۲۸ فروردین ۱۴۰۰
مقدمه
رژیم ضد بشری آخوندی در چند دهه گذشته در رویارویی با مردم و مقاومت ایران از هیچ جنایتی فروگذار نکرده و هر ابزاری را که میتوانسته برای ضربه زدن به شورای ملی مقاومت و سازمان مجاهدین خلق ایران به مثابه تنها تهدید موجودیتش به خدمت گرفته است. از صدور فتواهای جنایتکارانه تا وحشیانهترین شکنجهها و اعدامهای دسته جمعی و قتل عام زندانیان سیاسی و عملیات تروریستی و جاسوسی و کارزار بلاوقفه شیطان سازی. یکی از طرحهایی که همواره در دستور کار رژیم بوده تلاش برای نفوذ به درون صفوف مجاهدین ومقاومت بوده است. نفوذ در سازمانهای انقلابی امر سابقه داری است و در زمان شاه نیز ما آنرا تجربه کردهایم اما این امر که با بود و نبود رژیم گره خورده در حاکمیت فاشیزم دینی ابعاد بسیار پیچیدهتر و گستردهتری به خود گرفته است.
وزارات اطلاعات و اطلاعات سپاه پاسداران در سالهای گذشته تلاش زیادی برای
نفوذ در ارتش آزادیبخش و صفوف مجاهدین داشتند و مزدوران زیادی را در همین راستا روانه
عراق کردند. سرویس های اطلاعاتی رژیم که میدانستند عوامل نفوذیشان قادر به بالا آمدن
در سلسه مراتب مجاهدین نیستند، به آنها رهنمود میدادند که در اولین فرصت در هر ماموریتی
که امکانش هست، همراهانتان را به رگبار ببندید و خودتان را به داخل ایران برسانید.
شماری از مجاهدان و رزمندگان ارتش آزادیبخش از این طریق به شهادت رسیدند. کتاب «کارتهای
سوخته وزارت اطلاعات آخوندی-گزارش مدیریت ضد اطلاعات ارتش آزادیبخش در باره کشف و
خنثی کردن طرحهای نفوذ وزارت اطلاعات» که در مرداد ۱۳۸۱ همراه با اسامی و اسناد و دستخطها در ۳۰۰ صفحه منتشر شده است، نمونه بسیار گویا و مستندی در این خصوص است.
از این پیشتر نیز در اسفند ۱۳۷۶ مدیریت ضداطلاعات
ارتش آزادیبخش کتاب «شکست یک توطئه-در باره کشف و خنثی کردن طرحهای نفوذ وزارت اطلاعات
رژیم» را منتشر کرده بود که نقشه و کروکی خانههای امن مزدوران نفوذی را هم در تهران
برملا میکرد.
یک رهنمود دیگر دستگاههای اطلاعاتی رژیم به نفوذی هایش این بود که اگر نتوانستید
مجاهدین را به قتل برسانید، بعد از مدتی از صفوف مجاهدین خارج شده و تحت عنوان” ناراضی“
و یا ”عضو سابق مجاهدین“ به ”افشاگری“ علیه مجاهدین بپردازید (نمونه مزدور جمشید
تفرشی در کتاب طرحها و توطئهها علیه مجاهدین-تاریخ انتشار زمستان ۱۳۷۹).
هم ساواک و هم اطلاعات آخوندی بسیاری از کاندیداهای خود را برای نفوذ در درون
گروههای مخالف از میان زندانیانی انتخاب میکردند که در هم شکسته بودند و با بازجویان
و شکنجه گران همکاری میکردند. همچنین ساواک و اطلاعات آخوندها بسیاری اوقات ماموران
ناشناخته خود را با صحنهسازی تحت عنوان مخالف زندانی میکردند و پس از پایان
محکومیت نمایشی و آزادی، آنها را به صفوف مخالفان نفوذ میدادند.
برخی از نمونه های نفوذ چه در زمان شاه و چه در زمان آخوندها نمونه های
پیچیده و طولانی مدت بوده که عامل نفوذی خدمات شایان توجهی به دشمن کرده است.
مسعود بطحایی یکی از این نمونهها در زمان شاه است که ظاهراً یک زندانی خوش نام و
مقاوم و مورد اعتماد همه زندانیان بود اما بعد از سقوط شاه و بر ملا شدن اسناد ساواک
مشخص شد که او از ابتدای دستگیری به خدمت ساواک درآمده بود و به جاسوسی علیه زندانیان
و کشف رابطه زندانیان با سازمانهای انقلابی در بیرون زندان بوده است. نمونه دیگر
بهروز ذوفن است که داستانی جداگانه دارد.
مجموعه تحقیقی حاضر که توسط همکاران این کمیسیون و گروهی از زندانیان آزاد
شده گردآوری و تدوین شده است، در باره یکی از مزدوران نفوذی در حکومت آخوندی در
زیر دست جلاد اوین لاجوردی به نام ایرج مصداقی است. در آستانه دادگاه دژخیم حمید
نوری قسمتهایی از این مجموعه توسط زندانی سیاسی رضا شمیرانی (۱۳۶۰-۱۳۷۱) که خود در تدوین آن شرکت داشته برای مقامات سوئدی ارسال شده
است.
همچنانکه در اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورای ملی مقاومت به تاریخ ۲۴ ابان ۱۳۹۸ در باره ماجرای دژخیم
بازداشت شده در سوئد به دقت و با جزئیات و با نوار صدای رؤسای این دژخیم در تهران
(آخوند مقیسهای و آخوند رازینی) فاش شده است وزارت اطلاعات مزدور ایرج مصداقی را
به کار گرفت تا با سفیدسازی او به مصادره جنبش دادخواهی زندانیان قتل عام شده علیه
جایگزین دموکراتیک (شورای ملی مقاومت ایران) بپردازد.
مجموعه تحقیقی حاضر هیچ تردیدی باقی نمیگذارد که ایرج مصداقی اگر قبل از زندانش
در ۱۳۶۰ در خدمت رژیم نبوده دست کم از اولین هفتههای
زندان، با بازجویان و شکنجهگران همکاری فعال داشته و به عنوان نوچه لاجوردی قصاب اوین،
خدمتگزاری میکرده است.
فصل اول این تحقیق اساساً برگرفته از خاطرات زندان اوست که از لابلای آن میتوان
فهمید که او نه یک زندانی معمولی بلکه زندانی با ارتباط ویژه با شکنجهگران و بازجویان
است هر چند که با تردستی تلاش کرده است این وضعیت ویژه را عادی جلوه دهد و به شکلهای
مختلف به توجیه آن بپردازد. این فصل به خوبی نشان میدهد که او نه تنها همواره از
یک حاشیه امن در زندان برخوردار بوده بلکه ارتباطات دوستانهای با شقیترین دژخیمان
داشته است. مهمتر اینکه او به دفعات تحت عنوان انتقال به انفرادی بخاطر تشکیلات
بند یا بازجویی یا بهانههای دیگر از جمع زندانیان جدا شده است. روالی که به هیچوجه
در مورد زندانیان مشابه او اعمال نمیشده است. امروز مشخص میشود که هدف از این
غیبتها انجام ماموریتهای جنایتکارانه بوده که یکی از آنها تدوین کتاب کارنامه سیاه
در خدمت لاجوردی است.این موضوع در فصل دیگری از همین مجموعه در شهادت هنرمند ارزنده
میهنمان فریدون ژورک تشریح شده است. شهادت ژورک که خود در فاصله سالهای ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۴زندان بوده است، در باره
ارتباطات مصداقی با دار ودسته لاجوردی و دژخیمانی مانند فاضل و داوودآبادی از
مزدوری طولانی مدت مصداقی رمز گشایی میکند.
هر چند دشمنی هیستریک مصداقی اساساً متوجه مقاومت و رهبری آن است اما اغلب
جریانها و بسیاری افراد مخالف رژیم را هم به باد فحاشی و ناسزاگویی گرفته که در
فصل دوم این مجموعه میزان کمی از آنها درج شده است
در این مجموعه تحقیقی به محتوای اراجیف مصداقی نپرداختهایم. این اراجیف شایان
یک بررسی جداگانه است. البته یک نگاه به محتوای دعاوی او بخوبی نشان میدهد که
بدربردن رژیم از جنایتها (از قبیل کشتن و پوست کندن صورت مسعود دلیلی) یا لااقل
تخفیف دادن جنایتهای رژیم مانند آمار شهیدان و دفاع تمام قد از اینکه روحانی و
ظریف و وزارت اطلاعات در توطئه انفجار در گردهمایی مقاومت در ویلپنت پاریس نقش نداشته
و حتی از آن اطلاع نداشتهاند و همچنین تبرئه مصرانه رژیم از قتل غلامرضا منصوری
در رومانی در شمار ماموریتهای این مزدور است. کما اینکه خصومت با عفو بینالملل
بخصوص بعد از گزارش این سازمان به مناسبت سیامین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی
هیچ توجیهی جز اجرای دستورات وزارت اطلاعات ندارد.
کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت ایران
فروردین ۱۴۰۰
فصل اول
زندانی سیاسی یا یک مزدور به روایت خودش
مطالبی که در این بخش آمده است به چند موضوع از ”زندان“ مصداقی اختصاص دارد
که اساسا از خاطرات او برگرفته شده و بدرجاتی ماهیت او را بر ملا میکند. البته این
نکات مشتی از خروار است و الا خاطرات او مملو از نکاتی است که از مواضع مشکوک یا
همکاری او با دشمن حکایت دارد، که او با تردستی و فرار به جلو تلاش کرده آنها را
توجیه و ابتکار عمل خودش و استفاده از فرصتها قلمداد کند.
در اینجا فقط به ۵ موضوع میپردازیم که
هر کدام برای هرکس که کمترین آشنایی با زندانهای رژیم آخوندی بویژه در دهه ۶۰ داشته باشد دهها سوال ایجاد میکند
قسمت اول- سه بار دستگیری
قسمت دوم- شرکت در گشتهای ضربت دادستانی انقلاب برای شکار مجاهدین
قسمت سوم- رفتن بر سر پیکر سردار موسی خیابانی و سمبل زن انقلابی اشرف رجوی
قسمت چهارم- رابطه با شکنجه گران ورؤسا ومدیران زندان
قسمت پنجم- استثنا در اعدام
قسمت اول- سه بار دستگیری
خاطرات مصداقی در پارهای موارد بسیار دقیق و با ذکر جزییاتی نوشته شده است
که حیرتآور است. اما در پاره ای موارد به غایت مبهم و به اجمال نگاشته شده است.
یکی از موارد زمان و نحوه و چرایی دستگیریهای اوست.
از خلال قسمت اول خاطراتش روشن میشود که وی پس از ۳۰ خرداد سه بار دستگیر شده و دو بار اول آزاد شده است، اما هیچگاه
او جزییات این دستگیریها و علت آنها و چگونگی آزادیش را توضیح نداده است:
دستگیری اول
صفحه ۴۴ جلد اول خاطراتش وقتی
در باره بازجویی هایش توضیح میدهد برای اولین بار به دستگیری اولش اشاره میکند:
“ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻈﻮرشان از “دستگیرﯼ” ﻗﺒﻠﯽام ﮐﻪ ﻣﺪام ﺑﻪ ﺁن اشارﻩ ﻣﯽکردﻧﺪ، همان بازداﺷﺖ
ﭼﻨﺪ ساﻋﺘﻪاﯼ ﺑﻮد ﮐﻪ در تیرماﻩ ۶۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدم...ﻣﺤﻞ قرار
ﺟﺪﻳﺪمان، در پیادﻩ روﯼ استادﻳﻮم اﻣﺠﺪﻳﻪ ﺑﻮد..... مسیر را براﯼ بار ﺳﻮم برخلاف خواستهام،
ﻃﯽ کردم ﮐﻪ منجر ﺑﻪ بازداﺷﺘﻢ ﺷﺪ. با ﻣﺼﻴﺒﺖ فراوان و چاشنی شانس بسیار،
بعد از ﺗﺤﻘﻴﻘات اوﻟﻴﻪ همان روز از ﺁنجا خلاصی یاﻓﺘﻢ.»
صفحه ۴۷ کتاب: «یکی از کسانی را
که در زندان پل رومی و دستگیری اولم، هم سلولم بود دیدم ....»
دستگیری دوم
صفحه ۲۳جلد اول: «.... ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ
ﺣﺴﻴﻦ جهانگیری در تظاهرات روز ﭘﻨﺞ مهر، در خیابان ﻣﺼﺪق (ولیعصر فعلی) شهید ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.
فردای همان روز، ﺻﺒﺢ زود، ﺑﻪ خاﻧﻪشان رﻓﺘﻢ و ﻣﺪارﮎ و ﭘﻮﻟﯽ را ﮐﻪ ﺁنجا داﺷﺘﻢ، برداﺷﺘﻢ.
بعد از خروج از خاﻧﻪ و رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﻣﻴﺪان هفتﺣﻮض، ﺗﻮﺳﻂ دخترﻋﻤﻪام ﮐﻪ ﺣﺰبالهی ﺑﻮد، ﻟﻮ رﻓﺘﻪ و دستگیر ﺷﺪم. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ با خوششانسی تمام و
ﺗﻼش دوستاﻧﻢ ﺁزاد ﺷﺪم...»
صفحه ۳۶: “ناگهان ﺣﻤﻴﺪ ﻃﻠﻮﻋﯽ را دﻳﺪم.
در هنگام دستگیری ﻗﺒﻠﯽام در ﭘﻞ روﻣﯽ، ﻋﻼوﻩ بر ریاﺳﺖ ﺑﺨﺶ زﻧﺪانیان سیاﺳﯽ، بازﺟﻮﻳﯽ از
ﺁنان را ﻧﻴﺰ زیر ﻧﻈر داﺷﺖ. .... بار ﻗﺒﻞ، هنگام ﺁزادﯼام، ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد: اگر ﻳﮏ بار دیگر
ﮔﺬرت ﺑﻪ اﻳﻦجا ﺑﻴﻔﺘﺪ، خودم در جوخهی اﻋﺪاﻣﺖ شرﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ...»
صفحه ۶۳: “به یاد آوردم ۷ مهر۶۰ را در کمیته پل رومی
بسر میبردم. شب سختی را در بازجویی پشت سرگذاشته بودم و تا صبح از درد نخوابیده
بودم»
صفحه ۷۵:«... در دستگیری مهرماه سال
۶۰ ﺑﻪ زندان ﭘﻞ روﻣﯽ برده ﺷﺪه ﺑﻮدم و براﯼ ترساندنم مرا
اﻋﺪام ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ کرده ﺑﻮدند،... مرا کنار دﻳﻮارﯼ قرار داده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑنا ﺑﻪ دﺳﺘﻮر
ﮔﻴﻼﻧﯽ و ﻣﻮﺳﻮﯼتبرﻳﺰﯼ [رئیس کل دادگاههای انقلاب اسلامی ودادستان کل انقلاب] نیازﯼ
ﺑﻪ بازﺟﻮﻳﯽ و محاﮐﻤﻪام ﻧﻴﺴﺖ و ﻗﺼﺪ دارند اﻋﺪاﻣﻢ ﮐﻨﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﻳﮑﯽ از پاﺳﺪاران دﺳﺘﻮر
ﺷﻠﻴﮏ داد، ﻣﻦ کنار دﻳﻮار حیاط با ﭼﺸﻢﺑﻨﺪ ایستاده ﺑﻮدم. پاﺳﺪارﯼ روﯼ ﭘﺸﺖبام ﺳﻠﻮلها
نگهبانی ﻣﯽداد. وﯼ ﻧﻴﺰ سر اﺳﻠﺤﻪاش را پاﻳﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ سر ﻣﻦ گرﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد
ﮐﻪ ﻳﮏ ﻓﺸﻨﮓ در اﺳﻠﺤﻪﯼ ژ- ث اش اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﺷﻠﻴﮏ کرد، سرخی ﮔﻠﻮﻟﻪ را دﻳﺪم ﮐﻪ از ﺑﻐﻞ
ﺻﻮرﺗﻢ رد ﺷﺪ و کنار پاﻳﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ خورد.»
به این ترتیب او در مورد دو دستگیری انهم در اوج سرکوب، به صورت گذرا و در لابلای
موضوعات دیگر به ذکر چند نکته پراکنده اکتفا میکند. نه میگوید که توسط کدام ارگان
بازداشت شده، چگونه بازجویی شده، او را به کجا بردهاند از او چه سوالاتی کردند،
چرا و چگونه او را بخصوص در دستگیری دوم آزاد کردند.... این روشن شناخته شده کسانی
است که حقیقت را پنهان و تحریف میکنند.
