مقدمهٌ مترجم:
فرانسوا میتران ۲۶اکتبر۱۹۱۶ در ژارناک چشم به جهان گشود.
وی در حال به پایان بردن تحصیلات خود در رشته حقوق بود که در سال۱۹۳۸ به جنگ فراخوانده شد؛ اما دیری نگذشت که بهدنبال جراحت برداشتن
در این جنگ، توسط آلمانیها اسیر گردید… سه بار اقدام به فرار نمود که هر سه بار
با ناکامی مواجه گردید. ولی سرانجام در دسامبر۱۹۴۱، هنگام انتقال به یک اردوگاه آلمانی موفق شد از چنگ دشمن
بگریزد.
پیوستن به صفوف مقاومت بلافاصله در بازگشت به فرانسه و گذران زندگی در خفا تا
سال۱۹۴۳ بیگمان ازجمله عوامل مستقیم در گرایش وی به
سیاست و پرداختن بدان بودند.
مسئولیت میتران بهعنوان یکی از ارکان اصلی سازمانبخشی به جنبشهای مقاومت
اسرای جنگ و دغدغهخاطر وی برای متحد ساختن این جنبشها موجب شد در اوت۱۹۴۳ از طرف ژنرال دوگل به همکاری در زمینههای گوناگون تا استقرار
دولت موقت در پاریس دعوت شود. وی در نوامبر۱۹۴۶ نمایندهٌ
شهر «نیور» شد و در ده سال آغازین جمهوری چهارم مسئولیت چند وزارتخانه را به عهده
گرفت. هواداری پایمردانه از استعمارزدایی و حضور در ماورای بحار به نمایندگی از
جانب دولت فرانسه وی را مصمم ساخت به تنشهایی که انسجام این قلمروها را تهدید مینمود
پایان بخشیده و با سران کشورهای آفریقایی روابط شخصی و طویلالمدتی برقرار نماید.
میتران بهدنبال خلع سلطان مراکش از سلطنت در سال۱۹۵۳ از سمت خود در نقش نمایندگی در ماورای بحار استعفا داد و یکسال
بعدازآن وارد کابینهٌ مندس فرانس شد و وزارت کشور را عهدهدار گردید. سپس در
کابینهٌ گیموله (۱۹۵۶) به وزارت دادگستری
منصوب شد. از آن هنگام بهبعد از قبول هر نوع همکاری با آخرین کابینههای جمهوری
چهارم سرباز زد و در مقام مخالفت با سیاست فرانسه در الجزایر، زبان به نکوهش آن
سیاست گشود.
فرانسوا میتران در سال۱۹۵۸ به افشای
«کودتا»ای پرداخت که ژنرال دوگل را به قدرت رسانده بود، آنگاه در برابر نهادهای
جمهوری پنجم موضع اپوزیسیون را پیش گرفت. در این جمهوری بود که کرسی نمایندگی را
از دست داد، ولی چندی نگذشت که بعد از گذری کوتاه به مجلس سنا بار دیگر آن کرسی را
تصاحب نمود. میتران در سال۱۹۵۹ نیز
شهردار شاتو-شیتون شد. وی پس از کنارهگیری از ریاست کل شورای شهر نیز در سال۱۹۶۴، مدتی را در انزوا سپری نمود و منتظر فرصتی ماند تا بر صحنهٌ
سیاست ظاهر گردد. تجدیدنظر در قانون اساسی۱۹۶۲ و واگذاری
انتخابات ریاست جمهوری به آرای عمومی این فرصت را در اختیار وی قرار داد تا بهعنوان
تنها کاندیدای چپ در انتخابات۱۹۶۵ شرکت
جوید. این اقدام دوگل را با وضعیتی دشوار روبهرو نمود، بهنحویکه انتخابات به
دور دوم کشانده شد و فرانسوا میتران ۴۵درصد از
آرا را در این دور از آن خود ساخت.
تشکل گروههای چپ به هنگام انتخابات ریاست جمهوری۱۹۶۹ و بازسازی حزب سوسیالیست در سال۱۹۷۱ از عواملی بودند که باعث شدند فرانسوا میتران متفقالقول
کاندیدای چپ متحد اعلام گردد. اگرچه وی در این انتخابات شکست خورد ولی در عوض در
سال۱۹۸۱ و دیگربار ۱۹۸۸ بعد از دوگل، پمپیدو و ژیسکاردستن به ریاست جمهوری فرانسه
انتخاب شد و چهارده سال بر این کشور حکومت راند.
میتران چندروز قبل از مرگش درحالیکه با سرطان دستوپنجه نرم میکرد به دعوت
ایوموروزی مجری اخبار شبکه اول تلویزیون فرانسه برای انجام یک مصاحبه به این شبکه
دعوت شده بود. وی گفتوگویش را با این پرسش که کنایهای نیشدار به وضع جسمانی
میتران بود، به پایان رساند:
– آقای رئیسجمهور در مورد مرگ چگونه فکر میکنید؟
و میتران چون همیشه با درایت چنین پاسخ داد: مرگ نیز پدیدهای دلپذیر مانند
زندگی است. همه روزی خواهند مرد، حتی خود شما آقای موروزی.
و سرانجام میتران که دیگر توان مبارزه با بیماریاش را ازدستداده بود در
هشتم نوامبر ۱۹۹۶ چشم از جهان فروبست.
یادداشت ناشر
«خاطرات میتران» گفتوشنودی بین فرانسوا میتران و ژرژ مارک-بن آمو است که
توسط خود میتران نگاشته شده است …
عصر استالاگ، عصر فرارها
[در ابتدای کتاب، میتران خاطراتش را از زمانی که مجروح است و در منطقهٌ آلمانها
بهاشتباه وارد و دستگیر میشود، شروع میکند. بار اول قصد داشته با کمک یک پرستار
فرانسوی فرار کند اما قبل از زمان موعود، فرمان حرکت بهسوی آلمان را دریافت میکنند
و فرار او امکانپذیر نمیشود].
…بدینگونه بود که در سپتامبر۱۹۴۰ من و
همراهانم با واگنهای ویژهٌ چهارپایان بهسوی «زیگن هاین» استالاگ در نزدیکی
«کاسل» عزیمت کردیم.
اسرا بر این باور بودند که در آیندهای نهچندان دور آزاد خواهند شد و
اسارتشان بیش از سه ماه بهطول نخواهد انجامید. آلمانها که روانشناسان خوبی بودند
از این ذهنیت بهره وری کرده و آنان را از فکر فرار بازمیداشتند. در چنین شرایط
ذهنی روابط خود را با ما حفظ کرده و این باور را پرورش میدادند که قرارداد صلح بهزودی
امضا خواهد شد و همه به کانون خانوادگی خود بازخواهیم گشت؛ اما بههمان میزان که
امیدی به فردا نبود، از زندان امن نیز که برای اسرا پنج سال طول کشید، نشانهای
دیده نمیشد.
شرایط زندگی در استالاگ دشوار بود. سیهزار انسان رهاشده روی تپهای به نام
«هس» را در نظر مجسم کنید. اردوگاه به شهر مهاجران شباهت داشت. در آغاز باندبازی و
جرم و جنایت بر همهجا حاکم بود. غذا کم میخوردیم. آلمانها خشن نبودند، اما
قانونی داشتند که در آن از گذشت نشانی نبود. آنها به وقایع داخلزندان و قانون
تحمیلی باندهایجنایتکار توجهی نشان نمیدادند. نگهداری اشیای باارزش چون ساعت و
قلم پیروزی بزرگی محسوب میشد. توزیع غذا فقط یکبار در روز، در لگنهایی محتوی
سوپ جو یا عدس صورت میگرفت. در اینجا سرکردههای باند ابتدا سهم خود را میکشیدند
و باقیمانده را برای ما میگذاشتند. اعتراض بیفایده بود، چراکه در این صورت چاقوی
حرفهایهایی که بیمحابا آن را بهکار میگرفتند، در انتظارمان بود. سحرگاه
هرروز، پس از بیدار شدن در چادرهایمان با چند جسد روبهرو میشدیم. تا اینکه
سرانجام قانونی عادلانهتر به مورداجرا گذاشته شد. افرادی جسور از میان توده
برخاستند و با قیام کردن علیه قانون تحمیلی جنایتکاران و جلب رضایت اکثریت و حمایت
آنان، سازماندهی مستحکمی را شکل بخشیدند. خشونت ازمیان رفت، زورگویان به افرادی
حقیر، درمانده و منزوی تبدیل شدند و ازآنپس سهم خود را متواضعانه طلب میکردند.
