گفتگو با احسان امین الرعایا و علی صفوی
جنگ سیاسی بین مقاومت ایران و در محور آن سازمان مجاهدین خلق از یکطرف و
تمامیت جمهوری اسلامی با همسویان منافع و لابیهایش در داخل و خارج ایران بیش از
همیشه بالا و بالا گرفته است.
موضوع چیست؟ از این مختصات جدید چه باید فهمید؟
برآیند همهی واقعیتها ــ که به آنها خواهیم پرداخت ــ نشان میدهد که حاکمیت ولیفقیه بیش از همیشه ـ بهطور خاص پس از هجرت و انتقال مجاهدین به آلبانی ـ موقعیت جدید سازمان مجاهدین خلق را موضوع مبرم و فوری و خطر بالفعل خود احساس میکند.
برآیند همهی واقعیتها ــ که به آنها خواهیم پرداخت ــ نشان میدهد که حاکمیت ولیفقیه بیش از همیشه ـ بهطور خاص پس از هجرت و انتقال مجاهدین به آلبانی ـ موقعیت جدید سازمان مجاهدین خلق را موضوع مبرم و فوری و خطر بالفعل خود احساس میکند.
رویدادهایی که دارند اتفاق میافتند
۱ ـ پس از چند دهه سکوت هدایت شدهی رسانهیی علیه
مجاهدین خلق، خامنهای در اردیبهشت۹۹ تهدید
گرایش نسل جوان به مجاهدین را موضوع ضروری جنگ سیاسی نظام اعلام کرد. خامنهای در
تشریح این مشکل نظام، سراغ سالهای ۵۸ و ۵۹ رفت که هزاران هزار نسل جوان به مجاهدین میپیوستند. وی با این
قیاس، به کارگزاران سیاسی، اطلاعاتی و اجتماعی رژیمش آمادهباش داد که نسبت به
گرایش و جذب نسل جدید دهههای ۷۰ و ۸۰ به مجاهدین هوشیار باشند.
۲ ـ در داخل ایران شاهدیم که پس از چهار دهه
جداسازی بین بنیانگذاران مجاهدین و سازمان فعلی به رهبری مسعود رجوی، بالاخره
ماهیت این تبلیغات رو شد. روزگاران مقاومت و روشنگری مجاهدین، آنها را به وزنه و
ثقلی در اثرگذاری بر تحولات ایران علیه نظام ولایت فقیه رسانده که شاهدیم از قضا
عناصر بهاصطلاح اصلاحطلب، سراغ محمد حنیفنژاد رفته تا اندیشههای ایدئولوژیک و
سیاسی و شخصیت تاریخی وی را زیر سؤال برده و سنگسار کنند!
v پروژه اطلاعاتی امنیتی رژیم آخوندی
v جنبشها و انقلابها عامل پیشرفتهای مهم کشور یا مایه بیثباتی؟
v مروری بر قراردادهای استعماری در زمان پهلوی
شاه و شیخ، دوران سیاه ایران
بهخصوص در سالهای اخیر شاهد اتخاذ مواضعی از طرف بقایای سلطنت به نفع رژیم
آخوندی یا اجزایی در درون این رژیم هستیم.
اردشیر زاهدی؛ وزیر خارجهی محمدرضا شاه از جنگافروزیهای رژیم در سوریه حمایت
میکند. از خروج آمریکا از برجام غمگین میشود و تحریمها علیه رژیم را محکوم میکند
و پاسدار تروریست قاسم سلیمانی را سرباز وطنپرست توصیف میکند.
پرویز ثابتی از مقامات ارشد ساواک شاه در کتابی که حاصل گفتگو با یکی از
مستخدمین سپاه قدس است، سعی در جعل تاریخ علیه مجاهدین و رهبری آنها دارد.
رضا پهلوی؛ ولیعهد محمدرضا شاه، با خروج مجاهدین از لیست تروریستی آمریکا
مخالفت میکند و خواهان این میشود که در آیندهی ایران هم کارها کماکان به دست سپاه
و بسیج سپرده شود.
