۲۷اسفند۹۹
من برای تصمیم گرفتن و انتخاب مبارزه به هزار دلیل نیاز داشتم، اما برای تصمیم نگرفتن یک تردید کافی بود.
بهار سال ۱۳۷۷ بود و در پایان یک
میهمانی در یکی از پایگاههای مجاهدین در شهر کلن آلمان با یکی از هواداران سازمان
همصحبت شدم. زمانی بود که میهمانان کمکم در حال ترک خانه بودند و هر دو داشتیم
در جمعآوری ظروف بهجامانده بر روی میزها کمک میکردیم. درست به یاد ندارم که
چطور به این مکالمه ورود کردم، اما خروجش را برای یکعمر به یاد خواهم داشت. از وی
پرسیدم «به نظر شما این مجاهدین چه جور آدمهایی هستند؟ آیا قابل اعتمادند؟ آیا
آدمهای خوبی هستند؟ وی مکثی کرد و گفت: برای چی میخواهی این را بدانی؟
من در آن روزگار سادهتر از آن بودم که حرف دلم را در زرورق «پختگی» پنهان
کنم و رْک و پوستکنده پاسخ دادم: آخر من در فکر پیوستن به ارتش آزادیبخش هستم
اما هنوز دودلم. از طرفی درد و بدبختی مردم ایران را میبینم و دلم میسوزد. از طرف
دیگر هم این زندگی اینجا مرا راضی نمیکند و نمیخواهم آخر عمر مانند این پیرمرد و
پیرزنها بشینم توی پارک به کبوترها دون بدم، به گذشته حسرت بخورم و از خودم بپرسم
که بالاخره توی زندگیام چکار کردم و زندگی برای من چه معنایی داشت. از طرفی هم میترسم
بروم عراق و بعد با این مواجه بشوم که مجاهدین آدمهای خوبی نیستند و پشیمان شوم.
وی چند ثانیه مکث کرد و توی چشمهایم خیره شد و با جدیتی توأم با مهربانی همیشگی
خودش گفت: اگر هدف تو مبارزه است و اگر مشکل اصلی مردم ایران رژیم خمینی است، باید
برای آن قیمت داد.
راستش من کمی جا خوردم، چون از او توقع داشتم بعنوان یک هوادار در مورد ماهیت
مجاهدین و در دفاع از آنها به من پاسخ بدهد. ولی برخلاف تصورم روی عنصر انگیزه و
انتخابم دست گذاشت. از آنجا هم که خودش هوادار بود و در زندگی چندین پیراهن بیشتر
از ما پاره کرده بود، برای حرفهایش خیلی اعتبار قائل بودم. پاسخ وی مرا به فکر
انداخت چون اصالت را به خود مبارزه میداد.
پایان دادن به تردیدها
علت این پرسش این بود که در آن ایام که یک سال از عزیمت خواهر مریم به عراق
گذشته بود، یک سری از دوستانم به قول خودمان به «منطقه» رفته و به ارتش آزادیبخش
پیوسته بودند. برای همین هم این موضوع توی محافلمان به بحث داغی تبدیلشده بود.
خیلی خوب یادم هست که عدهای به نقل از عده دیگر که زمانی مبارزه میکردند، اما پس
از ترک صفوف مجاهدین و ارتش آزادیبخش به خارج آمده بودند، به بقیه توصیه میکردند
که نروید. من خودم هم تعداد کمی را میشناختم، ولی نقلقولهای همین افراد هم کافی
بود که یک فضایی از نگرانی و ابهام اذهان جستجوگر را هدف قرار بدهد. به هم میگفتیم:
بابا نروید. آخرش پشیمان میشوید و ضرر میکنید. بهطور مشخص یکی از دوستانم که
اتفاقاً در آپارتمان خودمان خانه تکی گرفته بود و هر دو روز یکبار حرفش عوض میشد
میگفت: رفتن به منطقه که هنر نیست. زندگی اینجا سخت است و آدم باید هرروز از پس
هزار و یک بدبختی بربیاید و افتادن دنبال یک موج کار سادهای است! آدم باید بماند
اینجا و با مشکلات زندگی دستوپنجه نرم کند!
البته خودم یک سری تجربه دیگر هم داشتم. یادم میآمد که وقتی ۲-۳ سال قبلش همراه با خواهرم مریم در هلند نزد آشنایان برای
میهمانی رفته بودیم، خانوادهای که خودشان یکزمانی در قرارگاه اشرف بودند و بعداً
معلوم شد که شوهره با وزارت اطلاعات کار میکرده و مشخصاً یکبار از خودم برای
ترجمه یک نامه رسمی کمک خواست، به ما گفته بودند که سازمان مجاهدین دیگر عوضشده.
