سیمین بهبهانی، (زادروز: ۲۸تیرماه ۱۳۰۶ ـ درگذشت: ۲۸مرداد۱۳۹۳، در ۸۷سالگی) از غزلسرایان
برجسته معاصر ایران است.
وی در طول زندگیش بیش از ۶۰۰غزل سرود
که در بیست کتاب به چاپ رسیدند. او را به خاطر نوآوریهایش در ابداع وزنهای تازه و
مضمونها و تصویرهای شاعرانه نوپدید «نیمای غزل» نام نهادهاند.
سیمین بهبهانی که دانش آموخته رشتهی حقوق بود، به مدت سی سال (از ۱۳۳۰ تا ۱۳۶۰) در آموزش و پرورش به کار مشغول بود. او از مدافعان آزادی و حقوق بشر بود و بار ها در حرکتهای اعتراضی مردم، از جمله در همایشهای مادران اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، شرکت کرده بود. در یکی از این همایشها در اسفند ۱۳۸۶ مورد تهاجم مأموران رژیم قرارگرفت و مجروح شد.
از سیمین بهبهانی ده ها مجموعه شعر و صدها متن ترانه بر جای مانده است. چند غزل ماندگار از «نیمای غزل» ایران زمین را در زیر می خوانید:
سیمین بهبهانی که دانش آموخته رشتهی حقوق بود، به مدت سی سال (از ۱۳۳۰ تا ۱۳۶۰) در آموزش و پرورش به کار مشغول بود. او از مدافعان آزادی و حقوق بشر بود و بار ها در حرکتهای اعتراضی مردم، از جمله در همایشهای مادران اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، شرکت کرده بود. در یکی از این همایشها در اسفند ۱۳۸۶ مورد تهاجم مأموران رژیم قرارگرفت و مجروح شد.
از سیمین بهبهانی ده ها مجموعه شعر و صدها متن ترانه بر جای مانده است. چند غزل ماندگار از «نیمای غزل» ایران زمین را در زیر می خوانید:
«ای جهانی سوگوار»
(در سوگ خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان)
«ای جهانی سوگوار از مرگ بی هنگامتان!/
تا جهان جاری است، جاری باد بر لب نامتان
ای نهان افتادگان چون قلب ِ رویش زیر خاک!/
در تن هر شاخساری میدود پیغامتان
خاک کُشتنگاهتان را بوسه زد آزادگی/
پای مْزدی این چنین، شایسته هر گامتان
ای دو آذر، ای دو اخگر، ای دو خورشید، ای دو ماه!/
ای دو روشن تر ز روشن! تا چه خوانم نامتان
ای صدای بی صدایی تان خروش قرن ها!/
مایهور، بیداریُم از خُفتن آرامتان
قامت حق بر بلندای زمان افراشتید/
گو به ناحق نقش بندد بر زمین اندامتان
متنِ سْربی رنگ مشرق را بدوزد سرخ گل/
هر سحرگه خونتان، ابریشم گلفامتان
ای ز جام شوکران نوشیدگانی با گزیر!/
ناگزیر است این که از جوشش نیفتد جامتان
ای شما چون دانه، پودن را پذیرا زیر خاک!/
چتر بشکوهی برآرد سر ز هر بادامتان
داغتان، "آخر دوا"ی زخم جانفرسای ماست/
بس به هنگام است - آری- مرگ بی هنگامتان» ـ اسفند۱۳۵۲
«ای جهانی سوگوار از مرگ بی هنگامتان!/
تا جهان جاری است، جاری باد بر لب نامتان
ای نهان افتادگان چون قلب ِ رویش زیر خاک!/
در تن هر شاخساری میدود پیغامتان
خاک کُشتنگاهتان را بوسه زد آزادگی/
پای مْزدی این چنین، شایسته هر گامتان
ای دو آذر، ای دو اخگر، ای دو خورشید، ای دو ماه!/
ای دو روشن تر ز روشن! تا چه خوانم نامتان
ای صدای بی صدایی تان خروش قرن ها!/
مایهور، بیداریُم از خُفتن آرامتان
قامت حق بر بلندای زمان افراشتید/
گو به ناحق نقش بندد بر زمین اندامتان
متنِ سْربی رنگ مشرق را بدوزد سرخ گل/
هر سحرگه خونتان، ابریشم گلفامتان
ای ز جام شوکران نوشیدگانی با گزیر!/
ناگزیر است این که از جوشش نیفتد جامتان
ای شما چون دانه، پودن را پذیرا زیر خاک!/
چتر بشکوهی برآرد سر ز هر بادامتان
داغتان، "آخر دوا"ی زخم جانفرسای ماست/
بس به هنگام است - آری- مرگ بی هنگامتان» ـ اسفند۱۳۵۲
***
«نگاره گلگون»
(در سوگ سعید سلطان پور)
نگاره گلگون، به متن کبود است
شکفتن آتش، به شاخه ی دود است
چه ضرب و چه ضربی!- : تسلسل آتش
چه مرگ و چه مرگی!- : سرود و درود است.
