۲۶آبان۱۴۰۰
مقالههای افشاگرانه برادرانم، احسان و طاهر اقبال و صالح عباسزاده را درباره دلسوزیهای خبرفروش معلومالحال آلمانی، … خواندم.
همچنین سوالهای ارسالی از گشتاپوی آخوندی، بهبازجوی آلمانی تبار پاسدار منش (هومریش) تحصیل کرده در رشته «علوم اسلامی» در ایران، برای بازجویی از مجاهدین و تعیین کردن ضربالاجل بهسبک قاسمسلیمانی و نوری المالکی برای پاسخ به ترهاتش را نیز خواندم.
چیزی که بیش از همه ذهنم را بهخود مشغولکرد و تا نیمههای شب بیدارم نگه داشت، میزان مظلومیت مجاهدین از جانبی و افتادگی و تواضع آنها از جانبی دیگر بود. مجاهدینی که تنها جرمشان مبارزه برای آزادی در بالاترین مدار ممکن در تاریخ مبارزات ایران و جهان است. کسانی که از همهچیز خود، در قفای آزادی مردم و میهنشان گذشته اند. تا حرفهای و متمرکز، در سیاهترین سالهای تاریخ میهنشان، خود را وقف آرمان آزادی و برابری بکنند. حال همین مجاهدین باید به سین و جیمهای قلم بهمزدی که یکبار هم در دادگاه آلمان بهدلیل مطرح کردن اتهاماتی سخیف و عاری از واقعیت محکوم شده است پاسخ بدهند، که چه نشستی میگذارند، با کدام شخصیت نشست و برخاست دارند یا اتاقهای خواب آنها چندنفره است! آیا دنبال جمعکردن بساط اتمی رژیم هستند؟ و آیا عکس رهبریشان را بر دیوارهای اتاقشان نصب میکنند یا خیر؟!!
برای همه کسانی که مجاهدین را میشناسند این امری پوشیده نیست که مجاهدین هیچگاه از سختیهای مسیر مبارزه سخن بهمیان نمیآورند و اهل تعریف از خود یا بهقول عامه، «خرجکردن» سرمایههای مبارزاتی برای دیگران نیستند. زندانیهایشان از زجر و شکنجهشان نمیگویند و فرماندهانشان از حماسههایی که خلق کردهاند. راستش پس از قریب به ۲۰سال حضور در جمع مجاهدین، اولین بار بود که حماسه کودکان مجاهدین را، که بهدلیل شرایط جنگ خلیج از خانه و خانواده جدا شده بودند، به روایت خودشان میخواندم که البته آنهم بسیار بهاختصار و موجز بود.
اما آنچه مرا برآن داشت که این سطور را بنویسم، میزان دنائت رژیمی سیاهتر از شب و پلیدتر از ابلیس است که سیاه را سفید و سفید را سیاه قالب میکند!
غرق در این افکار و شرایطی که آن بچهها گذراندهاند بودم که بیاختیار بهیاد سالهای کودکی خودم در خاک میهنم افتادم. دیدم که سرنوشتها علیرغم فاصلهها چقدر میتوانند مشابه باشند. جنگی که خمینی با صدور ارتجاعش اقدام به گسترش آن کرد، چه صحنههایی را برای من و بسیاری از کودکان ایران رقم زده بود. ساعاتی ناگزیر در دوران کودکی که باید در تب و تاب آژیر قرمز و بمباران میگذراندیم و یا شب هنگام را، کز کرده از ترس در آغوش مادر، با صدای پدافندهای هوایی سپری میکردیم و روزها را با شنیدن خبر مرگ و مراسمهای آنچنانی دفن کشتههای جنگی و … به سر میبردیم و در مدارس نیز بهجای اینکه وقتمان صرف آموزش و پرورشِ فکر و اندیشه و کسب علم بشود، کلاس آموزش دفاعی و رزم انفرادی و استفاده از سلاح و … یاد میگرفتیم یا در تظاهراتهای اجباری با تعطیلی مدارس برای سر دادن شعار مرگ برآمریکا و … شرکت میکردیم.
