۱آذر۱۴۰۰
گردهمایی ۱۰۰۰زندانی شیخ و شاه در سالگرد قیام آبان
نشست تاریخی ۱۰۰۰زندانی سیاسی شیخ و شاه - ۲۳ آبان۱۴۰۰
دادخواهی قتلعام ۶۷ و آبان ۹۸
ضرورت محاکمهٔ خامنهای و رئیسی جلاد
سخنرانی مجاهدان اشرف۳؛ دکتر خدیجه آشتیانی، محمدصادق صادقی، عبدالرسول ابراهیمیان، محمد راپوتام
خواهر مجاهد خدیجه آشتیانی
سلام به خواهران و برادران عزیز. من خدیجه آشتیانی پزشک عمومی هستم مدت ۵سال در زندان بودم. همانطور که مدیر محترم برنامه در ابتدای سخنرانیشان گفتند قتل عام ۶۷ جنایت هولناکی است که در تاریخ معاصر منحصر به فرد است. در جریان این قتل عام بیش از ۳۰هزار زندانی که بیشتر از ۹۰ درصد آنها از مجاهدین بودند اعدام شدند.
برادرم مهدی یکی از این سربه دارها بود. او در سن ۱۹سالگی دستگیر شد و تا اردییبهشت ۶۷ در زندان گوهردشت بود. دو دژخیم حمید نوری و مقیسه ای حدود ۱۲۰ زندانی از جمله برادرم را از بندهای مختلف گوهردشت جدا کردند و به اوین منتقل کردند. همان موقع بین خانواده ها پیچیده بود که این عده را برای اعدام به اوین بردند. آخرین ملاقات مهدی در سوم مرداد ۶۷ بود. او گفته بود دو روز است که درب اتاقها را بستند. تلویزیون را بردند و به ما غذا نمی دهند گفتند همه شما را می خواهیم بکشیم نیاز به غذا ندارید. و در آخر گفته بود ولی ما به هر قیمت مقاومت می کنیم . نهایتا در ۲۷ آبان ۶۷ پاسداری به خانه ما آمد و گفت برای گرفتن ساک مهدی به کمیته تهران پارس برویم. از بند برادرم فقط یک یا دو نفر زنده ماندند. اما رژیم برای حذف فیزیکی مجاهدین فقط به اعدام در زندان اکتفا نکرد. بلکه بسیاری از کسانی را که نتوانست در زندان به شهادت برساند بعد از آزادی ربود و سربه نیست کرد. خواهرم مریم بعد از آزادی در ارتباط با سازمان قرار گرفت و قصد پیوستن به ارتش ازادیبخش را داشت. روز ۱۰ مهر سال ۷۱ از خانه خارج شد و دیگر هرگز برنگشت. از آنجایی که پاسپورتش را که قبلا به من جایش را گفته بود هنوز بود و کد خبر سلامتی را که برای خروجش داشت دریافت نکردیم، مطمئن شدیم که دستگیر شده است. رژیم هم ابتدا قبول کرد ولی بلافاصله منکر شد. مادرم مدت ۱۱ماه هر روز به زندان اوین دادستانی و مراکز دیگر برای پیگیری وضعیتش می رفت. ولی همیشه می گفتند او دستگیر نشده . بالاخره روز هشت شهریور سال ۷۲همین حمید نوری دژخیم که الان در حال محاکمه است به مادرم گفته بود او می خواست به مجاهدین بپیوندد ما هم کشتیمش . از این جمله زهرا نیاکان، هوشنگ محمدرحیمی و بسیاری دیگر از زندانیان مجاهد بعد از آزادی ربوده شده و سربه نیست شدند.
در پایان می خواهم به این نکته اشاره کنم که در بین کسانی که در جریان این قتل عام به شهادت رسیدند نیروهای ارزشمند انسانی در ایران بودند. مثل دانشجویان، فارغ التحصیلان رشته های مختلف، اساتید دانشگاه ، ورزشکاران ، پزشکان، پرستاران از این جمله بودند که من فقط به ذکر اسامی چندتن از همکاران پزشکم اکتفا می کنم . دکتر حمیده سیاحی، دکتر شورانگیز کریمیان همراه خواهرش مهری اعدام شد. دکتر طبیبی نژاد و دکتر فیروز صارمی که هر دو در ملا عام در تبریز به دار آویخته شدند. دکتر منصور پایدار آرانی، دکتر منصور حریری، دکتر محسن فغفور، دکتر فرزین نصرتی و کاروانی از پزشکان و کادر درمانی که اسامی و مشخصات بسیاری از آنها در فهرست شهدای سازمان ثبت است .