حرفهای بدی در مورد رهبری مجاهدین، در مورد مسئله طلاقهای کادرهای مجاهدین و در
مورد ممنوعالورود بودن افراد، ازجمله مادر و پدر خودمان میگفتند. خلاصه در یککلام
تصویری که خودم در کودکی از زندگی قبلی در قرارگاه اشرف داشتم کاملاً مخدوش شده
بود.
آن روزگار من ذهن نسبتاً سادهای داشتم اما با خودم بر سر انتخاب در مورد
مسیر زندگیام تعارف نداشتم. این را میفهمیدم که همهکسانی که مدعی ماهیت مجاهدین
بودند، خودشان بلااستثنا سالم و تندرست حضور دارند و در خارجه زندگیشان را میکردند.
ضمناً هرچند که من در کودکی در میان مجاهدین بودم و به همه دادههای پیشین خود در
مورد مجاهدین به شک افتاده بودم، اما مادر و پدر خود را میشناختم و مطمئن بودم که
آنها با توصیفی که این افراد میکنند همخوان نیستند. یا ذکر این مهم که آنها
کماکان در مبارزهشان ثابتقدم هستند، به این دادهها شک میکردم. بهطور خاص
اینکه پدرم بین سالهای ۷۴ و ۷۶ در فرانسه به مأموریت آمد و بعد از اینکه مأموریتش تمام شد با
اشتیاق به عراق بازگشت. چیزی که آن موقع از نظر من اصلاً با چیزهایی که من شنیده
بودم جور درنمیآمد. اما بالاخره به دلیل اینکه بین ۱۰ تا ۱۷ سالگی از آنها جدا
بودم، آنقدر رویم تأثیر نداشتند که بخواهم انتخاب زندگیام را با آنها رقم بزنم.
سرانجام این گفتگو، در کنار سایر افکار و کلنجار رفتنهای بعدی موجب شد که پس
از یک پروسه چندماهه، بعد از کار و مأموریتهای متعدد، آنچه میدیدم بر آنچه میشنیدم
غلبه کرد و عازم اشرف شدم. بالاخره بعد از چند سال شک و تردید، دل به دریا زدم که
از درون مجاهدین با واقعیت آنها آشنا شوم. طی بیش از ۲۲ سال تجربه در غم و شادی، شکست و پیروزی، آتش و موشکباران،
خیانت و رشادت… از نزدیک چشیدم و متوجه شدم که چرا «کار هر بز نیست خرمن کوفتن».
در گذر این سالیان بود که فهمیدم مشکل از راه نیست، بلکه سختی راه است. با اطمینان
میگویم تمام کسانی که فاقد ارتباط ارگانیک با رژیم هستند، ولی ادعای مخالفت با
مجاهدین دارند، ته دلشان یک دعوا بیشتر ندارند و آن اینکه چرا مجاهدین تا الآن
سرنگون نکردهاند؟
از شما چه پنهان که خودم هم طی این سالیان لحظات زیادی به پشت سرم نگاه کردم.
اما دیگر بهحق بودن این راه شک نداشتم، بلکه به اینکه آیا به ثمر میرسد یا نه؟
آیا میخواهم تمام عمر را در این راه ادامه بدهم؟ آیا حاضرم با احتمال استرداد به
ایران و بعد شکنجه و سلول انفرادی روبرو شوم و گذر طولانی ایام را زیر شلاق یا
کهریزکی شدن بگذرانم؟
درد و رنجهای مردم و میهنم به من اجازه نمی داد که برگردم و در ساحل عافیت
گرسنگی کشیدن یتیمان ایرانی را از توی تلویزیون تماشا کنم. اونقدر بیغیرت نبودم
که تلاش کنم صدای ضجه مادران داغدار که روی ضمیرم خراش انداخته بود را با ترانههای
«ماریا کری» فراموش کنم. آنقدر بیوجدان نبودم که بدانم مسعود رجوی در ۳۱ سالگی به خاطر پاسخ به اعتماد یک خلق ستم دیده به بالاترین مقامها
در نظام جمهوری اسلامی پشت پا زد و همهکس و کارش را از دست داد، تا چندین دهه در
غربت بار مبارزهای نفسگیر با وحشیترین حکومت تاریخ ایران را یکتنه به دوش بکشد
و بعد هم این همه فحش و فضیحت بشنود.