دستگیری سوم
صفحه۲۵ جلد اول: «در آن زمان،
بیشتر وقتها در یک شرکت در چهارراه تخت جمشید، جنب سینما رادیوسیتی سابق و در محل
دانشگاه آزاد زمان شاه، نزد دوستانم به سر میبردم... ساختمان متعلق به دادستانی انقلاب
بود و طبقه های فوقانی آن به "مستضعفان" و جنگ زدهها داده شده بود تا
موقتاً در آنجا اسکان یابند. احساس کردم که ماندنم در آنجا صلاح نیست. صبح زود
به محل شرکت رفتم تا دوستانم را از تصمیمم مطلع سازم. وقتی به شرکت رسیدم، متوجه
شدم توالتهای طبقههای بالای ساختمان که به محرومان و جنگ زدههای شهرهای جنوبی
تعلق داشت، گرفته و فاضلاب بالا زده و همه ساختمان را فرا گرفته است. .... قرار شد
که یکی از بچهها با موتور به سیدخندان رفته ودستگاه فاضلاب بازکنی را بیاورد تا با
کمک هم مشکل پیش آمده را حل کنیم. منتظر بازگشت او نشسته بودم که ناگهان، یکی از
همسایهها در آستانهی در ظاهر شد و با دست مرا به پاسدارانی که همراهش بودند، نشان
داد. ظاهراً بیچاره روحش هم از ماجرا خبر نداشت. وقتی خشونت آنها را هنگام یورش به
من دید، داشت از ترس سکته میکرد. تاسف و نگرانی از چشمهایش میبارید. میتوانستم
موقعیتش را درک کنم. تلاش کردم که با آخرین نگاه و لبخندم، به او دلداری دهم. به
سرعت مرا از پلهها پایین آوردند. در راه با خشونت هرچه تمامتر، دهانم را بازرسی
کردند که مبادا از قرص سیانور استفاده کرده باشم. وقتی به داخل ماشین هلم میدادند،
با فشار سرم را به پاهایم رسانده و در همان وضعیت، چشم بندی را محکم به چشمانم
زدند. در همین حال، مرا به شخصی که در ماشین نشسته بود، نشان دادند و از او
پرسیدند: این خودش است؟ ظاهراً با تکان دادن سر تایید کرد. نمیدانستم شخص مورد
نظر کیست و موضوع از چه قرار است؟
ماموریت دستگیری من از طرف دادستانی انقلاب، به عهدهی اکبر خوشکوش نهاده
شده بود که در آن زمان، رابط بین کمیتهی منطقه ١٢ نازیآباد و دادستانی انقلاب
بود و ماموریتهای محوله از سوی آنان را نیز اجرا میکرد. بعد از دستگیری، یک راست
به یکی از بازداشتگاههای تحت نظارت آن کمیته برده شدم که در ارتباط مستقیم با اوین
بود. در آنجا مورد شکنجه و ازار و اذیت معمولِ آن دوران قرار گرفتم و بعد به مرکز
اصلیشان انتقال داده شدم.
ماشینی که ما را به اوین اورد، در پارکینگ رو به روی زندان اوین توقف کرد و ما
با پای خودمان از در کوچکی وارد جهنم اوین شدیم. ..در آنجا مستقیم به شعبهی
"یک ب" برده شدم. دلیل ارجاع من به شعبهی یاد شده، اعتراف یکی از هواداران
مجاهدین به نام "م- گ" که همکاری وسیعی با دادستانی انقلاب داشت، بود.
وی در این راه از هیچ کوششی فرو گذار نمیکرد. او به خاطرهمکاری با بازجویان و بالمال
دادن اطلاعات کافی پیرامون فعالیتهایش، در بهمن ماه سال ۶١ اعدام شد. در حالی که ۵٠ روز از
دستگیری "م- گ" گذشته بود و فشاری متوجهاش نبود، به یاد من و سرنخی که از
من داشت افتاده بود. او تلاش وافری به خرج میداد تا با ارائهی کوچکترین اطلاعات
و حدس و گمانهایش، دیگران را نیز به دام بیاندازد. پاسداران با کمک و مساعدت وی،
به شکل بسیار اتفاقی و غیر منتظره به آدرس محلی که من به آنجا رفت و آمد میکردم
و در تشکیلات کسی به جز جلال که پیش از من دستگیر شده بود از ان اطلاعی نداشت، دست
یافته و دستگیرم کرده بودند».به کار بردن حروف اختصاری برای اسم و فامیل یک خائن اعدام
شده هم از ترفندهای مصداقی است تا بسیاری رازهای خائنانه و ناگفته خودش را توجیه
کند با به شخص غایب احاله دهد.
تناقضات اشکار
برای فهم انچه از دستگیریهای مکرر مصداقی بر می اید نکات زیر قابل توجه است:
۱-شرایط امنیتی
بعد از تظاهرات۵ مهر۱۳۶۰
در روز ۵ مهر مجاهدین یک تظاهرات
در تهران سازمان دادند و برای اولین بار شعار «مرگ بر خمینی» سر دادند. در زندان اوین
از غروب۵ مهر دسته دسته دستگیر
شدگانی که مظنون به شرکت در تظاهرات پنج مهر بودند اعدام میکردند. در این میان افرادی
از پاسداران کمیته را به ظن مشارکت در تظاهرات دستگیر کرده و اعدام کردند و حتی
صبر نکردند که هویت واقعی آنها روشن شود.
گشتهای سپاه و کمیته و دادستانی فضای رعب ووحشت در خیابانها ایجاد کرده و هر
فرد مشکوکی را دستگیر میکردند. آنها ناگهان یک خیابان را از دو طرف بسته و همه
خودروها و افراد عابر را بازرسی میکردند و افرادی که ظاهرشان مشکوک بود یا دوریالی
برای تلفن زدن در جیبشان بود یا مانند میلیشیای مجاهدین کفش ورزشی به پا داشتند
بصورت جمعی دستگیر وروانه مراکز سپاه و یا اوین میکردند. در ان زمان تلفنهای
عمومی در خیابانها که ابزار ارتباطی مجاهدین بود با سکه دوریالی کار میکرد، به
همین خاطر به کسی که چند سکه دوریالی همراهش بود شک میکردند که از مجاهدین است.
در چنین شرایطی چگونه ایرج مصداقی که به قول خودش میدانستند هوادار مجاهدین است،
روز ۶ مهر برای دومین بار دستگیر میشود، مدرک هم
همراهش بوده اما او را آزاد میکنند؟!
۲-آزادی با
«تلاش دوستان»!
او میگوید در دستگیری اول ودوم، که هر دو بخصوص دستگیری دوم در اوج روزهای اعدام
وکشتار بوده، علاوه بر خوش شانسی تمام، تلاش ”دوستانش” موجب آزادی او شده است. او
توضیح نمیدهد که این ”دوستان” چه کسانی هستند که در ان دوران باعث آزادی او شدهاند.
ذکر چند نمونه روشن میکند که این ادعا واهی است.
برادر و پسر آخوند احمد بهشتی نماینده حزباللهی فسا در مجلس رژیم در سال ۶۰ بنامهای سعید و کاظم بهشتی به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر
شده بودند و تلاشهای این آخوند برای آزادیشان به جایی نرسید. هردو نفر در قزلحصار
بودند و محکوم به زندان شده بودند. خواهر زادههای آخوند محمدی گیلانی که «رئیس دادگاههای
انقلاب اسلامی» بود، در سال ۶۰زندان
بودند و تلاش مادرانشان یعنی خواهران گیلانی برای آزادی فرزندانشان به جایی نرسید.
یکی از این دو نفر را بشدت شکنجه کرده بودند.
مورد دیگر وحید لاهوتی پسر روحانی سرشناس حسن لاهوتی است. دو برادرش سعید و
حمید همسران دو دختر هاشمی رفسنجانی هستند. وحید در اوایل آبان ۶۰ بخاطر ارتباط با مجاهدین دستگیر شده بود، در شرایط بعد از ۵ مهر۱۳۶۰ تلاش خانواده رفسنجانی
برای آزادی و یا حتی ملاقات با او به نتیجه نرسید و نهایتاً زیر شکنجه شهید شد.
پدر وی حسن لاهوتی را که از همراهان خمینی بود و از پاریس با او به تهران بازگشت
بخاطر پسرش بازداشت کردند و او را در زندان کشتند و یا آنطور که حکومت رسماً اعلام
و ادعا کرد در اثر سکته فوت کرد.
۳- زندان پل
رومی
خودش نوشته در روز ۶ مهر که برای بار دوم
دستگیر شده، در بازداشتگاه پل رومی بوده، جایی که تحت ریاست آخوند حسین انصاریان و
مشهور به قصابخانه بود و زندانیان مواد مخدر و همچنین زندانیان سیاسی را در آنجا
قصابی میکردند. علاوه بر اینکه رها شدنش از زندان پل رومی آنهم در روزهای بعد از
درگیریهای شدید ۵ مهر قابل فهم نیست،
مصداقی توضیح نمیدهد که چگونه و چرا او را که در هفت حوض یعنی شرق تهران دستگیر
شده به پل رومی در شمال تهران بردند.
