۴اردیبهشت۱۴۰۱
سردار شهید خلق، موسی خیابانی
قسمت شانزدهم: پاسخ واقعی چیست؟
... اما پاسخ واقعی چیست؟
دیدیم که پرستش نه به مثابهٴ پدیدهای زائیدهٴ جهل و ترس، بلکه زائیدهٴ برآمده از ویژگی انسان و بهمثابه نیازی واقعی برای انسان مطرح است. چنانکه میدانیم وقتی نیازی واقعی است، پاسخش هم باید واقعی باشد. مانند گرسنگی که یک مابهازاء واقعی در دنیای خارج دارد که خوراک و غذا است. همینطور هر نیاز واقعی دیگر مانند تشنگی. حالا ممکن است انسان در اثر جهالت و نادانی، برای این نیازها پاسخهای کاذب و غلطی پیدا کند. آدم ممکن است گرسنه شود و چیزی بخورد که مسموم باشد. موضوعی که اتفاق میافتد.
البته حیوانات اینطور نیستند، تشخیص میدهند. هدایت غریزی نشان میدهد که چه چیزی را بخورند و چه چیزی را نخورند. در این مورد میبینیم که عامل جهل باعث میشود که انسان پاسخ درست را پیدا نکند. اینجا (در پرستش) هم همینطور است. باید ببینیم پاسخ واقعی چیست؟
ابتدا بایستی روشن شود که پاسخ واقعی چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟ طبیعی است که این پاسخ بایستی دارای عینیت و واقعیت باشد. (یعنی یک چیز ساختگی، ذهنی و مندرآوردی نباشد) چرا؟ چون پاسخ ساختگی و ذهنی نمیتواند نیاز انسان را برطرف کند، انسان را خرسند کند. ممکن است برای مدتی کوتاه ارضاء کند، ولی انسان بهویژه با بالا رفتن اگاهیش، به چیزی بیارزش و غیرواقعی دل نمیبندد. (البته صحبت از انسان میکنیم). پاسخ باید واقعی باشد. همانطور که توضیح داده شد، اگر پرستش بمثابهٴ یک نیاز واقعی مطرح باشد، پاسخ واقعی این نیاز نمیتواند چیزی ذهنی و سمبلیک باشد. همانطوری که در مورد سایر نیازهای انسان و یا حتی حیوانات، این مسأله صادق است. یعنی هر نیاز واقعی حتماً دارای پاسخی واقعی در جهان خارج است.
اگر خدا پاسخی به نیاز انسان هست و در تاریخ هم میبینیم که بوده، (صرفنظر از تصوری که انسان از خدا داشت که این خود یک مقوله دیگری است) ضروتاً بایستی واقعی باشد، وگرنه نمیتواند مفید باشد.
دیگر اینکه این پاسخ باید «مطلق» باشد. قبلاً در بحث وجود اشاره کردم که مطلق یعنی چه. یعنی نامحدود. «بی نهایت». چرا؟ چون انسان به نامحدود نظر دارد. بهاصطلاح میگویند انسان «بی نهایت طلب» است، انسان از محدودیت میگریزد. در بحث رهایی اشاره کردم نیازهای حیوانات محدودند، ولی انسان اینطور نیست. مرزهای زندگیش را درمینورد. حدها را از بین میبرد، میرود جلو، جلویش باز است. در هیچ حدی و در هیچ مرزی متوقف نمیشود. تاریخ را ببینید! کجا انسان متوقف شده است؟ در جریان زندگی اجتماعی و جریان زندگی فردی هم همینطور است. بنابراین انسان، به بینهایت نظر دوخته و به نامحدود نظر دوخته است، پس پاسخ هم باید نامحدود و بینهایت باشد تا انسان را تا بینهایت پیش ببرد.
دیگر اینکه این پاسخ بایستی سنخیتی با انسان داشته باشد، تا انسان بتواند یک وحدت عاطفی، یک وحدت درونی با آن برقرار کند. بایستی بتواند آن را با تمام وجود لمس کند. قبلاً گفتیم انسان ذات خداگونهای دارد، جوهر خداگونه دارد. آیا حالا چنین پاسخی در حقیقت وجود دارد؟ بله «الله». اشاره کردم به «مطلق» بودن خدا، نامحدود بودن خدا، آیا واقعیت دارد؟ بله؛ «أفی اللّه شک فاطر السّماوات والأرض»، «إنّه لحقّ مثل ما أنّکم تنطقون»... «همانطوریکه حرف میزنید، همانطوریکه حرف زدن شما واقعیت دارد، خدا هم واقعیت دارد (ساخته ذهن نیست) ».
