۲۰آذر۱۴۰۰
محاکمه دژخیم حمید نوری
محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتل عام ۶۷ در سوئد
نهمین جلسه دادگاه بعد از بازگشت از دورس به استکهلم
جمعه ۱۹ آذر۱۴۰۰
ادای شهادت محسن زادشیر
از شاهدان قتل عام زندانیان سیاسی درگوهردشت
تظاهرات ایرانیان آزاده و بستگان شهیدان سربهدار
در مقابل دادگاه سوئد
فراخوان به محاکمه خامنه ای و رئیسی و اژهای
به جرم نسل کشی و ارتکاب جنایت علیه بشریت
روز جمعه ۱۹ آذر نهمین جلسه محاکمه دژخیم حمید نوری در دادگاه سوئد بعداز بازگشت دادگاه از دورس در آلبانی به استکهلم ادامه یافت
همزمان با این جلسه اشرف نشانها و بستگان شهیدان، در مقابل دادگاه سوئد دست به تظاهرات زدند و خواستار محاکمه خامنه ای و آخوند جلاد ابراهیم رئیسی در دادگاههای بین المللی شدند
در جلسه دادگاه که از ساعت ۹ صبح آغاز شد، محسن زادشیر که به جرم هواداری از مجاهدین مدت دهسال در زندانهای اوین و قزل حصار و گوهردشت بوده، مشاهداتش از قتل عام زندانیان سیاسی در گوهردشت و جنایات دژخیمان از جمله حمید نوری در قتل عام ۶۷ را بازگو کرد.
محسن زادشیر در ابتدا طبق روال دادگاه برای شاهدان، سوگند خورد و سپس به ادای شهادت در مقابل سوالات دادستانها و وکلا و قاضی دادگاه پرداخت
گزیده ای از سخنان محسن زادشیر از شاهدان قتل عام ، دادستان و وکلا و مکالمات قاضی– جمعه ۱۹ آذر ۱۴۰۰-۱۰ دسامبر۲۰۲۱
محسن زادشیر: من تو دوران بازجویی درد خیلی زیادی داشتم حتی توی قزلحصار منو به اصطلاح جراحی کردن. یکبار خوب نشدم فرستادنم اوین پیش دکتر احمد دانش که اعدام شد. احمد دانش یکی از بزرگترین متخصصان ارتوپدی ایران بود. آقای دانش تشخیص دادن که من احتیاج به اورولوژیست دارم چون ایشون دکتر اورتوپد بودند و این تو پرونده من بود. وقتی به زندان گوهردشت انتقال داده شدیم و من درد زیاد داشتم میرفتم بهداری؛ یکروز منو صدا کردن به دفتر دادیاری چون دادیاری باید تایید میکرد و اجازه میداد که من پیش متخصص برده شوم و اونجا شخصی نشسته بود که گفتش من حمید عباسی هستم بعد دفعه اول بود اولین برخوردم با حمید عباسی.
دادستان کریستینا لیندهوف کارلسون: خب این رفتی اونجا که این ملاقاتی که داشتی با این شخص منجر به این شد که بری پیش متخصص.
محسن زادشیر: نه به من گفت باید همکاری اطلاعاتی بکنی. با این جمله شروع کرد آقای زادشیر خوب بفرما بنشیند از بندتون چه خبر بعد سوال وجوابهای معمول و در نهایت علنا گفت باید همکاری کنی تا ما بفرستیمت پیش متخصص.
دادستان: خب باز چی بازم رفتی دیدیش با توجه به مشکل جسمی که داشتی ؛ درمان لازم داشتی.
محسن زادشیر: بله یکبار دیگه صدام کردن دوباره با همون ترتیب رفتم اتاقش این بار دیگه همکاری اطلاعاتی نخواست گفت باید لباس زندان رو بپوشی. من گفتم زندانی سیاسی هستم و لباس زندان مال زندانیان عادی است و اون گفت که باید بپوشی منم گفتم خدا حافظ .
دادستان: خب باز هم حمید عباسی رو دیدی به غیر از این دفعه تو مدت زمانی که تو گوهردشت بودی.
