۲۰آذر۱۴۰۰
محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتلعام۶۷ در سوئد - ۱۶ اذر
محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتل عام ۶۷ در سوئد
هفتمین جلسه دادگاه بعد از بازگشت از دورس به استکهلم
سهشنبه ۱۶ آذر۱۴۰۰
ادای شهادت محمد خدابندهلویی
از شاهدان قتل عام هزاران زندانی سیاسی در زندان اوین
و جنایتهای دژخیم حمید نوری در زندان گوهردشت
تظاهرات ایرانیان آزاده و بستگان شهیدان سربهدار
در سرمای ۱۶درجه زیر صفر در مقابل دادگاه سوئد
فراخوان به محاکمه خامنه ای و رئیسی و اژهای
به جرم نسل کشی و ارتکاب جنایت علیه بشریت
روز سهشنبه ۱۶آذر هفتمین جلسه محاکمه دژخیم حمید نوری در دادگاه سوئد بعد از بازگشت دادگاه از دورس در آلبانی به استکهلم ادامه یافت.
همزمان با این جلسه اشرفنشانها و بستگان شهیدان سر بدار در هوایی بسیار سرد ۱۶ درجه زیر صفر، در مقابل دادگاه سوئد دست به تظاهرات زدند و خواستار محاکمه دژخیمان رژیم بهویژه خامنهای ولیفقیه ارتجاع و آخوند جلاد ابراهیم رئیسی شدند
در جلسه دادگاه که از ساعت ۹صبح آغاز شد، محمد خدابندهلویی به ادای شهادت پرداخت و مشاهداتش از جنایتهای دژخیم حمید نوری در زندان گوهردشت و جنایات دژخیمان و مقاومت سربداران قهرمان در قتلعام ۶۷ را بازگو کرد.
محمد خدابندهلویی از سال۱۳۶۱ تا ۱۳۶۸ در زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت بهسر برده و در دوران قتلعام در زندان اوین بوده جایی که هزاران زندانی قتلعام شدند. پدر وی مجاهد شهید علی خدابنده لویی دندانپزشکی بود که در سال۱۳۶۰ بهخاطر هواداری از مجاهدین اعدام شد و برادرش مجاهد شهید محمود خدابنده لویی به همراه پسر عمهاش مجاهد شهید غلامرضا پوراقبالی در سال۱۳۶۹ در مسیر پیوستن به ارتش آزادیبخش دستگیر و بهدست دژخیمان رژیم آخوندی اعدام شدند و برادر دیگرش احمد خدابنده لویی در عملیات فروغ جاویدان بهشهادت رسید.
محمد خدابندهلویی در ابتدا طبق روال دادگاه برای شاهدان سوگند خورد و سپس در شهادت خود از جمله گفت:
دادستان مارتینا وینسلوو: اکی. بغیر از این دفعه باز دفعه دیگهای بود که تو گوهردشت ببینی برخوردی داشته باشید با حمید عباسی؟
محمد خدابندهلویی: بله دفعه دومی که من او را بهطور واضح دیدم در جریان یک سرکوب شدیده که در اتاق گاز انجام شد دیدمش. آنروز دو بار بدون چشمبند دیدمش.
وقتی تو اتاق گاز بودیم و دچار خفگی شده بودیم و من هم جزو اون زندانیا بودم چند نفر مون هم بیهوش شده بودن بهخاطر اینکه اکسیژن تموم شده بود. دوستان من با لگد به در اتاق گاز میکوبیدن و فریاد میزدن که در را باز کنید چند نفر اینجا خفه شدن. تو اون لحظه ما هیچکدوم چشمبندامون روی چشمهامون نبود روی پیشانیمون بود. یک پاسدار در را باز کرد و ما بهسرعت بیرون رفتیم در واقع هجوم بردیم به سمت بیرون. آنچه من جلوی در میدیدم نسبتاً جلوتر از همه رفتم بیرون. جلوی من یک تعدادی قابل توجهی آدم ایستادن که در میانشان ناصریان لشگری و حمید عباسی و حاج محمود که افسر نگهبان بود و۷ یا ۸پاسدار دیگه اونجا بودن. ما هیچکدوم در اون لحظه چشمبند نداشتیم چون از اتاق گاز به بیرون زده بودیم. و چند نفر هم کسانی که بیهوش شده بودن روی زمین میکشیدن به سمت بیرون. تو اون لحظه لشگری فریاد زد به پاسدارا گفت اینها رو برگردونید داخل. اونا هم با مشت و لگد ما رو دوباره برگردوندن داخل گاز ودوباره در را بستن. در اتاق گاز رو بستن. بعد از اون نفر به نفر در را باز میکردن و بیرون میآوردن و بهصورت جمعی کتکش میزدن. وقتی نوبت من شده بود که کتک بخورم اونجا چشمبندم افتاد و من اونجا ناصریان و عباسی و لشگری و یک پاسدار دیگر را دیدم. اون بار دوم بود که اونروز دیدمش.