چرا با چنین صحنهای مواجه هستیم؟ چگونه میشود بقایای سلطنتی که ادعای
مدرنیزیم و ناسیونالیسم دارند و شعارشان در زمان حکمرانی، خدا، شاه، میهن بود به
حمایت از حکومتی برخیزند که رسالت خود را گسترش خلافت اسلامی تعریف کرده است و حتی
در نام سپاه پاسدارانش نامی از ایران وجود ندارد؟ چگونه ممکن است کسانی که با
حمایت قدرتهای خارجی بر ایران حکمرانی میکردند، حال خود را در کنار کسانی تعریف
کنند که شعار مرگ بر ... ترجیع بند همهی گردهماییهایشان است؟
آیا همهی اینها با هم در تناقض قرار ندارد؟ داستان چیست؟
از آنجا که برخی از بقایای سلطنت با این مواضع بچه شاه مرزبندی کردهاند. آیا
این مواضع و مواضعی از این دست را میتوان حمایت مجموعهی سلطنتطلبان از آخوندها تعبیر
کرد؟
در پاسخ باید گفت:
پاسخ سؤال مثبت است زیرا در بین آنها کسی که خودش را وارث تاج و تخت شاه
سرنگون شده میداند رضا پهلوی است. طبعاً حرفهای او نسبت بهسایر همگناناش شاخص
است اگر چه باید گفت که پراکندگی و تشتت زیادی بین مدافعان دیکتاتوری شاه خیلی
وجود دارد . خیلی از آنها رضا پهلوی را قبول ندارند و همه با هم در حال کینهکشی
هستند. دقیقتر اینکه، در ماهیت، نمیتوان به اینها عنوان یک جنبش سیاسی را داد
چرا که اساساً مشغول تجارت و بیزینس خودشان هستند و در بینشان کم نیستند کسانی که
پیوندهای تجاری و مالی با عوامل رژیم دارند.
البته، مواضع این افراد و عناصر حداقل تا آنجا که به شورای ملی مقاومت ایران
و مجاهدین مربوط میشود، تفاوت چندانی با مواضع رضا پهلوی ندارد و هر زمان که زمینهای
ایجاد میشود، مثلاً خبر مهمی درباره مقاومت ایران منتشر میشود یا شخصیتی حمایت
میکند، یا رسانهای انعکاسی میدهد، آنها بلافاصله و از فرط دست پاچگی و عقبماندگی
همان اراجیف دلپسند آخوندی را تکرار میکنند. از این گذشته، بالاخره وقتی صحبت از
بقایای سلطنت میشود، قبله اینها کیست؟ میخواهند چه کسی مصدر امورات نظام مورد
نظر آنها بشود؟ کسی جز رضا پهلوی؟ بگذریم که به اعتراف برخی از عناصر سلطنت طلب،
بچه شاه اصلاً حال و حوصله مبارزه و انجام کمترین کاری را در راستای مبارزه با
رژیم ندارد. بنابراین اساساً این عناصر و افراد بدون بچه شاه، هویت و فلسفه وجودی
خودشان را از دست میدهند.
چراییهای رابطه سلطنت با آخوندها
بهتر این است که در قدم اول به چراییهای رابطه سلطنت با آخوندها بپردازیم که
به واقع چه منافعی در بین این دو وجود دارد؟
در این رابطه دو فرضیه خود را نشان میدهد: یکی اینکه بقایای سلطنت به
آخوندها محتاجاند، فرضیه دوم عکس این است یعنی آخوندها به بقایای سلطنت محتاج
هستند. کدام یک صحیح است؟
شاید بشود گفت که هر دو به هم نیازمند و محتاجند ولی در تحلیل نهایی، بهنظر
میرسد که آخوندها بیشتر به بچه شاه و جماعتی که پشت سرش سینه میزنند، محتاجند.
چرا؟
به این دلیل که رژیم چون نفی و نیستی خودش را در وجود و مبارزه مجاهدین و
شورای ملی مقاومت ایران میبیند، بهشدت نیازمند این هست که بگوید اولاً مجاهدین
آلترناتیو نیستند، ثانیاً هر گونه فعالیت و مبارزهای برای تغییر رژیم برای بازگشت
به گذشته و رژیم دیکتاتوری شاه هست و ثالثاً رژیم نیازمند به کارگیری مدافعان
دیکتاتوری سابق است تا موقعیت سرنگونی را بپوشاند، موقعیتی که بیتردید با درخشش
آلترناتیو واقعی یعنی مجاهدین و مقاومت ایران بارز میشود.