محسن زادشیر: بله زمان حال بکار میبرم چون برای من همیشه این زنده است. تعدادی از بچهها رو بردن بیرون واسه کتک زدن. بعد آوردن داخل. میگن این بار برخلاف همیشه دیگه تو شکم نمیزنن تو گردن میزنن باید روی گردنمون کار کنیم ورزش کنیم چند روز بعدش تعدای از بند ما صدا میکنن شبه میبرنشون بیرون از اتاق ما منوچهر بزرگبشر رو صدا میکنن باضافه رامین قاسمی بعد از دو سه ساعت وقتی که برمیگردن میگن که عجیب بود سوالهای عجیب غریب میکردن آدمهای جدیدی هستن و از ما میپرسن اتهام؟ وقتی ما گفتیم سازمان اونا گفتن که هرچی میخوای بگی بگو، ما مینویسیم. اینجا دوست داری بگی سازمان مجاهدین، بگو سازمان مجاهدین. اون زمان نام بردن از کلمه مجاهدین یا مجاهد کابل بود و شکنجه ولی اون شب خودشون میگفتن بگو مجاهد آدمهای جدیدی رو من میبینم که میان تو بند اون چیزی که نقششون رو برجسته میکنه برای من پوتینهای نظامی شونه. اواخر تیرماهه. تو خیابون دور زندان ماشین رفت و آمد میکنه چیزی که نرمال نیست. فکر میکنم هفتم یا هشتم مرداده دقیقا یادم نیست من از توی سالن آخر بند که اسمش حسینیه بود از اونجا من دارم ساختمونهای سوله رو و اون خیابان بغل رو میبینم برام عجیبه که چرا پاسدارها میرن سمت اون سوله که بعدها دوستان افغانیم به من گفتن که این ساختمون نونوایی است چند نفر دیگه ام بغل من ایستادن خیلی عجیبه همه میرن اونور ساعتی طول میکشه هوا داره تاریک میشه هیچکس بیرون نمیاد. همه رفتن اون تو هیشکی بیرون نمیاد. بعد دیدم هوا تاریکه بعد یه ماشین خاور داره میاد بیرون از این ماشینهای حمل گوشته که یخچالدارن فلاشرهاشو روشن کرده داره میاد به سمت ما و عجیبه چرا فلاشرهاشو روشن کرده؟ پشت سرش پاسدارها دارن با یک فاصلهای میان وقتی نزدیکتر میشن. میبینیم یکسریشون دارن میگن، میخندن با هم. یکی داره به بقیه شیرینی تعارف میکنه دقیقا یادمه یکی حالش به هم خورد رفت کنار خیابون شروع کرد بالا آوردن و میان بعضیهاشون میرن داخل بندها و بعضیهاشونم به ساختمون ما نزدیک و نزدیکتر میشن و از این در کوچیک حیاط ما میرن داخل. لشکری داره میاد با یک فرغون میاد نزدیک از بالا نگاه میکنم توش طنابه طناب دار! کنار لشکری حمید عباسیه دارن با هم صحبت میکنن. من نمیشنوم چی میگن، ولی رفتن داخل با طنابهای دار اونجا من عباسی رو برای سومین بار دیدم البته ممکنه دفعات پیش هم جاهای دیگه هم دیده باشم چون به هر ترتیب ممکنه دیده باشم ولی اون چیزهایی که تو ذهنم نشسته اینهاست.
دادستان: خب این وقایع که شما تعریف کردید مال چه سالیه.
محسن زادشیر: ۱۳۶۷ مال مرداد.
دادستان: شما اول کار گفتید که دوتا از دوستان شما رو صدا کردن بیرون.
محسن زادشیر: بله
دادستان: منوچهر بزرگبشر و رامین قاسمی.
محسن زادشیر: بله
دادستان: خوب مطلع شدی بعدا برای اونها چه اتفاقی افتاد.
محسن زادشیر: بعد از اون شبی که تعریف کردم اومدن اسامی کسانی که شب قبل خونده بودن دوباره خوندن ازجمله رامین قاسمی رو هم خوندن ولی منوچهر بزرگبشر رو نه. فکر میکنم حدود ۲۰ نفر بودن خوندن و بردنشون بیرون دیگه برنگشتن.