دادستان: گفتی یکی یکی ما رو آوردن بیرون و کتک میزدن. خود تو را هم کتک زدن؟
محمد خدابندهلویی: من آخرین نفری بودم که در داخل اتاق گاز باقی موندم بهنظر میاد که این زندانبانها چند دسته هستند و هر دسته یک زندانی را کتک میزنند تا اینکه پاسدار در را باز کرد و دید من تنها کسی هستم که در انتهای اتاق گاز ایستادم. به آنها گفت که یک نفر دیگه باقی مانده و من دیدم که ناصریان و لشکری و عباسی به همراه همون پاسدار آمدند داخل اتاق گاز. ناصریان با صدای خیلی ترسناک و بلندی گفت که امروز روزیه که یا اینجا میمری جنازهات را از اینجا میبریم یا اینکه غذا میخوری و اعتصابت را می شکنی. من قبول نکردم و آنها شروع کردند از چند طرف من را زدن دست هر کدامشون یک کابل یا چوب و یا شیلنگ یا باتون یه چیزهای اینجوری دستشان بود. چون همه شون میزدند. من فقط فریاد میزدم که چرا میزنید، من کاری نکردم تا اینکه تو کنج اتاق گاز پناه برده بودم آنجا بهاصطلاح گارد گرفته بودم. این سه نفر یعنی عباسی، ناصریان، لشکری من را تو کنج گیر آورده و مرتب به سر و صورت و بدنم میکوبیدند. در این وضعیت متنشج چشمبندم افتاد از چشمهایم و چهره همه شون را دیدم. البته از قبل هم از صدایشون و تجربه قبل هم میدانستم آنها کسی هستند. عباسی گفت که چشمبندت را بزن بالا و بعد با چیزی که دستش بود که حالا نمیدانم کابل بود، باتون بود چی بود یک چیز خیلی کلفتی بود میزد تو سر من. بعد طرف دیگه هم ناصریان و لشکری هم میزدند، از هر طرفی که میتوانستند میزدند، یکی از ضرباتی که متوجه شدم محکم از طرف عباسی بهصورت من خورد من برقی تو چشمهام احساس کردم یعنی برق شدیدی توی سمت راست صورتم احساس کردم که ایندفعه ضربات دیگه خیلی محکمتری کشیدند، ولی ناصریان امان نمیداد و او هم مرتب میزد تو سر من با همون باتون. هر وقت من صورتم را میگرفتم آنها ضربات را بهپا و شکمم میزدند
هر وقت من که من دستم رو روی بدنم میگرفتم ضربهها را به سرم میکوبیدند. درد خیلی شدیدی میگرفتم. بعد احساس میکردم اینا بنظرم نمیخوان تمام کنند فریاد زدم که باشه باشه غذا میخورم، بعد تا گفتم دست برداشتند منو به پاسدارای که اونجا وایستاده بود سپرد گفت اینم ببر پیش بقیه.
محمد خدابندهلویی: همه ما رو از اتاق گاز خارج کردند و کنار اتاق گاز یه اتاقی هست که بهش میگیم بند فرعی ما رو به داخل یکی از اتاقهای بزرگ فرعی بردند من متوجه شدم که اکثریت دوستان من اونجا جمع شدند به شکلی که به سختی میتونستیم اونجا داخل اتاق جا بشیم و آخرین نفرات رو داخل اون اتاق کردند ورود به این اتاق از طریق یک راهرو باریکی بود.
