مثَل «میازار موری که دانه کش است»، در شاهنامه فردوسی به دنیا آمد. از آنجایی که سرودن شاهنامه از سال ۳۶۹یا ۳۷۰هجری قمری آغاز شد و بازنگری آن در سال ۴۰۰هجری به پایان رسید، عمر این مثَل بیش از هزار سال است. فردوسی این مثل را از زبان ایرج، پسر فریدون، نخستین شهریار دودمان کیانی بیان میکند. خلاصه داستان ایرج و دو برادرش را در زیر میخوانید.
فریدون سه پسر داشت: سُلم، تور و ایرج. کوچکترین پسرش ـ ایرج ـ از همه دلیرتر
بود. او سرزميني را كه بر آن چيره بود, سه بخش كرد و هريك را به يكي از سه پسرش
داد: روم و خاور را به سُلم داد، ترک و چین را به تور و ایران و عربستان را به
ایرج.
سُلم، بزرگترین پسر فریدون و برادرش تور، از این سهم بخشی پدر
ناخوشنود و خشمگین شدند. آن دو فرستادهیی را به نزد پدر پیرشان فرستادند و به او
پیام دادند که در این بخش بخش کردن سرزمینت، «نجستی جز از کژی و کاستی ـ نکردی به
بخش اندرون، راستی». «سه فرزند بودت، خردمند و گُرد»، اما، تو یکی را بر دوتای
دیگر برگزیدی و او را همنشین و محرم راز خود کردی و دو پسر دیگرت، را به سرزمینهای
دور و پرت افتاده فرستادی درحالی که ما از سوی مادر و پدر از او «کِهتر» نبودهایم:
سُلم این پیام را با این تهدید همراه کرد که یا تاج را از «تارک
بیبها»ی ایرج دورکن و او را چون ما به گوشهیی از جهان روانه نما، یا آماده پیکار
باش:
«فراز آورم لشکری گُرزدار ـ از ایران و ایرج برآرم دمار».
وقتی فرستاده سلم به درگاه فریدون رسید و پیام سلم و تور را به
وی آگهی داد، با این که «مغزش برآمد به جوش»، اما بر خشم خود مهارزد و فرستاده را
با پندهای پدرانه به سوی سلم و تور روانه کرد و سپس، «گرامی جهانجوی» ـ ایرج ـ را
پیش خواند و پیام برادرانش را به وی بازگفت. ایرج در واکنش به پیام برادرانش، به
گذرابودن زندگی و تخت و تاج اشاره کرد و گفت: «تاجور نامداران پیش» از ما،
«ندیدند کیناندر آیین خویش». من نیز چون آنان به راه «کین» نمیروم و بینیاز از
تخت و تاج، بی سپاه نزد برادرانم میشتابم و سر بر آستانشان مینهم و آنان را به
راه مهر و آشتی و دوستی فرا میخوانم:
ـ «دل کینه ورشان به دین آورم ـ سزاواتر، زان که کین آورم».
فریدون پس از آفرینگویی به این مهرجویی پسر پاکدل و فرزانهاش، به او گفت:
«ای خردمند پور»، «برادر همی رزم جوید تو سور». «ز مُه روشنایی نباشد شگفت». تو
سرِ مهر و آشتی داری، اما برادرانت که جان و سر به دم زهرآگین اژدها سپردهاند،
جز راه کین و دشمنی نمیپویند. اگر رای تو چنین است، بار سفر ببند و روانه شو: «بر
آرای کار و بپرداز جای». با این که من دلم بیقرار است و بیم آن دارم که برادران
کینه جوی نابِخرد، گزندی به تو رسانند. از این روی، نامهیی برایشان مینویسم که
دل به آزار تو نبندند.
«مگر بازبینم ترا تندرست ـ که روشن، روانم به دیدار توست».
فریدون در نامهاش به سلم و تور نوشت که من نه تاج میخواهم و
نه تخت و گنج و سپاه بلکه «آرام و ناز» سه فرزندم را میجویم. برادرتان نیز،
«بیفکند شاهی، شما را گُزید ـ چنان کز ره نامداران سزید». او اکنون «بندگی شما را
میان بست» و به دیدار شما شتافت. شما چند روز او را، به نیکی، نزد خود نگه دارید و
سپس «فرستید سوی منَش ارجمند».