۴- شرایط اعدام
مصنوعی
مصداقی مینویسد[1]:«...مرا
کنار دﻳﻮارﯼ قرار داده و ﮔﻔﺘﻨﺪ .. ﻗﺼﺪ دارند اﻋﺪاﻣﻢ ﮐﻨﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﻳﮑﯽ از پاﺳﺪاران
دﺳﺘﻮر ﺷﻠﻴﮏ داد، ﻣﻦ کنار دﻳﻮار حیاط با ﭼﺸﻢﺑﻨﺪ ایستاده ﺑﻮدم. پاﺳﺪارﯼ روﯼ ﭘﺸﺖبام ﺳﻠﻮلها نگهباﻧﯽ ﻣﯽداد. وﯼ ﻧﻴﺰ سر اﺳﻠﺤﻪاش
را پاﻳﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ سر ﻣﻦ گرﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﻳﮏ ﻓﺸﻨﮓ در اﺳﻠﺤﻪﯼ ژ- ث اش اﺳﺖ.
وﻗﺘﯽ ﺷﻠﻴﮏ کرد، سرخی ﮔﻠﻮﻟﻪ را دﻳﺪم ﮐﻪ از ﺑﻐﻞ ﺻﻮرﺗﻢ رد ﺷﺪ و کنار پاﻳﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ خورد.»
او میگوید که چشمبند داشته اما معلوم نیست چگونه از زیر چشم بند تشخیص داده
که سلاح نگهبان پشتبام ژ-ث بوده و لوله آن از بالا بطرف سرش نشانه رفته و دست آخر
گلوله سرخ شدهای که از کنار صورتش رد شده را دیده و همچنین فهمیده که آن پاسدار
فقط یک گلوله در سلاحش داشته، از این روایت طنز که بگذریم، برای فهم اعدام مصنوعی
به خاطره مصطفی نادری زندانی مجاهدی که ۱۲ سال زندان
بوده است اشاره میکنیم. او توضیح میدهد:
“من و چهار نفر دیگر را به اطاق کوچکی بردند و گفتند شما مفسد فیالارض
هستید و دادگاه حکم اعدام شما را صادرکرده و ساعت٢ نیمه شب شما را اعدام میکنیم و
به هر نفریک کاغذ و خودکار داد و گفت وصیتنامه خودتان را بنویسید....
حدود ساعت ١ یا ٢ شب بود که ما را صدا کردند و به حیاط بردند. ماشینی آمد و ما
۵ نفر را سوار کردند بعد از مدتی متوقف شد و ما
را خارج کردند. ..... ما را بردند با چشمهای بسته و دستهایمان هم از پشت بسته بود.
جلو دیواری ایستاده بودم و مرتب صدای گلنگدن کشیدن میآمد بعد صدای یک نفر که بالحن
آخوندی حرف میزد آمد و گفت به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شما مفسد فیالارض و محارب
هستید و حکم شما اعدام است و الان اجرا میشود و یکی از پاسداران فرمان آتش داد.
ما چشم بند به چشم داشتیم و تاریک بود. صدای یک رگبار شلیک را شنیدم و بعد به
زمین افتادم چون هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم چند لحظه سکوت حکمفرما شد. احساس کردم
که خون از بدنم جاری شده و منتظر بودم که بمیرم که پاسدارها همه زدند زیر خنده و
گفتند با همین دل و جگر میخواهید با اسلام بجنگید! و با کتک ما را با همان ماشین از
آنجا بردند به یک اطاق. من چشم بند را باز کردم . پنج نفر بودیم. من نگاه به دستهایم
کردم همه تاول زده بود. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهای آبدار. یکی دیگر از بچهها
هر نیم ساعت غش میکرد و دچار حمله صرع شده بود. یکی دیگر وقتی که چشم بند را باز
کرد و عینک خود را زد گفت نمیبینم، چه بر سر چشمهایم آمده؟ نمره چشم او در عرض دو
ساعت بالا رفته بود. دیگری قفسه سینهاش درد شدید گرفته بود و سکته ناقص کرده بود
و دیگری سر دردهای شدید میگرفت...» (صفحه۵۳ کتاب
پروژههای انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت)[2]
اعدام مصنوعی یکی از بدترین شکنجههاست و از تجربه اعدام مصنوعی این پنج زندانی
که تجربه چند سال زندان داشتهاند روشن میشود حرفهای مصداقی ساختگی است.
۵- سئوالات
بدون جواب
مصداقی مشخص نمیکند که چند روز در زندان پل رومی بوده، چگونه بازجویی شده و
پس از اعدام مصنوعی تحت چه شرایطی آزاد شده است، اما سوال اساسیتر اینست که ایا او
در فاصله آزادی که معلوم نیست چه تاریخی بوده تا زمان دستگیری در دیماه به سراغ هواداران
مجاهدین رفته و تلاش برای ارتباط با آنها کرده است یا نه؟ اگر ارتباط برقرار کرده
به چه منظور بوده و سرنوشت آن افراد چه شده است؟
آیا این تصادفی است که اکثر کسانی را که میشناخته و از آنها اسم برده، پیش از
او دستگیر شدهاند؟
و مهمتر اینکه چرا مصداقی داستان زندانش را از همان دستگیری اول در تیرماه
شروع نمیکند و تلاش میکند ماجرای دو دستگیری قبلیاش را بصورت پراکنده وبریده
بریده در لابلای بقیه مطالب بازگو کند؟
چه راز سربه مهری هست که مصداقی تلاش در پنهان کردن آن دارد و نمیخواهد برملا
بشود؟
قسمت دوم- شرکت در گشت گروه ضربت دادستانی برای شکار مجاهدین
جلد اول خاطرات- صفحات ۷۰ تا ۷۷:
«دو روز بعد مرا برای بازجویی صدا زدند. دل توی دلم نبود. انگار
خبر بدی را گواهی میدادند. بزودی متوجه شدم که میخواهند از طریق من، حسین جهانگیری
را دستگیرکنند. در بازجوییهایم چیزی از شهادت او نگفته بودم. میخواستم همچنان به
دنبال او بگردند و تا آنجا که مقدورم بود، انرژیشان را هرز دهم. گفتم: تنها آدرس
خانهاش را میدانم. مرا به همراه گروه ضربت اوین راهی خانهی حسین و چند آدرس
دیگر کردند.
ابتدا بدون این که بگویم امیر دستگیر شده است و او را در اوین دیدهام، آنها
را به سوی دکهی امیر بردم. در راه چند سؤال راجع به محل مورد نظر و موقعیت آن
کردند تا به گونهای عمل کنند که مرغ از قفس نپرد. بعد از چند پرسش در این مورد و
گرفتن پاسخ، انگار که سطل آب سردی رویشان ریخته باشند، به سرعت از آن جوش و خروش اولیه
افتادند. متوجه شدم اینها همان تیمی هستند که چند روز قبل دکه را غارت کرده و امیر
را با خود برده بودند. به روی خودم نیاوردم. با ایما و اشاره با هم صحبت میکردند.
از برخوردشان معلوم بود که مایوس شدهاند و چیزی دستگیرشان نخواهد شد. از دور
وقتی متوجه شدند محل مزبور همآنجایی است که چندی قبل مورد حمله قرار دادهاند،
مسئولشان به راننده گفت: دور بزن! و با خشم و چشم غره مرا نگاه کردند.
سپس با راهنمایی من به خانهی حسین جهانگیری رفتیم. در آنجا هم چیزی نصیبشان
نشد. تلاش کردم متوجهی فعالیت برادر کوچکتر حسین نشوند. عاقبت او در سال ١٣۶١ دستگیر شد و چند سالی زندان بود و در سال ١٣۶۴ از زندان آزاد شد. بعد از آنجا، به خانهی سهراب رفتیم که از
قبل میدانستم خالی است. در بازجویی در رابطه با آدرس خانهی حسین(معروف به حسین بافنده)
نیز از من پرسیده بودند. ولی از آنجایی که از سرنوشت او اطلاعی نداشتم، گفته بودم
آدرس خانهاش را بلد نیستم. آدرسهای بچههایی را که از لو رفتن شان خبری نداشتم،
نداده بودم. به هر حال با ضرب و شتم مرا به اوین بازگرداندند. بعدها متوجه شدم
حسین و سهراب دستگیر شده بودند ولی ما را با هم رو به رو نکردند. شاید پیش از
دستگیری من اعدام شده بودند و یا....
