۲۷فروردین۱۴۰۱
سردار شهید خلق، موسی خیابانی
قسمت دهم: تعریف انسان در دیدگاههای مختلف ایدئولوژیک
... برگردیم به تعریف انسان. از انسان تعاریف مختلفی شده است. برای نمونه از آنجا که در کادر منطق صوری، تعریف یک شیئی را با تعیین جنس و فصل آن مشخص میکردند، در مورد انسان هم گویا ارسطو گفته است: «انسان حیوانی است ناطق».
در اینجا یک طرف نوع یا جنس حیوانی انسان مشخص شده (تعیین جنس)، از طرف دیگر بر ناطق بودن یا سخنگو بودن انسان (یعنی بر «فصل» یا وجه تمایزش با دیگر حیوانات) تأکید شده است. آیا تعریف غلطی است؟ نه غلط نیست ولی ناقص است. چرا ناقص است؟ برای اینکه آیا فقط سخنگو بودن، صرف اینکه انسان میتواند حرف بزند یا بفهمد، میتواند تمام رفتار انسان را توجیه کرده و توضیح دهد؟ برای نمونه اینکه انسان فداکاری میکند، آیا علتش ناطق بودنش است؟ این تعریف، این را توضیح نمیدهد.
همینطور در تعریف دیگری گفتهاند انسان حیوان یا موجودی متفکر است. درست است؛ ولی چیزی مثل همان ناطق بودن است. آیا این همه جنگ و جدالها در تاریخ، تعارضات، کشمکشها بهخاطر این است که انسان متفکر است؟ آیا چون انسان متفکر است طبیعت را تسخیر میکند و در جهت ضد مردم از آن استفاده میکند؟ مثلاً بمب میسازد و بر سر مردم میریزد. این تعریف نمیتواند این مسأله را توضیح دهد. متفکر بودن تنها یکی از نمودهای رفتار انسان است.
یک تعریف دیگر: انسان حیوانی است سیاسی. تعریفی است مبهم. سیاسی یعنی چه؟ یعنی به تدبیر امور میپردازد؟
تعاریف دیگری هم گفتهاند: مثلاً انسان حیوانی است که میتواند بخندد و گریه کند. خیلی خوب درست، ولی این چه چیزی را میتواند توضیح دهد؟
حتی فیلسوفی یا یک کسی گفته است: انسان موجودی است که میتواند خودکشی کند. این هم درست است، ولی چه چیزی را توضیح میدهد؟ این چیزی را برای ما روشن نمیکند. این همه پدیدههای متعدد و متنوع، حیات انسانی را نمیتواند توضیح دهد.
پس حقیقت چیست؟ درباره انسان تعاریف مختلفی شده است. اما یک تعریف هم هست که کمی روی آن درنگ خواهیم کرد. بیشتر به آن خواهیم پرداخت. تعریفی است که شاید در خیلی کتابها خوانده باشید، تعریفی است که در چهارچوب تفکر مادهگرایانه یا بهاصطلاح تفکر ماتریالیستی (ماتریالیسم دیالکتیک) قرار دارد. در بیشتر کتابهایی که از این دیدگاه نوشته شدهاند، این تعریف را میتوانید ببینید: انسان موجودی است «هوشمند و اجتماعی». هوشمند یعنی چه؟ یعنی قدرت شناخت دارد، میتواند پدیدهها و امور را، طبیعت و خودش را بشناسد. توان آگاهی دارد، توان آگاه شدن. این یعنی هوشمندی. همچنین این تعریف میگوید انسان موجودی است اجتماعی. یعنی انسان بهصورت اجتماعی زندگی میکند. آیا این درست است که انسان موجودی اجتماعی است؟ بله درست است؛ ولی اجتماعی بودن چیزی را برای ما حل نمیکند. بهعنوان یک ویژگی اساسی انسان که وجه ممیزهٴ انسان از دیگر موجودات باشد، این تعریف چیزی را حل نمیکند. البته هوشمند بودن چرا، که بعد به آن میپردازم.
اول تکلیف اجتماعی بودن را روشن بکنیم: درست است که انسان موجودی اجتماعی است، ولی حیواناتی هم هستند که اجتماعی هستند؛ یعنی در هیأت اجتماع زندگی میکنند. اتفاقاً ما میخواهیم همین انسان اجتماعی را بشناسیم، ویژگیهای همین انسان اجتماعی را، خصوصیات ویژه آن را، یعنی خصوصیاتی که هر فرد انسانی باید داشته باشد، همان فردی که در جامعه زندگی میکند و اجتماعی است، بهخصوصیات ویژه، خصوصیات نوعی هم میگویند. یعنی برای یک فرد معین نیست، برای تمام افراد این نوع است. ما میخواهیم خصوصیات این انسان اجتماعی را بشناسیم. مگر اینکه مفهوم جدید و متفاوتی از اجتماعی بودن عرضه کنیم، که در آن صورت تعریف را باید عوض کرد. پس اجتماعی بودن را بگذاریم کنار و بپردازیم به اصل مطلب:
در این تعریف، انسان موجودی است «هوشمند» ؛ آیا این درست است یا نه؟ آیا انسان توان شناخت دارد؟ البته که دارد. نگاه کنیم به دور و بر خودمان تمام دستاوردهای انسان حاصل همین هوشمندی است. در پرتو این استعداد شناخت، طبیعت را میشناسد و بعد آن را تغییر میدهد و تسخیر میکند. برق را کشف میکند، میکروفن درست میکند و... اینها دلیل هوشمندی است. اما آیا هوشمندی به تنهایی میتواند تمام نمودهای حیات انسانی را توضیح دهد؟ نه. چرا؟ چون درست است که انسان قدرت شناخت دارد، اما اصلاً چرا دنبال شناخت طبیعت و تسخیر آن میرود؟ آیا صرفاً بهخاطر اینکه میتواند بشناسد، دنبال آن میرود و شناختش را این همه گسترش میدهد؟ آیا انگیزه شناختن هم در خود شناختن است؟ اینطور نیست. چرا همهٴ انسانها یک جور زندگی نمیکنند؟ بعضی با هم و بهطور برابر زندگی نمیکنند.