رژیم با برجسته کردن تصنعی و گرد و خاک راهانداختن حول سلطنت میخواهد
آلترناتیو واقعی را تحتالشعاع قرار دهد که گویا مناسب ایران یا رژیم کنونی است یا
در غیراین صورت بازگشت بهعقب است. یعنی یا آخوند یا شاه. چیزی رو به آینده وجود
ندارد.
در حالیکه کاملاً روشن است که بازگشت بهعقب نه معنا دارد و نه عملی است
زیرا که سلطنت و بهطور خاص سلطنت پهلوی، ۴۱سال پیش به
زبالهدانی تاریخ فرستاده شده است.
ضمن اینکه به همان اندازه که نظام ولایت فقیه و فاشیسم دینی نامشروع است به
همان اندازه فاشیسم سلطنتی نیز نامشروع است و اینها زاد و ولد همدیگر و دو روی یک
سکه هستند. در زمان قاجار و پهلوی آخوندها از دربار حمایت میکردند حالا دربار
سقوط کرده، از آخوندها حمایت میکند. کاشانی علیه مصدق از شاه حمایت کرد حالا
بقایای شاه اردشیر زاهدی از آخوندها حمایت میکند این طنز روزگار است. سرلشکر
زاهدی علیه مصدق کودتا کرد و کاشانی از او حمایت کرد. حالا پسر سرلشکر زاهدی
اردشیر زاهدی از آخوند جنایتکار خامنهای حمایت میکند. اینها یک باند جنایتکار و
کثیف هستند که هیچ مشروعیتی ندارند، نه حالا و نه در آینده.
مخالفتهای سلطنت با آخوندها و واقعیت قضیه
البته خیلی اوقات ما با این مسأله روبهرو هستیم که طرفداران سطلنت و از جمله
رضا پهلوی مواضع شدیدی علیه رژیم میگیرند و این رژیم را نفی میکنند. و این ادعا
را هم مطرح میکنند که مخالف رژیم هستند.
اما ورای این ادعاها واقعیت چیست؟
واقعیت این است که رژیم ولایت را سپاه پاسداران حفظ میکند، و سازمان مجاهدین
و شورای ملی مقاومت به اعتراف خود رژیم تهدید اصلی رژیم ولایت هستند. رضا پهلوی از
سپاه پاسداران حمایت میکند و بر ضد سازمان مجاهدین و مقاومت ایران موضع میگیرد
بنابراین خیلی ساده این بالاترین منفعترسانی بهآخوندهاست.
وقتی به بچه شاه میگویند راهحل تو برای ایران چیست میگوید ما باید با جناحهای
غیر جنایتکار سپاه پاسداران و بسیج کنار بیاییم تا بتوانیم تغییر در ایران ایجاد
کنیم و در مصاحبه علنی با بلومبرگ میگوید من با فرماندهانشان در ارتباطم که همین
ژنرال مدحی بود و بعد میگوید مردم ایران البته این رژیم را به مجاهدین ترجیح میدهند،
خیلی روشن است که این ماکزیمم خواسته رژیم است.
ماکزیمم خواسته رژیم از یک اپوزیسیون
خارجه این نیست که مدح و ثنای خامنهای را بگوید، ماکزیمم این است که بگوید من
رژیم را به مجاهدین ترجیح میدهم. یا مردم ایران از مجاهدین بیشتر از رژیم نفرت
دارند.
بیدلیل نیست که آلترناتیو سازی از بچه شاه و مدافعان دیکتاتوری قبلی یک
پروژه اطلاعاتی و امنیتی است. به عبارت دیگر برای پیشبرد این هدف یک سه ضلعی در
کار است
- رژیم در فضای مجازی یا شعارسازی در
تظاهرات با برگ سلطنت بازی میکند. روزنامه جمهوری نوشته بود که چرا نفر میفرستید
در تظاهرات داخل کشور، شعار به نفع سلطنت بدهند که بعد از آن استفاده کنید .
- یک ضلع دیگر این پروژه حمایت ضمنی بچه شاه
یا مجیزگویی اردشیر زاهدی از سپاه و از حاج قاسم بههلاکت رسیده است که یکی
از جنایتکارترین مقامات رژیم آخوندی بود.