دادستان: پس با این حساب فقط اسم رامین قاسمی اونجا بین اون اسامی خونده میشه یعنی بین اون ۲۰نفر تقریبا؟
محسن زادشیر: از اتاق ما رامین قاسمی رو خوندن به اضافه تعدادی دیگهای که خونده بودند تعداد ۲۰نفر را بردند و رامین قاسمی.
دادستان: خب شما گفتی ایشون دیگه برنگشت ولی آیا میدونی براشون چه اتفاقی افتاد.
محسن زادشیر: مثل بقیه اعدام شد منوچهربزرگبشر هم اعدام شد.
دادستان: خب از کجا شما این حرفو میزنی شاید این سوال سوال غریبی باشه ولی آیا مثلا باخانواده اینها صحبت کردین. سر خاکشون رفتین، قبرشو دیدین رو چه حساب می تونین بگین که اعدام شده؟
محسن زادشیر: خانوادهش رو دیدم مادر رامین قاسمی الان آمریکاست و اینها هنوز هم دنبال قبرهای بچههاشون هستند.
دادستان: با منوچهر بزرگ بشر چی با اقوامشون تماس داشتی؟
محسن زادشیر: بله من شخصا خجالت کشیدم برم پیششون، ولی خانوادهام باهاشون در ارتباط بودن میگفتن بگو محسن بیاد برای ما مثل منوچهر میمونه، ولی من منوچهر نبودم. ولی خانواده ام ارتباط نزدیک داشتن.
دادستان: من فقط برای دادگاه بگم که رامین قاسمی تو لیست آ شماره ۱۱ هست و منوچهر بزرگ بشر شمار ۱۶ هست.
قاضی: شما میتونید بگید که چه اطلاعاتی از خانواده تون گرفتید.
محسن زادشیر: اولین ملاقات از من پرسیدن منوچهر کجاست؟ بعد من به خانوادهام گفتم بگید منوچهر رو بردن به احتمال زیاد اعدامش کردن. درنهایت وسایل منوچهر رو به خانوادهاش دادن. بعد به خانواده اش گفتن چنانچه میخواید شماره قبرشو بهتون بدیم باید شناسنامهاش رو ببرید ثبت احوال و بگویید مرده ثبت کنید بیاورید و شماره قبر را بگیرید ولی یادگاریهایی که من گذاشته بودم برای منوچهر خانواده اش بدستشون رسیده بود .
شبهای بعد که من همواره داشتم این محوطهها رو میدیدم، بعضی شبها دوتا کامیون میومدن از اینجا میرفتن و طبق ساعت من حدودا یکساعت تا یکساعت و چهل دقیقه بعد بر میگشتن. یک شب هست که هوا تاریک است ولی اینجاها روشن است کامیون اول رد میشه، کامیون دوم تا اینجا میره به یک دلیلی دنده عقب میاد به اینور میخواد دور بزنه کاملا میاد عقب من از این بالا می بینم کامیون پر از جسده، کیسه های برزنتی مشگی یا شاید هم پلاستیکه ولی پره و میتونم تشخیص بدم که آدم هست اون تو، میتونم تشخیص بدم که سر و تهش رو هم با طناب بستن ساعت ۲ صبح است مثل الان پاهام شروع میکنه به لرزیدن.
قاضی: بنشین
محسن زادشیر: خیلی سخت شده بود زندان شب تا صبح نمیخوابیدم و قدم میزدم با بچه ها خدا حافظی میکنم یادم میاد محمود زکی رو بغل کردم و ماچش کردم و با احمد رضا نورانی یا محمد رضا نورانی با اینها خیلی با من قدم زدن و خدا حافظی میکنیم. میگم من میخوام برم فردا صبح میرم بیرون نمیتونم دیگه تحمل کنم. احمد رضا هم میگه منم میرم، بهش میگم تو چند ماه دیگه بیشتر نمونده و آزاد میشی مادرت به جز تو کسی رو نداره، میگه من باید برم تا شاید شاید کسانی مثل شما زنده بمونن. محمود زکی میگه این بهترین فرصته برای من که نشون بدم با چه رژیمی سرو کار داریم. صبح ساعت ۷ عباسی در رو باز میکنه میاد تو و لشکری نیستش. ایندفعه درهمون حالی که من دارم تو راهرو قدم میزنم بدون اینکه منتظر بشم ایشون حرفی بزنه دمپایی مو میندازم و میرم بیرون منظورم دمپایی رو میندازم زمین پام میکنم میرم بیرون در اینجا هم بار دیگه است که حمید عباسی رو می بینم. معذرت میخوام بخاطر حالت احساسیم.