قانون چاقو جای خود را به طرزی شگفتانگیز به قانون جدیدی داد که مبتنی بر توزیع
عادلانهی سهم و دقت در آن بود. من بارها در مورد این اکسیر اجتماعی که حداقل به
مدت سه ماه ما را در استالاگ از قانون جنگل به تمدن رساند از خود سؤال کردهام.
سؤال: رویارویی با این نوع اغتشاش و هرجومرج شما را که به خانوادهای مرفه
تعلق داشتید، دچار شوک نمیکرد؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: من قبل از جنگ دانشجو بودم و با دانشجویان زندگی میکردم.
زندگی در اردوگاه اولین تجربهٌ من از پیکاری اجتماعی بود. این تجربه به من فرصت
داد با افرادی که هیچ اطلاعاتی از آنان نداشتم آشنا شوم، از واکنشهای طبقهای که
برایم بیگانه بود، آگاه گردم و ناظر متلاشی شدن دنیای جوانی خود باشم. همزمان شکل
جدیدی از جامعه در برابر چشمان من جان میگرفت. در استالاگ، سلسلهمراتب مرسوم
زمان صلح بهسرعت چهره غاصب و ناهماهنگ خود را بهنمایش گذاشتند. آیا هنگامیکه
مدیران تصمیمگیرنده، استادان معتبر و بورژواهای بزرگ سرهایشان را در سطلهای
زباله فرومیبردند تا کاغذهای کثیفی را که اثری از مربا یا پنیر بر آنها مانده
بود لیس بزنند، جز این میتوانست باشد؟
ناگهان نظام اجتماعی قبل از جنگ از پاسخگویی به نیازها و هنجارهای مدرن
بازماند و بنابراین سلسلهمراتب نوینی بر مبنای فضیلتهای اخلاقی جایگزین گردید و
ازآنجاییکه این سلسلهمراتب سکان زندگی روزمرهٌ ما را در دست گرفته بود، ما نیز
بر آن شدیم با بهرهگیری ازاین فضیلتها به بررسی واقعیت بپردازیم. با منسوخ شدن
کلی ساختار قدیمی، ما لباس یکشکل به تن میکردیم، زمان کار یکسان داشتیم و بدون
ارجحیت داشتن بر دیگری به زندگی خود ادامه میدادیم. شبهنگام بهمحض بازگشت از
کار تا زمان خاموشی آتش و روشنایی، روی چوببستها مینشستیم و درحالیکه با دقت
به کشتن شپشهای رخنه کرده لای درزهای لباسمان میپرداختیم، بحث و گفتگو میکردیم…
از فرانسهای میگفتیم که بههنگام فاجعه ترکش کرده بودیم و نیز از فروریختن
ارزشها و نهادهای آن. جمهوری را در این مورد متهم نمیکردیم، بلکه سردمداران و
عملکردهای آن را مجرم میدانستیم. حکومت «ویشی» برایمان بیتفاوت بوده و با آنچه
در لندن میگذشت احساس بیگانگی میکردیم. به یک جامعهی آرمانی امید بسته بودیم…
در این دنیا خطری وجود داشت که چند تن از رفقای من به دام آن افتادند و از آن
رهایی نیافتند: آنها از پشت سیمهای خاردار دنیای ایدهآلی را به تخیل درمیآوردند
که در آن از جدال بر سر منافع نشانی نبود. برخی ازاین رفقا از عقیدهٌ خود عدول
نکردهاند. بعدها وقتی من به زندگی سیاسی قدم گذاشتم رفقای سوسیالیستی را دیدم که
چنین تفکری داشتند. آنها بهنحو شگفتانگیزی اصلاحناپذیر بودند. برای آینده
جامعهای میخواستند رها از ایراد و رها ازمناسبات نیروهای نظامیاش، جامعهای مصون
از جرائم، فسادها و جاهطلبیهای انسانهایی که آن را تشکیل میدهند. من تا این حد
پیش نمیرفتم اما رؤیای چنین جامعهای را درسر میپروراندم. تا حدودی با همین
ذهنیت بود که پس از فرار سال۱۹۴۲ را آغاز
نمودم…
سؤال: شما در ۲۴سالگی در شالا اسیر
شدید. در آن زمان چه چیزی فکر شما را به خود مشغول داشته بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: از همان روز نخست به فکر فرار بودم. در
لوتهویل سعی کرده بودم، فرار کنم. ولی بهسبب عزیمت غیرمترقبهمان به آلمان این
طرح به تعویق افتاده بود …
من ماجراجویی فردی و رمانتیسم را دوست میداشتم. از دست دادن آزادیم چون دردی
جسمانی آزارم میداد. بله، از درد جان به اندازهٌ درد جسم رنج میکشیدم. قبلاً در
جائی نوشتهام که انگیزهٌ فرار ناشی از شجاعت نبود. رفقایی را میشناختم که شهامت
نادری داشتند ولی هرگز به فرار نیندیشیدند. شجاعت یا در خون آدمی است یا که نه، و
در خون من بود. آیا نیاز به اسلحه در دست گرفتن در آن دخالت داشت یا جاهطلبی و
انتقام گرفتن از لطمات وارده بر فرانسه؟ در این تردیدی نبود…
من زاده نشده بودم تا که چون شهروند ملتی تحقیرشده زندگی کنم. تاریخ فرانسه
از آن من بود. من به قهرمانان، به فر و شکوه آرای استخراجشده از این تاریخ که
دنیا را شورانده بود علاقه داشتم و از کودکی بر این اعتقاد راسخ بودم که تداومبخش
آنها خواهم بود …
سؤال: شما پس از ۱۸ماه اسارت در استالاگ
سرانجام دسامبر۱۹۴۱ به فرانسه بازگشتید،
کشور خود را چگونه دیدید و احساستان چه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: فرانسهای که من دیدم، فرانسهای فاقد
ساختار بود. بینظمی و اغتشاش در تمام زمینهها بر آن حاکم بود و عملاً هیچ کاری
صورت نمیگرفت
…ازآنجاییکه ژارناک (زادگاه میتران) تحت اشغال آلمانیها بود، بنابراین نمیتوانستم
به آنجا بازگردم. از دید آلمانیها من قانونشکنی کرده بودم؛ بنابراین ازآنجاییکه
در جستوجوی مکانی برای استراحت کردن بودم بنا بر توصیهٌ برادرانم به سنتروپه
رفتم. آنجا دهکدهٌ کوچکی متشکل از نقاشان و ماهیگیران بود. من نزد خانوادهٌ دسپاس
که از دوستان پدر و مادربزرگم بودند، اقامت گزیدم. این خانواده بیشتر با پدربزرگم
در تجارت کنیاک شراکت داشتند …
من مثل همیشه در سنتروپه به نحو احسن استقبال و پذیرائی شدم. استراحت در آن
محیط گرم و صمیمی خستگی تلنبارشده در طی سالهای گذشته را از تنم زدود. تنها کاری
که میکردم، گردش در دهکده بود. بیستوپنج سال بیشتر نداشتم و هنوز نمیدانستم
برای آیندهام چگونه برنامهریزی کنم … پس از برگزاری جشنهای پایان سال در نخستین
روزهای سال۱۹۴۲ تصمیم گرفتم به دیدار
پدرم بروم… سرانجام پدرم را دیدم. پدرم به معنای واقعی وطنپرست بود و به دولت
ویشی اعتقاد داشت. از دیدگاه پدرم انقلاب ملی فاقد اعتبار و مفهومی راستین بود.
سیاست همکاری از تحملش خارج بود. او شخص فیلیپ پتن را که همچنان برایش فاتح وردن
باقی مانده بود، باور داشت. پدر من بهنوعی تصویرگر خردهبورژوازی آن عصر بود که
پتن را تنها ضامن ارزشهای اخلاقی و بقای ملی میدانست…
سؤال: اوایل سال۱۹۴۲ شما به ویشی رفتید،
چرا؟ چه کسی شما را به آنجا دعوت نمود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: ماندن در ژارناک و به همان دلایل در پاریس
دشوار بود. من در منطقه جنوب ماندم، چونکه شغلی نداشتم. ولی در ویشی دوستانی
بودند که پنج یا شش نفر آنها صاحبمقام بوده و با مقاماتی دیگر آشنایی داشتند.