چه خون و چه خونی!- : رسالت جاری
به سرخی مرجان، روانه چو رود است.
چه زخم و چه زخمی!- : ستاره ی قطبی
به راه حقیقت، نماد و نمود است.
- که میزند این سان، به زخمه ی ایمان
که با رگ جانش، فراز و فرود است؟
- سمندر عاشق، نشسته بر آتش
قلندر فارغ، زبود و نبود است.
نمرد و نمیرد، شهید سعیدی
که نام و دوامش به شعر و سرود است.
غرور و شرف بین، که بیوه ی او را
نه مقنعه نیلی، نه جامه کبود است!
حماسه ی توفان، بساز چو دریا
به مرگ دلیران، ز گریه چه سود است؟
خموش و شکیبا، امید نگه دار
که محضر داور، به زودی زود است.
(در سوگ سعید سلطان پور)
نگاره گلگون، به متن کبود است
شکفتن آتش، به شاخه ی دود است
چه ضرب و چه ضربی!- : تسلسل آتش
چه مرگ و چه مرگی!- : سرود و درود است.
چه خون و چه خونی!- : رسالت جاری
به سرخی مرجان، روانه چو رود است.
چه زخم و چه زخمی!- : ستاره ی قطبی
به راه حقیقت، نماد و نمود است.
- که میزند این سان، به زخمه ی ایمان
که با رگ جانش، فراز و فرود است؟
- سمندر عاشق، نشسته بر آتش
قلندر فارغ، زبود و نبود است.
نمرد و نمیرد، شهید سعیدی
که نام و دوامش به شعر و سرود است.
غرور و شرف بین، که بیوه ی او را
نه مقنعه نیلی، نه جامه کبود است!
حماسه ی توفان، بساز چو دریا
به مرگ دلیران، ز گریه چه سود است؟
خموش و شکیبا، امید نگه دار
که محضر داور، به زودی زود است.
«مرداد ۶۰»
ـــــــــــــــــــــــــ
(گاهنامه «چراغ»، کتاب دوم، تهران، زمستان ۱۳۶۰، صفحه ۸۹)
ـــــــــــــــــــــــــ
(گاهنامه «چراغ»، کتاب دوم، تهران، زمستان ۱۳۶۰، صفحه ۸۹)
***
«شمشیر»
«شمشیر خویش بر دیوار/
آویختن نمیخواهم
با خواب ناز جز در گور/
آمیختن نمیخواهم
«شمشیر خویش بر دیوار/
آویختن نمیخواهم
با خواب ناز جز در گور/
آمیختن نمیخواهم
شمشیر من همین شعر است/
پُر کار تر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرینکار/
خون ریختن نمیخواهم
پُر کار تر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرینکار/
خون ریختن نمیخواهم
جز حق نمی توانم گفت/
گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ/
بگریختن نمیخواهم
ای مرد! من زنم، انسان/
بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری/
گل بیختن نمیخواهم
با هفت رنگ ابریشم/
از عشق شال می بافم
وین رشته های رنگین را/
بگسیختن نمیخواهم
گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ/
بگریختن نمیخواهم
ای مرد! من زنم، انسان/
بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری/
گل بیختن نمیخواهم
با هفت رنگ ابریشم/
از عشق شال می بافم
وین رشته های رنگین را/
بگسیختن نمیخواهم
هر لحظه آتشی در شهر/
افروختن نمییارم
هر روز فتنه یی دردهر/
انگیختن نمیخواهم
افروختن نمییارم
هر روز فتنه یی دردهر/
انگیختن نمیخواهم
ای زن ستیزِ بدفرجام/
جنگ و جنون و جهلت بس!
