۱۳دی۱۴۰۰
۱۳ دی سالروز درگذشت نیما یوشیج
من شبیه به رودخانهیی هستم که هر کسی میتواند به توان خود از هر گوشهٴ آن بدون سر و صدا آب بردارد
نیما یوشیج
با قایقم نشسته به خشکی ٫ فریاد میزنم من
نیاز اجتماعی، «شعری میخواست که زندگی باشد»، و آرمانهای آزادیخواهانه و عدالتجویانه را در خود منعکس نماید. آری، شعر فارسی بعد از گذشت قرنها ، دیگرگونه مرد یا زنی میطلبید؛ مرد یا زنی از آن گونه که پشت به پسند رایج زمانه و چشم بر کورسوی خورشید ـ در افق شب گرفته یکدست ـ زخم خنجر تهمت و نیش دشنهٴ پوزخندها را به جان بخرد و خم به ابرو نیاورد.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم من
یکدست بیصداست...
پرترهیی زیبا از نیما
این نیما بود؛ نیما یوشیج. شاعری آشنا با افتخارات و دستاوردهای شعر پیشین ، اما نا آشنا با تقلید مکررات؛ با روحی بیآلایش ، یادآور صفا و طراوت باران روستاهای شمال؛ بر دوش کوله باری از سرودههای نوین؛ در سر، عزمی تحسینبرانگیز.
نیما ، نتیجه منطقی، دستاورد اجتنابناپذیر و پیام تحول اصیل شعر فارسی بود؛ قبل و معاصر با نیما ، تلاشهایی در زمینه دگرگونی شعر در جامعه روشنفکری آن زمان بهعمل آمده بود ، اما هیچکدام ـ بهدلیل کاستیهای آنها ـ به بار ننشسته بود.
خانهٴ نیما یوشیج در روستای یوش
اهمیت کار نیما
اهمیت کار نیما را میتوان در محورهای زیر خلاصه کرد:
تحول در وزن عروضی و قید تصاوی مصراعها
تعریف و کاربرد جدید از قافیه
تغییر در محتوا و تصاویر شعر.
نیما ـ ۱۳۳۶
تحول در وزن عروضی و قید تساوی مصراعها
نیما بر آن بود که شعر را باید به حرف زدن طبیعی نزدیک کرد. وقتی ما بهطور طبیعی حرف میزنیم ، جملههای ما ـ به اقتضای محتوا ـ کوتاه و بلند میشوند ؛ گاه منظورمان را با یک جملهٴ دو کلمهیی میرسانیم ؛ گاه با یک پاراگراف چند خطی؛ حال چه ضرورتی دارد ، خودمان را به بیت محدود کنیم و طوری حرف بزنیم که حرفمان بزحمت در قفس مصراعها بگنجد، و دو طرفش مانند دو جوال ـ که بر چار پا مینهند ـ دارای عدل و توازن باشد ؛ این قرینهسازی اساس و پایه کار هنری قدیم را تشکیل میدهد. این حرف نیما امروز به ظاهر خیلی ساده به نظر میرسد ، اما اگر دقت کنیم یکی از پایههای مهم تعریف شعرا ، در مانیفست «شمس قیس» را ، شل میکند که میگفت:
«شعر سخنی است ، اندیشیده مرتب معنوی موزون متکرر متساوی...»
برای فهم موضوع و حساسیت آن ، میتوان گفت حرف نیما در برابر حرف شمس قیس ، مانند ادعای گالیله است ، در برابر حرف مقامات کلیسای قرون وسطی.
نیما منکر وزن عروضی نبود. بلکه اعتقاد داشت ، تعداد افاعیل عروضی را باید محتوا مشخص کند ، نه بر عکس.