این دوستان در این شهر کوچک که مرکز بحران فرانسه و محل استقرار ادارات عمومی گشته
بود، زندگی میکردند. آنها مرا به ویشی خوانده و قول دادند کاری برایم دستوپا
کنند. به همین خاطر رهسپار ویشی شدم… اولین کارم یافتن دوستانم بود… همهٌ ما
مشکلاتی مشابه داشتیم و ما در فقر دستوپا میزدیم، بههمین سبب همدیگر را در کافههای
محقر میدیدیم و در همین کافهها غذا میخوردیم. احساس حاشیهنشین بودن میکردیم و
بااینوجود خوش بودیم و از حال و هوای جوانی لذت میبردیم…
وضعیت بههمین منوال بود تا اینکه بهواسطه فرمانده فاوردوتیرن در یک سرویس
اداری شغلی موقت به من پیشنهاد شد…
سؤال: آیا شما در مرکز اسناد وابسته به لژیون فرانسوی مبارزان کار میکردهاید؟
بدین معنی که عضو لژیون بودهاید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: نه. در حقیقت فراریان و اسرایی که به
وطنشان بازگردانده شدند، بهویژه کسانی که من در ویشی میشناختم افراد جسوری بودند
که با لژیون و حق انحصاری که در نظر داشت به تحریک پتن بر مبارزان اعمال کند،
خصومت میورزید. ما فعالیت خود را با واکنش نشان دادن علیه لژیون آغاز نمودیم… من
هرگز به لژیون وابسته نبودم و با اولین رهبر آن، فرانسوا والانتین زمانی آشنا شدم
که از طرف دولت ویشی مورد بیمهری قرار گرفته بود.
سؤال: حتی در صورت عدم عضویت در لژیون، بعضی بر این باورند که شما به خاطر
اشتغال به کار در سرویس اداری مجبور شدید با نظام پیمان ببندید، آیا واقعیت دارد؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: نهتنها درست نیست بلکه احمقانه هم هست.
من به نظام ویشی تعلق نداشتم و فقط یک کارمند قراردادی بودم. نه کارمند رسمی. پس
دلیلی نداشت مانند افراد متعددی که با آن نظام کار میکردند و آنگاه در نظام
سختگیر و کامل گلیسم شغلی برای خود دستوپا نمودند، به پیمان تن دردهم …
بنابراین هرچقدر من ازنظر عقیدتی بیشتر شکل میگرفتم و با وقایع پیش از جنگ
بیشتر آشنا میشدم، بهتر به شالودهٌ فاشیسم و منشأ آن پی میبردم و با بیاعتمادی
بیشتر روشی را که فیلیپ پتن و متملقان او در راستای تضعیف و شکست جمهوری در پیشگرفته
بودند، نظاره میکردم …
در حقیقت اضمحلال جمهوری سوم بیش از آنکه مرا به طرفداری از جمهوری وادارد،
به شورش برمیانگیخت. من از آن جمهوری دل کنده بودم. ولی چگونه ممکن بود بهسوی
کمونیستی گام برداشت که توسط استالین از طریق تلویزیون هدایت میشد؟ چگونه امکان
داشت بهجانب SFIO (حزب سوسیالدمکرات فرانسه که بلوم بنیانگذارش
بود)، حزب بیبنیاد و منشعبشدهای گرایش پیدا کرد که بهرغم شخصیتی چون بلوم، در
سال۱۹۴۰ در کشتار مردم با جمهوری همدست بود؟ ازآنجا به
کدام سو باید میرفتیم؟ ویشی جز وانهادگی معنای دیگری نداشت و از لندن نیز آنچنانکه
باید نمیدانستیم. از دیدگاه من هیچکس حقوقبشر و مشروعیت را مصداق نمیبخشید.
پتن بهطور منظم، طبق قانون اساسی دهم ژوئیه ۱۹۴۰ توسط مجلس شورای ملی انتخابشده بود، ولی در یازدهم و دوازدهم
ژوئیه همان سال، تعهداتش در قبال آرایی که او را بهقدرت رسانده بود را، زیر پا
گذاشت و کودتایی واقعی را تدارک دید، بدون آنکه درصدد برآید تحت ظواهر درخشان و
فریبنده حقوقی نفرت از اصول جمهوری را کتمان کند. به اعتقاد من این مسآله باعث
گردید او مردی فاقد اخلاق تلقی شود. دوگل مشروعیتی را برمیانگیخت که از تداوم
غیرمادی ملتی که مأموریت داشت تجسمبخش آن باشد استخراجشده بود. حداقل وقایع بعدی
نشان دادند که حق با او بوده است. اگرچه اجتناب از شکست در سال۱۹۴۲ حرکتی شرافتمندانه بود، ولی حق حکومت کردن به فرانسه را به او
نمیداد. این محرومیت از حق، پسازآن همه افتخارات جمهوری سوم ناشی از شکست نهایی
دردناکی بود. ولی ازآنجاییکه تاریخ میبایست بازسازی میشد، نیازی به هیچ نوع
طرفداری آشکار از تجربیات قبلی نبود.
آیا من از غروری که در اثر رؤیاهای دوران اسارت در من مأوا گرفته و رشد کرده
بود سخن میگویم؟ بیدار کردن ملت فرانسه، آنهم نه از خارج بلکه از داخل و گریز از
گروههای نوپا جاهطلبی من محسوب میشد. شاید این مسأله بهنظر بسیاری فردی مینمود.
ولی نه سن و سال تحقق بخشیدن به چنین جاهطلبی را داشتم و نه قدرت آن را، من جز
آینده که جاهطلبیام را میساخت گذشته دیگری نداشتم. این افکار از من موجودی
غیرمتداول ساخته بود، ولی مرا به تبعیت از قانونی وامیداشت که خود را تسلیم آن
کرده بودم و آن این بود که هرگز روی هیچکس و هیچچیز جز تلاش واقعی خود حساب
نکنم. این شیوه اکثراً در گزینشها راهبر من بود. در جمهوری چهارم از
عضویت در احزاب بزرگ ابا ورزیدم، پست وزارت را بهدلیل عدم توافق در مورد استعمارگرایی
ترک گفتم و با حفظ ظاهر، از پیشنهاد ادگار فور مبنی بر همکاری با دولتی که جایگزین
دولت مندس فرانس شده بود سرباز زدم و با آگاهی کامل پیشنهاد بورگس مانوری، تداومبخش
سیاست الجزایری موله را رد کردم. من چند ماه قبل از سیزده مه و ورود دوگل، به
اپوزیسیون پیوستم. نمیتوانستم وابسته موجهای کوچک نظام حقیری شوم که مردانی ضعیف
رهبریاش را به عهده داشتند. من نسبت به یکایک آنها بیاعتنا شده بودم، چراکه چون
پرکاهی بیارزش نقش پنبه روی آب را پذیرفته و آن را ایفا میکردند…
من قبلاً در فرصتی خاطرنشان ساختم که دوگل تعدادی از مقامات عالیرتبه را چون
قشونی در شبکههای خود به کار گرفت و هیچکس نیز از این مسأله سخنی به میان
نیاورد، توجهی بدان ننمود و حتی از انتصاب این مقامات عالیرتبه در وزارتخانههای
او نارضایتی خود را ابراز ننمود. ازنظر من این تفاوت قائل شدن بیشتر جنبهٌ تملق و
چاپلوسی داشت.
سؤال: شما میگویید که در سال۱۹۴۲ جهت خود
را عوض نمودید. لغزش بهسوی نهضت مقاومت چگونه صورت گرفت؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: خوشحالم که واژه «لغزش» را به کار میبرید.
ولی من احساس نمیکردم که «دچار لغزش شدهام». من بین ماههای فوریه و مه ۱۹۴۲ به یک واقعیت سیاسی پی بردم که پیشتر هیچ ایدهای از آن
نداشتم. من جامعهای تحت مراقبت – جامعه زندانیان – را که اعضای آن شرایطی یکسان
داشتند را ترک کرده بودم. راحتتر بگویم، در شرایطی از استالاگ بیرون آمده بودم که
احساس سیاسی بودن نمیکردم، ولی سرشار از عشق به فرانسه بودم؛ بنابراین چه اتفاقی
باید رخ دهد تا که این حالت به یک مقاومت پویا که شایستگی به زبان آوردن باشد،
تبدیل شود. ابتدا، ضرورت «دفاع از خود» سپس «مقاومت کردن» در من نضج گرفت و این
قبل از نشست «مونمور» در ژوئن ۱۹۴۲ و خروج من
از کمیساریای امور اسرا که اشتباهاً آن را منشاء متعهد شدن میدانند، صورت گرفت.