دادستان: خب پس در مورد همین که تعریف کردی سوال می پرسم ساعت ۷ صبح است و در باز میشه و تو حمید عباسی رو می بینی بعد چی میشه برای تو چه اتفاقی میفته کجا میری؟
محسن زادشیر: بینید درزندان کریدور یک محوطه ای هست و در کریدور یک در دیگه هست. من تو این قسمت میایستم، تعداد دیگری هم میان بیرون من اولین نفر میرم تو راهرو اصلی. البته باید چشم بند بزنم برم بیرون منو میبرن جلوی یک میزی اینجا میگه نام ناصریانه صداشو خوب میشناسم میگم محسن فرزند: میگم هادی میگه آقای زادشیر مجاهدین به مرزهای کشور حمله کردن البته ایشون میگه منافقین در جهت نظام مقدس جمهوری اسلامی ؛ میپرسم مجاهدین؟ اصلا این غیر ممکنه، میگه ممکن یا غیر ممکن آیا محکوم میکنی؟ میگم ای بابا من هفت ساله تو زندانم اصلا ربطی این مسائل به من نداره، محکم ضربهای فکر میکنم با خودکار زد توسرم. میگه یه دفعه یادته بهت گفتم که منو میشناسی یا نه؟ یادته اون دفعه چه بلایی سرت آوردم؟ ایندفعه میخوام بکشمت. بالا مصاحبه میکنی یا نمیکنی؟ من بهش میگم مصاحبه برای چی؟ دقیقا یادمه که میگه میخوام کشک و بادمجون درست کنم. بهش میگم اگر که قرار بر مصاحبه است که خودت میدونی من سال ۱۳۶۲ مصاحبه کردم. با یه حالتی میگه بیایید اینو وردارید ببرید ببریدش یه جایی نمی فهمم چی میگه، عباسی بازومو میگیره
میفهمم که عباسیه بعد به من میگه برو خدا رو شکر کن شانس آوردی منو میبره به سمت بند فرعی ۱۳ و من فکر میکنم اون روز محسن زادشیر مرد.
دادستان: خب برمیگردیم سر جایی که کامیونی که میبینی و برداشت تو اینه که اجساد توش هستن.
محسن زادشیر: بله
دادستان: این کامیون رو توصیف کن چطوریه پشتش باز هست یا سقف داره یا کاملا بدون سقفه.
محسن زادشیر: تو ایران بهش میگن کامیون خاور تو انگلیس بهش میگن لوری، حدود ده تن هست. این سرش بازه چهار طرفش به ارتفاع حدود دومتر دو متر و چهل بالاتره با پنل بسته شده. دوتا در عقبش میتونه کامل باز شه من راننده رو نمی بینم آیا تنهاست آیا با کسیه ؟ من فقط عقب ماشین رو می بینم و از بالا.
دادستان: خب ولی گفتی میتونستی بفهمی و تعیین کنی که اینها اجساد هست توی این چطور آخه از رو چی میتونستی بفهمی خوب اینطور که فهمیدم اینها بسته بندی شده بودن به یک شکلی به یک نحوی.
محسن زادشیر: بله چون چند لحظه مکث کرد که برگرده. درسته که اینها توی پلاستیک بود یا برزنت مشکی و رو هم پر بود، اومده بود تا بالا خب چون بالا بود فاصله من کمتر بود. حالا برجستگی سر بدن و پاها مشخص بود ما تو ایران آدمها که کفن میکنن زیاد میبینیم پس با شکل بدن که تو کفن گذاشته میشه آشناییم از بچگی و دوباره قسم میخورم که جسد بود.
دادستان: خب یادت میاد چند تا جسد تونستی ببینی اونموقع.
محسن زادشیر: نه پر بود نه بیشتر از این پنلهای بغل تا لب اون نمیتونم بگم چند تا بودند چون اصلا شوک شده بودم.....