- ضلع سوم بریده مزدوران مانند یغمایی و
تواب تشنه بهخون مصداقی هستند که خودشان علناً میگویند رضا پهلوی آلترناتیو
مطلوب آنهاست.
نگاهی به مسأله از بابت نظری
اما ورای سمتگیری عملی بین بقایای سلطنت و آخوندها از بابت نظری هم این
نزدیک شدن و هم جبهه شدن قابل بررسی است.
اگر بخواهیم در ترکیب نظریه و آنچه بهلحاظ تاریخی واقع شده است سخن بگوییم،
میتوان گفت که بر اساس الگوی نظری جان فرانکو پوجی، در پرتو شکلگیری و بسط
نهادهای بوروکراسی و دیوانسالاری، تمرکز قدرت در پهلوی اول و ارتش مدرن او پدیدار
شد. این دولت تلاش همهجانبهای را در تمرکز و انحصار قدرت با سیطره کامل بر منابع
اجبار آمیز و غیر اجبارآمیز صورت داد. در نمونهی ایران، دولت پهلوی با تمرکزدهی هر
چه بیشتر قدرت در دربار، و با ایجاد ارتش مدرن و بوروکراسی نوین و با تأکید بر ایدئولوژی
ناسیونالیسم شاه محور شکل گرفت. در این دولت با وجود برخی از نوسازیهای اقتصادی، اجتماعی،
فرهنگی و سیاسی هرگز مقدمات گذار به حکومت و جامعهیی مردم سالار فراهم نشد.
البته بقایای سلطنت نظراتی را ارائه میکنند و به وقایع تاریخی استناد میکنند
که برخلاف نزدیکیشان به ارتجاع حاکم است؛ از قبیل مدرنیزه شدن ایران توسط رضاشاه
و پسرش، مشروطهخواهی رژیم پهلوی، نقش رژیم پادشاهی در صیانت از وحدت ملی و تمامیت
ایران و ... و غیره
سلطنت پهلوی و انقلاب مشروطه
در رابطه با ادعای مشروطهخواهی واقعیت این است که سلطنت پهلوی ربطی به
انقلاب مشروطیت ایران ندارد؛ سهل است هر دو شاه پهلوی منهدم کنندگان آن انقلاب و
قاتلان قهرمانان و پیشتازان آن بودهاند.
رضاخان از فرماندهان شناختهشدهی همان نیروی قزاقی بود که تبریز را محاصره
کرد و بهکشتار انقلابیان مشروطه دست زد. در پایان این جنگ وی بهدستور عینالدوله
بهدرجه سلطان دومی رسید.
در سال۱۹۱۱ که نیروهای اشغالگر
روسی و قزاقان تحتامرشان در حال کشتار و حلقآویز مشروطهخواهان تبریز و رشت
بودند، رضاخان فرمانده یکی از واحدهای تیپ قزاق بود. (محمدرضا پهلوی در آخرین کتاب
خود، پاسخ بهتاریخ، در صفه ۲۳مینویسد:
«در سال۱۹۰۷ هنگامی که قرارداد
روس و انگلیس بهامضا رسید، پدرم که در حدود سی سال داشت، فرمانده واحد کوچکی از
تیپ قزاق بود» ).
در سالهای بعد، او بهانهدام اصیلترین جنبشهای آزادیخواه ایران و کشتار
رهبران آن دست زد که برای دفاع از آرمانهای انقلاب مشروطه بهپا خاسته بودند. رضا
خان در سرکوب جنبش خیابانی نقش داشت خیابانی روز ۱۳سپتامبر ۱۹۲۰ بهقتل
رسید و رضاخان روز ۲۰سپتامبر ۱۹۲۰ یک درجه ترفیع گرفته و سرتیپ شد.(«رضاشاه از تولد تا سلطنت»، ص ۳۰۸)
او همچنین بهدلیل سرکوب جنبش جنگل که بهشهادت رهبر پرآوازه آن میرزا کوچک
خان منجر شد و بهخاطر سرکوب جنبش کلنل پسیان و قتل او تعادلقوای سیاسی در تهران
را به میزان زیادی بهسود خود تغییر داد.