بله پاکبازی آن قهرمانان تضمین مبارزه ما در تمامی این سالیان بوده و ما سوگند خوردیم که تا تحقق آرمان آنها یعنی ازادی ایران راهشان را ادامه میدهیم. یقیین دارم آن روز نزدیک است . درود بر شما
برادر مجاهد محمد صادق صادقی
سلام خدمت همه خواهران و برادران محمد صادق صادقی هستم. قبل از شروع صحبتهایم می خواستم دو نکته را یادآوری کنم که در صحبتهای برادرم علی نبود.
علی موقعی که بازجوها را می برد سر قرار و فرار می کند میرود روی پل کریمخان آنجا با شعار مرگ بر خمینی و درود بر رجوی از پل پایین می پرد و باسر توی اسفالت زمین می خورد.
نکته دیگر این که موقع بازجوییها علی را خیلی شکنجه کرده بودند. در همان شعبه ها مستمر شعار مرگ بر لاجوردی و مرگ بر گیلانی می داده که او را با چشم بند می برند داخل اتاقی . بعد لاجوردی از او سؤال می کند که اگر که لاجوردی و گیلانی را ببینید چه کار می کنید؟ میگوید می کشمشان. بعد می گویند چشم بندت را بزن بالا . موقعی که چشم بندش را می زند بالا می بیند لاجوردی و گیلانی هر دو جلویش نشستهاند. بعد لاجوردی می گوید بکش، میگوید کلت را بده تا بکشم.
که آنجا ریخته بودند سر علی اینقدر شکنجهاش کرده بودند که زمانی که به سلول آمد نه تنها هیچ جای سالمی داشت. بلکه تشنج توی صورت و بدنش خیلی بیشتر از قبل شده بود.
از سال ۵۹ تا ۶۶ هزاران نفر در فاز سیاسی دستگیر شدند . اتهام اکثر آنها فروش نشریه بود تعداد زیادی از آنها بعد از سال ۶۰ شهید شدند یا در قتل عام ۶۷ سربدار شدند. شکنجه از ۵۹شروع شد و اولین شکنجهگرها دژخیم لاجوردی و کچویی و حسین زاده بودند که اون موقع از مسئولین زندان بودند و ساواکی ها را هم به کار گرفتند و از تجربیات آنها استفاده میکردند. اعدامهای جمعی که از خرداد سال ۶۰ شروع شد. برای ایجاد رعب و وحشت بین زندانی ها یک روز حبیب الله اسلامی را آوردند جلو همه زندانی ها در دادستانی به دار زدند. طناب دار انداختند گردنش و صندلی رو یک پاسداری از زیرپاش زد و حبیب الله شهید شد. آن موقع که او را دار زدند دستش تو گچ بود در اثر شکنجه شکسته بود. اعدامهای دستجمعی هم که سال ۶۰ می شد بسیار گسترده و وحشیانه بود.