من همراه با فراریانی عکسالعمل نشان دادم که همه حوایجی یکسان داشتیم. بیشک
وضعیت شخصی ما در فعالیتهایمان نقش داشت، ولی تصور از دست دادن وطن، یا بهدلیل
اعتقادی که از اول داشتیم و یا تجربهای که از این نظر بهدست آورده بودیم،
غیرقابلتحمل بود. ما فراریان با استفاده از تکنیکهایی که در اردوگاه فراگرفته
بودیم برای نجات خود به جعل اوراق مبادرت ورزیدیم، چراکه این تنها چاره برای دست
یافتن به منطقه تحت اشغال محسوب میشد. ما این شیوه را برای کسانی که در خدمتمان
بودند نیز به کار گرفتیم و برای آنان کارت شناسایی جعلی درست کردیم. تبحر ما در
این زمینه آنچنان زیاد بود که از همهجا به ما مراجعه میکردند. این حرکت هنوز
مقاومت نامیده نمیشد، ولی فعالیتمان بیش از بیش با فعالیت نهضت مقاومت آمیخته میشد.
سؤال: در چه تاریخی شما عملیات نخستین و آشکارتان در نهضت مقاومت را آغاز
کردید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: اگر جویای تاریخی دقیق هستید، میتوان به
نشست مونمور در ارتفاعات آلپ که از دوازدهم تا پانزدهم ژوئن – هنگام برگزاری جشنهای
پانتکوت- صورت گرفت، اشاره نمود؛ اما چنین چیزی نمیتواند صحت داشته باشد. البته،
رفقا که اکثراً فراریان جنگ بودند در آن شهر تجمع کردند تا مخالفت خود با ویشی را
ابراز نمایند، استراتژی جدیدی تدارک ببینند و سازمان گستردهتری ایجاد نمایند…
سؤال: شما در بازگشت از مونمور فعالیتهای مخفیانه یا آشکار خودتان را که
کمکرسانی به اسرای جنگ و فراریان بود از سر گرفتید…
پرزیدنت فرانسوا میتران: گروه اولیه ما از تابستان ۱۹۴۲ پرشور شد و عملکردش را توسعه بخشید، ما به رفقای زندانی خود کمک
میکردیم تا فرار کنند، این کار به وسیلهی ارسال بستههایی صورت میگرفت که در آنها
کارتهای شناسایی جعلی و نقشهٌ راههای فرار را پنهان کرده بودیم …
سؤال: در پایان نوامبر و اوایل دسامبر ۱۹۴۳ شما در همایش جدیدی در مونمور شرکت نمودید، جریان از چه قرار
بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: ما قصد داشتیم با توجه به تهاجم آلمانیها
به منطقهٌ جنوب، دست به یک سری عملیات مخفیانه بزنیم…
سؤال: شما در تاریخ ۱۶ ژوئن در
کمیساریای امور اسرا مشغول به کار شدید…
پرزیدنت فرانسوا میتران: من بهواسطه ژان آلبر روسل که در دفتر
طبقهبندی فراریان کار میکرد وارد کمیساریای اسرای جنگ شدم…
فضای حاکم در کمیساریا، فضایی مخالف با ویشی و ایدئولوژی همکاری بود. افرادی
که در آنجا کار میکردند، آمادگی داشتند تا به نهضت مقاومت بپیوندند. البته
درصورتیکه قبلاً ملحق نشده بودند. مثلاً برای خود من، بهدلیل نقلمکانهای
بسیار، تماس برقرار کردن با فراریانی که در مراکز اصلی شهرها سکونت داشتند، آسان
بود…
من در کمیساریا مسئولیت ارتباط برقرار کردن با مطبوعات را داشتم و همراه شخص
مسئول یک نشریه گزارشی ماهانه منتشر میکردم…
سؤال: ولی گسست واقعی شما با دنیای ویشی با رفتن پینو از کمیساریای امور اسرا
و گشوده شدن دری به روی عملیات مخفیانه آغاز شد…
پرزیدنت فرانسوا میتران: نه، من قبل از این ماجرا با دنیای ویشی
قطع رابطه کرده بودم … ما کارمندان کمیساریا، چه رسمی و چه غیررسمی، پس از قطعی
شدن برکناری پینو تصمیم گرفتیم همبستگی خود با وی را اعلام کنیم. ما دوست نداشتیم
عوامل و ابزار سیاستی باشیم که جانشین وی در اجرای آن درنگ به خرج نمیداد. این
مسأله بهانهای بهدست داد تا من و تعداد بیشماری از رفقا…از سمت خود استعفا دهیم
و کمیساریا را ترک نماییم…
از دست دادن موقعیت و هویت مرا وادار به زیستن در خفا نمود. بیستوشش سال
داشتم و تقریباً فاقد آنچه برای زندگی کردن ضروری بود. وقتی صحنههای زندگیام را
ازنظر میگذرانم، درمییابم که بینیازی هرگز اجازه نداد آزادیم را نفی نموده و یا
آن را از دست بدهم.
سؤال: وضعیت شبکه مقاومت شما بعد از ترک کمیساریا چگونه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: چندصد نفر در این شبکه کار میکردند. این
تعداد در اوت ۱۹۴۴ به هفت یا هشت هزار
نفر افزایش یافت… در آغاز، عضویت یکبهیک و بهطور مستقیم صورت میگرفت. ما در
پانزده شهر بزرگ و اکثر دپارتمانها رابط داشتیم. این تعداد، یعنی هشت هزار نفر
برای عملیات سال۱۹۴۴، رقم ناچیزی نبود…
سؤال: آیا هیچوقت سعی کردید دست به مبارزه مسلحانه بزنید؛ و آیا آن را ترجیح
میدادید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: هر یک از ما، در سطحی که بود، رعایت ادب
نسبت به نگهبان خود را فراموش کرده بود. بازگشت به فرانسه ما را بهضرورت عملیاتی
دستهجمعی آگاه نمود. برای این منظور باید از ترفندهای قدیمی بهره میگرفتیم. شرکت
در عملیات خرابکارانه و مبارزهجویانه بهخصوص در خطوط آهن – بسیاری از ما، ازجمله
ژاک پاریس که گستاختر از همه بود، چند بار در عملیات سقوط آزاد شرکت کردند –
تشکیل گردهمایی در تمام نقاط مملکت و ارتباط برقرار کردن با سازمانهای دیگر.
خلاصه کنم. مبارزه مسلحانهای را از سر گرفتن …
جنبش من نیازی به یدک کشیدن اسم یا عنوان خاصی نداشت. ما تعدادی فراری بودیم
که نه از رابطهها بهره میجستیم و نه از اعمالنفوذ کسی کمک میگرفتیم. نخستین
همراهان من افرادی عادی بودند…
سال۱۹۴۳ بیش از آنکه برای من
رنجآور باشد، سالی سرشار از شادی و خنده بود. رفاقت خوب، یک وجه هیجانانگیز و
قابلتحسین دارد. ما در بطن ماجراجوییها زندگی میکردیم… این وضعیت برای چنین سن
و سالی بسیار دلنشین است. ۱۹۴۳، سال شکلگیری
قطعی شبکهٌ ما بود. از یک سازماندهی بسیار درست و منسجم برخوردار بودیم. ما سعی
میکردیم از رخداد بدترین اتفاقات در این سال مرگبار برای نهضت مقاومت که با
دستگیری رهبران بزرگ آن توأم بود، جلوگیری بهعمل آوریم… ما درحالیکه از برابر
چشمان گشتاپو میگریختیم، شاهد از پا درآمدن چهرههایی از شبکههای دیگر بودیم.
رنجها و آلام ما بعداً در سال۱۹۴۴ آغاز شد.
زمانی که سلطهجویان آلمانی به جنبش ما ضربه وارد ساختند. آن هنگام بود که بسیاری
از ما دستگیر شدند و بسیاری دیگر به کام مرگ درافتادند.
سؤال: در سال۱۹۴۳، شما عامل شاهکاری
قهرمانانه در سالن واگرام بودید که خود حرکتی بیشتر علیه لاوال بود تا پتن…
پرزیدنت فرانسوا میتران: دهم ژوئیه ۱۹۴۳، آندره ماسون، کمیسر جدید امور اسرا که از طرف لاوال به این سمت
منصوب شده بود عملیات تبلیغاتی گستردهای تدارک دیده و بار دیگر اسرای جنگ و
مانورهای سیاسی آنان را مورد هدف قرار داد. هزاران نماینده از اقصی نقاط فرانسه به
محل برگزاری همایش آمدند. لاوال نیز حضور داشت. پلیس محله را محاصره کرده بود.