«بعد از ظهر همان روز، مرا با "م- گ" روﺑﻪرو کردﻧﺪ. از او
خواﺳﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ روﯼ ﻣﻦ کار ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ از دستگیرﯼ، اﻳﻦ اوﻟﻴﻦ بارﯼ ﺑﻮد ﮐﻪ او را
ﻣﯽدﻳﺪم. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ بر لبان داﺷﺖ و ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻼش ﻣﻦ اﻳﻦ اﺳﺖ تمام افرادﯼ را ﮐﻪ ﻣﯽشناﺳﻢ
ﺑﻪ اﻳﻦجا بیاورم تا مبادا دﺳﺖ ﺑﻪ عملیاتهای نظاﻣﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ و براﯼ همیشه "راﻩ نجات"
را ﺑﻪ روﯼ خودشان ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ»....
«وﻗﺘﯽ ﮐﻪ "م- گ" ﻣﻮﺿﻮع مغازﻩﯼ اﻟﺪوز و اعلامیهها را ﺑﻪ میان
ﮐﺸﻴﺪ، بازﺟﻮﯼ ما ﻣﺤﻤﺪﯼ ﮐﻪ در ﺁنجا ﺣﻀﻮر داﺷﺖ، دخاﻟﺖ کردﻩ و ﮔﻔﺖ: ﮐﺪام اعلامیهها؟
و ﺳﭙﺲ از ﻣﻦ پرﺳﻴﺪ: چرا ﺻﺤﺒﺘﯽ در اﻳﻦ ﻣﻮرد نکردﻩ ﺑﻮدﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ: واﻻ ﻣﻮﺿﻮع ﺁن از ﺑﺲ
ﮐﻪ سادﻩ و ﭘﻴﺶ پا افتادﻩ ﺑﻮد ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺁن را از یاد بردﻩ ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻳﮑﯽ دو بار ﺑﻪ
ﺁن مغازﻩ رﻓﺘﻪام و ﺁدرﺳﺶ را هم فراﻣﻮش کردﻩام. "م- گ" ﮔﻔﺖ: ﺁدرﺳﺶ سر راﺳﺖ
اﺳﺖ و ﺑﯽدرﻧﮓ ﺁدرس را روﯼ ﮐاﻏﺬﯼ ﻧﻮﺷﺖ. او ﺻاﺣﺐ مغازﻩ را ﻧﻤﯽشناخت و هیچ برخوردﯼ
ﻧﻴﺰ با وﯼ ﻧﺪاﺷﺖ. او ﺁدرس ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻣﺤﻞ از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻨﺰل فردﯼ ﺑﻪ نام عسگرﯼ را ﮐﻪ در همان
ﺣﻮاﻟﯽ خیابان نبرد ﺑﻮد، ﻧﻴﺰ دادﻩ و ﺗﺄﮐﻴﺪ کرد ﮐﻪ اگر خودش ﻧﺒﻮد، خواهرش را دستگیر
ﮐﻨﻨﺪ. "م- گ" ﺁدرس محلهایی را ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺣﺠﺖ و ﻣﻨﺼﻮر ﺑﻪ ﺁنجا رﻓﺖ و
ﺁﻣﺪ داﺷﺘﻪ باﺷﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪﯼ داد. از خاﻧﻪﯼ ﭘﺪر زن ﺣﺠﺖ گرﻓﺘﻪ تا مرﮐﺰ داﻣﭙﺰﺷﮑﯽ تهران
و... هر جا ﮐﻪ فکر ﻣﯽکرد ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ "م-ح" رﻓﺖو ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺪ.»
...«...قرار ﺷﺪ "م-
گ" همراه گروﻩ ضرﺑﺖ ﺑﻪ دﻧﺒال شکار ﺁنان برود. وساﻳﻞ اوﻟﻴﻪ
ماﻧﻨﺪ ﺣﻮﻟﻪ ﻣﺴﻮاﮎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ همراه خود از ﺑﻨﺪ ﺁوردﻩ ﺑﻮد! ظاهراً در اﻳﻦ راﻩ کارﮐﺸﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. هر بار او را از ﺑﻨﺪ
ﺻﺪا ﻣﯽکردﻧﺪ برخلاف معمول، وساﻳﻞ ضرورﯼاش را ﻧﻴﺰ همراه خود ﻣﯽﺁورد. خود بهتر واﻗﻒ ﺑﻮد ﮐﻪ هر ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮرﻳﺘﯽ براﯼ شکار
قرباﻧﯽ فرستادﻩ ﺷﻮد. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺤﻤﺪﯼ
ﺗﺼﻤﻴﻢاش ﻋﻮض ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻧﻴﺰ باﻳﺪ همراه آنها بروﯼ. وﻗﺘﯽ گروﻩ ضرﺑﺖ
ﺁمادﻩ حرﮐﺖ ﺷﺪ، ﺗﺼﻤﻴﻢشان بار دیگر ﻋﻮض ﺷﺪ. از ﺁنجاﻳﯽ ﮐﻪ متهم دیگرﯼ ﻧﻴﺰ قرار ﺷﺪ با
ما باﺷﺪ، قرﻋﻪﯼ فال ﺑﻪ نام ﻣﻦ افتاد و ﻣﺤﻤﺪﯼ دﺳﺘﻮر داد ﻣﻦ ﺑﻪ تنهاﻳﯽ
همراهﺁنان بروم.
- ... زﻧﺪاﻧﯽ دیگرﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ را همراهی ﻣﯽکرد، محرم
غفارﯼ نام داﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. همان ﻟﺤﻈﻪهای اول ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﺷﺪم بازﺟﻮﻳﺶ ﮐﻴﻨﻪﯼ زیادﯼ از وﯼ ﺑﻪ دل دارد. ﺑﻼفاﺻﻠﻪ مهر او ﺑﻪ دﻟﻢ افتاد و
بعدها ﻳﮑﯽ از دوستان خوﺑﻢ ﺷﺪ. محرم بعد از ﺁزادﯼ ﺑﻼفاﺻﻠﻪ ﺑﻪ مجاهدین ﭘﻴﻮﺳﺖ و
در عملیات ﺁفتاب در سال ۶۷ ﺑﻪ شهادت
رﺳﻴﺪ.
- گروﻩ ضرﺑﺖ اوﻳﻦ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﻪ
همین دﻟﻴﻞ اکبر خوشﮐﻮش و ﺗﻴﻢ همراهش ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ کار ما را ﺑﻪ عهدﻩ گرﻓﺘﻨﺪ ﺻﻼح
دﻳﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﺴﺖ ﺑﻪ کارهای دیگرشان از ﺟﻤﻠﻪ ﭘﻴﺪا کردن ﻳﮏ چاپخاﻧﻪ ﻣﺨﻔﯽ مجاهدین
در خیابان ﻓﺪائیان اﺳﻼم برﺳﻨﺪ. با اﻳﻦ ﮐﻪ ناصرﯼ، سربازﺟﻮﯼ شعبه ٣ ﺑﻪ آنها
ﺗﺄﮐﻴﺪ کردﻩ ﺑﻮد ﻋﺠﻠﻪاﯼ در کار ﻧﻴﺴﺖ و مدتهاست ﮐﻪ از چاپخاﻧﻪﯼ ﻣﺰﺑﻮر اﺳﺘﻔادﻩ
ﻧﻤﯽﺷﻮد، ﭘﻴﺪا کردن ﺁن را در اﻟﻮﻳﺖ قرار دادﻧﺪ. ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﯼ ناصرﯼ ﻳﮑﯽ از اعضاﯼ
مجاهدین ﺑﻪ وﺟﻮد ﺁن اعتراف کردﻩ ﺑﻮد. اکبر خوشﮐﻮش ظاهراً دﺳﺖیاﺑﯽ ﺑﻪ چاپخاﻧﻪﯼ
ﻣﺰﺑﻮر را هیجان اﻧﮕﻴﺰتر از دیگر ﻣﻮارد یاﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺷﺐهنگام ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻣﻮرد ﻧﻈر
رﺳﻴﺪﻳﻢ. مغازﻩاﯼ ﺑﻮد خاﻟﯽ ﮐﻪ در ﺁن ﻣﻘﺪار زیادﯼ ﮐاﻏﺬ دﻳﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪ. ﺑﻪ داخل مغازﻩ
رﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻦ و محرم را ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻟﺤاظ رعاﻳﺖ ﻣﺴﺌﻠﻪﯼ اﻣﻨﻴﺘﯽ و ﺟﻠﻮگیرﯼ از
اﻣﮑان فرار، ﺑﻪ داخل مغازﻩ بردﻧﺪ. از ﻗﺒﻞ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ در زیر ﺁنجا ﻳﮏ چاپخاﻧﻪﯼ
