روز دوم عملیات فروغ جاویدان بود. تیپهای جلودار ستون درگیر بازکردن مسیر بهسمت
کرمانشاه بودند و تیپ ما به فرماندهی فرمانده سیاوش(برادر مجاهد محمد حیاتی) در
محلی قبل از دشت حسنآباد اردوگاه زده بود و منتظر بودیم. صبح بود، در افق حضور ۲بالگرد نیروی دشمن را دیدیم که بیدرنگ به سمت آنها با تیربار
شلیک کردیم که به سرعت دور شدند کمی بعد صدایی بلند شد: «مزدور گرفتیم مزدور
گرفتیم». تیربار را به توپچی سپردم و کلاشینکفم را برداشتم از تانک پایین پریدم و
بهسمت صدا رفتم.
با صحنه جالبی روبهرو شدم. ۶ یا ۷مزدور رژیم آخوندی که در محاصره مجاهدین خلعسلاح شده بودند. با
لباسهایی ترکیب شده از لباسهای نظامی و شخصی.
فرماندهشان با دیدن من به سمتم آمد، برگهای که دستش بود را نشان داد
که «چرا مرا دستگیر کردید من از فرمانده حکم دارم که بیایم مهمات ببرم و نوشته که
همه نیروهای محلی باید با من همکاری کنند تا این مهمات را به برادران درگیر
برسانم، منافقین حمله کردهاند، همه درگیرند. من خودم نظامی هستم به قوانین مشرفم
معطل کردن من جرم محسوب میشود». نامه را خواندم درست میگفت، بقیه نفراتش مبهوت
مانده بودند، نمیتوانستند تحلیلی از صحنه داشته باشند که چگونه در عمق ۱۰۰کیلومتری جبهه جنگ اسیر شدهاند، اسیر نفراتی که به زبان فارسی
صحبت میکنند.
خندهام گرفته بود کاغذ را بهدست رزمنده دیگر تیپمان محمدرضا که از انجمن
آمریکا به ارتش آزادیبخش آمده بود دادم، گفتم «خب راست میگه از بالا حکم داره چرا
دستگیرش کردین چرا همکاری نمیکنید»؟! محمدرضا کاغذ را خواند آن را پارهپاره کرد
و خردههای آن را بهصورت فرمانده مزدوران زد و گفت: «ببین ما منافقین نیستیم ما
همان مجاهدینیم برای آزادی مردم ایران آمدهایم و الآن هم اسیر ما هستی فهمیدی»؟
مزدور دیگر ساکت شد و گمانهایش به یقین تبدیل شده بود.
گفتم: «نظامی هستی علم و علوم نظامی داری، پس حتماً میدانی که نیروی در حال
پیشروی با اسیر چکار باید بکند»؟ زبانش بند آمده بود، محکم تکرار کردم: «نیروی
رزمی در حال پیشروی اسیر را چکار میکند جواب بده»! بقیه یکانش همه با ترس به او
نگاه میکردند که چه جواب میدهد زیر لب گفت: «اعدام میکند». مزدوران که معمولاً
در سرکوب مردم بیسلاح خیلی های و هوی دارند در مواجهه با مجاهد آماده و مسلح
بلافاصله به عجز و التماس میافتند، اما این بار خلاف معمول هیچکدام کلمهای نمیگفتند.
بهکلی شوکه شده بودند و فقط نگاه میکردند که سرنوشتشان چه میشود.
در این لحظه بود که فرمانده سیاوش که خبر را شنیده بود خودش را به ما رساند.
با خونسردی پرسید: «بچهها چه خبر شده دارید چکار میکنید»؟ گزارش مختصری دادم او
سراغ فرمانده مزدوران رفت گفت: «شماها را کاری نداریم بروید دنبال کارتان ولی از
این به بعد با شرافت زندگی کنید». بعد رو به من کرد و گفت که همه آنها را آزاد
کنید. نفرات آزاد شده یکییکی دور شدند. فرماندهشان که
یادم هست قد بلندی داشت با کت مشکی و شلوار نظامی چند قدم رفت و ایستاد. به او
گفتم برو! فرمانده سیاوش گفت که آزادی برو. چند قدم رفت دوباره ایستاد. فکر کردم
شاید میترسد که حین رفتن از پشت به او شلیک کنم و آزادشدن خودش را باور ندارد.
گفتم برو آزادی اسیر ما نیستی برو. دیدم شانههایش میلرزد و قدمی برنمیدارد.
برگشت سرش بزیر بود به سختی گفت: «من اسیر انسانیت شما شدم و نمیروم» و با صدای
بلند به گریه افتاد. محمدرضا رفت او را در بغل نگهداشت تا آرام شود.
او ایستاد و قرار شد که ما را به محل مهماتی که ابتدا میخواست برای کشتن ما
ببرد راهنمایی کند تا در صورت ضرورت استفاده کنیم.
جمال، رزمنده ارتش آزادیبخش
۱۲ مرداد ۹۷