این جملهگر تو میخواهی
هیهات، من نمیخواهم»
«اسفند۱۳۸۸»
جنگ و جنون و جهلت بس!
این جملهگر تو میخواهی
هیهات، من نمیخواهم»
«اسفند۱۳۸۸»
***
«سجاده فرش عنف و تجاوز»
«سجاده، فرشِ عنف و تجاوز، ای داعیان شرع، خدا را!/
بر قتل عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟
اللهاکبر است که هر شب، همراه جانٍ آمده بر لب/
آتشفشان به بال شیاطین، کرده ست پاره پاره فضا را
از شرع، غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نمانده ست/
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه، قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند/
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غُنودند، آرام آنچنان که نبودند/
کو چاره ساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهرِ کدام خیر بکوشند/
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام، اَرج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست/
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را»
ـــــــــــــــــــــــ
در سوگ «ترانه»، «ندا»، «سهراب» و... ـ شهیدان پاکباز قیام۱۳۸۸.
«سجاده، فرشِ عنف و تجاوز، ای داعیان شرع، خدا را!/
بر قتل عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟
اللهاکبر است که هر شب، همراه جانٍ آمده بر لب/
آتشفشان به بال شیاطین، کرده ست پاره پاره فضا را
از شرع، غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نمانده ست/
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه، قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند/
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غُنودند، آرام آنچنان که نبودند/
کو چاره ساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهرِ کدام خیر بکوشند/
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام، اَرج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست/
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را»
ـــــــــــــــــــــــ
در سوگ «ترانه»، «ندا»، «سهراب» و... ـ شهیدان پاکباز قیام۱۳۸۸.
***
«گر شعله های خشم وطن»
گر شعله های خشم وطن، زین بیشتر بلند شود/
ترسم به روی سنگ لَحد، نامت عجین به گند شود
گر شعله های خشم وطن، زین بیشتر بلند شود/
ترسم به روی سنگ لَحد، نامت عجین به گند شود
پر گوی و یاوه ساز شدی، بیحد زبان
دراز شدی/
ابرام ژاژخایی تو، اسباب ریشخند شود
ابرام ژاژخایی تو، اسباب ریشخند شود
هرجا دروغ یافتهای، درهم چو رشته بافتهای/
ترسم که آنچه تافتهای، بر گردنت کمند شود
ترسم که آنچه تافتهای، بر گردنت کمند شود
باد غرور در سر تو، کور است چشمِ باور تو/
پیلی که اوفتد به زمین، حاشا دگر بلند شود
پیلی که اوفتد به زمین، حاشا دگر بلند شود
بر سر کُله گشاد منه، خاک مرا به باد مده/
ابر عبوس اوج طلب، پابوس آبکند شود
ابر عبوس اوج طلب، پابوس آبکند شود
بس کن خروش و همهمه را، در خاک و خون مکش همه را/
کاری مکن که خلق خدا، گریان و سوگمند شود
کاری مکن که خلق خدا، گریان و سوگمند شود
نفرین من مباد تو را، زان رو که در مقام رضا/
دشمن چو دردمند شود، خاطر مرا نژند شود
دشمن چو دردمند شود، خاطر مرا نژند شود
خواهی گر آتشم بزنی، یا قصد سنگسار کنی/
کبریت و سنگ در کف تو، خاموش و بی گزند شود»
(۲۵ خرداد ۱٣٨٨)
کبریت و سنگ در کف تو، خاموش و بی گزند شود»
(۲۵ خرداد ۱٣٨٨)
***
«یک دریچه آزادی»
«یک دریچه آزادی، باز کن به زندانم/
یک سبو پر از شادی، خرج کن که مهمانم
ابر نقره افشان شو، تا چو تاک بارآور/
پیش دست و دلبازان، دست و دل بیفشانم
یک چمن صفا داری، بازکن به رویم در/
بر بساط گل بنشین، در کنار، بنشانم
لحظههای امروزم، شاد باد و رنگین باد/
وعدههای فردا را، اعتماد نتوانم
فر بامدادم کو؟ نیمروز شادم کو؟/
آفتاب بی رنگی، بر فراز ایوانم
مرگ راه میبندد، لحظههای غلتان را/
کو مجال پوییدن؟ گوی تنگ میدانم
عشق، خیز و توفان کن، آنچه مانده ویران کن/
از تو باد خاشاکش، لانه پریشانم
با زبان سرخ آخر، چون کند سرِ سبزم؟/
رنگ و بوی خون دارد، نکته ها که میدانم
عشق میرسد از راه، پیش او سخن کوتاه/
در نماز خون شعری، با حضور میخوانم
ـ اردیبهشت ۱۳۷۱».