محمد خدابندهلویی: دقایقی بعد متوجه شدم یک تختی رو آوردند داخل راهرو گذاشتند بعد یکنفر رو به اون تخت بستند و شروع به شلاقزدن کردن. هیچ صدایی از زندانی نمیآمد و ما متوجه نبودیم اون چه کسی هست. بهنظر میاد شاید صد ضربه شلاق زدنش بعد اونو بردند البته اینو بگم از طریق بندهای دیگه متوجه شدیم اون شخص عمو علی هست. عمو علی زندانی شناخته شدهای بود و معروف بود به که آشپز دفتر مرکزی مجاهدین در تهران بوده بعد البته تو جریان قتلعام ۶۷ اعدام شده.
بعد از اون یک مجمع بزرگ غذا که برنج بود فقط آوردند اونجا در اون لحظه داوود لشگری گفت چشمبندهاتونو بردارید گفت هر کس حداقل یک قاشق از این غذا رو بخوره بعد تا بره بند اگر کسی نخوره برش میگردانیم به همونجا. منظورش اشاره به اتاق گاز بود.
محمد خدابندهلویی که در مقطع قتلعام زندانیان سیاسی به اوین منتقل شده بود نمونهیی دیگری از نقش جنایتکارانه دژخیم حمید عباسی و ناصریان در قتلعام زندانیان هوادار مجاهدین را در زندان اوین بازگو کرد.
دادستان: خوب شما گفتید که ۱۱ خرداد۶۷ شما رو بردند اوین شما میتونید بگی چجوری پیش اومد این انتقال چه جوری انجام گرفت؟
محمد خدابندهلویی: روز ۱۱خرداد ۱۳۶۷ من در بند ۹ بودم. در اونجا ما همگی ما رو به داخل یه راهرو بند متروکه بردند اونجا پر از گرد و خاک بود، معلوم بود استفاده نشده من اونجا متوجه شدم بیش از ۱۵۰نفر در واقع تو اون راهرو نگه داشته شدیم از بندهای مختلف اونجا آورده بودند. البته فراموش کردم بگم که وقتی ما رو به داخل اینجا میبردند کتکمون هم میزدند به داخل بند بردند. بعد داوود لشگری با یک لیست اومد گفت هر که رو صدا میکنم بلند شه و برگرده به بیرون از بند.
چون هر زندانی که به سمت در برمیگشت میبایستی از داخل یک تونل پاسداران عبور کند. هر پاسداری دستش یک ابزاری مثل چوب، زنجیر، میل گرد، باتون یا شلاق و حتی بعضیهایشون کفش دستشون بود. و زندانی آمد تا از آنجا آن تونل خارج شویم. این یک پدیده رایج تو زندان گوهردشت بود زندانیها آنرا به طعنه تونل وحشت اسم گذاشته بودند. همه زندانیها را خواندند و نهایتاً از ان راهرو خارج شدیم. وقتی که به محوطه بیرون در زندان رسیدم به حیاط زندان ساختمان زندان، متوجه شدم سه اتوبوس آنجا پارک شده داود لشکری یه لیست دستش بود ناصریان هم کنارش ایستاده بود. آنها اسامی را دانه دانه میخواندند ما باید وارد یکی از اتوبوسها میشدیم. من به همراه بیش از ۵۰نفر وارد یکی از اتوبوسها شدیم پردههای اتوبوسها کشیده شده بود شاید بیش از نیم ساعت ما داخل اتوبوسها بودیم من تو این فاصله چشمبندم را بالا زدم و پرده را آرام کنار میزدم و بیرون را نگاه میکردم. تو آن لحظه تعداد زیادی از دوستهای خودم و پاسدارها و همینطور عباسی را دیدم که آنجا پخش بودند نکته کلیدی این بود که داود لشکری وقتی سوار اتوبوس میشدیم یک مثل فارسی را بکار برد. گفت به آنجا میروید که عرب نی انداخت و برنگشت این مثل در مورد کسانی هست که به یک راه بیبازگشت میروند. ناصریان همین جمله را به طعنه و مسخره تکرار کرد.
دادستان: خب حالا شما در اتوبوس هستین دارید میرید به طرف اوین آیا هیچکدوم از هم زندانیای خودتون رو میشناسید؟
محمد خدابندهلویی: من میشناختم بله. خیلیهاشون از بند ۱۹ من باهاشون آشنا بودم.