در آن ایام بارها، در مسیر بازگشت از مدرسه در مرکز شهر، به هنگام عبور از جلوی ساختمان دادگستری بساط اعدامهای جنایتکارانه رژیم برپا بود و ما نوجوانان از چندین مدرسه دخترانه و پسرانه، بالاجبار مجبور به مشاهده آن صحنهها بودیم چون تمام خیابان از ازدحام جمعیت مسدود شده بود…
چیزی که برایم بیش از همه جالب بود اینکه بسیاری از خانوادههای ماهم در ایران برای حفظ جان کودکانشان آنها را به روستاها میفرستادند تا آنها را از بمباران ها و حملات موشک در شهرها در امان نگه دارند. در یک شرایط جنگی این تصمیم گیری اصلا امری عجیب نبود و از قضا یک واکنش درست از جانب خیلی از خانواده ها برای حفظ جان کودکانشان بود که توان دفاع از خود را ندارند.
خاطرم هست که در آن دوران شاهد بودم که در کوههای چسبیده به خانه خودمان موشک فرود آمد، یا چند محله آنطرفتر کنار خانه خاله، بر اثر اصابت راکت همه مردم دچار شوک شدند. همه شیشههای خانه نوارچسب خورده و در بسیاری از خانهها سنگرهای زیرزمینی ساخته شده بود.
در چنین فضای جنگی و شوکه آوری که امام پلیدان وعده میداد اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد آنرا ادامه میدهد، دیگر چیزی از رویاهای کودکی من و فرزندان ایران بجز انتظار کشیدن برای مرگ باقی نمانده بود.
حال اینکه مجاهدین در شرایط بسیار بغرنج و دور از خاک وطنشان، در معرض یک جنگ ناخواسته و یکی از بزرگترین و مهیبترین بمبارانهای تاریخ در جنگ کویت، توسط آمریکا و نیروهای ائتلاف در خاک عراق قرار میگیرند، برای نجات جان کودکان مجاهدین آنها را با صرف انرژی و هزینههای بسیار و پذیرش ریسک از عراق خارج میکنند و به کشورهای اروپایی میفرستند تا سلامتی آنها تضمین داشته باشد و از تنش های ناشی از جنگ در امان باشند، اما در یک وارونهگویی که فقط از قاموس وزارت اطلاعات و دستگاه شکنجهروانی ولایتمدار قابل تراوش است، این اقدام بغایت انسانی سازمان مجاهدین برای خروج امن کودکان و همچنین بازگشت تعدادی از آنها از اروپا به نزد خانوادههایشان و با انتخاب خودشان برای مبارزه، پس از سیسال، بهسوژه خبرفروشیِ ژورنالیستی یکبار محکوم شده در دادگاه آلمان، تبدیل میشود!
ظاهر قضیه این است که هومریش از یک فرد بریده از مبارزه، نقل قولهایی کرده است، بر این اساس که ۴۰«کودک» بهزور از آلمان خارجشده و به عراق برده شدهاند! آنهم در شرایطی که همه آن کودکان وکیل داشته و بر اساس آنچه که در نوشتههای برادران فوقالذکر خواندم، با اطلاع وکیلشان اقدام بهسفر کردهاند.
فکر میکنم کمتر کسی باشد که خوردن دونر کباب و قدم زدن در خیابان را دوست نداشته باشد. اما چیزی که در موضوع ایران و در شرایط کرونا و قحطی ناشی از گرانی و تورم، ذهن کنشگر و سیاسی را فعال میکند این است که: چرا این خانم خبرفروش، وقتی میخواهد راجعبه میز ایران بنویسد، از کودکان حسرت بهدلِ یکشکم غذای سیر، در ایران نمینویسد؟ چرا سوالش نمیشود که چهتعداد از کودکان ایرانی نام دونر کباب را شنیدهاند؟ یا اصلا بوی کباب بهمشامشان رسیده است؟ یا نمینویسد و نمیپرسد که چرا زبالهگردی در همه سنین از زن و مرد در خیابانهای ایران روال شده است؟ ایشان که در خیابانهای تهران زیاد پرسه زدهاند. حتی اگر «دوستان عباپوش» ایشان او را در لوکسترین خیابانهای شهر که برای توریسم رنگ و لعاب زده میشوند بهتور برده باشند، حتما چهره فقر و زبالهگردی و دستفروشی و گلفروشی و دعا و آدامسفروشی و شیشه ماشین پاککردن و … را، بهواسطه کودکان معصومی که رنج سوء تغذیه از چهرهایشان هویداست دیدهاند. چرا در زمان حال و در این مجال قلم فرسایی نمیکنند؟
چرا از اتمی و جنگ افروزی رژیم که ۴۰سال است بیوقفه مردم عراق و فلسطین و لبنان و سوریه و یمن را با انواع شبهنظامیان فرقهگرا بهخاک سیاه نشانده سخنی بهمیان نمیآورند؟ اینها که موارد مطرح و داغ میز ایران هستند!