سالن واگرام مملو از جمعیت بود. سرویسهای انتظامی آمد وشدها را تحت نظر گرفته
بودند و شرکتکنندگان در مراسم را هنگام ورود به سالن کنترل میکردند. من با کارت
دعوت یکی از رفقا که بالای آن نوشتهشده بود «از طرف ماسون» خود را در سالن و در
میان جمعیت جای دادم. هنگامیکه ماسون رشته کلام را در دست گرفت، همه سراپا گوش
شده بودند و سالن در سکوت فرورفته بود. ولی وقتی او شروع به صحبت از «مبادله اسرا»
نمود، من کلامش را قطع کرده و فریاد زدم: «نه، فکر نکنید که اسرا با شما همگام
خواهند شد!» مأموران انتظامی بهطرف من هجوم آوردند، ولی من خود را در میان جمعیت
گم کردم. این دخالت نظم مجلس را به همریخت و ختم جلسه اعلام گردید. من نیز درحالیکه
رفقای حاضر در آنجا از پشت سر مراقبم بودند، موفق به فرار شدم …
در آن دوره، آلمانیها فعالانه در جستوجوی من و دوستانم بودند…من به لطف
دوستان و شجاعتشان نجات پیدا کردم… در سکوی راهآهن ازیکطرف گشتاپو و از طرف دیگر
چند تن از اعضای مقاومت ازجمله خانم پفیستر، همسر یکی از رهبران سازمان مقاومت
ارتش که بعداً تبعید شد- انتظار مرا میکشیدند، چراکه میخواستند از خطری که
تهدیدم میکرد، آگاهم کنند. آلمانیها در انتهای سکو ایستاده بودند و مسافرانی را
که از قطار پیاده میشدند، ازنظر میگذراندند. دوستان من با وانمود کردن اینکه
مسافر هستند سوار قطار میشوند و درنهایت خویشتنداری تمام واگنها را در جستوجوی
من زیر پا میگذارند. آنان نباید وقت را از دست میدادند. لحظهای که من میخواستم
از پلهها پائین بیایم، خانم پفیستر را شناختم. وی تظاهر به تنه زدن کرده، مرا به
داخل واگن هل داد و درحالیکه وقایع را برایم تعریف میکرد زیر لب گفت: «پیاده
نشوید، پیاده نشوید، گشتاپو اینجاست!» من تا کلرمونفران سفرم را ادامه دادم و…
چندی بعد نیز فرانسه را به مقصد لندن و آنگاه الجزایر ترک کردم.
سؤال: شما پس از اینکه ۲۶ فوریه ۱۹۴۴ از انگلستان برگشتید، به زندگی مخفیانه خود ادامه دادید و حتی
برای اینکه شناخته نشوید، سبیل گذاشتید…
پرزیدنت فرانسوا میتران: بلی این اولین و آخرین باری بود که در
زندگیام سبیل گذاشتم. تجربه رضایتبخشی نبود. چونکه شبیه رقاصهای آرژانتینی رقص
تانگو شده بودم. در لیبراسیون آن را تراشیدم…
سؤال: آیا بعدازاین بازگشت اسم مستعار مورلان را انتخاب کردید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: نه، قبل از عزیمت نیز، یعنی از ژانویه ۱۹۴۳ این اسم را به کار میبردم و از آن برای ارتباط برقرار کردن با
جنبشهای منطقه جنوب – لیبراسیون، پیکار، مبارزان مستقل… استفاده میکردم. مورلان
نام یک مترو بود…
در بازگشت تنها کار باقیمانده وحدت بخشیدن به جنبشهای اسرا بود که از قبل
هم موافقت خود را در الجزایر به دوگل اعلام کرده بودم.…
سؤال: روابط شما با شورای ملی مقاومت چگونه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: من دریکی از کمیسیونهای آن شورا به نام
کمیسیون اجتماعی به کار اشتغال داشتم… ما برای فرانسه بعد از جنگ طرحهایی را
تدارک میدیدیم.
سؤال: شما جزو شبکهای بودید که قبل از آزمایش، قتلی مرتکب نمیشد…
پرزیدنت فرانسوا میتران: قبل از آزمایش خیر، گاه به دلایل امنیتی
چنین میکردیم. اعدام رئیس گشتاپو در کلرمونفرآن، دوم دسامبر ۱۹۴۳ به همین دلیل صورت گرفت. وجود این عامل که بهخصوص جنبش ما را
مورد هدف قرار داده بود امنیت را از ما سلب نمود و مجبورمان کرد چنین عکسالعملی
نشان دهیم.
رئیس مبارزه علیه تروریسم در کلرمونفرآن، آلمانیها و دولت ویشی با اعضای
مقاومت بهعنوان تروریست برخورد میکردند. یک فرانسوی به نام هانری مورلن بود. وی
در لژیون فرانسیست (جنبش مارسل بوکار، یکی از رهبران فاشیست قبل از جنگ، هوادار
تندروی همکاری با آلمانیها که در لیبراسیون اعدام شد) فرمانده اعظم بود و بعداً
به خدمت گشتاپو درآمد. ژان مونیه، مأموریت اعدام مورلن را بهعهده گرفت و در
گاراژی واقع در کلرمونفرآن وی را از پا درآورد … مونیه بلافاصله به سبزهزارهای
ژارناک نزد پدر من رفت و پدر بیآنکه از وضعیت وی آگاه باشد و یا حتی سؤالی بکند،
پذیرایش گردید.
بعدازاین واقعه، مواردی پیش آمد که استثنائاً خود من خواستار اجرای اعدام
شدم، ولی سرنوشت قبل از من وارد عمل میشد. مورد ژرژ دوبرووسکی را برایتان تعریف
کنم. وی غنائم ناچیز جنگی ما را به غارت برد و فرار کرد. من با دوبرووسکی در اسارت
آشنا شده بودم. وی پس از آزاد شدن به جنبش ما پیوسته بود و با ما زندگی میکرد.
مردی جذاب و دقیق بود، به همین خاطر انحراف وی همهٌ ما را منقلب نمود. بدیهی است
که میبایستی او را اعدام میکردیم. ولی من انجام چنین کاری را به تعویق میانداختم.
تردیدی نداشتم که مرگ در پایان راه به انتظار اوست. بالاخره هم چنین شد و چندی
نگذشت هنگامیکه طبق دستور من میخواست مخفیانه از مرز اسپانیا گذشته و به الجزایر
برود توسط آلمانیها دستگیر شد و مورد بازجویی قرار گرفت. سرانجام هم بیآنکه کوچکترین
اطلاعاتی در اختیار آنان بگذارد، اعدام گردید.
سؤال: آیا از دیدگاه شما، مقاومت به منزله تعقیب و گریز و شب را تا صبح نخفتن
نبود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: مشکلات واقعی برای ما با موج دستگیریهای
مه- ژوئن۱۹۴۳ چهره نشان دادند. تا
آن زمان ما به نسبت در امان بودیم. شبکهای استوار، یکپارچه و بسیار منظم داشتیم.
ما قبلاً نیز در اردوگاهها با آلمانیها اصطکاک پیداکرده بودیم و با واکنشها و متدهایشان
آشنایی داشتیم. به همین سبب کمتر از بقیه از سرکوبگریهای سال۱۹۴۳ آسیب دیدیم. ولی اول ژوئن۱۹۴۴، یعنی پنج روز پیش از اعلام حرکت متفقین به نرماندی، ما چهارده
تن از رهبران خود را که در یک روز دستگیرشده بودند از دست دادیم. ما از آغاز این
سال هولناک در تنگنا قرار گرفتیم. من پس از بازگشت از الجزایر، از طریق لندن،
متوجه شدم که کنترل اوراق شناسایی در پایتخت، در خروجی متروها، در رستورانها و
خلاصه در همهجا افزایشیافته است.
سؤال: آیا در بازگشت از انگلستان بود که با دانیل گیز، همسرتان آشنا شدید؟
دیدارتان با وی چگونه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: من خواهر بزرگتر او کریستین را بهواسطهاتیین گاگنر که بعداً نماینده شهر ویلوریان شد … دیده بودم. هرروز بعد از اینکه
از سرکار برمیگشت طبق عادت همدیگر را میدیدیم. وی در مرکز سینمای فرانسه کار میکرد.