دادستان: حالا اسم حمزه شلالوند بروجردی رو اونو شناختی؟
محمد خدابندهلویی: بله ایشون هم جزو همون جمعی بود که با من به بند ۴ اوین منتقل شد. من از سال۶۴ که به گوهردشت منتقل شدم با حمزه بودم. حمزه یکبار در این فاصله به اوین برده شد بازجویی شد ولی دوباره به گوهردشت رسید. و حالا یازده خرداد دوباره با ما به زندان اوین منتقل شد.
دادستان: اکی. من فقط برای محضر دادگاه بگم شمارهای ۵ هست توی این لیست. خب پس طبق نظر شما ایشون یکبار رفته بود اوین از اون بازجویی شده بوده برش گردونده بودن، بعد الآن دوباره مجدد داشت برمیگشت به اوین. خبر دارید برای حمزه بعد از اون چه اتفاقی افتاد؟
محمد خدابندهلویی: حمزه در جریان قتلعام ۶۷ اعدام شد. من بعد از آزادی از زندان با یک مادر شهید ارتباط داشتم بهنام رامین طهماسیان.
اون مادر با مادر حمزه شلالوند ارتباطات زیادی داشت و من از طریق آن مادر میدانستم که حمزه بهشهادت رسیده.
دادستان: شما اطلاع داشتید که حمزه کجا اعدام شد؟
محمد خدابندهلویی: بله زندان اوین.
دادستان: خاطرتون میاد آخرین باری که شما ایشون را تو اوین دیدید کی بود؟
محمد خدابندهلویی: آخرین بار روزی بود که درهای بند ما بسته شد فکر کنم روز ۴مرداد بود شاید هم ۵مرداد. این روزی بود که دربهای اتاقهای ما بسته شد و ما دیگه امکان ارتباط با بقیه نداشتیم.
دادستان: خوب حالا با این حساب شما از کجا میدانید که ایشون توی اوین اعدام شده؟
محمد خدابندهلویی: چونکه روز بعدش اعدامها در اوین شروع شد من خودم روز ۶مرداد به هیأت مرگ برده شدم.
دادستان: بعد از اینکه شما توی خرداد ۱۳۶۷ تو اوین آمدید، بعد از آن آیا موقعیتی پیش میاید که با حمید عباسی ارتباطی پیدا بشه یا میبینید ایشون را؟
محمد خدابندهلویی: روز ۶مرداد ۱۳۶۷ من به همراه تعدادی از همبندیهایم به هیأت مرگ به ساختمان دادستانی اوین برده شدیم. تمام راهروهای دادستانی پر بود از زندانیانی که با چشمبند رو به دیوار نشسته بودند.
آنروز نوبت من نشد ولی روز هفتم دوباره من به هیأت مرگ برده شدم و مورد سؤال قرار گرفتم.
دادستان: خوب طبق برداشت تو چه زمانی اعدامها در اوین شروع شد؟
محمد خدابندهلویی: روز چهارشنبه ۵مرداد ماه از طریق مورس از بند ۳ به ما اطلاع داده شد که ۶نفر را با کلیه وسایل بردند و آنها به ما گفتند احتمالاً اینها را برای اعدام میبرند. در میان آن ۶نفر ۲نفر بودند که محکوم به اعدام بودند ولی ۴نفر دیگر حبس ابد داشتند. از روز ششم مرداد ماه از توی بند ما که منهم بودم برای هیأت مرگ برده شدم.
دادستان: خوب این پریودی که شروع شده برای اعدامها طبق نظر تو از کی تا کی هست تا کی تمام میشه؟
محمد خدابندهلویی: من حدس میزنم از چهاشنبه شب پنجم مرداد شروع شده و آخرین نفراتی که من شاهد بودیم برای اعدام روز دوم مهر ۱۳۶۷ بردند از سلول و بند خود من بود. این تجربه شخصی منه آن ۲ نفری که دوم مهر برده شدند یکی بنام تقی صداقت رشتی و رضا فیروزی بودن. این دو در بند ۱۹ با من هم بند بودن در زندان گوهردشت. ولی آزاد شده بودن و سال۶۶ مجددا دستگیر شده بودن.
