وسیع‌تر محاصره وارد می‌کنند تا مأموران دیگری که در آن محدوده در تعقیب شرکت داشته‌اند رد رسول را بگیرند و اینچنین به خانه مجاهد شهید عطاالله حاج محمودیان می‌رسند.

جزئیات مربوط به تعقیب شهید رسول مشکین‌فام بر گرفته از توضیحات خود اوست که علاوه بر من بسیاری دیگر هم شنیده‌اند. سربازجو منوچهری نیز بارها با غرور و شادی کردن فوق‌العاده و با بزرگ نمایی شگردها و شاهکارهای ساواک در همین باره صحبت یا اشاره می‌کرد. او می‌خواست توانایی‌های ساواک را با گستردگی نیروهایی که برای تعقیب و مراقبت گذاشته بودند به رخ ما بکشد و نشان دهد که گویا یک کار غیرممکنی را ممکن و عملی کرده‌اند تا محمد آقا را به چنگ بیاورند. البته چندین مورد دیگر هم دیدیم که ساواکیها از انرژی فوق‌العاده‌ای که برای تعقیب رسول گذاشته بودند خشمگین بودند و ناسزا می گفتند و فحش می‌دادند.


پس از بیرون رفتن شهید مشکین‌فام از خانه ما، طبق تصمیمی که گرفته بودیم باید از خانه به مکان دیگری می‌رفتم. البته آن شب مادر در خانه باغ شریفی ماند تا ساواک آن خانه را تخلیه شده فرض نکند. من شبانه جاسازیهای قبلی را آب بندی کردم، هم‌چنین مدارکی که بیرون بود را در جاسازی قرار دادم، تا هنگام خروج از خانه ملات اضافی نداشته باشم. ساواک پس از بازرسی کامل خانه به هیچ‌یک از جاسازیها نرسید. چندی بعد از دستگیری ام، مدارک اطلاعاتی و یک نسخه از لیست بزرگ چند متری اطلاعات مربوط به ساواک و لیست اطلاعات افراد آن‌که حاصل کار گروه اطلاعات به مسئولیت شهید محمود عسگری‌زاده بود، به دست سازمان رسانده شد.

من آن شب به خانه برادرم در یکی از فرعیهای خیابان ۲۷ متری خاتم منتهی به پادگان نیروی هوایی رفتم.


برای آن که رَد گم کنم، با تاکسی به محل نرفتم. بلکه طوری مسیر را انتخاب کردم که از دو اتوبوس استفاده کنم و در هنگام بیاده شدن و تعویض اتوبوس از محل‌های شلوغ عبور کنم. اگر‌چه مستقیم به آنجا نرفتم و در راه باید دو اتوبوس عوض می‌کردم، درعین‌حال چون خانه‌ام در باغ شریفی تحت کنترل بود ساواک توانسته بود با افزایش تیم های تعقیب و مراقبت، مرا با موتور، خودرو و پیاده تعقیب کند و به ۲۷ متری خاتم و سپس به خانه مربوط به برادرم برسد. البته آن موقع من این را نفهمیدم و در بازجویی‌ها متوجه شدم. ساواک برای آن‌که من شک نکنم، حتی در مرحله اول، شماره خانه را نفهمیده بود چون تعقیب را از سر ۲۷ متری خاتم قطع و ادامه کار را به گروه یا تیم‌هایی سپردند که در انتهای خیابان در پادگان آموزشی نیروی هوایی، که هواپیمای بی‌موتور "کاید" را هم از آنجا بلند می‌کردند، مستقر بودند. این گروه و یکی از تیم های آن می‌فهمد که من وارد یک کوچه ۶ متری شدم که منازلش در ضلع جنوبی با پادگان هم مرز است. اما نمی‌دانستند که به کدام خانه رفته‌ام. از این رو برای این‌که بدانند من به کدام خانه رفته‌ام، با صرف وقت خانه‌های جنوبی کوچه را که دیوار حیاط اشان به حریم پادگان منتهی می‌شده یک به یک چک نموده و سرانجام می‌فهمند که من در کدام خانه هستم. ساواک در آن شب ۳ خانه را در سه نقطه جداگانه با بیشترین نیرو تحت محاصره و حمله قرار داد خانه شخصی من در باغ شریفی، خانه عطا حاج محمودیان در دروازه دولاب (منطقه موتورآب) که با تعقیب شهید رسول مشکین‌فام به آن رسیده بود و خانه برادر من در ۲۷ متری خاتم، که همان شب من به آنجا رفته بودم.


یادآوری می‌کنم که مجاهد خلق محمد حیاتی مسئولیت خانه عطا را که حالا پایگاه محمد آقا شده بود، به عهده داشت

و هیچ‌کس از مرکزیت سازمان هم از آن اطلاع نداشت. من هم از این خانه بعداً در زندان مطلع شدم و به‌گفته محمد حیاتی آدرس این خانه را از همان ابتدای خرید، فقط محمد و عطا می‌دانستند. شهید مشکین‌فام که از فلسطین آمده بود در این خانه بود، درست چند روز قبل از دستگیری، ۲نفر از بچه‌ها که از خارج آمده بودند پس از بررسیهای لازم امنیتی و اطمینان از سبز بودنشان به‌علت محدودیتهایی که در تعداد خانه‌ها وجود داشت، به این خانه رفته بودند.

و به این ترتیب ضربه ساواک به سازمان مجاهدین در سال۱۳۵۰ به مرحله نهایی خودش رسید. ادامه کتاب رو در برنامه بعد مرور می‌کنیم.

ادامه دارد 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

🔴 خامنه‌ای بازنده استراتژیک به مناسبت دومین سالگرد جنگ غزه

🔴آیا سلطنت‌طلبان واقعاً ملی‌گرا هستند؟