از جوان ۱۷ساله حسین اشتهاردی که سرشار از عشق و عاطفه نسبت به برادر مسعود بود و باهم در یک سلول بودیم و موقعی که او را برای اعدام می بردند حماسه آفرید. تا حاج حسنعلی صفایی که از اصناف بود که سال ۵۹ با هم در یک بند بودیم. سال ۶۰ بند ۴ اوین بودم. پشت بند ۴ شبها بعضا ۷۰ تا ۱۰۰ اعدام صورت می گرفت که ما تیرخلاصها را میشمردیم . علیرغم همه اعدامهای وحشیانه روحیه مقاومت بسیار بالا بود . ۶مهر ۶۰ تا ۲۹۲ تیر خلاص رو خودم شمردم که تیربارانها از ساعت ۹شب شروع شد و تا روشنایی هوا طول کشید. سکوت مطلق همه جا رو فرا گرفته بود و همه مشغول شمردن تیرخلاص ها بودیم. در همین سکوت مرگبار طنین شعار الله اکبر مرگ بر خمینی درود بر رجوی سکوت را می شکست و ایمانها قوت می گرفت. طی این سالها که در زندان بودم شاهد بدنهای شکنجه شده و بردن هم سلولیها و هم بندیها که برای اعدام می بردند بودم که پیام مشترک همه آنها این بود که اگر رفتید سلام ما رو به برادر مسعود برسانید. از نفراتی که ۵۹ باهم بودیم تا ۶۷ یا در اثر شکنجه شهید شدند مثل مجاهد شهید محسن شمس که ۶۳ در اثر شکنجههای وحشیانه داوود رحمانی و همدستانش که تعدادی بریده مزدور بودند شهید شدند. بریده مزدورانی که الان هم در همدستی با رژیم ضدبشری برای پوشاندن خونها به هر جنایتی دست می زنند و تعدادی از مجاهدین دیگر که با هم بودیم سال ۶۷ در قتل عام ها اعدام شدند. در صورتی که از ۵۹ در زندان بودند و هیچ حکمی هم نداشتند. و بعضا هم حکم آنها تمام شده بودند ولی به دلیل این که به دژخیم نه گفتند آنها رو اعدام کردند.
برادر خودم محمدرضا هم که دانش آموز بود سال ۶۰ روی پیکر شهدای ۱۹بهمن برده بودند و از او خواسته بودند که اهانت کند امتناع کرده بود که او را چند شب بعد با تعداد زیادی دیگر از بچه ها برای اعدام بردند. شهدایی که از ۵۹ باهم بودیم و در قتل عام ۶۷ شهید شدند مجاهد شهید مجید مهدوی بود که دانشجوی سال آخر پزشکی بود . مهشید رزاقی بازیکن تیم فوتبال هما. حسن دالوند دانش آموز. احمد مشهدی محمد، بهمن موسی پور، نادر لسانی، رضا رنجبر، علی حسینی، حسین گلپایگانی و تعداد زیاد دیگری از بچه هممحلههای خودم که در فاز سیاسی و یا زندان باهم بودیم و هزاران مجاهد دیگر که در قتلعام ۶۷ شهید شدند. در حقیقت رژیم که نتوانسته بود طی هفت سال و اعدامهای بیسابقه نسل مجاهد را به تسلیم وادارد، در سال ۶۷ اقدام به نسل کشی کرد. برادر مسعود در ۴بهمن ۵۷ گفت مگر می شود خورشید را کشت، مگر می شود اقیانوس را خشک کرد و مگر می شود خلقی را تا ابد اسیر نگه داشت نه هرگز و برمبنای همین منطق است که بر خلاف خواست همه جنایتکاران خون سربه داران ۶۷ همچنان جوشان است. از قیام آبان ۹۸ تا فعالیتهای شجاعانه کانونهای شورشی که ادامه دهنده راه شهیدان تا سرنگونی این رژیم پلید هستند. با تشکر
برادر مجاهد عبدالرسول ابراهیمیان
با سلام خدمت همه خواهران و برادران و درود بر سربداران راه آزادی. من عبدالرسول ابراهیمیان دهکردی سال ۶۱ در شهرستان خوی آذربایجان غربی دستگیر و به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران به هفت سال زندان محکوم شدم. اما آخوندهای جنایتکار مرا ۱۷ سال در زندان نگه داشتند که این ۱۷ سال را در زندان های ارومیه، تبریز، خوی و زندان مخفی اصفهان به سر بردم. سال ۶۶ که من در زندان ارومیه بودم رژیم با دسته بندی زندانیها بر اساس مقاومت و نوع جرمشون آنها را در بندهای مختلف دستهبندی کرد و فشار و سرکوب را بالا برد. با افزایش سرکوب و اختناق ما هم زندانیان مقاوم شروع کردیم به حرکات اعتراضی منجمله اعتصاب کردیم. البته ما آن زمان متوجه نبودیم که این اقدامات رژیم زمینهسازیهای قتلعام زندانیان سیاسی است. بعد از اعتصاب اواخر سال۶۶ بود که مرا همراه عدهای از زندانیان سیاسی ارومیه به زندان تبریز تبعید کردند که البته آنجا ما را در بندی جدا از زندانیان سیاسی تبریز نگهداری می کردند.