ﻣﺨﻔﯽ اﺳﺖ وﻟﯽ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ دﻗﻴﻘاً کجا قرار دارد. اکبر خوشﮐﻮش ﺗﻼش ﻣﯽکرد با زدن
ﻧﻮﮎ ﮐﻠﻨﮓ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮد ﺁیا زیر ﺁنجا خاﻟﯽ اﺳﺖ یا ﻧﻪ؟ مغازﻩ از داخل، ﺑﻪ
ﻳﮏ خاﻧﻪاﯼ ﮐﻪ درب ﺁن در ﮐﻮﭼﻪﯼ مجاور باز ﻣﯽﺷﺪ، راﻩ داﺷﺖ. در خلال صحبتهایشان
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﺁن خاﻧﻪ ﻧﻴﺰ زماﻧﯽ ﻳﮏ خاﻧﻪﯼ ﺗﻴﻤﯽ ﺑﻮدﻩ اﺳﺖ ﮐﻪ افراد ﺁن ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ از
طرﻳﻖ ﺁﻳﻔﻮن با مغازﻩ ارﺗﺒاط داﺷﺘﻪ باﺷﻨﺪ. دو بار ﻣﻦ و محرم را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت
ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، ﻣﺠﺒﻮر کردﻧﺪ ﻣﻘﺪار معتنابهی ﮐاﻏﺬ را ﮐﻪ بسیار ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﻮد، جاﺑﻪجا
ﮐﻨﻴﻢ. ﭼﻴﺰﯼ دستگیرشان ﻧﺸﺪ. پاﺳﺪاران کنارﯼ ایستادﻩ و نظارﻩگر جان ﮐﻨﺪن ﻣﻦ و محرم
ﺑﻮدﻧﺪ. ﻳﮑﺒارﻩ دو ﺷﺌﯽ زرد رﻧﮓ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻪ در ﮔﻮﺷﻪاﯼ افتادﻩ ﺑﻮد،
ﻧﻈرم را ﺟﻠﺐ کردﻧﺪ. اکبر خوشﮐﻮش ﻧﻴﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ آنها ﺷﺪ وﻟﯽ با ﻟﻮدﮔﯽ تمام، آنها را
برداﺷﺘﻪ و با پاﺳﺪاران دیگر اﻟﻮ- اﻟﻮ ﻣﯽکرد. ﺑﻪ سرﻋﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﺑﻪ ﭼﻪ کارﯼ
ﻣﯽﺁﻳﺪ. اگر آنها را روﯼ زﻣﻴﻦ قرار ﻣﯽدادﻧﺪ و اهرمهای ﮐﻮﭼﮏ ﺁن را ﻣﯽﮐﺸﻴﺪﻧﺪ،
روﯼ زﻣﻴﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﺪﻩ و ﺣﮑﻢ دو دستگیرﻩ را ﭘﻴﺪا ﻣﯽکردﻧﺪ. در واﻗﻊ آنها را براﯼ
ﺑﻠﻨﺪ کردن درِ ﻣﺨﻔﯽِ چاپخاﻧﻪ ﻣﻮرد اﺳﺘﻔادﻩ قرار ﻣﯽدادﻧﺪ. با دﻳﺪن آنها ﻣﻦ هم
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدم چاپخاﻧﻪ در همین مغازﻩ و در زیر زﻣﻴﻦ قرار دارد. اکبر خوشﮐﻮش با
نااﻣﻴﺪﯼ، ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﻔﺖ: دیروﻗﺖ اﺳﺖ، باﻳﺪ بروﻳﻢ، اما فردا بر ﻣﯽگردﻳﻢ و ﮐﻒ مغازﻩ
را میدهیم یکسرﻩ ﺑﮑﻨﻨﺪ. در حاﻟﯽ ﮐﻪ با ﮐﻠﻨﮓ ﺁخرﻳﻦ ضربه ها را ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻣﯽزد،
ﻳﮏدفعه، سر ﮐﻠﻨﮓ ﺑﻪ درز ﺑﻴﻦ موزاییکها خورد و ﭼﻴﺰﯼ خمیر ماﻧﻨﺪ، ﺑﻪ سر ﮐﻠﻨﮓ گیر
کرد. ﺑﻪ سرﻋﺖ ﺗﻮﺟﻪشان ﺑﻪ ﺁنجا ﺟﻠﺐ ﺷﺪ. تازﻩ ﺑﻪ یاد دستگیرﻩها و کاربرد ﺁن افتادﻧﺪ.
دستگیرﻩها را روﯼ ﻣﺤﻞ ﺳﻔﺖ کردﻩ و ﺑﻪ ﻣﺪد ﺁن ﻗﺴﻤﺘﯽ از ﮐﻒ زﻣﻴﻦ، ﺑﻪ ابعاد ﻣﻮزاﻳﻴﮏ
در ۴ ﻣﻮزاﻳﻴﮏ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ در چاپخاﻧﻪ
را داﺷﺖ، ﺑﻠﻨﺪ کردﻧﺪ. چاپخاﻧﻪ در زیر همانجا قرار گرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﮐﻠﻴﺪ برق را
زدﻧﺪ، ﭼﻨﺪ ﻻﻣﭗ مهتاﺑﯽ ﺁنجا را روﺷﻦ کرد و داخل ﺁن ﺑﻪ خوﺑﯽ ﻧﻤایان ﺷﺪ. ﻳﮏ دﺳﺘﮕاﻩ
ﺑﺰرگ چاپ در ﺁنجا قرار داﺷﺖ ﮐﻪ مطمئناً در قطعههایﮐﻮﭼﮏ، ﺑﻪ ﺁنجا ﺣﻤﻞ و ﻣﻮنتاژ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. ﺁخرﻳﻦ اﻃﻼﻋﻴﻪاﯼ ﮐﻪ در ﺁنجا چاپ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، اﻃﻼﻋﻴﻪﯼ میثاق مسعود رﺟﻮﯼ و
ﺑﻨﯽﺻﺪر، مرﺑﻮط ﺑﻪ تیرماﻩ ۶۰ ﺑﻮد. ظاهراً
از ﺁن تارﻳﺦ ﺁنجا دیگر ﻣﻮرد اﺳﺘﻔادﻩ قرار نگرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻦ و محرم را از نردبان
ﻓﻠﺰﯼ ﺑﻪ پاﻳﻴﻦ فرستادﻧﺪ تا از ﻧﺰدﻳﮏ شاهد ﭘﻴروزﯼشان باﺷﻴﻢ! ﻳﮏ دﺳﺘﮕاﻩ ﻓﺘﻮاﺳﺘﻨﺴﻴﻞ
را ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﻦ و محرم دادﻩ و ﻣﺠﺒﻮرمان کردﻧﺪ تا غناﺋﻢ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ را برایشان
ﺑﻪ باﻻ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻴﻢ. خودمان را ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﮑﺸﻴﻢ، اما دﺳﺘﮕاﻩهایﺳﻨﮕﻴﻦ را ﻧﻴﺰ باﻳﺪ
ﮐﻮل کردﻩ و ﺑﻪ باﻻ ﻣﯽبردﻳﻢ. بعدها محرم ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪبار خواﺳﺘﻢ دﺳﺘﮕاﻩ ﻓﺘﻮاﺳﺘﻨﺴﻴﻠﯽ
را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ و ﺗﻮ دادﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، وﺳﻂ راﻩ ول ﮐﻨﻢ، وﻟﯽ فکر کردم شاﻳﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﺳﻴﺒﯽ
برساﻧﺪ و از انجام ﺁن سر باز زدم.
- در بازﮔﺸﺖ از چاپخاﻧﻪ، ﺑﻪ ﺁدرس ﻣﻮرد ﻧﻈرﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ خاطرش محرم را ﺁوردﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، مراجعه کردﻧﺪ. ﭼﻴﺰﯼ دستگیرشان ﻧﺸﺪ، ﻓﻘﻂ محرم
ﭼﻨﺪ تا ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ ﺗﻮﯼ ماﺷﻴﻦ خورد و ﺑﻪ راهشان ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﻤﻴﺘﻪﯼ ﻣﻨﻄﻘﻪ ١٢ اداﻣﻪ دادﻧﺪ».
...«روز ﻗﺒﻞ هنگام خروج از اوﻳﻦ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﺗﻮﺿﻴﺤﯽ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺁدرسها و کروﮐﯽهایی
ﮐﻪ "م- گ" ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮد داد وآنها را ﺑﻪ دﺳﺖ اکبر خوشﮐﻮش سپرد.