دستاوردهایشان را بین خود بهطور مساوی تقسیم نمیکنند؟ آیا چون انسان قدرت شناخت دارد، ما شاهد این همه جنگ و جدال، این همه برخوردهای قهرآمیز بین گروههای اجتماعی، بین طبقات اجتماعی در تاریخ هستیم؟ آیا علت اینکه این همه افتراق در جامعه ایجاد شده، طبقات پدید آمده، استثمار کننده و استثمار شونده بهوجود آمده، این است که انسان هوشمند است؟ چون قدرت شناختن داشته یکی استثمارگر شده، یکی استثمار شونده؟ آیا اینکه برخی انسانها فداکاری میکنند و شهید میشوند، بهخاطر این است که انسان هوشمند است؟ پس چرا انسانهای دیگر این کار را نمیکنند؟ آنها هم که هوشمندند پس چرا رفتارهای متفاوت از آنها سر میزند؟ ما به چه کسی احترام بیشتر بگذاریم، در تاریخ، در جامعه؟ ما چه چیزی را ارزش قابل احترام تلقی کنیم؟ هوشمند بودن را؟ یعنی هر که بیشتر میداند، هر که بیشتر سواد دارد؟
ما این کار را نمیکنیم، خیلی از آدمهایی که سطح وسیع و عمیقی از آگاهی دارند و دانشمندند، ولی ما ذرهیی احترام به آنها نمیگذاریم. بر عکس، بسیاری هستند که از نظر سطح آگاهی بالا نیستند و سوادشان کم است، ولی عمیقاً مورد احترام ما هستند؛ انسانهای فداکار و مقاوم در راه آرمانهای متعالی انسان.
اصلاً همین آرمانهای متعالی انسان یعنی چه؟ از کجا میآید؟ یا اینکه افراد با چه آرمانها و ویژگیهایی باید مورد احترام باشند؟ اگر هوشمندی ملاک باشد، قاعدتاً باید به آن کسی که با سوادتر است احترام بگذاریم. ولی ما این کار را نمیکنیم، پس دچار تناقض شدیم. چرا عدهیی، گروهی یا طبقهای را محکوم میکنیم و با آن میجنگیم؟ چرا میآییم فردی را محکوم میکنیم؟ مگر چه کار کرده و چرا این کار را کرده است؟ مگر نه این است که بر اساس تعریف مزبور، رفتار انسان را شناخت او تعیین میکند؟ خوب شناخت و آگاهیهایش اینطور ایجاب کرده که این کار را بکند، پس چرا ما آن را محکوم میکنیم؟ چرا به یکی میگویم خائن است، مگر چه تقصیری کرده؟
آیا آزاد بوده؟ او شناختی داشته که این شناخت را هم از محیط، از شرایط به دست آورده و بر طبق آن هم عمل کرده است، پس چرا بگوییم خائن و محکومش کنیم؟ وقتی ما این کار را میکنیم معنی و مضمون این کار این است که ما آن را یک «فرد آزاد» تلقی میکنیم. یعنی میتوانست این کار را نکند، ولی این کار را کرده و چون کرده محکوم است.
میبینید دچار تناقض میشویم. هوشمندی به تنهای نمیتواند رفتار و حرکت انسان را توجیه کند. رفتارها چرا متفاوت است؟ برای اینکه شناختها متفاوت است. شناختها چرا متفاوت است؟ دیدگاهی که انسان را صرفاً هوشمند تلقی میکند، جواب میدهد که چون محیط مادی رشد افراد متفاوت است، شناختها نیز تفاوت دارد. این کاملاً درست است. شناختهای انسان مشروط به طبقه است، مشروط به جامعه است، مشروط به خانواده است؛ یعنی تمام این شرایط در شناختهای ما تأثیر میگذارد. پس آیا تنها همین عامل هوشمند بودن، تعیین کننده است؟ ما میبینیم افرادی تقریباً در شرایط مشابهی زندگی و رشد کردهاند، ولی با این وجود، راههای متفاوتی رفتهاند. برای نمونه، یکی در صف انقلاب، یکی در صف ضدانقلاب. چرا افرادی موضع انقلابی ندارند، یا دست به خیانت میزنند؟ آنها، پاسخ میدهند که مثلاً ضرورتها را درک نکرده است. چون معتقدند آزادی درک ضرورت است. اما به فرض این را هم بپذیریم، خودش چه تقصیری دارد؟ مگر نه اینکه نتوانسته است درک کند؟ پس چرا ما او را محکوم میکنیم؟ مگر آزاد بوده است؟ همچنین به کدام جامعه ما بیشتر احترام بگذاریم؟ کدام جامعه از نظر ما پیشترفتهتر و متکاملتر است؟ ما جوامع انقلابی را ارج مینهیم.