دادستان: خب تو بند شما مهر ۶۷ چند نفر باقیمانده بود؟ اگه یادت میاد و میدونی برداشت تو چی بود؟
محمد خدابندهلویی: ما بیش از ۱۵۰نفر بودیم که از گوهردشت به اوین منتقل شدیم. من آمار ۱۵۷نفر تو ذهنم باقی مونده. از این تعداد فقط ۷نفر باقیمونده بودیم. از این ۷نفر دو نفر همونایی بودن که گفتن مجاهد نبودن. اتهامشون مجاهد نبود.
مترجم: قاضی میپرسند از وکلای شاکی کی میخواد سؤال کنه؟ ترتیبش چه جوری میخواهد بشه، کسی سؤالی نداشت ولی آقای کنت لوئیس سؤال دارن.
وکیل کنت لوییس: قبلاً آقای حمید نوری که اینجا صحبت کرده ایشون گفته شما و چند نفر دیگهای علت اینکه شما اومدین اینجا و شهادت میدید یا تو این دادگاه شرکت کردید بهخاطر این هست که شما مورد تهدید قرار گرفتید، مورد اهانت قرار گرفتید و به این خاطره که شرکت کردید تو این محکمه اینه که میخوام بپرسم چی فکر. . میکنین چی میگین در مورد این قضیه؟
محمد خدابنده لویی: من این استدلال رو کاملاً رد میکنم و چند دلیل دارم که این حرف بسیار غلطی است اولاً من خودم ویدئوی مصداقی رو اوردم به اداره پلیس تحویل دادم و در موردش توضیح دادم که این شخص به من و دوستانم و به مجاهدین آلبانی فحاشی کرده و مدعی شده که ما به دستور مجاهدین حاضر نیستیم در این دادگاه شرکت کنیم من همانطور که گفتم نصرالله مرندی بهعنوان هوادار مجاهدین خلق جزء اولین نفراتی بوده که پس از دستگیری نوری شکایتش رو ثبت کرده. من و تمام دوستانی که من میشناسم و هوادار مجاهدین هستیم از همون روزای اول از چند طریق از جمله عفو بینالملل، سازمان عدالت برای ایران و همینطور دوستان خودمون پیگیر این بودیم که در این دادگاه بهعنوان شاکی یا شاهد حضور داشته باشیم
من فکر کنم منطق پشت این فحاشی و اهانت به من و دوستانم و مجاهدین خلق این بود که مصداقی قصد داشت ما در این دادگاه شرکت نکنیم در واکنش و عکسالعمل به آن فحاشی. من در سال۲۰۱۱ در بغداد بودم در آنجا سفارت ایران و مأموران وزارت ایران فعالانه دنبال شکار اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند آنزمان مصداقی به من توصیه کرد که به سفارت ایران بروم و بگم که توبه کردهام و بریدهام و از آنها درخواست پاسپورت بکنم. به همین دلیل من و بیش از ۱۶۰۰ زندانی سیاسی بیانیهیی امضا کردیم و کارها و رفتار مصداقی را محکوم کردیم.
آقای لوئیس من در سن ۲۳ سالگی توسط حمید نوری و رئیسش از یک چشم نابیناییام را از دست دادم پس از ان هر بار مادر من به ملاقاتم میآمد گریه میکرد به مادرم میگفتم چرا گریه میکنی میگفت آخه تو تو این سن و سال یه چشمت را از دست دادی آیندهات چی میشه؟ من در ۳۴سال گذشته با این کابوس روبهرو شدم که اگر چشم چپ من آسیب ببینه دیگه کور میشوم و نمیتوانم زیباییهای این زندگی را ببینم. آقای لوئیس من شما و این دادگاه را مخاطب قرار میدهم و میپرسم آیا من نیاز به فحاشی تهدید یا تطمیع دارم که در این دادگاه شرکت کنم؟ حتی در یک انگیزه کاملاً شخصی یک چشم کور من به من میگه که باید در یک چنین دادگاهی حضور داشته باشم. پدر من یک دندانپزشک مردمی بود اون بهعنوان هوادار مجاهدین در بخش امداد پزشکی سازمان مجاهدین در تهران فعالیت میکرد.