ﺣﻮاﻟﯽ ساﻋﺖ ٢ بعد ازظهر ﺑﻮد ﮐﻪ اکبر خوش ﮐﻮش ﺑﻪ سراﻏﻢ ﺁﻣﺪﻩ و در حاﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺼﻮر
ﻣﯽکرد اﻃﻼعات دادﻩ ﺷﺪﻩ مرﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: واﯼ ﺑﻪ حاﻟﺖ اگر خاﻟﯽﺑﻨﺪﯼ کردﻩ باﺷﯽ!
هنگامی ﮐﻪ ﺑﻪ همراه ۴ پاﺳﺪار دیگر مرا راهی
ﺁدرسهای ﻓﻮق کردﻧﺪ، اکبر خوشﮐﻮش خودش نیاﻣﺪ. ﻓﻘﻂ ﺁدرسها را ﺑﻪ دﺳﺖ ﻳﮑﯽ از ﺁنان داد
و با اشارﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ از ﮐﻢ و ﮐﻴﻒآنها خبر دارد. ﻣﻦ روﺣﻢ ﻧﻴﺰ ازآنها ﺑﯽخبر
ﺑﻮد وﻟﯽ حرﻓﯽ ﻧﺰدم. ﻓﻘﻂ در راﺑﻄﻪ با مغازﻩﯼ اﻟﺪوز ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ رﺑﻂ ﭘﻴﺪا ﻣﯽکرد، دل ﺗﻮﯼ
دﻟﻢ ﻧﺒﻮد. با ﻳﮏ ﭘﮋوﯼ ﺳﺒﺰ رﻧﮓ اﺳﺘﻴﺸﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ پاﺳﺪار در ﻋﻘﺐ ﺁن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و روز
ﻗﺒﻞ اوﻳﻦ را ﻧﻴﺰ با ﺁن ترﮎ کردﻩ ﺑﻮدﻳﻢ ﺑﻪ دﻧﺒال ﺁدرسها رواﻧﻪ ﺷﺪﻳﻢ.
اول از همه ﺑﻪ ﻣﻴﺪان نبرد رﻓﺘﻨﺪ. از ﺁنجاﻳﯽ ﮐﻪ "م- گ" خود در خیابان
نبرد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽکرد، ﺁدرسهایی زیادﯼ از ﺁن ﻣﺤﻠﻪ را دادﻩ ﺑﻮد. اﺑﺘﺪا دﻧﺒال عسگرﯼ
رﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻦ در ماﺷﻴﻦ ماﻧﺪم و ﻳﮏ نفر ﻣﻮاﻇﺒﻢ ﺑﻮد. در بازﮔﺸﺖ ﻳﮑﯽ ازآنها ﮔﻔﺖ: خواهرش در
ﻣﻨﺰل اﺳﺖ او را بیاورﻳﻢ؟ ﻣﻦ ﺑﯽدرﻧﮓ دخاﻟﺖ کردم و با ترس و لرز ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻓﻘﻂ خودش
را بیاورﻳﺪ. خوشبختاﻧﻪ اکبر خوشﮐﻮش همراهمان ﻧﺒﻮد و کار ﺑﻪ دﺳﺖ ﮐﻤﻴﺘﻪﭼﯽها افتادﻩ
ﺑﻮد ﮐﻪ ﺣﺴاب و کتاﺑﯽ در کارشان ﻧﺒﻮد. خدا- خدا ﻣﯽکردم با شعبه یا اکبر خوشﮐﻮش تماس
نگیرﻧﺪ، زیرا ﺑﻪ سرﻋﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ترﻓﻨﺪم ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
در راﻩ از ﭼﻨﺪ نفر ﺁدرس مغازﻩ اﻟﺪوز را پرﺳﻴﺪﻧﺪ و مردم ﻧﻴﺰ ﮐﻪ اﻃﻼﻋﯽ از ﻣﻮﺿﻮع
ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ، راهنماﻳﯽشان ﻣﯽکردﻧﺪ. ﭼﻨﺪ بار ﻧﻴﺰ با ﻣﺸﺖ ﺑﻪ پهلوﯼ ﻣﻦ زدﻧﺪ ﮐﻪ چرا در ﻣﺤﻞ
هستیم وﻟﯽ ﺁدرس جاﻳﯽ را ﮐﻪ رﻓﺘﻪام ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ. عاﻗﺒﺖ مغازﻩ را ﭘﻴﺪا کردﻩ و ﺻاﺣﺐ ﺁن
را دستگیر کردﻧﺪ. ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ اﻃﻼع او برساﻧﻢ و ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ نیزماﻧﻨﺪ
ﺗﻮ قرباﻧﯽ هستم. ﺑﻪسرﻋﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺲ از وارﺳﯽ کتابهایش، ﭼﻨﺪتاﻳﯽ ازآنها را،
ﺑﻪ ﻋﻨﻮان مدرک جرم، با خود ﺁوردﻧﺪ. ﭼﻨﺪ بار از او ﺳﺆال کردﻧﺪ: کتابها متعلق ﺑﻪ
ﺗﻮﺳﺖ؟ او ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ترﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮد، ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ و خواهرم با هم ازآنها اﺳﺘﻔادﻩ ﻣﯽﮐﻨﻴﻢ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭘﺲ خواهرش را هم همراه بیاورﻳﺪ. دوبارﻩ وﻗﺘﯽ ﻣﯽخواﺳﺘﻨﺪ او را ﺳﻮار ماﺷﻴﻦ
ﮐﻨﻨﺪ پرﺳﻴﺪﻧﺪ: اگر اﻳﻦ کتابها را خواهرت ﻧﺨﻮاﻧﺪﻩ، او را نیاورﻳﻢ؟ ﺑﻪ ﺷﺪت ترﺳﻴﺪﻩ
ﺑﻮد. اﺣﺴاس ﻣﯽکردم اﺻﻼً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻪ ﺳﺆاﻟﯽ از او ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. اﻧﮕار ﮔﻮﺷﺶ ﺑﻪ هیچ وﺟﻪ
ﻧﻤﯽﺷﻨﻴﺪ. دوبارﻩ ﮔﻔﺖ: او ﻧﻴﺰ کتابها را ﻣﯽخواﻧﺪﻩ اﺳﺖ و تنها متعلق ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. سرانجام
خواهرش را ﻧﻴﺰ همراه ﺁوردﻧﺪ. همه ما را ﺑﻪ ﮐﻤﻴﺘﻪ بردﻧﺪ. ﻏﻢ و اﻧﺪوﻩ ﺑﺰرﮔﯽ در دﻟﻢ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. راﻩ گرﻳﺰﯼ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. اشتباﻩ و حماﻗﺘﻢ باﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد زیادﻩ از ﺣﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ
و ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ را ﮐﻪ نیازﯼ ﺑﻪ ﻣﻄرح کردﻧﺶ ﻧﺒﻮد، با دیگرﯼ در میان ﺑﮕﺬارم. حاﻻ همان
ﻣﺴﺌﻠﻪ منجر ﺑﻪ دستگیرﯼ اﻳﻦ برادر و خواهر ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.
