۴خرداد۱۴۰۱
بنیانگذاران و ۲تن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران
نسلهای تازه چشم گشوده به سیاست و مبارزه در جریان انقلاب ضدسلطنتی و نسلهای پس از آن، محمد حنیفنژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیعزادگان را به چشم ندیدند. آنها برای نخستینبار با درنگ در پوسترها، نقاشیها و یادمانهای ۴خرداد و وصیتنامههای شورانگیز، با این رهبران استثنایی آشنا شدند. شهادت آنان پیش و بیش از زندگی و سرگذشتشان از شخصیت و درخشششان سخن میگفت. این شاید یکی از حسرتهای بزرگ این نسلها باشد؛ حسرتهایی که ممکن است تا پایان عمر، آدمی را نه در خود فروببرد، بلکه سرشار از عزیزترین و دلچسبترین شعورها و احساسها بنماید و برای ادامهٔ راه حرکت و دینامیسم بیافریند.
«یادش بهخیر محمدآقا»
در روز ۹شهریور ۱۳۷۹ مجاهدینی که مخاطب مستقیم سخنان مسعود رجوی بودند، در مغناطیس چشمان هوشیار رهبری مقاومت و لحن گیرای کلامش، جوهر دیگری را احساس کردند. گویی عاشقی شیدا ـ با واژگانی شیفته و جادویی ـ داشت از معشوق خود سخن میگفت. سخنان مسعود آن روز طنین دیگری داشت.
«جای محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و اصغر، خالی. بهویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و همهٔ مجاهدین.
بالا بلند دلبر گلگون عذار من...
شیر آهن کوهمرد، برجستهترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همهٔ مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود.
یادش به خیر محمدآقا که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه میکرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه.
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من...».
ضربه شهریور ۱۳۵۰
اینک سازمان مجاهدین خلق ایران در آستانهٔ پنجاه و هفتمین سال تولد خود قرار دارد. یعنی ۲۴سال از سن نخستین بذرافشان بیشتر عمر کرده است. محمد حنیفنژاد در زمان شهادت ۳۳ساله بود. منطق معمول حکم میکرد که بعد از تیرباران او، سعید محسن، علی اصغر بدیعزادگان و دو تن از اعضای مرکزیت سازمان بهدست ساواک شاه، پرونده سازمان مجاهدین نیز برای همیشه بسته شود.
آنگونه که در تاریخچهٔ سازمان پیداست، در ضربه شهریور سال۱۳۵۰ نزدیک به ۹۵درصد از کادرها، مسئولان و اعضای مرکزیت سازمان دستگیر شدند. محمد حنیفنژاد ۴هفته پس از این ضربه به اسارت ساواک درآمد. رهبر مقاومت که خود در آن زمان از دستگیر شدگان بوده، میگوید:
«من در سلول شمارهٔ ۲ بودم، یک دفعه دیدیم رفتوآمدها خیلی زیاد شد؛ اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیر شدهٔ مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آن هم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طنابپیچ کرده بودند، بهصورت افقی از آن خارج کردند و به اتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدو بدو میکردند و پشت سر هم میگفتند: گرفتیم! گرفتیم!
محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیمساعت ما را با کتوشلوارهایی که در اوین به ما داده بودند ـ چون ما را با لباس خانه دستگیر کرده بودند ـ به نزد او بردند. گویی جلسهٔ مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند، در آن جلسه بودند؛ به استثنای اصغر و کسانی که در خارجه بودند و رضا (رضایی) که فیلم بازی میکرد و میخواست ساواکیها را برای اجرای طرح فریب دهد.
محمدآقا را کت بسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر کرد و اسم واقعیاش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: دیگر تمام شدید!
محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم...
یا للعجب! چه آرزوهایی داشتیم... ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشهٔ چشم محمدآقا سرازیر شد، هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهیی بود. ». . (مسعود رجوی. مراسم بزرگداشت ۴خرداد در سال۱۳۷۳)...
و شگفتا! چرا مجاهدین «تمام نشدند»!
این تمام رمز و راز حماسهٔ ۴خرداد ۱۳۵۱ است. روزی که سپیدهدمان آن با خونهای شتکزدهٔ بنیانگذاران سازمان بر تیرکها اعدام به رنگ شنگرف درآمد. آنها میدانستند که برای ماندگاری بذری که خود افشاندهاند. باید خویش را نثار کنند. آنها «نقطهٔ کمال» خود را در شهادت خویش میجستند. وصیتنامهٔ کوتاه محمد حنیفنژاد، بهخوبی این انتخاب را بارز کرده است.
آنها با انتخاب آگاهانهٔ مرگ سرخ، کاری کردند که امام حسین آغازگر آن بود. سرخی خون آنان در ریشههای نهال تازهکاشت سازمان مجاهدین دوید و در بستر زمان آن را به درختی قطور و سپس جنگلی گشن و توفانستیز تبدیل کرد. امروز مجاهدین و همپیمانانشان در کسوت یک آلترناتیو دمکراتیک با پلتفرم مشخص برای آینده ایران، جایگزین سیاسی مقتدر، کادرهایی ورزیده، امتحان پسداده و جانبر کف در اشرف۳، هواداران و اشرفنشانان در کشورهای مختلف جهان و کانونهای دلیر شورشی در سراسر ایران، گسترهیی به وسعت یک میهن در تبعید یافتهاند.
خانهیی کوچک در خیابان بولوار
این همه از خانهٔ کوچک محمدآقا با شماره پلاک ۴۴۴ در خیابان بولوار (الیزابت) تهران جوشید. بهتر است بگوییم در سلولی کوچک در یکی از زندانهای شاه.
امروز بیشتر از دیروز میتوان دریافت که آنچه باعث ماندگاری یادگار حنیف شد، «قدم و نفس صدق» بود.
«اگر غیر از این بود، حتماً در لابلای این همه کشاکش و حوادث هیچ اثری از مجاهدین باقی نمیماند» (۱).
«وقتی که مجاهدین آن کاری را که باید، میکنند، آن فدیهیی را که باید، میدهند و آن چیزی را که باید، قربانی میکنند؛ در نتیجه خدا در وقت خودش به اضعاف تلافی و جبران میکند. این منطق و مشی تکامل است» (۲).
پانوشت: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) و (۲) از سخنان مسعود رجوی در مراسم بزرگداشت ۴خرداد در سال۱۳۷۳