۲۳مهر۱۴۰۰
نور و روشنایی
دربارهٔ مجاهدین بهصورت پراکنده یه چیزایی شنیده بودم و همین باعث کنجکاوی من میشد که بیشتر بدونم. میگفتن اونا بودن که انقلاب کردن، تظاهراتا اکثراً کار اونا بود، میگفتن آدمای باسوادی بودن، میگفتن معلم بودن، دانشجو بودن، با خمینی در افتادن.
بعضیا هم که حرفای رژیم رو تکرار میکردن
توی مدرسه هم که فقط همین رو یاد میدادن که "منافقین" ضداسلام هستن.
یه روز که اتفاقی داشتم آنتن تلویزیون رو میچرخوندم یه شبکه ناآشنا اومد. فارسی حرف میزدن اما قیافههاشون و چیزایی که میگفتن با اونچه که من تابحال از تلویزیون دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت.
از تظاهرات میگفتن، از شکنجه توسط "رژیم آخوندی"و"ارتش آزادیبخش"...
من سردرگم بودم، نمیدونستم اینا کی هستن
تا اینکه یه جا گفت که "سیمای مقاومت" برنامه تلویزیونی مجاهدین خلق و گفت که برنامه رادیویی موج کوتاه...
فهمیدم اینا همون مجاهدین هستن.
دو دل شده بودم. از یه طرف میگفتم این "ضد انقلابا"میخوان"نظام ما" رو از بین ببرن و یه جورایی احساس خطر میکردم.
از طرف دیگه کنجکاو شده بودم که این "دشمنا"حرف حسابشون چیه؟ چی میگن؟ چرا با حکومتی که"اسلامی"و اینقد"خوبه" دشمنی دارن؟
فردای اون روز رفتم سراغ موج کوتاه رادیو. تازه فهمیده بودم که اون صدای هلیکوپتری که میومد و ما تو عالم بچگی خوشمون میومد صدای "پارازیت" رژیم بوده. به زحمت چند بار برای یه چند ثانیهای موج رادیو رو تونستم تنظیم کنم. یکی از این دفعهها صدای یه نفر اومد که داشت با یه صدای صاف و لحن پرشوری سخنرانی میکرد. از حرفاش فقط یکی دو جمله شنیدم که برای تغییر کل مسیر زندگیم کافی بود.
یه جا گفت:
مانند سیدالشهدا فریاد میزنیم: ان کان دین محمد لا یستقیم الا بقتلی، فیا سیوف خذینی
گفتم اینا که میگن امام حسین، سیدالشهدا، اسلام
پس چرا به ما گفته بودن اینا کافرن؟
اون صدا صدای گیرا و جذابی بود، دنبال این بودم که صاحبش کیه،
هر روز میرفتم و آنتن رو تنظیم میکردم تا سیمای مقاومت رو ببینم
بالاخره صاحب صدا رو هم دیدم
مسعود؛
تازه داشتم به عمق باتلاقی که سالها من و امثال منو توش نگه داشته بودن پی میبردم.
دانشگاه که قبول شدم بالاخره به کامپیوتر و اینترنت دسترسی پیدا کردم. حالا وقتش بود که از همه چی سر در بیارم. تقریباً کار هر روزم این شده بود که دربارهٔ مجاهدین مطلب و کتابهای مختلفی رو میخوندم. رفتن به سایت مجاهدین هم که در اولویت اول بود. یادمه وقتی که کتابایی رو که تو سایت گذاشته بودن برای اولین بار دیدم، مث یه تشنهای که به یه سرچشمه گوارا رسیده، با ولع همه رو دانلود کردم. یه جای خلوت پیدا کردم و یکی یکی کتابها رو نگاه کردم. کتابای "خمینی دجال ضدبشر"،"قهرمانان در زنجیر "،"سی خرداد به روایت شاهدان" و چنتای دیگه. خیلی مطالب توشون بود که برای اولین بار میخوندم، سی خرداد، سالهای اول انقلاب، اعدامها...
توی یکی از اون کتابها عکسای شهدای تیربارون شده رو گذاشته بودن. جوونایی که میتونستن سرمایهای برای این مملکت باشن اینجوری به دست دژخیمای خمینی دجال بهشهادت رسیده بودن.
دوتا از اون عکسا بدجوری توجه من رو به خودش جلب کرد.
اولیش مربوط به تیربارون چنتا مبارز کرد در اطراف فرودگاه سنندج بود. اون عکس واقعاً زنده بود. بهمعنی کلمه تکاندهنده. مزدورایی که حتی به یه نفر که روی برانکارد هم بود شلیک میکردن. مث فیلم"جادههای افتخار". من جنایت رو توی فیلم دیده بودم ولی نه در واقعیت و با این وقاحت و وضوح.
عکس دیگه مربوط میشد به جسد تیربارون شده یه دختر. اسمش مریم قدسیمآب بود. تصویر چهره و جسد خون آلود اون شهید و چشم نیمه باز او تا زنده هستم از خاطرم پاک نمیشه.
مگه یه دختر پو نزده ساله چکار کرده بود که اینجور باید کشته میشد؟
با این قساوت، با هفده گلوله
اون روز روز خیلی تلخی شد. حالم بد بود. از همه چیز که نشونی از رژیم داشت حالم به هم میخورد. احساس اسارت میکردم. انگار تکتک اون گلولهها داشت به جسم من اصابت میکرد. تلخ بودم
زهر بودم
کارد بهم میزدن خون ازم بیرون نمیومد
فقط به این فکر میکردم که چه باید کرد
باید کاری میکردم...
م. تهران