ﻋﺬاب وﺟﺪان ﻟﺤﻈﻪاﯼ رهایم ﻧﻤﯽکرد. ﮔﻮﻳﯽ در ﺁن برهوت دﻟﻢ هیچ اﻣﻴﺪ و ﺁرزوﻳﯽ را
ﻧﻤﯽﻃﻠﺒﻴﺪ و هیچ ﭼﺸﻢاﻧﺪازﯼ ﭘﻴﺶ رو ﻧﺪاﺷﺘﻢ. همه ﭼﻴﺰ داﺷﺖ ﺑﻪ خوﺑﯽ ﭘﻴﺶ ﻣﯽرﻓﺖ ﮐﻪ ﺁن ﺑﺪشاﻧﺴﯽ
ﺑﺰرگ گریباﻧﻢ را گرﻓﺖ و منجر ﺑﻪ دستگیرﯼآنها ﺷﺪ. ﺑﻪ خودم لعن و نفرﻳﻦ ﻣﯽکردم چرا
همراه آنها رﻓﺘﻢ؟ ﺁیا اﻣﮑان نرﻓﺘﻦ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ؟ ﺁیا اﻣﮑان ﻣﻘاوﻣﺖ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ؟ شرم از
ﺗﺴﻠﻴﻢ و ﻋﺬاب وﺟﺪان مرا تا سرﺣﺪ ﺟﻨﻮن ﻣﯽبرد. ﻓﺸارهایﻓﻮق العادﻩﯼ ﺷﮑﻨﺠﻪ و واقعیت
ﺗﺴﻠﻴﻢ، ﺑﻄﻮر ﻓﺰاﻳﻨﺪﻩاﯼ مرا درهم ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮد. ﻟﺤﻈﻪاﯼ ﺑﻪ ذهنم ﻣﯽزد اگر نرﻓﺘﻪ ﺑﻮدم، حتماً
خواهر عسگرﯼ را دستگیر ﻣﯽکردﻧﺪ. وﻟﯽ اﻳﻦ مرهمی بر زخمهایم ﻧﺒﻮد. ﭼﻪ فاﻳﺪﻩ! حاﻻ دو
نفر دیگر دستگیر ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ. براﯼ خودم ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻣﯽکردم ﮐﻪ اگر ﻣﻦ نرﻓﺘﻪ ﺑﻮدم باز هم آنها
را دستگیر ﻣﯽکردﻧﺪ. اما ﺁنﭼﻪ ﮐﻪ مرا ﻣﯽﺁزرد، در اﻳﻦ نهفته ﺑﻮد ﮐﻪ ماﻩها ﭘﻴﺶ از دستگیرﯼ،
ﺑﻪ خاطر اشتباهی ﮐﻪ از ﻣﻦ ناﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، "م- گ" در جریان اﻋﻼﻣﻴﻪها و اﺳﻢ
مغازﻩﯼ اﻟﺪوز قرار گرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺁنﻗﺪر ﺑﻪ هم رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ در اوﻳﻦ بازﺟﻮﻳﻢ
ﻣﺤﻤﺪﯼ از ﻣﻦ در ﻣﻮرد ﺁن دو نفر ﺳﺆال کرد، ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ کساﻧﯽ را ﻧﻤﯽشناﺳﻢ. او در حاﻟﯽ
ﮐﻪ ﻣﯽخندﻳﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ پریشان هستم و حال و روز خوﺷﯽ ﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ: اﻳﻦها همان خواهر
و برادرﯼ مستندﮐﻪ در ارﺗﺒاط با ﺗﻮ دستگیر ﺷﺪﻩاﻧﺪ! ﺑﻪ خاطر ﺁﺷﻮب رواﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪان دچار
ﺑﻮدم، حتا نامشان ﺑﻪ یادم ﻧﻤاﻧﺪ. ماﻧﻨﺪ غرﻳﻘﯽ ﮐﻪ تنها سرانگشتاﻧﺶ از ﺁب بیرون ماﻧﺪﻩ،
ﺑﻮدم. بعد از ﺁن ﺷﺐ هرﭼﻪ فکر کردم نامشان ﭼﻪ ﺑﻮد، ﺑﻪ خاطر نیاوردم. اما اﺣﺴاس ﮔﻨﮕﯽ
دارم ﮐﻪ نام خواهرش منیر ﺑﻮد. وﻟﯽ در ﻃﻮل زﻧﺪان هیچگاه ﺳﺨﻨﯽ در ﻣﻮرد کساﻧﯽ با ﺁن مشخصات
ﻧﺸﻨﻴﺪم. شاﻳﺪ همان ﻣﻮﻗﻊ و یا بعداً ﺁزاد ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ مرا ﺑﻪ ﺑﻨﺪ فرستادﻧﺪ، اﺣﺴاس
ﻣﯽکردم جنازﻩام ﺑﻪ ﺑﻨﺪ رﺳﻴﺪﻩ اﺳﺖ. زخم پر دردﯼ را بر جاﻧﻢ ﺣﺲ ﻣﯽکردم ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮔﺪازان
ﺑﻮد. حال ﻧﺪاﺷﺘﻢ روﯼ پاهاﻳﻢ باﻳﺴﺘﻢ. ﺑﻪ ﺷﺪت در خود فرو رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم. ذهنم داﺷﺖ ﻣﺘﻼﺷﯽ
ﻣﯽﺷﺪ. راﻩ چارﻩاﯼ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﮑﻪهای از هم ﮔﺴﻴﺨﺘﻪ و درهم رﻳﺨﺘﻪﯼ وﺟﻮدم را گرد
هم ﺁورم. ﭼﻨﺪ روزﯼ ﻧﻪ خواب داﺷﺘﻢ و ﻧﻪ خوراﮎ. ﺑﻪ ﺷﺪت ﺑﻪ ﮐﻤﮏ نیاز داﺷﺘﻢ. ﺁهسته- ﺁهسته
ﺑﻪ ﮐﻤﮏ علیرﺿا ﻳﻮﺳﻔﯽ و اﺳﻤاﻋﻴﻞ ﺟﻤﺸﻴﺪﯼ ﺁرام گرﻓﺘﻢ و ﺗﻼش کردم خود را بازیاﺑﻢ. بعد از
اﻳﻦ واقعه، اﺳﻤاﻋﻴﻞ ﮐﻪ در زﻧﺪان ﺑﻪ ﻳﻮﺷﯽ(اهل ﻳﻮش) معروف ﺑﻮد، مکررا٫ از ﻣﻦ خواهش ﻣﯽکرد ﮐﻪ
دعا ﮐﻨﻢ هر ﭼﻪ زودتر اﻋﺪام ﺷﻮد تا اﻃﻼعاﺗﺶ ﻣﺤﻔﻮظ ﺑﻤاﻧﺪ.»
چند نکته در مورد این گشتها
۱-مطالب فوق
برای هرکس که کمترین آشنایی با زندانها و بازجوییهای رژیم شاه و رژیم آخوندی داشته
باشد، تردیدی باقی نمیگذارد که نویسنده یک همکاری سیستماتیک و تنگاتنگ با بازجویان
و شکنجهگران داشته است، اما در یک فرار به جلوی ابلهانه تلاش کرده است تا جایی که
میشود آنها را کم اهمیت جلوه دهد و ماستمالی کند. واضح است که شرکت در گشتها برای
شکار مجاهدین ابعاد بسیار گستردهتری داشته است
۲-مصداقی مینویسد
”حدود ده روز” بعد از دستگیریاش به بند ۲ اوین منتقل
شده است(جلد اول صفحه ۶۶) و دو روز بعد یعنی ۱۲ روز پس از دستگیریاش برای شکار مجاهدین ”به همراه گروه ضربت اوین
راهی خانه حسین و چند آدرس دیگر” میشود. صحنههایی که این مزدور از شرکت در گشت
توصیف میکند، نشان میدهد که او وضعیت یک فرد شکنجه شده را نداشته اما از مجاهد
شهید محرم غفاری برای خودش در این سناریو به قصد شبیهسازی سرپوش درست میکند.
شهیدی که امروز نمیتواند شهادت بدهد و دروغپردازی او را افشا کند. بنابراین این
مزدور از ابتدای دستگیری سوم همکاری میکرده است و این احتمال را بطور جدی مطرح میکند
که وی از قبل از دستگیری مزدور بوده و دستگیری دیماه یک اقدام نمایشی و تغییر
حوزه ماموریت او بوده است.
۳-مصداقی
نوشته است اطلاعات را «م- گ» داده که کاملاً با شکنجه گران همکاری میکرده است. اما
دژخیمان محمدی و اکبر خوشکوش ترجیح میداده برای عملیات روی آن اطلاعات، ایرج مصداقی
با گروه ضربت برود! چه در زندانهای شاه و چه رژیم آخوندی هرکس اطلاعاتی میدهد،
خودش را به همراه بازجویش برای تعیین تکلیف آن موضوع میبرند. این نشان میدهد که
همکاری مصداقی با شکنجه گران و بازجویان بسیار فراتر از این حرفها بوده است
۴- اشخاص غیر
قابل دسترس و یا موهوم- با اینکه به گفته مصداقی
«م- گ» با دژخیمان همکاری میکرده و بعد هم اعدام شده است، اما اسم او را نمیآورد.
با اوردن اسم او چه چیزهایی ممکن است بر ملا شود. آیا او یک شخص واقعی است؟ یا ساخته
و پرداخته مصداقی برای رد گم کردن است؟ استناد کردن و سنگر گرفتن پشت افرادی که در
قید حیات نیستند و یا امکان دسترسی به آنها نیست یک روش شناخته شده در رویکردهای امنیتی
و اطلاعاتی است. خلق شخصیتهای موهوم و داستانسرایی حول آنها و تبدیل آنها به یک
رفرانس نیز یک روش شناخته شده دیگر است که مصداقی جابجا از آن استفاده کرده است.
بیجهت نیست که اکثر قریب به اتفاق فعالیتهایی که مصداقی مدعی است در خارج از زندان
داشته در ارتباط با افرادی است که یا شهید شدهاند و یا رد و اثری از آنها نیست و
با اسامی مخفف از آنها نام برده شده است. .
ادامه دارد
[۱] کتاب نه زیستن نه مرگ
جلد اول صفحه ۷۵
[۲] صفحه۵۳ کتاب «پروژههای انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت» نوشته مصطفی نادری – انتشارات کتاب ایران.