اوایل مرداد ۶۷ بود که به طور ناگهانی هواخوری ما را قطع کردند. بعد هم نوبت قطع کردن ملاقاتها شد. پاسداران رفتارشان خشنتر شد و با ما بدرفتاری میکردند. یک روز هم از تلویزیونی که در راهروی زندان بود و متعلق به نگهبانها بود شنیدیم که در نماز جمعه علیه زندانیان سیاسی مجاهد شعار داده میشود که آنها باید اعدام شوند. چند نفر از زندانیان عادی که به دلیل مسائل صنفی و تاسیساتی به بند ما رفت و آمد می کردند به ما گفتند که از بندهای سیاسی تبریز عدهای از زندانیان را برای اعدام بردهاند و دارند زندانیان سیاسی را اعلدام میکنند. ما با توجه به این تحولات به این جمعبندی رسیدیم که رژیم با پذیرش آتشبس اعدام گسترده زندانیان سیاسی را شروع کرده و به همین جهت خودمان را آماده کرده بودیم. ۹ مرداد ۶۷ بود که نوبت بند ما رسید و عدهای از بچهها را مجاهدان قهرمان سر موضع را صدا کردند. مثل خسرو آسیابان، حسن معزی، اسماعیل زنجان زاده، صادق محمدنژاد، ابراهیم اکبری، سلمان قاسمی.
البته بعد از ۳۳ سال برای من خیلی سخت است که از آخرین وداعم با آن یاران صحبت کنم. انگار که صحنه وداعم همینجا جلوی چشمم هست. یاران از قبل صلیبهایشان را برداشته بودند. مصمم و با اراده همچون مسافرانی سبکبال بودند که پرواز کردند. عین عاشقان بیقراری بودند که برای رفتن بیتابی میکردند. چهره هایشان آرام ولی بسیار مصمم بود از برق چشمانشان میشد ایمانشان و شوق شان به افق های ایران فردا را دید. آنها خیلی پاک و رها بودند. خدا را بر این صحنهها گواهی میگیرم. خیلی راحت بودند آنها میدانستند که این آخرین وداع است و من وقتی آنها را در آغوش میگرفتم و میبوسیدم احساس کردم که با کلامهای خیلی کوتاه آخرین پیامشان را به تاریخ و به آینده دادند. حسن معزی به من در گوشم گفت که هستم اگر میروم... گر نروم نیستم.
صادق محمدنژاد که همیشه آرزویش این بود که یک روزی برادر مسعود را ببیند هدیهای به رسم یادگاری به من داد و گفت رسول سلام مرا به مسعود برسان.
علی شیرزاد مرا محکم بغل کرد ه بود و در گوشم با لحن حماسی گفت فردای آزادی بالای سر مزار ما بیا و سرود آزادی را بخوان.
آنها پرشور و سرفراز رفتند و به عهدی که با برادر مسعود و خلق قهرمان ایران بر سر ایستادگی تا به آخر بسته بودند وفادار ماندند. یک سال بعد که مرا به زندان ارومیه منتقل کردند متوجه شدم که زندانیان سیاسی آنجا هم در جریان قتل عام سربه دار شده بودند. از جمله رجب اختیار دوست، جهانگیر جلیل زاده، قاسم علیزاده، رسول افشار شندی، مسعود دهقان، حسن حسن پور و بهمن شاکری که یک سال بود محکومیت او تمام شده بود.
بعد از آزادی وقتی به شهر خودمان یعنی شهرکرد در استان چهارمحال و بختیاری رفتم متوجه صف طویلی از همشهریان مجاهدم شدم که در جریان قتلعام در شهرهای مختلف اصفهان، تهران، اراک، مسجدسلیمان، و شهرکرد سربه دار شدند. منجمله قربان و مراد و نسرین شجاعی از خانواده مجاهد پرور شجاعی که ۹ شهید تقدیم راه آزادی مردم ایران کردند.
همچنین دو برادر منصور و آیت شیرانی که آنها هم سر به دار شدند و در آخر همکلاسی خودم سید محمود موسویان که آخرین روزهای اسارت هفت سالش را میگذراند و او هم سر به دار شد.