نیما در کتابخانه
تعریف و کاربرد جدید از قافیه
نیما قافیه را جزو ضروری شعر میداند ، اما میگوید ، نباید قافیه محتوای شعر را مشخص کند؛ این محتواست که در طبیعیترین حالت خود قافیه را میسازد؛ قافیه باید زنگ پایان یک پاراگراف ، یا مطلب باشد و آنجاییکه لازم است بیاید. در آثار شاعران پیشین قافیه وجه غالب داشت؛ بهعنوان مثال روح شوریده و دریایی مولانا ـ که در ظرف کلام نمیگنجد ـ ببینید چگونه از این تقید به فغان در میآید:
قافیه اندیشم، و دلدار من
گویدم: «مندیش ، جز دیدار من»
یا:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر...
باز:
مفتعلن مفتعلن مفتعلن ، کشت مرا
از حق نگذریم ؛ تا آنجا که به نفی قافیه برمیگردد ، مولانا در زمانهٴ خود به ضرورت تحول شعر پیبرده بود. در ضربالمثلها اذهان نکته سنج بیهوده نگفتهاند:
چون قافیه تنگ آید
شاعر به جفنگ آید
اما چرا این تحول آن زمان اتفاق نیفتاد ؟ مانند این است که بگوییم چرا اروپای قبل از رنسانس، سالیان متمادی در قرون وسطی در جا زد.
نیما در کنار رودخانهٴ یوش
تغییر در محتوا و تصاویر
دایرهٴ تصاویر و اصطلاحات در شعر کلاسیک محدود است ؛ این دایرهٴ بسته ، آنچنان در خود تکرار شده و باز تکرار شده است که امروز به جای تصویر ، با سمبل مواجه هستیم. ترکیباتی مانند ساقی الست ، پیر مغان ، میکده و نرگس غماز و... در اشعار حافظ و متقدمین [چون برای نخستین بار بهکار رفته است] ابتکاری و خوش تراش است ، اما وقتی در سبک بازگشت ، دوباره با آن مواجه میشویم ـ آنهم در سقفی بمراتب نازل ـ دافعهآور میباشد. وقتی در حال حاضر کسی از نرگس حرف میزند ـ حتی اگر منظور او گل نرگس باشد ـ دیگران آن را چشم تلقی میکنند ؛ اینچنین است ، «گل» ، «عندلیب» ، «می» و... اما نیما این دایرهٴ بسته را منفجر کرد و واژههای زندانی را نجات داد.
با دنیایی که نیما در برابر شعر فارسی میگشاید ، پرندهٴ خیال فارغالبال میتواند به همه جا پر بگشاید و سرک بکشد ؛ تئوری کلمات شاعرانه ، با کار نیما رنگ میبازد ؛ در شعر نیما ، شاعر مجبور استـ برای عقب نماندن از قافلهـ سرایش زیبایی سایه روشن ماه را بر پلک مرداب، به شتاب رهاکند. از برج عاج خود به زیر آید و قافیههای شعرش را در پس کوچههای خانی آباد ، پیچ و خم درههای یوش ، گونهای کویری و یا در نگاه خشمناک زندانی پشت میلههای زندان بجوید. لابد و حتماً برخی صحنهها چندان خوشایند نمینماید. عطر کال یاس کجا ؟! طعم تلخ یأس کجا ؟! رنگ ماه در شعر شاعر نوپرداز الزاماً عاشقانه نیست ؛ گاه ماه چشم استخوانی و بیتفاوت کسی است که درپنجرهٴ عافیت جوییـ مات و بیحرکت ـ به نظارهٴ عبور کارد ، بر گلوی کبوتران نشسته است.
نیما بسادگی از مظاهر زندگی روستایی استفاده میکند ؛ شعر او سرشار از واژههای بکر است ؛ او پای زندگی را ـ با تمام تلخیها و شیرینیهایش ـ به شعر کهن باز کرده است ؛ شعر او زنده است ؛ شعر او زندگیست.
طرحی از چهرهٴ متفکر نیما
بررسی یک شعر نیمایی، از منظر شکستن وزن کلاسیک
بر اساس آنچه گفتیم، اکنون بخشی از یک شعر نیما را با هم بررسی میکنیم: شعر معروف و خاطرنواز «میتراود مهتاب».