مترجم: امداد مجاهدین کار میکرد؟
محمد خدابندهلویی: امداد پزشکی مجاهدین، خدمات رایگان به اقشار فقیر اجتماعی ایران میداد پدر من در ۳۰خرداد ۱۳۶۰ وقتی من و پدرم و خواهر و برادرم از تظاهرات بزرگ ۳۰خرداد به خانه برگشتیم دستگیر شد قبل از اینکه روز ۳۰خرداد به پایان خودش برسه دهها پاسدار به خانه ما ریختند و ما که خواب بودیم مورد حمله قرار دادند. من و پدرم را مورد ضربوشتم قرار دادند دندههای سینه پدرم شکست و بعد ما را به یک ایستگاه محلی پاسداران بردند ۶روز بعد پدرم را به زندان اوین فرستادند و ما دیگه هیچ خبری از او نداشتیم در روز بیستم مهر ۱۳۶۰ ما از طریق رسانههای عمومی رژیم ایران متوجه شدم که پدرم به همراه ۷۲مجاهد دیگر اعدام شدند.
آنها اجازه ندادند که ما برایش سوگواری کنیم ۹سال بعد برادر کوچکم محمود خدابنده لویی به همراه پسر عمهام دستگیر شد. اسم پسر عمهام غلامرضا پور اقبالی بود. آنها را به کمیته مشترک یا همون کمیته توحید بردند شاید قابلتوجه برای دادگاه و آقای لوئیس باشه که بدونه در سال۱۳۶۹هیئت مرگ شامل نیری و رئیسی و یک نماینده وزارت اطلاعات در کمیته مشترک مستقر بودند.
وکیل مدافع دژخیم نوری: ایرج حالا اینجوری میگه. ایرج اینجوری میگه. ببینید اونجایی رو که با سبز من برجستهاش کردم. بزرگترش بکنم. این شیخ محمد مقیسه، ناصریانه. حمید نوری و داوود لشگری و پاسدارهاشون این محمد خدابنده لویی رو کتک زدند. در یک برنامه ورزشی و ایشون بیناییش رو از دست داد. ولی وقتی با مسعود رجوی ارتباط دارین، تبدیل میشین به یه نوشته. و امروز اون کسیکه بیناییش رو از دست داده جرأت نمیکنه بره شهادت بده. با سایر خائنین، اینا سعی میکنن که نگهبان این آدم هست بهاصطلاح بتونه قسر در بره. و ایرج قدری پایینتر میگه که وظیفه هر شخصی هست که این آدمها در افشای این آدمها بکوشه. در مورد یه دسیسهای که در جریانه داره صحبت میکنه بعد اونموقع میگه. میگه من بهزودی فاش خواهم کرد که در مورد این دسیسه که در مورد این در این کیس در مورد حمید نوری هست کیا در خارج دست دارن. تمام این دسیسهها رو من برملا خواهم کرد. سؤال من از شما آقا محمد این هست که این گفتهها رو شما شنیدهاید؟ خبر دارید ازشون؟ شما گفتید اسم خودتون رو وقتی ایرج صحبت کرده چندین بار شنیدید. بارها شنیدید. آیا اینرا هم شنیده بودید؟ اینرو شنیده بودید؟
محمد خدابندهلویی: بله همانطور که گفتم این صحبتهای سراسر پر از نفرتی که مصداقی در مورد من و دوستانم میگه رو شنیدم که عمدتاً بخواد.
مترجم: عمدتاً نفرتی که راجع به شما داره بعد.
محمد خدابندهلویی: من فکر میکنم بهخاطر این نقشی که من و دوستانم در افشای مصداقی بهخاطر ارتباطاتش با رژیم ایران داشته این کارها رو میکنه. همونطور که گفتم من و ۱۶۰۰ زندانی سیاسی در مورد اون طومار امضاء کردیم و افشاش کردیم. و اون سعی میکنه با این صحبتهاش ما رو از وارد شدن به این پرونده مانع بشه. تا خودش رو تنها... . . تموم شد.
مترجم: بله بفرمایید.
محمد خدابندهلویی: تا خودش رو تنها دادخواه زندانیان قتلعام شده باشه. و هدفهای سوء سیاسی خودشون رو علیه همون اعدام شدهها پیش ببرن.
مترجم: یکبار دیگه گفتید یکبار دیگه تا من اینرو تکمیل کنم.
محمد خدابندهلویی: تا هدفها سوء سیاسی شو برعلیه همون کسانی که مجاهد بودند اعدام شدند پیش ببره.........