شاید ۲۲ سال پیش خام بودم و
انتخابم عمق کمی داشت. اما اکنون در آستانه ۴۰ سالگی خوب معنی حرفها و پیامد انتخابهایم را میفهمم. آنچه که
امروز خیلی ذهن مرا به خود مشغول داشته، این است که چگونه این رژیم توانسته ۴ دهه بدون هرگونه مشروعیت داخلی و بینالمللی به عمر خود ادامه
بدهد؟ آیا صرفاً اختناق و سرکوب یعنی ترس از شیشه عمر دجال حفاظت میکند؟ قطعاً که
نه!
در ۲۱ بهمنماه آخوند محمود
علوی در تلویزیون آخوندی ظاهر شد و اعتراف تکاندهندهای کرد. وی بهصراحت اذعان کرد
که فیلمهای «ماجرای نیمروز»، «روباه»، «سیانور»، «روز صفر»، «شبی که ماه کامل
شد»، «امکان مینا» و سریالهای «پازل»، «سارق روح»، «تعبیر وارونه یک رؤیا»، «خانه
امن» و… را خود وزارت اطلاعات ساخته است. این مسأله برای کسی در درون مقاومتی که
از روز نخست با دیکتاتوری آخوندی چنگ در چنگ بوده، امر پوشیدهای نبود. اما
میلیاردها دلاری که خرج دستگاه جاسوسی و اطلاعاتی نظام ولایت شده، تأثیر خود را
نیز داشته است. دستگاهی که دروغ را به رنگ هنر و داستانسرایی درآورده و اذهان
مخاطبانش را با آن پر میکند. البته امروز بعد از اظهارات آخوند علوی دیگر خیلی
روشن است که چقدر مدعیان حرفهایشان بیاعتبار شده است.
من از کسانی که صفوف مبارزه را ترک کردهاند، انتظار بالایی نداشتم. چون میفهمیدم
که سرشکستگی و عذاب وجدان نیاز به بهانه و توجیهی برای ادامه زندگی دارد. مانند یک
زندانی که بالاخره تحمل درد شکنجه را ندارد و زیر فشار طاقتفرسا، در گوشه و کنار
ذهنش به دنبال اشکالی در علت درد کشیدن و رهایی از آن میگردد. اما بالاخره بین
سوسن خانم که خودش هوادار بود اما مسیر مرا به سمت بزرگترین تصمیم زندگی و سعادت
رهنمون کرد و آنکسانی که مرا به ادامه نفس کشیدن بیهدفم دعوت میکردند، یک
تفاوتی میبینم. اما کسانی هم هستند که پول میگیرند تا بهدروغ مقاومت خلقی را
لجنمال و خون شهدا و رنج شکنجهشدههایش را پایمال کنند. کسانی که راه رسیدن به
رفاه و آسایش در زندگی خود را به قیمت خون دیگران میخواهند. این دیگر حراملقمگی
و گناهی نابخشودنی است. کسی که قبل از هر چیز به وجدان خودش تیر خلاص زده باشد،
معلوم نیست چه جور آدمی میشود.
آنچه اصالت دارد حقیقت است و فدا
در این سالیان بسیار دیدهام که چطور اکثریت ایرانیان در غم و شادی شریک
مجاهدین هستند و از ته دلشان به مبارزان کشورشان افتخار میکنند. در خارج دوستان
ایرانی زیادی داشتم که اغلب غیرسیاسی و برخی دارای گرایشهای سیاسی متفاوت بودند.
انتظاری نداشتم که همه هواداران مجاهدین باشند، کما اینکه در دوران اشغال نازی در
اروپا هم تعداد بسیار کمی جرأت حمایت از مقاومت کشورشان را داشتهاند. تنها بعد از
پیروزی متفقین بود که ادعاهای این مردم گوش فلک را کر میکرد (به قول پدر طالقانی
انقلابیون بعد از انقلاب). اما بالاخره حوادثی چون ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ (۲۷ خرداد ۱۳۸۲)، ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ و ۱۰ شهریور ۱۳۹۲ که سرنوشت تمامیت یا بخشی از مجاهدین زیر علامت سؤال بود، یا در
آن سر طیف وقتی در ۳ ژوئیه ۲۰۰۳ (۱۲ تیر ۱۳۸۲)، در افشای برنامه
هستهای آخوندها، خروج از لیست تروریستی و محاکمه اسدالله اسدی، این مقاومت یک
پیروزی بزرگ به دست میآورد، خیلی بارز میشد که چطور ایرانیان با مقدمه اینکه
«بالاخره من یک مخالفتهایی هم با مجاهدین دارم» اما بالاخره حرف دلشان را میزنند
و نمیتوانند شادیشان را پنهان کنند. تعجب من از این بود که چطور دستگاه شیطانسازی
رژیم با اینهمه افشاگریهای مجاهدین و برملاشدن توطئههایش علیه مجاهدین، بازهم
بهدروغ و دغل ادامه میدهد؟ از خودم میپرسیدم آیا واقعاً دروغ بر حقیقت اصالت
دارد؟
یک روز از یکی از مسئولین مجاهدین شنیده بودم: رژیم درباره سازمان ۱۰۰۰ تا دروغ میگوید تا گوش مردم را پر کند. طوری که آدمها تحت
هجمه سنگین لجن پراکنی با خود فکر کنند، شاید حتی یکصدم این حرفها در مورد مجاهدین
درست باشد و همین تردید کار خودش را میکند.
