۵مهر۱۴۰۰
چرا کشتنت؟
صدای گامهای محمود و آزادعلی از تو کوچه شنیده میشد.
محمود: دارم میرم خونه حمید لاجوردی میای؟
آزادعلی: گفتی آدرسشو نداری که!
محمود: میریم فردیس پیدا میکنیم. میگفت سرکوچهشون یه کبابیه.
آزادعلی: بریم.
باز هم صدای پاها تو کوچه شنیده میشد اما اینبار تو فردیس...
محمود: ایناها... فکر کنم این خونه شون باشه! بذار زنگ بزنم...
آزادعلی: صبر کن. میگم ۳-۴سال از شهادت «حمید» میگذره، لابد مادرش تازه رخت عزاش رو در آورده! داغ دلشون تازه نمیشه؟
محمود: آخه نمیشه که تنهاشون بذاریم!
انگشت محمود روی دکمه میره و زنگ در به صدا در میاد. با صدای باز شدن در، هر دو با هم سلام میکنند...
محمود و آزادعلی: سلام
مادر: وای خدایا شمایین؟ رؤیا. ایمان! بیایین عمو محمود اومده. خیلی خوب کردین اومدین. بوی حمیدم رو میدین.
محمود: مادر ببخشین زودتر نیومدیم. از روزی که آزاد شدم میخواستم بیام شما و پدر و رویا و ایمانرو ببینم خیلی گشتیم آدرستونو نداشتیم.
مادر: رویا عمو یادته روزهای ملاقات میومد کابین بابا؟
بچهها دور اونا رو گرفتند و از اونا خواستند که برن پیش بابا بزرگ. ایمان از همونجا داد زد که بابابزرگ... عمو محمود اینا اومدن. دوستای بابا حمید!
مادر: آقا محموده، پیش «حمید» بوده!
پدر: سلام اومدی؟ بگو ببینم! چرا کُشتنت؟ مگه نگفتی بابا برمیگردم چرا کُشتنت... ؟
بچهها به گریه افتادن و صداشون تو اتاق پیچید...
مادر: بابا! این حمید نیست. این دوست حمیده، محموده!...
پدر: بگو چرا کشتنت!؟ مگه از دیوار مردم بالا رفته بودی؟ مگه همه اهل محل هر جا گیر میکردن سراغ تو رو نمیگرفتن؟
پدر: بیانصاف مگه این بچهها بابا نمیخوان؟ چرا کشتنت؟ مگه خلافکار بودی؟ مگه همهٔ اهل محل به اسمت قسم نمیخورن؟ پس چرا خمینی کُشتت؟ مگه دزدی کرده بودی مگه مال مردم خورده بودی که کشتنت مگه... ؟
عکس بزرگ و رنگی حمید، مقابل پدر، روی دیوار بود. گلدون کوچیکی زیر عکس، با شاخههای کوچیک و ظریف پیچک، اطراف عکسش، مثل حریری سبز بر گونههای سرخ عاطفه پیچیده بود.
محمود به عکس حمید خیره شد. در حالی که اشک میریخت و با حمید نجوا میکرد زیرلب گفت: آره! اونها خونوادههامونم قتلعام کردن. اما حمید قسم میخورم انتقام تو و همه خانوادههارو ازشون میگیریم.
پدر همینطور به محمود و تصویر حمید چشم دوخته بود و ادامه میداد؛ پدری که بعد از قتلعام آرزوهاش، کلیه، چشم و گوشش از کار افتاده بود و زبونش جز به یاد حمید باز نمیشد...
پدر: بگو ببینم! چرا کشتنت؟ چرا؟ چرا...