مودت عمیقی بین ما پیوند خورده بود. کریستین دختری جوان، مصمم و شجاع بود. او به
عضویت جنبش درنیامده بود، ولی برای ما حکم «صندوق پستی» را داشت. بدین معنی که ما
پیامهای خود را نزد وی میگذاشتیم و یا از او دریافت میکردیم. وی از من خواست
هنگام رفتن به دیژون نزد پدر و مادرش در کلونی بروم …
خانواده آنها بسیار دلچسب، بسیار وطنپرست و بینهایت لائیک بودند. جمهوریخواهانی
راسخ، چپگرا، حتی بسیار پیش از حد چپگرا. آنتوان، پدر دانیل، قبل از اینکه ناظم
دبیرستان شود تدریس میکرد. وی که از نامآوران «سربازان سوارهنظام جمهوری» بود،
به سبب امتناع از دادن لیست دانشآموزان یهودی دبیرستان خود از دریافت اعانه دولت
ویشی محروم و از سمت خود برکنار شده بود. خانه وی در کلونی به مخفیگاه گروه مقاومت
تبدیل شده بود …
سؤال: گفتهشده که فضای صمیمی و اجتماعی این خانواده نقش تعیینکنندهای در
سرنوشت شما داشته است؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: چنین چیزی اغراقآمیز است. من در محافلی
که از آغاز جنگ آمدوشد میکردم، چه در استالاگ و چه در جنبش مقاومت با افراد
متفاوتی آشنا شده بودم که هیچکدامشان به محیطی که من در آن بزرگ شده بودم، تعلق
نداشتند. بااینوجود، سلامت نفس، آشتیناپذیری راسخ و رفتار خانواده گیز مرا بهشدت
تحتتأثیر قرارداد. این خانواده از ارزشهای والای همان فرانسهای برخوردار بود که
فرانسه من بود.
[در ادامه توضیح میدهد که پس از بازگشت به پاریس در اواخر مه۱۹۴۴ گشتاپو برای دستگیری او مراجعه میکند ولی اشتباهاً دوستش را که
در خانه او بهسر میبرده با خود میبرند و او جان بهدر میبرد]
سؤال: شبکهٌ شما با موج دستگیریها تضعیف شد؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: بله، ضربه شدیدی به ما وارد شد… ولی
پیاده شدن قشون ۶ژوئن برای همه ما حکم
نجات را داشت…
سؤال: پس نقش جنبش شما در شورش پاریس چه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: من در ماه مه۱۹۴۴، توسط الکساندر پارودی، نماینده دوگل مطلع شدم که دوگل در نظر
دارد دبیرکلی امور اسرای جنگ، تبعیدیها و پناهندگان را بهمحض آزاد شدن پاریس به
من واگذار نماید. قرار بود این سازمان در پاریس دایر گردد…دوگل من را انتخاب کرد
ولی پارودی که علاقهٌ شدیدی به من داشت، وی را وادار به اخذ چنین تصمیمی کرده بود.
سؤال: شما با ۲۷ سال سن سمتی برابر با
معاونت وزارت داشتید عکسالعملتان چه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: در آن زمان هیچچیزی مرا به شگفتی وانمیداشت.
ولی این انتخاب شگفتزدهام نمود چراکه شکل روابطم با دوگل مانع میشد که چنین
انتخابی را پیشبینی کنم، خصوصیات اخلاقی دوگل با رفتارش هماهنگی داشت. از اعتماد
وی نسبت به خودم خشنود بودم. من از مشاغل جدید بدم نمیآمد و برای کار کردن و
مسئولیت پذیرفتن شوق بسیاری داشتم…
سؤال: آن موقع تصورش را میکردید که پس از جنگ به سیاست بپردازید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: اولین هدف، پیروزی در جنگ و زنده ماندن
بود. من حاضر بودم در صورت نیل به این هدف مبارزه سیاسی را دنبال نمایم. قبلاً ذکر
کردهام که به خود اجازه نمیدادم از کسی چیزی درخواست کنم. نیرویی به من میگفت
اینگونه باشم، نیرویی سازشناپذیر که آن را بدین شکل خلاصه میکنم: غرور، جاهطلبی،
صفاتی که هرکس بنابر سلیقه خود تعبیر میکند… من برای خوشایند دیگران به هیچ
تصمیمی تن در نمیدهم. از منزوی شدن واهمهای ندارم. این اندیشهها و واکنشها که
از سال۱۹۴۴ در من شکلگرفتهاند تا امروز مرا راهبری
نمودهاند. آنها نقش خود را در امتناعی که من از پیوستن «فرانسه آزاد» به لندن
نشان دادم، ایفا نمودهاند. دوست نداشتم در این مورد به من دستور بدهند. من خود میدانستم
چه باید بکنم…
نخستین دیدار با دوگل
…در ماه اوت ۱۹۴۴، در اردوگاه لونهویل
بود که شنیدم او تن به شکست نداده و از طریق بی.بی.سی از لندن پیام فرستاده است.
یکی از رفقا که بازیگر جوانی بود در مورد وی با من صحبت کرده بود. او میگفت:
«چقدر این نام برازنده تاریخ است!» بعدها در شالا همراه دیگر اسرا گاه از این صدا
که مردم را به تکاپو دعوت میکرد یاد مینمودیم. برای ما وجود یک ژنرال ناشناس و
عصیانگر در لندن که نامش در سرنوشت ملت فرانسه رقم خورده بود، کفایت میکرد.
هرگاه دوران تاریکی که دوگل بذر امید در دلها میافشاند را به یاد میآورم،
احساس میکنم که هرگز نه از گلیسم هواداری کردم و نه با آن «مخالفت» ورزیدم…
سؤال: دوگل چگونه رهبری بیچونوچرای مقاومت را در دست گرفت؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: وی مرد عمل بود. ما بیشازپیش به رادیو
بی.بی.سی گوش میسپردیم: سخنگوهای دوگل فقط به گفتههای وی استناد میکردند.
فراخوان ۱۸ژوئن اقدام بزرگی بود
و دوگل شخصیت بارزی که تااندازهای اسرارآمیز مینمود. قدرتی که وی در بطن مقاومت
به دست آورده بود از پدیدهای پیچیده و گسترده نشأت گرفته بود. جز او کسان دیگری
نیز توانستند به مقاومت داخلی وحدت بخشند. البته آنان تا زمانی که دوگل قدرتش را
بر مسند نشاند و مشروعیت مسلم خود را بهدست آورد، از تلاش بازنایستادند. این وحدت
هنوز در بازگشت من از اسارت تحقق نیافته بود.
در آلمان و در اردوگاه اسرا از دوگل چندان صحبت نمیشد. از دیدگاه ما، دوگل و
پتن مبین دو سیاست متضاد نبودند. همهٌ رفقا، خوشحالیشان بابت داشتن یک دوگل و یک
پتن را ابراز مینمودند. هریک به شیوه خاص خود به فرانسه خدمت میکرد. من نیز در
این اشتباه سهیم بودم. قلب من با توجه به بیستوپنج سال سنی که داشتم بیشتر بهجانب
مرد عصیانگر لندن کشیده میشد، ولی اگرچه انقلاب ملی را نفی میکردم، نسبت به پتن
واکنش احترامآمیزی داشتم که کمی بیشتر از فرهنگ تاریخیام بود.
سؤال: طبق گفته شما، مردم بین دوگل و پتن تمایزی قائل نمیشدند. شاید بدین
دلیل بود که همدیگر را از دیرباز میشناختند. نظرتان در مورد روابط آن دو چیست؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: دوگل پس از فارغالتحصیل شدن در سنسیر Saint
cyr در سال۱۹۱۲، محبوب مردم آراس
گردید و به شخصیت ژنرال فیلیپ پتن علاقهمند شد. پس از ترک مخاصمه در سال۱۹۱۸، این دو شخصیت مجدداً همدیگر را ملاقات کردند. پیشینه دوگل، این
فرمانده جوان موردتوجه پتن قرار گرفت و پسازاین که اجازه داد وی چند کنفرانس که
مناسبتی با مکتب جنگ نداشت برگزار کند، به کابینه خود دعوتش نمود. این توجه بدین
دلیل بود که دوگل، در نگارش چند کتاب پتن را یاری کرده بود و حتی بهرغم تمایل
قلبی برای وی خطابهای نوشته بود که میبایست پتن در ضیافت فرهنگستان فرانسه ایراد
مینمود. این خطابه میبایستی باظرافت نوشته میشد، چراکه قرار بود مارشال از سلف
خود، فوش که بههیچوجه موردعلاقهاش نبود، تجلیل به عمل آورد. این است سرنوشت
مشترک بسیاری از افراد که در محیطی چون فرهنگستان بهسرعت طرح برادری و دوستی میریزند.