«وإذا سألک عبادی عنّی فإنّی قریب أجیب دعوه الدّاع إذا دعان فلیستجیبوا لی ولیؤمنوا بیلعلّهم یرشدون» و یا آیه دیگر: «ولقد خلقنا الإنسان ونعلم ما توسوس به نفسه و نحن أقرب إلیه من حبل الورید»... «از رگ گردن هم به او نزدیکتریم».
بی نهایت دور و بینهایت نزدیک. چون انسان بهرحال جزیی از این وجود است و بارقهای از آن جوهر مطلق هستی در ذات انسان دمیده شده است؛ بنابراین بین ذات انسانی و آن معبود یک سنخیتی وجود دارد. کدام انسان؟ انسانی که از خود بیگانه نشده باشد، انسانی که ذات و فطرت انسانیاش آلوده نشده باشد. و چه کم است چنین انسانی.
به امام علی ابن ابی طالب گفتند: «آیا خدا را که میپرستی دیدهای»
امام گفت: «مگر چیزی را که ندیده باشم میپرستم؟».
البته آن دیدن، این دیدن با چشم نیست. با تمام وجود میشود لمس کرد. این پاسخ واقعی را انبیاء و ادیان توحیدی به انسان عرضه کردهاند: «الله».
آنها تمام پاسخهای کاذب را نفی کردند، با آنها مبارزه کردند، بتها را فرو ریختند و واژگون کردند. «لااله»، هیچ چیز نیست، اینها کاذباند، دروغاند ولی «الاالله»، مگر «الله». پاسخ واقعی این است. مرتب به انسان تذکر دادند: «ان اعبدالله»... «خدا را بپرستید». «وقضی ربّک ألّا تعبدوا إلّا إیاه»... ... «پروردگارت مقدر کرد که جز او را نپرستید»....
تنها پاسخ واقعی به مسأله انسان «خدا» است. تنها با این پاسخ است که انسان میتواند اطمینان پیدا کند؛ از اضطراب و از نگرانی بیرون بیاید؛ زندگی انسان معنی و مفهوم پیدا کند. بالاخره زمانیکه انسان بهطور جدی با این مسأله روبهرو میشود که «من کیستم؟ جهان چیست؟»، فقط این پاسخ میتواند به انسان اطمینان بدهد، زیر پای او را محکم کند، احساس خلأ و تهی بودن را در انسان از بین ببرد.
«الّذین آمنوا وتطمئنّ قلوبهم بذکر اللّه ألا بذکر اللّه تطمئنّ القلوب»... «قلبها با نام خدا قرار و آرام میگیرند». ادیان توحیدی آمدند و این پاسخ را به ما عرضه کردند و گفتند خدا را، «الله» را بپرستید. اینجا به پرستش به مفهوم خاصش میرسیم. پرستش به مفهوم خاص، یعنی پرستش خدای واحد.
در منطق این مکاتب، یعنی ادیان توحیدی، خدا «بالاترین ارزش» است. «بالاترین ارزش» یعنی چه؟
برای نمونه، پول برای ما یک ارزش است، برای اینکه میتواند نیازهایی را از ما برطرف کند. اما اگر ما مریض شدیم چکار میکنیم؟ پول را میدهیم به دکتر و یا بهوسیله آن دارو تهیه میکنیم، تا سلامتیمان را تأمین نماییم. چرا؟ چون «سلامتی» ارزشی بالاتر از پول است. همینطور چیزهای زیادی را میشود در نظر گرفت که نیازی از ما را برطرف میکند، پس دارای ارزش هستند. (منظورم البته ارزش اقتصادی نیست)
اینکه میگوییم خدا بالاترین ارزش است، یعنی اینکه ارزشهای دیگر در راه رسیدن به آن فدا میشوند. یا بعبارتی تمامی ارزشها به اعتبار آن، ارزش پیدا میکنند. بنابراین چیزی ارزشمند و قابل احترام است که در جهت آن ارزش برتر باشد. در غیراینصورت ارزشمند نیست. یا اگر ارزش برترین یک انسان، یک مکتب، آزادی انسانها باشد، مطلوب ما است. بر این اساس، رفتن به دانشگاه و بهطور کلی مسأله تحصیل کردن، زمانی میتواند ارزشمند باشد که در جهت این ارزش باشد.