پس میبینیم که هوشمندی به تنهای خیلی چیزها را توضیح نمیدهد. اگر همین پارامتر را در نظر بگیریم، در تحلیل اجتماعی هم دچار اشکال خواهیم شد. یعنی در آن صورت در تحلیل اجتماعی صرفاً به سراغ عامل اقتصادی و تولید، یعنی مبانی مادی اجتماع خواهیم رفت. که این هم از نظر تئوریک، یک برخورد یک بعدی با جامعه خواهد بود. بدین علت گفتم بهطور تئوریک، که عملاً این کار را نمیکنند. با این پارامتر در تبیین ادیان، در شعائر و پرستش نیز دچار اشکال خواهیم شد. همه این اشکالات در نهایت از کجا ناشی میشود؟ از آنجا که به «وجود» اینگونه پاسخ میدهد: «وجود = ماده». این تبیینی است از وجود که وقتی به انسان میرسد، هوشمندی را نتیجه میدهد. یعنی بهطور مشخص روی ارگانیسم انسان که دارای مبنای مادی، یعنی مغز است، انگشت میگذارد. بر اساس این تبیین از وجود، در جامعه هم تنها به سراغ مبانی اقتصادی میرود و دچار یک نوع برخورد یک جهته و یک بعدی با مسائل میشود.
بنابراین هوشمند بودن به تنهایی نمیتواند حرکات و رفتار انسان را توضیح دهد. اگر ما صرفاً بر این مبنا حرکت کنیم، نمیتوانیم از انسان مسئولیت بطلبیم. در این صورت انسان مسئول نیست، چون آزاد نیست، چون محیط پیرامون، رفتار و شناختهایش را تعیین کرده است. در آن صورت ما باید در برخورد با انسانی که به خطا رفته، به او تنها مقداری جزوه و کتاب بدهیم تا آگاهیاش را بالا ببرد. اما آیا همیشه این کار را میکنیم؟ البته این کار را هم میکنیم، زیرا مقداری از خطاها و اشتباهات به علت نقص و کمبود در آگاهی انسان است؛ از اینرو، به او آگاهی میدهیم. اما همیشه به این کار نمیتوانیم اکتفا کنیم. زمانی انتقاد هم میکنیم، تنبیه میکنیم که چرا این کار را کردی؟ میگوییم بنشین از خودت انتقاد کن. زیرا علاوه بر هوشمند بودن و شناخت، عوامل دیگری هم در رفتار و حرکات او دخالت داشته است. برای نمونه، فلان گرایش، فلان خصلت، که چه بسا ناشی از جهل و کمبود شناخت هم نبوده، بهرحال میتوانست این کار را نکند ولی کرد.
پس باید چه کار کرد؟ باید تعریف درستتر و کاملتری از انسان ارائه بدهیم. این تعریف را چطور به دست بیاوریم؟ در تعریفی که در نگرش توحیدی از انسان بهعمل میآید، ضمن پذیرش هوشمندی، ضمن پذیرش آگاهی، به عنصر «اختیار» و به عنصر «آزادی» نیز توجه میشود. در این دیدگاه انسان موجودی است هوشمند و «مختار». در این دیدگاه انسان با آگاهی و آزادی تعریف میشود. حال ببینیم این تعریف از کجا به دست میآید.
برگردیم به بحثی که پیش از این داشتیم؛ با عنوان «انطباق و رهایی». وقتی از جوهر تکامل صحبت میکردیم به انطباق و رهایی اشاره کردیم. از طرفی در پیشرفت جریان تکامل، همواره مقدار محدودتری از ماده تکامل پیدا میکند. یعنی اینطور نیست که همه مادهٴ دگرگون و متغییر، تکامل پیدا کند. از نظر تکامل همواره بخشی از آن در یک مرحله متوقف میشود، اگر چه در هیچ حال ساکن و بیحرکتی نیست؛ اما از درون آن بخش محدودتری از ماده به حرکت تکاملی ادامه میدهد. معمولاً این حرکت را با یک مارپیچ مخروطی، که قاعده به رأس مرتباً باریکتر میشود، نشان میدهند.
برگردیم به بحث تطبیق و رهایی که گفتیم این روند دیالکتیکی «جدایی و وحدت»، جوهر تکامل است.
ببینیم مصداق این قاعدهٴ تطبیق و رهایی در مورد حیوان و انسان چگونه است و تفاوت آنها در چیست؟