«یک دریچه آزادی، باز کن به زندانم/
یک سبو پر از شادی، خرج کن که مهمانم
ابر نقره افشان شو، تا چو تاک بارآور/
پیش دست و دلبازان، دست و دل بیفشانم
یک چمن صفا داری، بازکن به رویم در/
بر بساط گل بنشین، در کنار، بنشانم
لحظههای امروزم، شاد باد و رنگین باد/
وعدههای فردا را، اعتماد نتوانم
فر بامدادم کو؟ نیمروز شادم کو؟/
آفتاب بی رنگی، بر فراز ایوانم
مرگ راه میبندد، لحظههای غلتان را/
کو مجال پوییدن؟ گوی تنگ میدانم
عشق، خیز و توفان کن، آنچه مانده ویران کن/
از تو باد خاشاکش، لانه پریشانم
با زبان سرخ آخر، چون کند سرِ سبزم؟/
رنگ و بوی خون دارد، نکته ها که میدانم
عشق میرسد از راه، پیش او سخن کوتاه/
در نماز خون شعری، با حضور میخوانم
ـ اردیبهشت ۱۳۷۱».
«خواهی نباشم و خواهم بود»
«خواهی نباشم و خواهم بود، دور از دیار نخواهم شد/
تا "گود" هست، میاندارم، اهلِ "کنار" نخواهم شد
«خواهی نباشم و خواهم بود، دور از دیار نخواهم شد/
تا "گود" هست، میاندارم، اهلِ "کنار" نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم، حال از هوای وطن دارم/
چابک غزالِ غزل هستم، آسان شکار نخواهم شد
چابک غزالِ غزل هستم، آسان شکار نخواهم شد
من زندهام به سخنگفتن، جوش و خروش و برآشفتن/
از سنگ و صخره نیندیشم، سیلم، مهار نخواهم شد
از سنگ و صخره نیندیشم، سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم؟ گردآفرید چرا باشم؟
من آن زنم، که به نامردی، سوی حصار نخواهم شد
من آن زنم، که به نامردی، سوی حصار نخواهم شد
برقم، که بعد درخشیدن، از من سکوت نمیزیبد/
غوغای رعد زِ پی دارم، فارغ ز کار نخواهم شد
غوغای رعد زِ پی دارم، فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خَسته ست، در کُشتنم به خطا جسته ست/
"بر پشت زین" نَنَهادم سر، اسفندیار نخواهم شد
"بر پشت زین" نَنَهادم سر، اسفندیار نخواهم شد
گفتم هر آنچه که بادا باد، گر اعتراض و اگر فریاد/
"تنها صداست که میماند"،من ماندگار نخواهم شد
"تنها صداست که میماند"،من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری، دستی به یال سمندم هست/
مشتاقِ تاختنم، گیرم، دیگر سوار نخواهم شد».
مشتاقِ تاختنم، گیرم، دیگر سوار نخواهم شد».