اما «مطلق» آن است که دیگر صرفنظر کردنی نیست. همه ارزشها بایستی در راه آن فدا شوند. در تفکر توحید، خدا بالاترین ارزشهاست و همه چیز در راه وصول به آن قابل فدا کردن است. «قل إن کان آباؤکم وأبناؤکم وإخوانکم وأزواجکم وعشیرتکم وأموال اقترفتموها وتجارة تخشون کسادها ومساکن ترضونها أحبّ إلیکم من اللّه ورسوله وجهادٍ فی سبیله فتربّصوا حتّی یأتی اللّه بأمره واللّه لا یهدی القوم الفاسقین»...
«بگو اگر پدرانتان، فرزندانتان، قوم و قبیلهتان، برادرانتان، همسرانتان، اموالی که اندوختهاید، تجارتی که از کسادی آن میترسید و مساکنی که آنها را دوست دارید، برای شما دوست داشتنیتر از خدا و رسول و جهاد در راه خدا میباشند، پس صبر کنید تا امر خدا جاری شود! در آن صورت شما از راه به در شدهاید و خدا فاسقان را هدایت نمیکند».
پس خدا، رسول و جهاد ارزشهایی هستند، ارزشهایی برتر و بالاتر که بایستی سایر ارزشها (پدر، مادر، خانه و...) در راه آنها فدا شوند. در تحلیل نهایی هر مکتبی و هر آئینی، پویایی و دینامیسم آن بستگی دارد به بالاترین ارزشی که مطرح میکند؛ به پاسخی که به مسأله انسان میدهد و انسان را به فدا شدن در راه آن و پرستش آن دعوت میکند. هر چقدر این پاسخ انگیزانندهتر، غیرقابل وصولتر و برتر باشد، پس آن نظام ارزشی متعالیتر است.
در ادیان توحیدی بالاترین ارزش (ارزش مطلق)، «خدا» است. فقط در رابطه با پرستش این ارزش است که انسان میتواند عالیترین جهت را به زندگی خویش بدهد؛ زندگیش را مفهوم و غنا بخشد و یک سیر وقفهناپذیر و نامحدود داشته باشد. در این مسیر است که انسان ذات خداگونه خود را تحقق میبخشد. «تحقق بخشیدن ذات» یعنی چه؟ کلمه «بالقوه و بالفعل» را حتماً شنیدهاید، همچنین «از قوه به فعل درآمدن» را، یعنی آن استعدادهایی که (قوههائیکه) در درون هر پدیده و از جمله انسان است، بارز شود، متجلی شود. تنها در این مسیر است که تمام استعدادهای انسان شکفته و شکوفا میشود.
انسان به علت ویژگی اختیار (بینهایت طلبی، جبر ستیزی...) به هر ارزشی دل میبندد؛ سپس همین که به آن رسید زود از آن کنده شده و بسوی ارزشی متعالیتر و برتر حرکت میکند. (چون اینها ارزشهایی نسبی هستند) این سیر ادامه پیدا میکند، ولی تا کجا؟ «الی ربک منتهیها»، تا خدا. جریان وقفهناپذیر تطبیق و رهائی، هیچ وقفهای ندارد. چرا؟ چون هدف دور از دسترس است.
یک نکته را بایستی در اینجا تذکر بدهیم و آن اینکه: انسانی که این ارزش مطلق را میپرستد، چگونه انسانی است؟ مثلاً آیا یک نفر که در گوشهیی نشسته و به راز و نیاز با خدا مشغول است؟ در دیر، در بیابان، در گوشهٴ خلوت؟ نه. این هم از آن ره گم کردهها است. این خدا را نمیپرستد، شیطان بر او غالب شده است. در نهجالبلاغه خواندهاید: «امام رفت خانه یکی از دوستانش که بیمار بود. او به امام شکایت کرد که برادری دارم، خرقهٴ خشن پوشیده و رفته در کوهستان به راز و نیاز و عبادت خدا مشغول شده. امام فرمود وی را حاضر کردند، آنگاه وی گفت: ”ای کسی که شیطان را بر خود چیره کردهای، این چه وضعی است؟“ ....
پس این انسانی که خدا را میپرستد چگونه انسانی است؟