واقعیت این نعل وارونه زدن علیه مجاهدین و مقاومت ایران را تنها باید در ماهیت این عناصر جستجو کرد.
خودفروختگی الزاما منوط بهاین نیست که در چه شرایط زمانی و مکانی زندگی میکنی. میتوانی شاهزادهای در دربار قاجار باشی و از عشق «فرنگ» خودت را به دول استعمارگر روس و انگلیس بفروشی! میتوانی یکیهودی در آشویتس باشی اما در نقش کاپو برای حفظ جان خودت، سایر همکیشان و هموطنانت را بهکورههای آدمسوزی رهنمون شوی! میتوانی یک خبرفروش باشی و برای طیکردن پلههای «ترقی» با شاخص سود و سرمایه، آلت دست کثیفترین دیکتاتوریها مانند دیکتاتوری حاکم بر ایران بشوی.
اما در مقابل، آیا همه در تاریخ نخواندهایم که میشود خود را نفروخت و در عصر همان شاهزاده قاجار، بهکوچک خان جنگلی و ستارخان و باقرخان تبدیل شد، که خاک خوردند ولی خاک ندادند. میتوانی یک یهودی در آشویتس باشی و انواع شکنجهها و گرسنگی و بیگاری را تحمل کنی اما پایداری کنی تا روزی که آیشمن را در دادگاه ببینی. میتوانی خبرنگاری باشی مانند خبرنگارهای جنگی معروف در طول تاریخ که جانشان را در مسیر افشای جنایات جنگی گذاشتند و تاریخساز شدند.
اما شکی نیست که در این جنگ ضدین، آنچه باقیمیماند، سرفرازی و پیروزی مقاومینی است که اراده کردهاند در فلک سیاسی و اجتماعی ایران زمین طرحی نو در اندازند و یکبار برای همیشه، ریشه هرچه ظلم و نابرابری و دیکتاتوری و زنستیزی و جنسیتزدگی وحشی از نوع هار آخوندی و جنگافروزی و ساخت سلاح اتمی است را بخشکانند و آنرا با دموکراسی و آزادی و مساوات برای همه کودکان ایران جایگزین کنند تا دیگر نهکودکی و نهجوانی و نهپدری مجبور بهترک خانه و خانواده بهسمت غربت برای یک لقمه نان نباشد. همان هزاران پناهنده ایرانی که این خانم خبرفروش معلومالحال گویا اصلا آنها را در کمپها یا جوامع ایرانی در آلمان ندیده است، اما کاملا هدفمند با کسانی صحبت کرده است که از اروپای شرقی به مراسم مجاهدین آمده بودند!
اما اجازه بدهید من پاسخ همه سوالهای مطرح شده از جانب گشتاپوی آخوندی را، از جانب خودم و همرزمانم به شخص ولی فقیه در گل مانده و رئیس جمهور قاتلش ابراهیم رئیسی، که در روزهای شهادت دادن شاهدین قتلعام ۶۷ در آلبانی میخواهد ایز گم کند را یکجا بدهم.
ما مجاهدین چشمانمان را بهانتهای صفوف دشمن دوختهایم و طلوع خورشید صبح پیروزی را نظارهگریم و این رطب و یابسها خللی در عزم ما برای سرنگونی ایجاد نخواهد کرد.
---------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------
----------------------------------------------------
----------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------