ایرج که «نبود آگه از رای تاریکشان»، با دلی پر ز شوقِ دیدار
برادران به توران شتافت و «چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان»، آن دو «به آیین خویش»
«پذیره شدندش».
به هنگام پیشواز از ایرج، سپاهیان سلم و تور، سر به سر، با مهر، به ایرج چشم
دوخته و دو به دو فراهم آمده و از او، به راز، سخن میگفتند:
«به ایرج نگه کرد، یک سر، سپاه ـ که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی ـ دل از مهر و دو دیده از چهر اوی
سپاه پراکنده، شد جفت جفت ـ همه نام ایرج بُد اندر نِهفت».
آن سه ـ «دو پرخاشجو با یکی نیکخوی»، «دو دل پر ز کینه، یکی دل
به جای» ـ به پرده سرای (=خیمه و بارگاه)» رفتند.
وقتی سلم لشکریان را دید که جفت جفت فراهم آمده و زبان و دل به
ایرج بسته اند، «سرش گشت از آن کار لشکر، گران» و شتابان، «سراپرده پرداخت (=خالی
کرد) از انجمن (=جمعیت) ـ خود و تور بنشست با رای زن (=مشاور)».
سلم در آن نشست نهانی به تور گفت: آیا «به هنگامه بازگشتن ز
راه» به لشکر نگاه نکردی و ندیدی که چگونه سپاه پراکنده «یک یک» به هم جفت گشتند و
«یکی چشم از ایرج نه برداشتند»؟
«سپاه دو کشور چو کردم نگاه ـ از این پس جز او را نخواهند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای ـ ز تخت بلند اوفتی زیر پای».
سلم و تور پس از نشست پنهانی، «همه شب همی چاره آراستند» و
توطئه چیدند.
سپیده دم فردای آن شب، سلم و تور به سوی پرده سرای ایرج روان
شدند.
ـ «چو از خیمه، ایرج به ره بنگرید ـ پر از مهر دل، پیش ایشان دوید».
سلم و تور بی آن که به ندای مهرجویانه ایرج پاسخی بگویند،
«برفتند با او به خیمه درون». تور، بی که به لبخند و سخنان مهرجویانه او پاسخی
درخور دهد، او را آماج خشم و کین و پرخاش خود کرد.
ایرج وقتی خشم و تندزبانی و کین جویی تور را دید، به او گفت:
«ای مهترِ نامجوی، اگر کام دل خواهی آرام جوی»،
ـ «نه تاج کئی (=کیانی) خواهم اکنون نه گاه (=تخت شاهی) ـ
نه نام بزرگی، نه ایران سپاه،
ـ من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین ـ نه شاهی، نه گسترده روی زمین
ـ بزرگی که فرجام او تیرگی است ـ بر آن مهتری بر، بباید گریست
ـ سپهر بلند اَر کَشد زین تو ـ سر انجام خشت است بالین تو
ـ مرا تخت ایران اگر بود زیر ـ کنون گشتم از تاج و از تخت، سیر
ـ سپردم شما را کلاه (=تاج) و نگین(=مُهر شاهی) ـ مدارید با من
شما نیز کین
ـ جز از کِهتری نیست آیین من ـ نباشد جز از مردمی دین من».
تور وقتی سخنان سرشار از مهر و نیکخواهی ایرج را شنید، به گفتار
او دل نسپرد و نرمدلی نشان نداد:
ـ «نیامدش گفتار ایرج، پسند ـ نه نیز آشتی نزد او ارجمند». بلکه به عکس، با
خشم از تخت به زیر جست و دیوانهوار، «گرفت آن گران (=سنگین) کرسیِ زر به دست»،
«بزد بر سر خسرو تاجدار».