میدرخشد شبتاب
فاعلاتن مفعول
میتراود مهتاب
فاعلاتن مفعول
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
غم این خفته چند
فعلاتن فعلن
خواب در چشم ترم میشکند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
نگران با من استاده سحر
فعلاتن مفعولن فعلن
صبح میخواهد از من
فاعلاتن مفعولن
کز مبارک دم او آورم این قوم به جانباخته را بلکه خبر
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
در جگرخاری لیکن
فاعلاتن مفعولن
از ره این سفرم میشکند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
نازک آرای تن ساق گلی
فاعلاتن فعلاتن فعلن
که به جانش کشتم
فعلاتن مفعول
و به جان دادمش آب
فعلاتن فعلن
ای دریغا به برم میشکند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
دستها میسایم
فاعلاتن مفعول
به عبث میپایم
فعلاتن مفعول
که به در کس آید
فعلاتن مفعول
در و دیوار به هم ریخته شان
فعلاتن فعلاتن فعلن
بر سرم میشکند
فاعلاتن فعلن
میدرخشد شبتاب
فاعلاتن مفعول
میتراود مهتاب
فاعلاتن مفعول
بر در دهکده ، مردی تنها
فاعلاتن فعلاتن مفعول
کوله بارش بر دوش
فاعلاتن مفعول
میگوید با خود
مفعولن مفعول
غم این خفته چند
فعلاتن فعلن
خواب در چشم ترم میشکند.
فاعلاتن فعلاتن فعلن
در این شعر زیبا و ماندگار ، نیما اوزان عروضی را با تسلط بهکار میگیرد ؛ بهلحاظ تعداد افاعیل در یک مصراع ، دو و در دیگری تا شش عدد از آن بهکار رفته است و این در شعر فارسی بیسابقه است. سقف کاربرد افاعیل عروضی در یک مصراع از چهار عدد تجاوز نمیکرده توجه به محتوا این گونه ، وزن را به خدمت گرفته است.
نیما برای پرهیز از تبدیل شدن شعر نو به بحر طویل افاعیل عروضی را میشکند. این شکستگی ، در آخر مصراع ها رخ میدهد. او آگاهانه فعلاتن (υ υ - -) را به فعلن (υ υ -) تبدیل میکند. در سایر اوزان ، مانند بحررمل ، یک هجای بلند به آن میافزاید. یعنی فاعلاتن (- υ - -) آخر را فاعلاتن فا (- υ - - |-) مینماید. در قافیهها دقت کنید. قافیة (... رم) و ردیف (میشکند) ، در کل شعر تکرار میشود و با هر بار تکرار ، اجزای شعر را در طنینی گوشنواز به هم پیوند میدهد. علاوه بر آن با تغییر محتوا ، از یک پاراگراف به پاراگراف دیگر و از یک تصویر به تصویر بعدی ، شعر از قافیة درونی نیز برخوردار است.
لازم به بسط نیست که درونمایه و پیام این شعر چنان انسانی و قویست که خود، خود را بیان میکند.
دیوانی از غزلیات عاشقانه، ولی فاقد پیام نو را میشود خواند ، لذت برد و تحسین کرد و حتی با آب طلا روی منبت کاری نگاشت ، ولی از کنار این شعر نیما نمیتوان بسادگی گذشت. مگر اینکه چشم ببندیم ، یا نگذاریم قلب به سخن درآید.
نیما در جوانی
معرفی برخی پیگیرندگان و شاعران سبک نیمایی
انقلابی که نیما در شعر ایجاد کرد و بذری که کاشت به زودی ریشه دواند ، شاخ و برگ گسترد و میوه داد. شاگردان و همیاران او مانند احمد شاملو و اخوان ثالث کار او را پی گرفته و هر یک آن را در پهنههای جداگانه این ارتقا دادند. نسل دوم شاعران سبک نیمایی ، مانند فروغ فرخزاد (در دورهٴ دوم زندگی شاعرانهٴ خود) ، سهراب سپهری شفیعی کدکنی ، منوچهر آتشی و... هر یک آثار بدیعی بهوجود آوردند. بدینسان ، نیما تکثیر شد. به قول شاملو [در شعر هنوز در فکر آن کلاغم] کلاغ درههای یوش ، رو به کوه نزدیک ـ با قار قار خشک گلویش ـ چیزی گفت که کوهها ، در زل آفتاب ، تا دیرگاهی آن را با حیرت در کلههای سنگیشان تکرار میکردند.