درود بر ۳۰ هزار سربدار قهرمانی که در منتهای آگاهی و با عزمی جزم با اراده های سترگ و با سربلندی از راهروهای مرگ عبور کردند تا با فدای جانشان مسیر آزادی و رهایی مردم ایران را هموار کنند. صدای نه آنها به خمینی، امروز در قیامها و تظاهراتهای محرومان و گرسنگان در سراسر ایران تکرار میشود. امروز نه تنها ما یاران از بند رسته آنها، بلکه خلق قهرمان ایران و کانونهای شورشی بر سر همان پیمان همچنان ایستادهایم و راهشان را تا آزادی ایران این زیباترین وطن ادامه خواهیم داد. درود بر همه شما
برادر مجاهد محمد راپوتام
با سلام خدمت خواهران و برادران عزیز. صحبت کردن از قتلعام ۶۷ یک مقدار برای هرکسی که ساعتی، روزی و یا سالی در زندان بوده بسیار سخت است. اما به علت اینکه خواهران و برادرانم هرکدام گوشهای از وقایع این قتلعام را در شهرهای مختلف بیان کردند، من فقط به بیان مختصری از بند۴ زندان بالای اوین میپردازم که خودم در آن بودم.
در روز ۱۱خرداد ۱۳۶۷ من و بیش از ۱۵۰تن از زندانیان مختلف بندهای مختلف گوهردشت را بعد از یک ضرب و شتم و شکنجه شدید به زندان اوین منتقل کردند. ما را پس از رسیدن به اوین به بند۴ بالا بردند و از آن زمان تا قتلعام بهطور روزانه و مکرر مورد اذیت و آزار و شکنجه قرار میدادند. هرروز تعدادی از بچه هارا بیرون میکشیدند، مورد ضرب و شتم قرار میدادند و به سلولهای انفرادی میبردند. درهای اتاقها را میبستند و باز میکردند و هواخوری را قطع میکردند. این روال شکنجه و آزار ادامه داشت. بهخوبی به یاد دارم روز سهشنبه ۴مردادماه بود که روز ملاقات بند ما بود. زندانیان حق داشتند که هر ۲هفته یکبار به مدت ۱۰دقیقه با خانواده خودشان ملاقات داشته باشند. این آخرین ملاقات زندانیان بند۴ و خانوادههایشان بود. البته بدون اینکه مطلع باشند که این آخرین ملاقات است. همین ملاقات نیز در وسط راه توسط پاسداران قطع شد و بسیاری از بچهها این فرصت را پیدا نکردند که برای آخرین بار خانوادههایشان را ببینند.
روز پنجشنبه ۶مرداد در بند ما آغاز قتلعام بود. البته بعدها فهمیدیم که از چند روز قبل در بندهای مختلف منجمله بند۳ ابدیها اعدام شروعشده، قتلعام آغازشده. حوالی ظهر پنجشنبه ۶مرداد بود که در اتاق باز شد. از چند روز قبل درها را بسته بودند، روزنامه را قطع کرده بودند، تنها تلویزیون بند را برده بودند، هواخوری قطع بود و ما تقریباً بیاطلاع از اوضاعواحوال بودیم. پاسدار دو نفر را صدا کرد. شهریار حکیمی و یکی دیگر از بچهها را. بعد از آن ما سریعاً توسط مورس با بقیه اتاقها تماس گرفتیم. متوجه شدیم که از بقیه اتاقها نیز یک یا دو نفر را صدا زدند. آنها هیچگاه برنگشتند. فردا و فرداها این روال ادامه داشت بهطور روزانه چند تا از بچههای اتاق را صدا میکردند و میرفتند و برنمیگشتند. چند روز از این قضیه گذشته بود توسط زندانیانی که غذای بند را میآوردند متوجه شدیم که داربست فلزی ای را که حلقههای طناب دار به آن آویزان بوده به زیرزمین ۲۰۹ بردند و شبها یک کامیون یخچال دار عقب عقب میآید در ۲۰۹، و چیزی را بار میزند. زندانیها به ما گفتند که اجساد دوستان شماست که دارند اعدام میشوند. اواسط مردادماه بود که من را صدا کردند. برای اولین بار راهروی مرگ و هیات مرگ را دیدم. هیات مرگی که تمامی