ایرج چون چنین دید، به جان، از او زِنهار (=امان)خواست و به او گفت: هیچ از
خدای بیم و باک و از پدر شرم نداری؟
ـ «مکُش مر مرا کِت (=که ترا) سرانجام کار ـ بپیچاند از خون من، کردگار
ـ مکن خویشتن را ز مردم کُشان ـ کزین پس نیابی خود از من نشان
ـ پسندی و همداستانی کنی ـ که جانداری و جان ستانی کنی؟
ـ میازار موری که دانه کَش است ـ که جان دارد و جان شیرین خوش است
ـ بسنده کنم زین جهان گوشهیی ـ به کوشش فراز آورم توشهیی
ـ به خون برادر چه بندی کمر؟ ـ چه سوزی دل پیرگشته پدر؟
ـ جهان خواستی، یافتی، خون مریز ـ مکن با جهاندار یزدان، ستیز».
زنهارخواهی و سخنان پندآمیز و
خیرخواهانه ایرج در دل سنگ تور اثری نکرد، و او در حالی که «دلش بود پر خشم و سر
پر ز باد»،
ـ «یکی خنجر از موزه (=چکمه) بیرون کشید ـ سراپای او چادر خون کشید
ـ فرود آمد از پای، سروِ سهی (=راست قامت) ـ گسست آن کمرگاه شاهنشهی».
تور پس از خنجرآجین کردن سر تا پای برادر و به خون غرقه کردن و
از پای افکندن او،
ـ «سر تاجور از تن پیلوار ـ به خنجر جداکرد و برگشت کار
ـ بیاگند (=پرکرد) مغزش به مُشک و عبیر ـ فرستاد نزد جهانبخش پیر (=فریدون).
فریدون راه و درگاه را آذین بسته و چشم به راه دیدار آرام و
قرار دلش ـ ایرج ـ بود: «همی شاه (=ایرج) را تخت پیروزه ساخت ـ همان تاج را گوهر
اندر نِشاخت (=نشاند)»
ـ پذیره شدن را بیاراستند ـ می و رود (=یک نوع ساز) و رامشگران (=نوازندگان و
خوانندگان) خواستند».
فریدون شاه و سپاه در تدارک پیشواز شاهانه از یار سفرکرده بودند
که ناگهان، «هیونی (=شتری) برون آمد از تیره گَرد ـ نشسته برو بر، سواری به درد».
سوار سوگوار تابوتی زرین به همراه داشت که در آن سر ایرج در زیر روپوشی
پرنیان پنهان بود.
ـ «ز تابوت چون پرنیان برکشید ـ بریده سر ایرج آمد پدید ـ
سیه شد رخان، دیدگان شد سپید».
جهان در برابر دیدگان پدر بی آرام و قرار و مشتاق دیدار نور
دیده اش تاریک و سیاه شد و نیمه جان و آسیمه سر به سوی تابوت سر بی تن آرام جانش
شتافت.
ـ «فریدون سر شاه پور جوان ـ بیامد، ببر برگرفته نَوان (=نالان)
ـ بر آن تخت شاهنشهی بنگرید ـ سرِ تخت را تیره، بی شاه دید
ـ برافشاند بر تخت، خاک سیاه ـ به کَیوان (=سیاره زُحل) برآمد
فغان سپاه
ـ همی سوخت کاخ و همی خَست (=خراشید) روی ـ همی ریخت اشک و همی کند موی
ـ گلستانش برکَند و سروان بسوخت ـ به یکبارگی چشم شادی بدوخت
ـ بر این گونه بگریست چندان به زار ـ همی تا گیاه رُستش اندر
کنار
ـ زمین بستر و خاک بالین اوی ـ شده تیره روشن جهان بین (=روشن جهان بین= چشم)
اوی
ـ سراسر، همه کشورش، مرد و زن ـ به هر جای کرده یکی انجمن
ـ همه دیده پر آب و دل پر زخون ـ نشسته به تیمار (=پرستاری) و
درد اندرون
ـ چه مایه، چنین، روز بگذاشتند (=روزها را طی کردند) ـ همه،
زندگی، مرگ پنداشتند».
فریدون ماهها و سالها در ماتم مرگ ایرج سوگوار بود. اما در
همان سوگواری دیرمان، منوچهر، نوه ایرج، را با رسم و آیین رزم و جنگجویی پرورد و
منوچهر پرچم خونخواهی نیای خود ـ ایرج ـ را برافراشت و انتقام خون به ناحق ریخته
او را از کشندگانش بازستاند.