[وی سپس از اولین ملاقاتش با دوگل صحبت میکند]:
دوگل در یک مبل نشسته بود و با دیدن من از جا برخاست و بدون هیچ تکلفی در
کمال سادگی و مهربانی به استقبالم آمد…ما باهم در مورد اسرای جنگ صحبت کردیم. دوگل
برای ترویج شعار در داخل اردوگاهها و عملیات فراریان در فرانسه اهمیت بسیاری قائل
بود…
[دوگل در نظر داشته که خواهرزادهاش را در رأس نهضت اسرا بگذارد که میتران
مخالفت میکند ولی دوگل پافشاری میکند]
بعدها اغلب از خود سؤال میکردم به چه دلیل دوگل در تحمیل کردن شخصی که
آشکارا از تقبل چنین نقش حساسی ناتوان بود، پافشاری میکرد. تنها یک پاسخ ممکن مینمود:
وی میخواست بر همهچیز کنترل داشته باشد و مقاومت داخلی را تحت تسلط خود درآورد.
از طرفی هم احساس میکردم که او اسرای جنگ را دوست ندارد؛ زیرا تصور میکند آنان
در مبارزه قصور کرده و قبل از پایان گرفتن جنگ صحنه را ترک کردهاند. مدتی بعد،
هنگامیکه دریافتم خود دوگل نیز در خلال جنگ۱۹۱۴-۱۹۱۸ به دست آلمانیها اسیر شده بود، نظرم نسبت به وی عوض شد.
سؤال: اگر دوگل، در صورت متحدشدن با وی، قول فرماندهی مهمی را به شما میداد،
در روابطتان با وی تغییری حاصل میشد؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: اگر مطیعتر بودم… اگر تلاشی سوای آنچه
انجام میدادم را ضروری میدانستم و اگر دوگل سعی میکرد بهعوض محدود کردن مقاومت
داخلی در شبکه خود، برای آن احترام بیشتری قائل میشد، شاید…
بااینوجود، این دیدار آنگونه که گزارششده چندان هم بد نبود. من شجاعت و
درایت رهبر فرانسه آزاد را عمیقاً تحسین میکردم، اگرچه قبل از مبارزه باسیاستش به
شیوههای وی معترض بودم. دوگل دورانی بحرانی را طی کرد. سرسختی وی در عدم تمکین از
اقدام چرچیل و روزولت و حفظ حقوق فرانسه برای من الگوی یک ثبات سیاسی باقیمانده،
دوگل در آن زمان بزرگترین الگوی سیاسی بود.
سؤال: چرا مایل نبودید در الجزایر و یا لندن وظایفی را به عهده بگیرید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: چونکه میخواستم به وطنم برگردم و
عزیزانم را ببینم! من دائماً به مخاطبانم میگفتم: «آنجا منتظر من هستند».
سؤال: دوگل پیشنهاد کرد که در الجزایر بمانید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: همکاران دوگل از قبل مرا از ورودم به
مجلس شوراها آگاه کرده بودند. این پیشنهادی افتخارآمیز بود ولی من طرحهای دیگری
در سر داشتم که فقط در یک کلمه خلاصه میکنم: بازگشت. در ضمن من نگران یکی از
تاکتیکهای دوگل بودم. نگران از اینکه بخواهد رهبران مقاومت داخلی را پاکسازی
کرده و با تفویض عناوین افتخاری، آنان را به الجزایر و لندن وابسته نماید. از این
نمونهها فراوان بود… قدرت گلیسم کارآیی کاملی داشت و استعدادهای مخالفین را خنثی
میکرد…
سؤال: چگونه موفق شدید الجزایر را ترک کنید و به فرانسه تحت اشغال ملحق شوید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: با سرسختی نشان دادن. هیچ اقدامی به
نتیجه نمیرسید و هر دری به رویم بسته میشد…
سؤال: نقش شما در وقایع (۱۹۴۴-۱۹۴۱) چه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: از آنجائی که گلیست نبودم، سالهای متمادی
چنین وانمود شد که من یک مبارز فاقد عقل و درایت هستم. بااینوجود من از این بابت
کینهای به دل نگرفتم.
سؤال: با توجه به شکاف بین مقاومت داخلی و خارجی، چه تعریفی برای هرکدام
دارید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: اگرچه تکرار مکررات است ولی بازهم میگویم
که مقاومت خارجی نهتنها اقدامی نظامی و سیاسی از نوع کلاسیک محسوب میشد، بلکه
قصد داشت قدرت را نیز در دست بگیرد. خلاصه اینکه متناسب با روحیه دوگل بود.
و اما مقاومت داخلی که از درون خود ملت برخاسته و با رنجها و جانسپاریهایش
زندگی کرده بود، صدای همان ملت بود که در نظر داشت فرانسهای نوین بر مبنای اصل
دموکراسی کاملاً مدرن بنا نهد. طرح شورای ملی مقاومت، منشأ تمام قوانین قابلتوجه
در راستای تحقق بخشیدن به آزادی و نیز پیشنویس قانون اساسی ۱۹۴۶ بوده است که هنوز هم در عصر ما تعیینکننده ضوابط و قوانین است.
سؤال: شما بعد از اینکه سفر طولانیتان به لندن، مراکش، الجزایر و ادیمبورگ
و بازهم لندن را به انجام میرسانید، با کشتی و از طریق دریای مانش به پاریس بازمیگردید…
پرزیدنت فرانسوا میتران: در تاریخ ۲۸فوریه۱۹۴۴ به مقصد پاریس از
لندن حرکت کردم.…موقعیکه به پاریس رسیدیم و قطار در ایستگاه مونپارناس ایستاد، من
خارج شدم و هنوز به خروجی مترو نرسیده بودم که عوامل پلیس که مأمور کنترل بازار
سیاه بودند، مرا متوقف ساختند: «کنترل اقتصادی! آنچه را که در چمدان دارید نشان
دهید!» من چمدان را بهطرف آنان هل دادم و به امید پیدا کردن مفری احتمالی به چپ و
راست نظری افکندم. محتویات چمدان شامل یکبارانی بود که از لندن خریده بودم، یک
رولور که همیشه هنگام عزیمت به پاریس در اختیار ما میگذاشتند و بستهای محتوی چند
حبه سیانور. یک چمدان که همه محتویاتش قاچاق محسوب میشد! آنها چمدان را زیرورو
کردند و پس از اینکه بارانی را برداشتند، چشمشان به رولور افتاد. چهکار باید میکردم؟
بار دیگر به اطراف خود نگاهی انداختم. آماده فرار بودم که ناگهان چمدان را به من
بازگرداندند و به ادای این جمله اکتفا نمودند:
«کره و تخممرغ ندارید؟ کنترل آذوقه تمام شد، تشریف ببرید!»
در پاریس به دوستان خود که تصمیم گرفته بودند به جنبشی که دایر کرده بودم
استحکام بخشند، ملحق شدم.
سؤال: نقل است که در دومین دیدارتان با دوگل، شما زندگی وی را نجات دادید …
پرزیدنت فرانسوا میتران: این واقعه روز ۲۶اوت، پس از اختتام مراسم رژه و آرامش موقت پاریسیها اتفاق
افتاد. ما به یکی از سالنهای شهرداری رفته بودیم. قرار بود دوگل در آنجا خطابهای
ایراد نماید. به همین سبب روی هره پنجرهای قرار گرفت، آنجا بالکن نداشت و همانگونه
که سرگرم سخنرانی بود ناگهان به عقب برگشت و فریاد زد: «هل ندهید، هل ندهید، خدای
من!» نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد که بلافاصله من و پییر شوینیه وی را از
پاهایش گرفتیم و مانع از سقوطش شدیم. فکر میکنم که خودش متوجه این مسأله نشد.
سؤال: اول دسامبر۱۹۴۴ … شما از دبیرکلی کناره
گرفتید، آیا از این بابت دلگیر بودید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: نه…او به من یک پیشنهاد کرد که آن را
نپذیرفتم. من ۲۷ سال داشتم و جاهطلبیام
اجازه نمیداد کارمند دولت شوم… دوست داشتم برای زندگی سیاسیام، آنگونه که طالبش
بودم، تصمیم بگیرم…
دوگل که از قوه تشخیصی شگفتانگیز و قدرت ذاتی و بینظیری برخوردار بود، بعد
از چهار سال حکومت دوست داشت همچنان بر سر قدرت بماند. ما در بطن تاریخ قرارگرفته
بودیم، با آن زندگی میکردیم و آن را میساختیم. از این نظر وی را درک میکردم و
قبلاً هم گفتهام، برای اشخاصی که میتوانند اینگونه حکومت کنند تا چه حد تحسین
قائلم. ولی ازنظر سیاسی ملحق شدن به وی در من وسوسه نیافرید. اصلاً. میتوانستم
چنین کنم، ولی تمایلی نداشتم.