در حقیقت سلطنت رضاخان از خون انقلابیان مشروطه سربرداشت. سپس از هنگام شروع
زمامداریش نهادهای سیاسی و قانونی مشروطیت و دستآوردهای آن را یک بهیک مسخ یا
نابود کرد.
سلطنت پهلوی و ادعای مدرنیزه کردن
اما در مورد ادعای مدرنیزه کردن که رضا شاه و پسرش ایران را نوسازی و مدرنیزه
کردهاند، باید گفت که بخشی از تاریخ جعلی حاکمیت آنهاست. نوسازی نسبی و محدود
نظامهای آموزشی، قضایی و نظامی که در دوره ۵۷ساله حکومت پهلوی صورت گرفت، حاصل حل تضادهای بنیادین سیاسی،
اقتصادی و تکنولوژیک توسط پهلویها نبود، بلکه بخشی از روند کند و علیل پیشرفت
اقتصادی اجتماعی ایران بود که بهخصوص زیر تأثیر انقلاب صنعتی غرب و نیاز کشورهای
مزبور بهتصرف استعماری بازارها و منابع کشور ما صورت گرفت. این روند از نیمه سده
نوزده در حکومت قاجار شروع شد و در حکومت پهلوی و حاکمیت آخوندهای مرتجع ادامه
یافت. تحت حاکمیت هیچکدام از این رژیمها نوسازی بهصورت یک تغییر معنادار در
زندگی اقتصادی و اجتماعی ایران عملی نشده است. کافی است بهیاد بیاوریم که تا سال۱۳۳۷ پایتخت ایران هنوز شبکه لولهکشی آب نداشت. در سال۱۳۵۴ پنجاه درصد مردم بیسواد بودند در حالی که در همان زمان نرخ بیسوادی
در ترکیه ۴۰درصد و در تانزانیا ۳۴درصد بود. در همان زمان، از چهار کودک ایرانی یکی بههیچوجه بهآموزش
ابتدایی دسترسی نداشت، کلاسهای هفتاد هشتاد نفری متدوال بود و حتی در تهران هر
دبستان باید روزی سه نوبت نوآموزان را میپذیرفت.
در مورد احداث راهآهن سراسری هم که مهمترین اقدام رضاشاه بود که در سال۱۹۳۸ / ۱۳۱۷ پایان یافت باید گفت این خط آهن، بندر ترکمن در دریای خزر
را به بندر شاهپور در خلیجفارس متصل میکند. کاملاً روشن بود که این راهآهن برای
مصارف نظامی بود و در جریان اشغال ایران توسط نیروهای متفقین در جریان جنگ دوم
جهانی به آنها امکان داد اسلحه و تجهیزات را به جبهه شمالی و به روسیه برسانند.
همان موقع که این موضوع را برای تصویب بهمجلس ششم برده بودند مصدق رأی منفی داد و
نظرش این بود که این خط «کاملاً برخلاف مصالح مملکت است» و توضیح داد مسیر صحیح خط
آهن مسیری است که حمل و نقل اروپا بهآسیا را وصل کند و بهاقتصاد ایران نفع
برساند. یعنی از غرب به شرق.
دکتر مصدق در جلسه نهم آبان۱۳۲۲ مجلس گفت:
«دیکتاتور با پول ما و بهضرر ما راهآهن کشید و بیست سال برای متفقین امروز ما
تدارک مهمات دید... . من میخواستم روی خاک راه بروم و وطن را در تصرف دیگران
نبینم؛ خانهیی را در اختیار داشتن به از شهری است که دست دیگران است».
بههر حال این خطآهن یک خطآهن نظامی بود. به جای عبور از شهرهای پرجمعیت
مثل اصفهان و شیراز و ... از مناطق کم جمعیت میگذشت. و فایدهیی بهحال مردم
نداشت.
سلطنت و ادعای عامل وحدت و تمامیت ارضی
مسأله دیگری که لازم است در مورد آن صحبت شود این است که بقایای دیکتاتوری
شاه، نظام پادشاهی را (که از نظر آنها مصداقی جز رژیم پهلوی ندارد) عامل وحدت
ایرانیان و ضامن تمامیت ارضی کشور معرفی میکنند. این هم پنداربافی دیگری است که
واقعیتهای تاریخی خلاف آن را اثبات کرده است.