دستاندرکارانش در حال حاضر از مقامات اجرایی همین رژیم هستند منجمله رئیسجمهور جلاد خامنهای، رئیسی. پس از هیات مرگ من را به سلولهای انفرادی موسوم به آسایشگاه، ۴۰۰ سلول انفرادی در ۴ طبقه بردند. در هر طبقه ۱۰۰ سلول انفرادی بود. بردن من به هیات مرگ سه بار تکرار شد. هر بار که به راهروی مرگ میآمدم بار دوم و بعد سوم. تعداد بچهها بسیار کمتر شده بود. بار سوم که به راهروی مرگ آمدم تعداد انگشتشماری از بچهها آنجا بودند. البته سلولهای آسایشگاه هم بسیار بسیار خلوت شده بود و همچنین سلول ۲۰۹ که بار آخر از آنجا آمدم. پس از بار سوم که به هیات مرگ بردند من را به بند ۴ دوباره برگرداندند. اما این بار به اتاق ۵ بالا. وقتیکه چشمبند را باز کردم تعداد حدود بیست نفر از بچهها در اتاق بودند. چهرهها جدید بود. نمیشناختمشان. پس از چند دقیقه سلام و احوالپرسی و صحبت اولیه مشخص شد که آنها بازماندگان قتلعام از بندهای مختلف اوین هستند. هرکدام داستانهایی از سلولهای انفرادی، راهرو مرگ و هیات مرگ و غیره داشتند. مدت چیزی حدود یک هفته در همین اتاق دربسته بودیم. بعد درها بازشد. در بند ۴ بالا سه اتاق، چیزی حدود ۶۰نفر تنها بازماندگان چند هزار زندانی سیاسی مجاهد خلق در زندان اوین بودند. من در میان این حدود ۶۰ فر تعدادی از رفقا و دوستان بند چهاری که از گوهردشت آمدیم دیدم. در یک حساب سرانگشتی اولیه دیدم که از ۱۵۴نفری که باهم از گوهردشت آمدیم، ۱۴۷نفر را اعدام کردند و فقط ۷نفر زنده ماندیم. بقیه بندها هم به همین شکل بود. چیزی حدود ۹۰ تا ۹۵درصد هر بند را اعدام کرده بودند. واقعیت این بود که دیگر در آن بند ۴، بسیاری یارانی که از گوهردشت آمده بودیم دیگر نبودند. مجاهد خلق حمزه شلالوند شیر آهن کوهمردی از خطه اندیمشک که همیشه شاخص شور و غوغای مجاهدی در بند بود. عبدالحمید صفائیان، حمیدرضا وثوق، مهرداد مریوانی، علی سلطانی و بسیاری ستارهها که به کهکشان ستارهها پیوسته بودند
ناخودآگاه به یاد شعری افتادم که قبل از آمدن به بند ۴ بعد از هیات مرگ در سلول انفرادی ۲۰۹ روی دیوار نوشته شده بود. آخر دیوارهای تمامی سلولهای ۲۰۹ و آسایشگاه مملوم از اسامی و اشعار بود. اسامی و اشعاری که هرکدومشان یادآور شهیدی بود. این شعر بیانگر سرنوشت نسل ما بود. نسلی که با اسم و رسم مسعود زندگی را تجربه کرد. نسلی که به خاطر وفاداری به آرمانهای برادر مسعود به زندان افتاد ، شکنجه شد به جوخههای تیرباران رفت و بر طنابهای دار بوسه زد. نسلی که برای تحقق آن آرمانها، یعنی آزادی مردم ایران بهایی را پرداخت که تا همین الان پس از بیش از سه دهه جوشش خون آن نسل در سرتاسر این میهن در کف خیابانها در کسوت کانونهای شورشی هنوز دارد آزادی ایران را فریاد می زند، آزادی محتومی که بهزودی با سرنگونی تمامیت این رژیم جامه عمل خواهد پوشید. خیلیها در پس این سه دهه، رژیم و ایادیاش دم و دنبالچه هایش سعی کردند در وهله اول به روی این قتلعام سرپوش بگذارند، و یا باکم کردن تعداد شهدا آن را مینیمیزه کنند. اما واقعیت این است که هیچگاه نتوانستند و موفق نشدند و نخواهند شد. آن شعر بیانگر این نسل بود نسلی که هنوز آزادی رو فریاد می زند.
آتشی کاندر نهان ما فتاد
گرچه ما را سوخت اما زندهباد.
با درود به همه شهیدان راه آزادی