بیجهت نیست که اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران ضد تمامیت این رژیم
هستند، اما سهم مقاومت و مبارزه با آن برابری نمیکند. این تردید یعنی محصول کار و
پول وزارت اطلاعات به اندازه چندین و چند سپاه پاسداران برای رژیم آخوندی در داخل
و خارج کارکرد داشته و عمر این رژیم را افزایش داده است. اما بالاخره، شاید مشیت
این بود که حقیقت از زبان وزیر دستگاه دروغسازی آخوندها بیرون بیاید و بعد از چند
دهه افشاگری سازمان مجاهدین، بر همه حرفهای پیشین ما صحه بگذارد.
اگر ایران صاحب دیرپاترین مقاومت سازمانیافته و سراسری در تاریخ انقلابهای
جهان است، مقاومتی که برخلاف جریان و بادهای جهانی روی پای خود ایستاد، لیستهای
تروریستی و انگهای پولشویی را در ۲۰ دادگاه
بینالمللی باطل کرد، محاسبات دیپلماتیک را دستخوش تحول ساخت و بالاترین ضربات را
به دیکتاتوری مذهبی زده است، طبیعی است که اجازه نخواهد داد این نیروی مادون تاریخ
بر فرهنگ و سنت و افتخاراتش غلبه کند.
خبر بد برای خامنهای و دیگر آخوندها
آخوندها با طینت ضد انسانیشان خوب روی گرایش خودبهخودی آدمیزاد برنامهریزی
و کار میکنند. چون برای اعتمادسازی هزار واحد فداکاری لازم است، اما برای از بین
بردن اعتماد یک خیانت کافی است. کارزار شیطانسازی علیه مجاهدین و علیه شخص رهبری
مقاومت هم یک هدف بیشتر ندارد؛ ایجاد بیاعتمادی و تردید. اما خواهر مریم ثابت کرد
که دروغ در برابر حقیقت شکست خواهد خورد. او نشان داد که اگر تمام نیروهای دنیای
مماشات جمع شوند و با توطئه و پروندهسازی تلاش کنند مبارزه علیه دیکتاتوری را
ممنوع اعلام کنند، اراده و ایمان ما میتواند آنها را شکست بدهد.
امروز اما خبر بدی برای آخوندها دارم. شما آنقدر علیه مردم این خاک جنایت
کردهاید که دیگر شعله خشم خلق از سپاهیان و متحدان اصلی شما یعنی «ترس» و «تردید»
قویتر شده است. درحالیکه پاسداران سیاسی خارجهنشین شما پختگی و آثار سالها
سختی در میدانهای رزم و نبردهای سهمگین بر سیمای مجاهدین را با مغزهای کوچک خود
به تمسخر «پیری و کهولت» میگیرند، جوانان شورشی و انقلابی ما در تمام گوشه و کنار
ایرانزمین در حال تدارک کارزارند. عمده قوای ما در سربازخانههای نیروهای مسلح
چندگانه شما نیزه کینه تیز میکنند و میلیونها ایرانی فقط منتظر کوچکترین جرقه
برای انفجارند. دیگر هرچقدر در مورد ماهیت مجاهدین دروغ ببافید، فایدهای ندارد.
من که شخصاً ۲۲ سال پیش این پرده سانسور را شکافتم و با ترجیح دیدهها به شنیدهها به ایمان رسیدم. حالا هم روزی را در افق میبینم که یک خلق ستم دیده، تنها پس از چند ساعت، ۴۰ سال افترا و نیرنگ شما را بشویند و فرزندان اصلی خود را با عشقی وصفناپذیر در آغوش بگیرند.