در حقیقت، این انقلابها و جنبشهای آزادی بودهاند که دینامیزم و تضمین
همگرایی و وحدت ملی اجزاء گوناگون ملت ایران بوده، زنجیرهای اسارت و عقبماندگی را
از هم گسستهاند و زمینه پیشرفت جامعه را فراهم کردهاند. در نقطه مقابل این
استبدادهای حاکم (از قاجاریه و پهلوی تا ولایت فقیه) بودهاند که مسبب از دست رفتن
مناطقی از ایران و فرو بردن فاجعهبار کشور در جنگهای منطقهیی و بینالمللی بوده
و عامل واگرایی بخشهای مختلف جامعه و تحمیل فقر و اختناق و عقبگرد بودهاند.
یادآوری تحولات سدههای ۱۸، ۱۹ و ۲۰ ایران این نتیجهگیری
را تأیید میکند که در سلسلههای گوناگون حاکم در این سهدهه، تثبیت قدرت هر شاه
دقیقاً مرادف با سلطه سفت و سخت اختناق و سرکوب بوده است. این استیلای خشن، هر بار
بدون استثنا واکنشهای سیاسی و اجتماعی حادی برانگیخته است. در نتیجه دور تسلسلی
از استبداد و بیثباتی پیوسته جامعه ایران را درهم کوبیده و توسعه اقتصادی و
اجتماعی را مختل و گاه متوقف کرده است.
بهگواهی تاریخ سلسلههای پادشاهی در این سه سده هیچگاه مایه وحدت ملی
ایرانیان نبودهاند. بهعکس پریشانی و واگرایی را دامن زدهاند.
تحلیلگران تاریخ سده گذشته معتقدند: «آنچه وحدت و یکپارچگی سرزمین ایران را
حفظ کرده جنبشهای مردمسالاری و حرکت مردم در جهت استقرار یک جامعه مستقل آزاد و
آباد بر اساس برابریهای ملی – مذهبی – طبقاتی و ... است.
جنبش مردم سالارانه دوران مشروطیت (۱۲۹۰- ۱۲۸۴ خورشیدی)
به ملیتهای گوناگون ساکن ایران یک هویت ملی – کشوری بهعنوان ساکنان یک کشور –
ملت داد.
در دوره ملی شدن صنعت نفت (۱۳۳۲- ۱۳۲۹ خورشیدی)
این هویت با دموکراسی بومی و نو پای ایران پیوند خورد. پادشاهی و سلطنت نه تنها به
شکلگیری آن هویت و پیوند تاریخی آن با دموکراسی ملی و نوپا کمکی نکرد بلکه به
عامل و مانع بزرگی در مقابل حرکت مردم ایران در جهت شکوفا ساختن دموکراسی نوپا و
گسست از نظام جهانی سرمایه تبدیل گشت.
یک مثال مهم در این خصوص اثرگذاری عمیق جنبشهای آزادیخواهی است که در خلال
جنگ جهانی اول و در سالهای پس از آن در مناطق مختلف ایران قیام کردند؛ جنبش جنگل
در گیلان، تنگستانیها و چاکوتاهیها در بوشهر، جنبش پسیان در خراسان و قیام
خیابانی در تبریز. قوای ملیون ایران به فرماندهی کلنل پسیان که در جنگ جهانی اول،
راه نیروهای روسیه را سد کرده و ماهها در اسدآباد همدان آن نیروی عظیم را متوقف
کردند.
قوای جنبش جنگل در شمال متجاوزین روسی در جنگ جهانی اول را ناگزیر از تغییر
مسیر کرده، راه رسیدن آنها به تهران را سد کردند تا جاییکه روسها ناگزیر شدند از
محور انزلی ـ قزوین به سمت مرکز حرکت کنند. مسیری که چند گام بعد باید با قوای
کلنل محمدتقیخان پسیان میجنگیدند.
بیشک نجات تهران از اشغال سریع در جریان جنگ جهانی اول، اساساً ناشی از
مقاومت قوای جنگل و کلنل بود. پایداری آنها قوای اشغالگر انگلیس را مجبور بهترک
ایران کرد. بار عمده مبارزهیی که موجب شکست قرارداد خائنانه ۱۹۱۹ وثوقالدوله شد، بر دوش آنها قرار داشت.