بخش عظیمی از رفقای من که در نهضت مقاومت بودند به دوگل پیوستند. من در این
نهضت روی این دوستان حساب میکردم. ولی رفتار نظامی و لحن دوگل خوشایند من نبود.
من بوی ماجراجویی شخصی را احساس میکردم و گرایش و نیاز دوگل به قدرت به نظرم
بدیهی مینمود؛ بنابراین بعد از انجام گرفتن نخستین مأموریتم که البته به نحو احسن
انجام پذیرفت، ضرورتی در ادامه همکاری ندیدم، چراکه از پیامد آن بیمناک بودم.
سؤال: به نظرتان وی شخص نامطبوعی بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: من این واژه را هرگز بهکار نخواهم برد.
مطبوع بودن یا نامطبوع بودن وی قابلتشخیص نبود. شخصیت وی نهتنها مرا حیرتزده میکرد،
بلکه باعث میشد به سبب نامعمول بودن به آن ارج بنهم. دوگل علاوه بر مستبد بودن
رفتار یک دیپلمات و بزرگمنش را نیز داشت. اشراف او بر مسائل و درایتش مرا مجذوب
میکرد، ولی به فرانسه به چشم یک شیء نگاه میکرد و خود را مالک آن میدانست. این
مرا دچار تردید نمود. قدرت آنچنان با جسم و جان دوگل یکی شده بود که فضایی برای
بیداری دموکراسی باقی نمیماند. مسئولیت این بیداری به عهده وی بود، ولی جدل در
مورد آرای خود را نمیتوانست تحمل کند. در دورهای که وی نقطه آغازی بر آن نهاد و
شاهکارش محسوب میشد، هیچکس جز خودش را درخور نمیدانست…
سؤال: آیا دوگل در اواخر آوریل۱۹۴۵ بار دیگر
شما را به همکاری دعوت نمود و مأمور گشودن اردوگاه داخو کرد…
پرزیدنت فرانسوا میتران: بله، گروههای متفقین اردوگاههای کار
اجباری را یکبهیک آزاد میکردند. دوگل مایل بود در کنار لویس ژنرال آمریکایی یک
فرانسوی نیز حضور داشته باشد. لویس از طرف کشور خود مأموریت داشت در گشودن اردوگاهها
شرکت نموده و کنترل آنها را در دست بگیرد؛ بنابراین قرعه به نام من افتاد و آن
شخص فرانسوی من بودم. در همان روز، یعنی ۲۹ آوریل ۱۹۴۵ من و آمریکاییها دو اردوگاه لاندزبرگ و داخو را به تصرف
درآوردیم. قبلاً هم این ماجرا را نقل کرده و در موردش نوشتهام: آنچه ما به چشم
دیدیم بینهایت باورنکردنی و حزنانگیز بود. بدتر از آن ممکن نبود. آن روز، روز
دیوانهکنندهای بود.
حتی یک نفر هم در اردوگاه لاندزبرگ زنده نمانده بود. ما با هزاران جسد سوخته
شده در اثر آتشبار مواجه شدیم و نیز با جسدهای فراوانی شاید هشت تا ده هزار -که سه
تا سه تا رویهم قرار گرفته بودند و بهردیف در گودال افکنده شده بودند. چهرهها
دیگر با خاک یکی شده بودند.
تنها چیزی که در اردوگاه داخو چهره نشان میداد، مرگ بود، بیشماری به دار
آویخته شده بودند، بیشماری با گاز و یا در کورههای آتش سوزانده شده بودند و بیشماری
نیز به دست جوخههای آتش سپرده شده بودند. اپیدمی تیفوس بهجان بازماندهها افتاده
بود. من در اعدام سربازان آلمانی که پس از ورود آمریکاییها دستگیر شده بودند،
شرکت کردم. با شلیک هر گلوله فریاد شادی تبعیدیهایی که همزمان کلاه پشمیشان را
به هوا پرتاب میکردند، شنیده میشد. من دو سرباز جوان آلمانی را دیدم که
ازپادرآمده و در گودال افتاده بودند. نزدیک رفتم. هنوز زنده بودند، ناله میکردند
و در همان لحظه جایی در آلمان، یک نفر که عزیزی در جنگ داشت، به دعا نشسته بود و
از خدا میخواست که عزیزش را بهسلامت بازگرداند. این درد بیتردید در برابر رنج
جانکاهی که تبعیدیها تحمل کرده بودند، ناچیز مینمود. بااینوجود نمیتوانستم خود
را از فکر کردن به آن بازدارم…
سؤال: نظرتان در مورد مالرو بهعنوان مرد سیاست چیست و از گلیست بودن او چه
برداشتی دارید؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: تعهد وی در کنار دوگل بیشتر جنبه شخصی
داشت تا سیاسی. جنگ اسپانیا از وی یک مرد افسانهای ساخت. مالرو در سال۱۹۳۶ نویسندهای جوان و بهویژه رمانتیک و چپگرا بود که بلافاصله به
راست گرایش پیدا کرد و همینکه از پیروزی آتی خود اطمینان حاصل نمود به دوگل ملحق
گردید… ولی مالرو یک گلیست سنتی نبود. دیدار وی با دوگل در زمان لیبراسیون و کمی
بعدازآن با پیوستن به نهضت مقاومت صورت گرفته بود…
سؤال: با کنارهگیری دوگل از جمهوری چهارم، شما از راه میرسید، بااینوجود
وی تا پایان این رژیم همهجا حضور دارد؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: درست است. وی بعد از آنکه بهرغم میل
باطنیاش در سال۱۹۴۶ کناره گرفت، در سال۱۹۴۷ دست به ماجراجویی شگفتانگیزی زد و حزب اجتماع برای فرانسه RPF را
علم کرد… کافی بود مشاهده کنید چه افرادی در این حزب عضویت داشتند. همهٌ آنان به
بدترین حزب راستگرا تعلق داشتند: حزب راستگرایی حقیر، انتقامجو و نفرتانگیز…
سؤال: ۲۸ژانویه۱۹۴۷ شما به وزارت مبارزان قدیمی منصوب شدید و از سال۱۹۴۷ تا۱۹۵۸ یازده مرتبه به مقام
وزارت رسیدید. این جایگزینیهای پیدرپی چه معنایی برای شما داشت و احساستان نسبت
به جمهوری چه بود؟
پرزیدنت فرانسوا میتران: احساس ناآرامی میکردم. فراموش نکنید که
من علیه قانون اساسی۱۹۴۶ رأی داده بودم. من در
این قانون رسمیت یافتن یک هرجومرج را مشاهده میکردم؛ و این چیزی است که سالها
بعد به وقوع پیوست و بر آنچه من احساس کرده بودم، صحه گذاشت…
من از زمان ایراد خطابهام در اول ژوئن۱۹۵۸ در مجلس شورای ملی از دیدگاه رژیم جدید (که همه فراموش میکنند
تا چه حد در آغاز زمامداریاش خشن و مستبد بود) چهرهای شده بودم که میبایست
نابود میشد. چراکه در آن خطابه به نفی قدرتهای مطلق دوگل پرداخته بودم. اینچنین
بود که میتران الگوی فرصتطلبان شناخته شد، همکار اجباری دولتهای روی کار آمده
نامیده شد و به مدت ۲۴سال در موضع اپوزیسیون
باقی ماند. من در این سالها با طیب خاطر نقش مخالف را ارائه دادم. در این ۲۴سال نه از دور و نه از نزدیک با هیچکس حشرونشر نداشتم. هرگز در
خلال این مدت تسلیم محافل دولتی نشدم. به وزارت تن درندادم و به اطاعت از رژیمی که
با آن مبارزه میکردم، درنیامدم. این نحوه مبارزه خالی از حسن نبود: مرا از پارهای
مراسم کسالتآور معاف میکرد؛ و البته معایبی نیز داشت: فقدان یا کاهش اعتبارات
شهر نیور، نظارت دائمی پلیس و عدم دستیابی به رادیو و تلویزیون. مبارزه با دوگل در
آن دوره به نتیجه نمیرسید!…
تمام
----------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------
----------------------------------------------------
---------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------
----------------------------------------------------