۳اردیبهشت۱۴۰۱
قسمت چهاردهم: پرستش، اوج آزادی!
بسم الله الرحمن الرحیم
«و من یعش عن ذکر الرّحمن نقیض له شیطانًا فهو له قرین» (سورهٴ زخرف آیه ۳۶)... «و هر کس که از ذکر رحمان، از ذکر خداوند مهربان روی برتابد، برای او شیطانی برمیانگیزیم، که همواره با او قرین باشد، که همواره با او همراه و همنشین باشد».
صحبت را با این آیه زیبا از قرآن شروع کردم. تا اینجای بحث، به مقدار زیادی از جدائیها، از رهایی، از وحدت و انطباق، از اشتیاق به وصل و از رنج جدایی صحبت کردیم.
«هر کسی دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
همچنین، مولوی شعری دارد که به گونهای، تکامل را بازگو میکند:
«از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان بر زدم»...
شعری دیگر که میخوانم، شعر مشهوری است در رابطه با همان مسأله جدایی و وصل که همه شنیدهاید. ابیاتی از قطعه اول مثنوی:
«بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جدائیها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
و ز درون من نجست اسرار من
سرّ من از نالهٴ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق پر سودای ما
ای طبیب همه علتهای ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد»
میبینیم که سخن از جدایی است، سخن از اشتیاق وصل و رنج جدایی است. پیش از این مثالی زدم: حتماً دیدهاید یا شنیدهاید که بچهای که از مادر متولد میشود، بهمحض تولد شروع به گریستن میکند. زمانیکه که وحدتش به هم میخورد و از شرایط قبلیاش جدا میشود. این انگیزهای است برای تلاش در جهت وصل مجدد.
اینجا هم سخن از جدایی است، سخن از عشق است. عشق کلمه تقدیس شده است، که البته در فرهنگهای ارتجاعی، به سرنوشت شومی دچار شده است. تمام کلمات مقدس که دارای مضامینی عالی هستند، به چنین سرنوشتی دچار شدهاند: پرستش، خدا، صبر، توکل، ایمان و... به مفاهیمی عکس مفاهیم اصلیشان تبدیل شدهاند، به ضد خودشان. عشق هم همینطور است. گفتهاند عشق پاسخ مسأله انسان است. در صحبتهای قبل به کتابی از اریک فروم اشاره کردم: «هنر عشق ورزیدن». میشود گفت تقریباً تمام کتاب شرح و بسطی است از همین ابیات مولوی و چیزی غیر از این نیست. گفتهاند برای اینکه زندگی انسان معنی و مفهوم پیدا کند باید عشق بورزد. حالا موضوع عشق چه باید باشد؟ فعلاً بماند.
آیا به زیارت وارث دقت کردهاید؟ وقتی از انبیاء بزرگ نام میبرد، هر یک را با صفتی توصیف میکند: «السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبی الله، السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله، السلام علیک یا وارث موسی کلیم الله، السلام علیک یا وارث عیسی روح الله. تا میرسد به پیامبر اسلام: السلام علیک یا وارث محمد حبیب الله».
پیامبر اسلام با حبیب توصیف شده است. حبیب یعنی عاشق. میدانید که ابراهیم در سلسه انبیاء شخصیت بسیار تابناکی است؛ واضع توحید استدلالی است. ضمن بحث اشاره خواهم کرد که ابراهیم را با خلیل توصیف کرده، با دوست. اما محمد را با حبیب. ولی ما در صحبتهایمان در جستجوی پاسخی برای مسأله انسان، از عشق نیز فراتر رفتیم و صحبت از پرستش، عبادت و بندگی به میان آمد. بعضیها که تازه به محیطهای روشنفکری قدم میگذارند و در معرض امواجی قرار میگیرند، ویژگیها و گرایشاتی بهاصطلاح روشنفکرانه پیدا میکنند. آنها بدون اینکه به فلسفه عبادات آشنایی داشته باشند، تحت تأثیر بعضی القائات و شبهات، با مسأله چنین برخورد میکنند که: عبادت یعنی اینکه انسان تمامی ارزشها و استعدادهای خود را فراموش کند و اسیر چیز دیگر شود. در اینجا طبعاً با بندگی و عبودیت بردههای دوران بردهداری، که هیچ آزادی و اختیاری از خود نداشتند تداعی میشود. اینجاست که میگوید: من نمیخواهم هیچ کسی را بندگی کنم، من آزادم.
اما نه، این آزادی نیست! اتفاقاً آزادی در اوج خودش در پرستش، در عبادت و بندگی خدا خلاصه میشود. بعداً توضیح خواهم داد که بندگی خدا یعنی چه؟ حالا بحث را ادامه میدهیم. اگر یادتان باشد رسیدیم به مبحث پرستش و گریزی هم زدیم به شعائر. در آخر نیز آن شعر را خواندم:
«نزدیکتر از من به من است
وین عجب بین که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که یار
در کنار من و من مهجورم»