واقعیت این است که چکیده فرآیندی که در حاکمیت هر یک از شاهان پهلوی طی شد،
از این قرار است: رضا شاه ایران را در میانه جنگ جهانی دوم بهدام اشغالگران خارجی
انداخت و فاجعهیی بزرگ گریبانگیر ملت کرد؛ محمدرضا شاه ایران را بهدام آخوندهای
اشغالگر، مهیبترین نیروی ارتجاعی تاریخ ایران، انداخت.
حمله متفقین بهایران و اشغال مصیبتبار ایران قابل اجتناب بود؛ در صورتی که
بهجای یک مستبد کرگوش و کوتهفکر، زمامدارانی مسئول و دوراندیش بر ایران
حکمفرمایی میکردند و نمایندگان واقعی ملت در اداره امور مشارکت و نظارت داشتند.
نازل شدن خمینی بر ایران و برقراری یک حاکمیت بنیادگرا و ویرانگر قابل اجتناب
بود؛ در صورتیکه بهجای یک سلطان فاسد و وابسته و بریده از ملت، دولت ملی و
دمکراتیکی همچون دولت دکتر مصدق زمام امور را در دست داشت.
سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق، حاکم ساختن یک نظام کمپرادور که فضای حیاتی
بورژوازی ملی را سلب کرد، برقراری یک اختناق نفسگیر و از بین بردن تمام احزاب
غیروابسته، سندیکاها و اتحادیهها، مطبوعات مستقل و بهطور کلی جامعه مدنی و سرکوب
و کشتار جنبشهای انقلابی و مشخصاً مجاهدین و فداییها مهمترین حلقاتی بود که شاه
با ارتکاب آن راه بنیادگرایی و ارتجاع مذهبی را گشود.
بازگشت سلطنت یک فرضیه غیرتاریخی
حالا در برابر آنها که میگویند و تبلیغ میکنند که شاه و الگوی سلطنت
با همه سرکوبگریهایش بههر حال الگوی شناخته شدههزاران ساله برای جامعه ایران
است و در تاریخ و فرهنگ و سنتهای این کشور ریشههای طولانی داشته و نتیجه میگیرند
که وقتی این رژیم بیفتد جامعه دوباره بههمان الگو برمیگردد، باید گفت:
بازگشت سلطنت بهایران یک فرضیه غیرتاریخی است. هر امکان و فرصتی که برای
برقراری دوباره نظام پادشاهی در ایران وجود داشت، توسط رژیم پهلوی و بر اثر
سرکوبگری بیرحمانه این رژیم علیه مردم و وابستگیهای استعماریاش از بین رفت.
فراگردی که موجب بقای نظامهای پادشاهی در برخی کشورهای اروپا شد، متضمن برکنار
ماندن آنها از تعارضهای داخلی و پایبندی مؤکد بهیک نقش تشریفاتی و فاقد قدرت بود.
ضمن اینکه شکلگیری نظام سلطنتی در کشورهای اروپایی از دل همان جوامع جوشیده
بود. در حالی که تا آنجا که به تاریخ معاصر ایران مربوط میشود، بهطور واقعی، بعد
از مرگ فتحعلی شاه، این کشورهای استعماری، بودند که سلطه شاهان را بر اریکه قدرت
امکانپذیر کردند. در هیچکدام از منابع تاریخی معتبر در ایران و همچنین در منابع
بینالمللی در این خصوص اختلافی وجود ندارد که رضا خان با یک کودتا بهقدرت رسیده
است. ژنرال لرد ادموند آیرون ساید، رضاخان را برای کودتا در تهران توجیه و اعزام
نمود؛ آیرونساید پس از بازدید از نیروهای قزاق در ۲۴دی ۱۲۹۹ در خاطرات خود مینویسد:
«شخصا عقیده دارم یک دیکتاتوری نظامی گرفتاریهای ما را در ایران برطرف خواهد کرد».
از قول مصدق نیز نقل شده که رضاشاه خود در جمعی گفته بود: «آیرون ساید مرا آورده
است».
