۳۱فروردین۱۴۰۱
سردار شهید خلق، موسی خیابانی
قسمت سیزدهم: راز پیوند همیشگی با وجود مطلق
... گفتیم انسان زندگی خود را خودش باید تعیین کند (اختیار). اگر انسان نتواند این کار را بکند در وصل و در انطباق و وحدت دوباره با هستی و با جهان، شکست خواهد خورد. این شکست به دیوانگی، پوچی و بیهودگی منجر میشود. اما انسان نمیتواند به این شکل زندگیش را تعیین کند. پس چه کار کند؟ گفتیم اگر آن وحدت و انطباق نباشد، تکامل و بقای پدیده متوقف میشود. خوب انسان چگونه این نامعین را به معین تبدیل کند؟ احتیاج به یک «جهت» دارد. بدون جهت نمیشود زندگی را تعیین کرد. انسان نمیداند چه کار بکند. پس زندگی معنی پیدا نمیکند، مفهومی ندارد، پوچ است. «جهت» به زندگی، معنی و مفهوم میدهد، بدون آن انسان پا در هوا است.
پس انسان نیاز ژرفی به تعیین جهت دارد. این اساسیترین مسأله زندگی انسان است. اساسیترین مسأله است.
اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن» میگوید: «مسأله انسان (بعد از اینکه جدایی را شرح میدهد)، عبارت است از غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی».
ولی این کار چطور ممکن میشود؟ جهت لازم دارد. بنابراین مسأله انسان این است که یک جهتی، یک مبدأئی، یک مقصدی داشته باشد، که زندگیش را در آن جهت سمت دهد، تعیین کند. خواهی نخواهی اینطور هست، چرا که این یک نیاز است، اگر پاسخ این نیاز را انسان نتواند پیدا کند، مرده است. آیا این نیاز یک پاسخ واقعی هم دارد؟ آیا اصلاً این نیاز یک نیاز واقعی است؟ بله واقعی است. توضیحش را میدهم، چون ما در پروسه حرکت تحول و تکامل انسان چنین نیازی را میبینیم، انسان هم خواهی نخواهی پاسخهایی برای این نیاز پیدا کرده است. پاسخهایی که چه بسا غلط بودهاند ولی به هر حال باید پاسخی داشته باشد.
آیا یک پاسخ واقعی دارد؟ آیا مقصدی وجود دارد که انسان از آن بیاویزد و زندگیش را در آن جهت سمت بدهد؟ یک بار در بحث وجود پرسشی مطرح کردیم: «آیا این جهان مقصد و مضمونی دارد؟». آنجا گفتیم، بله: «افی الله شک»، این جا هم پاسخ همان است، بله یک پاسخ واقعی است که انسان باید در جهت آن زندگی خودش را تعیین کند. «و الی ربک منتهیها». اینطور انسان از نامعین بودن، از هیچی و پوچ بیرون میآید. از اضطراب و نگرانی بیرون میآید. انسان جداً مضطرب است، در اندیشه وصل است، شعر ملای رومی را خواندم:
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش».
همان که اریک فروم میگوید تمام زندگی انسان در تمام تاریخ، مضمونش پاسخهایی بوده که انسان برای این پرسش پیدا کرده است؛ از جمله خدا. البته بعداً می گویم از نظر فروم این خدا چه جور خدایی است. ولی یک پاسخ واقعی هست. ولی آخر این پاسخ بسیار دور است. ما چیزی میخواهیم که بتوانیم به آن چنگ بزنیم، رابطهای نزدیک با آن برقرار کنیم که ما را از اضطراب و نگرانی در بیاورد. میشود این کار را کرد، دور هم نیست. دور است ولی نزدیک است: «وإذا سألک عبادی عنّی فإنّی قریب»... ... «وقتی بندگان من از تو درباره من سؤال میکنند بگو من نزدیکم»، «... أجیب دعوه»...… «ندای خواهندهای را که مرا بخواهد اجابت میکنم»، «... فلیستجیبوا لی ولیؤمنوا بیلعلّهم یرشدون»... «پس مرا بخواهند، به من ایمان بیاورند تا رشد و کمال پیدا کنند». کمال و رشد اینچنین حاصل میشود. جهت دادن زندگی به سمت همان مقصد و مقصود جهان: «یا أیها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقیه».
ولی من دنبال پیوند محسوسی هستم، میخواهم با آن زندگی کنم. دنبال ارتباطی که هر لحظه با آن احساس ایمنی کنم، احساس اطمینان کنم. احساس کنم زیر پایم سفت است. باشد این کار را بکن، چطور؟ «پرستش». با پرستش این ارتباط را برقرار کن.
چگونه؟ از راه مجموعهیی از شعائر، با پرستش، پیوند عاطفی برقرار کن تا زندگی مقصد و مضمونی پیدا کند. مفهوم پیدا کند تا هیچ لحظهای نگران و مضطرب و پوچ نباشی.