اگر روزی نیما «با قایقش نشسته به خشکی» و «با التهابش از حد بیرون» و «با حرفهایش در چه ره و رسم» ، «بر در دهکده ، تنها» ، «دست میسایید» ، «به عبث میپایید» ، «که به در کس آید»... امروز ، «نازک آرای تن ساق گلی» او «که به جان کشت او و به جان داد آبش» ، جنگلی گیسو افشان و بارآور ، در سرزمین عاشقان شعر و ادب فارسی است.
ع. طارق
بیشتر بخوانید
نیما و شاملو با هم
شاملو از نیما میگوید
روز اول سال ۱۳۲۵بود، ما در تهران بودیم و با پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامه فروش، تو روزنامه پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیدهبود و تکهیی از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را بهعنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانیاش را پیدا کردم رفتم درخانهاش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او گفتم: «استاد، اسم من فلانست شما را بسیار دوست دارم و آمدهام به شاگردیتان».
دیگر غالبا من مزاحم این مرد بودم، بدون اینکه فکر کنم دارم وقتش را تلف میکنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم. اولین چاپ افسانه، توروزنامه عشقی بود، بعد من آن را بهصورت کتاب درآوردم. با مقدمهیی کوتاه که اصلاً نمیدانم نیما چطور حاضر شد قبول کند که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دوروبر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری… . آن موقع وکیل دادگستری بود و راجع به نیما شروع کرده بود تو روزنامهیی که فریدون توللی و منشعبین درمیآوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را. آنجا با او آشنا شدم. یکی دوبارهم گویا با آل احمد رفتیم پیش نیما؛ با آدمهای مختلفی آنجا برخورد کردم، اما برای من آن آدمها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلاً دیدم انورخامهیی نوشته است: «یک بار رفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او»، من اصلاً یادم نیست که انورخامهیی را آنجا دیدم یا نه، یا آل احمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلاً یادم نیست، برای اینکه واقعاً من فقط حضور نیما را میدیدم. آشنایی من با نیما آنقدر بود که تقریباً جزو خانوادهاش شده بودم. مثلاً یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود و عالیه خانم و نیما سخت نگرانش بودند، آن جور که یادم ست انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچهٴ پاریس کوچهیی بود که میخورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان مطب دکتر بابالیان بود، که از توی زندان روسها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست میداشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان. من به روسی به دکتر گفتم که این شاعراستاد من است، بچهاش مریض است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی… . این جورها، جزو خانوادهٴ نیما شده بودم، گاهی هم نیما و عالیه خانم به خانهٴ ما میآمدند، شامی میزدیم و حتی شب هم میماندند.
زبان و ادبیات. پژوهش نامه ادبیات کودک و نوجوان، زمستان ۱۳۷۹ـ شماره ۲
شاملو میگفت چند روز به دفتر روزنامه پولاد رفتم و بست نشستم تا موفق شدم و نیما را از نزدیک دیدم. دو سال بعد یعنی اواخر سال ۲۶ یا آغاز سال ۲۷ رفتم در خانهٴ نیما و گفتم اسم من احمد است آمدهام شما را ببینم مرا به شاگردی خود بپذیرید. میگفت کنار استادم نیما دو زانو مینشستم و فقط منتظر بودم کاری بخواهد تا اطاعت امر کنم ولی نمیدانستم مزاحمش بودم؛ اما از کمترین فرصت برای رفتن نزد نیما و بهره بردن از حضور او استفاده میکردم. احمد میگفت نیما ویژه است حرف خودش را میزند و حتی در پارهیی از نامههایش پیغمبرانه درباره خویش پیشگویی میکند.
[منبع: وبسایت رسمی نیما یوشیج].