در فاصله کمتر از دو ماه از عمر این کودتای انگلیسی که رضا خان را بقدرت
رساند،، تمام زندانها و بازداشتگاههای ایران مملو از زندانیان، از جمله شمار
کثیری از رجال هوادار مشروطه و آزادیخواهان شد بهنحوی که عدهیی از آنان به شهرها
و مناطق مختلف دیگر تبعید شدند، از جمله سید حسن مدرس که به قزوین تبعید و در آنجا
زندانی شد. در این دوران تاریک، رضا خان برای تضمین قدرت مطلق خود روزنامههای
مستقل را تعطیل کرد، مصونیت پارلمانی را از نمایندگان مجلس سلب نمود و احزاب سیاسی
را از بین برد. او با تبدیل مجلس به نهادی مطیع و تشریفاتی توانست وزرای دلخواه
خود را انتخاب کند و با پشتیبانی دربار به مصادره زمینهای حاصل خیز مازندران
پرداخت و بهزودی به ثروتمندترین مرد ایران تبدیل شد. در یککلام، این افسر قزاق
اما انگلیسی تبار، دمکراسی، مجلس، انتخابات و آزادی را در ایران نابود کرد.
روز ششم آذر۱۳۰۴ نمایندگان مجلس
مؤسسان معرفی شدند. آخوند سید ابوالقاسم کاشانی از میان آنان بود. آخوندها اولین
صنفی بودند که به او تبریک گفتند. اردیبهشت۱۳۰۵ تاجگذاری
صورت گرفت - امضای فرمان مشروطیت درست بیست سال بعد با جشن تاجگذاری رضا شاه به یک
دیکتاتوری دیگر ختم شد.
سرانجام رضاخان مستبد همانطور که با پشتیبانی و هدایت انگلیس بر تحت طاووس
جلوس داد، با تلنگر دولت فخیمه نیز سرافکنده و حقیرانه به مستعمره دیگر بریتانیای
کبیر هجرت فرمود. مرور متن حقارتآمیز تلگراف سفارت انگلیس در شهریور۱۳۲۰ خطاب به این چاکر اجنبی خالی از لطف نیست: «اعلیحضرت لطفاً از
سلطنت کنارهگیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند. ما نسبت به
ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند
که راهحل دیگری وجود دارد!».
نگاهی به دو نمونه عصر حاضر
نگاهی به دو نمونه عصر حاضر روشنگر این واقعیت است.
در افغانستان سلطنت نه با انقلاب سرنگون بلکه با کودتا ساقط شد و نظام جمهوری
شکل گرفت و بعد از آن هم طالبان آمد که وقتی آمریکا نظام آنها را سرنگون کرد با
اینکه شاه زنده بود و در ایتالیا به سر میبرد آمریکا نتوانست سلطنت را به
افغانستان برگرداند. تازه شاهی که در جنایتکاری به گرد خانواده پهلوی نمیرسید،
شاهی که نه آن جنایتها را کرده و نه با انقلاب مردمی سرنگون شده بود، با این وجود
آمریکا حتی نتوانست او را مشارکت بدهد.
نمونه دیگر در عراق که باز هم سلطنت با کودتا سرنگون شد. ۱۶سال قبل که آمریکا دولت عراق را ساقط کرد با اینکه خانواده
سلطنتی عراق وجود داشتند اما نتوانست هیچ نقشی در این مملکت به آنها بدهد.
یعنی این عنصر موهومی که گویا سلطنت در ایران میتواند نقشی داشته باشد به
همان اندازه مسخره است که سلطنت میتوانست در افغانستان یا در عراق نقش داشته باشد.
کلام آخر
بنابراین راهحل واقعی برای ایران نه بازگشت بهگذشتهیی است که بر اثر
اختناق و فساد و وابستگی بهبنبست رسیده بود و نه درجا زدن در شرایط منحط کنونی
که نیروی حیاتی ملت را بهبند کشیده است؛ راهحل حقیقی آیندهیی است که از مبارزه
با هر دو دیکتاتوری شکوفا شده است. راهحلی که آزادی و حاکمیت مردم را تضمین میکند
و حقوق همه ملیتها را بهرسمیت میشناسد.
کلام آخر اینکه اگر ماری آنتوانت روزی به فرانسه بازگشت، سلطنت به ایران باز
خواهد گشت.