صالح کهندل زندانی سیاسی سابق
ابراهیم خدابنده
بعد از ماهها انفرادی در اوایل سال ۸۶ وارد بندهای چند نفرهای ۲۰۹ اوین شدم. حدود دوازده نفری در آنجا بودند از جمله فرزاد کمانگر. همه از «مهندس» میگویند که از «مرخصی» میآید و برای آنها «درخواست»ها و «سوغاتی»هایشان را میآورد.
بگذریم! در بند ۲۰۹! «مهندس»؟! «مرخصی»؟! «درخواست»ها؟! «تخته نرد»؟! «دی وی دی»؟! «فیلمهای سوپر»؟! و غیره. اولش برایم قابل فهم نبود. بعد که کمی دور برم را برانداز کردم انگار همهی اینها واقعیت دارد. فرزاد، سلولی که انتهای بند بود را به من نشان داد که متعلق به «مهندس» بود. با احتیاط وارد آن شدم. در آن کامپیوتری با لوازم جانبی و پر از عکسهای جمعی مجاهدین و یک سری مجله و مقالات و یک عدد رادیو ۸ موج و غیره بود. از سلول خارج شده و ساعتی با خودم درگیر بودم که این دیگر چه داستانی است؟! حداقل ملاحظه امنیتی را هم رعایت نکردهاند که من مبادا وارد سلول بشوم.
آن روز گذشت. فردایش مهندس کولهباری پر از لوازم درخواستی را، از شطرنج گرفته تا فیلمهای درخواستی زندانیان، قرصهای خوابآور و غیره با خودش به بند آورد. همه دور او حلقه زدند و درخواستهای خود را تحویل میگرفتند. تازه متوجه شدم «مهندس» ما همان ابراهیم خدابنده است! راستش اول فکر نمیکردم ابراهیم خدابنده که قبلا اسمش را شنیده بودم به این مرحله از پستی رسیده باشد. شبها اکثرا زندانیان با دی وی دی که ابراهیم خدابنده با خودش آورده بود، با آن فیلمهای روز سانسور نشده آمریکایی و اروپایی که حتی در بیرون دیدن آنها جرم محسوب میشد را تا صبح نگاه میکردند. صبح قرصهایی که به اسم «داروی مهندس» کدگذاری کرده بودند میخوردند و میخوابیدند.
ابراهیم خدابنده هرازگاهی که سر سفره با هم بودیم یک جوری تکههایی به من میانداخت. اولش متوجه نبودم تا اینکه یکبار گفت: «مجاهدین، زمانی که مردم خمینی را در ماه میدیدند و آنقدر اعتبار داشت، آنها به باورهای مردم تن نداده و برعلیه خمینی شوریدند که این اولین خطای آنها بود». منظورش مالاندن ۳۰ خرداد بود.
ناخوداگاه من هم برگشتم و گفتم که من نمیدانم تو از کدام شهر آمدهای، ولی من متعلق به یک روستایی هستم که آنجا وقتی شایعه دیده شدن خمینی دجال در ماه پیش آمد مردم شعارشان این بود «مردم امام خود را در ماه دیده بودند گویی فضانوردان در ماه … بودند».
ابراهیم خدابنده نگاهی به من کرد و گفت: «انگار تو نمیخواهی آزاد بشوی؟!». در همین حالت فرزاد کمانگر رو به ابراهیم خدابنده گفت: «حالا که فضانوردان کاری در فضا کردند، تاوانش را باید صالح بدهد و آزاد نشود؟».
یکبار هم فیلمی بود به نام «فرقه» که ابراهیم خدابنده آورده بود و برای زندانیان توضیح میداد که مجاهدین چارچوب فکریشان مانند این فرقه است البته منظورش من بودم و میخواست به من بزند. من گفتم: «من نمیفهمم یکروز آنها را متهم میکنید که همجنسبازها از آنها حمایت میکنند، روزی به آمریکا، اسراییل، عراق، و عربستان و غیره نسبت میدهید، حالا هم بحث فرقه را میکنید!!!». ابراهیم خدابنده جا خورد چرا که انتظار نداشت چنین جوابی بگیرد و بین زندانیان ضایع بشود، زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: «تو انگار عاشق زندان هستی!».
راستش تا آنجا متوجه اصل قضیه نبودم. بعدها متوجه شدم که مرا عمدا فرستادهاند در بند ۲۰۹ که چند مدتی هم زیر نظر مهندس (ابراهیم خدابنده) باشم تا تعیینتکلیف شوم، البته به قول خودشان «ارشاد» بشوم. یکبار هم بازجو در همین رابطه به من گفت: «احمق، این مهندس ۲۰ سال بود که یکی از یاران نزدیک مسعود رجوی بود ولی متوجه گندهکاریهای سازمان شده و از آن فاصله گرفته است. تو که اصلا در سازمان نبودی چطوری میخواهی ادامه بدهی؟».
به مرور از حرفهای خودش متوجه شدم که ابراهیم خدابنده مراحلی را طی کرده است. یک مدتی را در انفرادی سپری کرده، سپس چندین بار او را به میهمانیهای بیرونی برده بودند که اکثر سلبریتیهای سرشناس خانم و آقا و ورزشکاران رژیمی آنجا بودند. ابراهیم خدابنده این ماجراها را با آب و تاب خاصی تعریف میکرد، با جزئیات قد و هیکل و عمل جراحی دماغ و غیره. حتی وقتی زندانیان فیلم ایرانی نگاه میکردند، آقایان و خانمهایی که در فیلم میدید را دونه دونه تشریح میکرد گویی خانمش یا داماد یا عروسش بودند. بعد از آن مرحله او را در شرایط دو انتخاب قرار داده بودند: یا ادامه همین میهمانیها و امتیازات ویژه از ماشین، خانه و غیره که در اختیارش گذاشته بودند، یا همان انفرادی و بعد انتقال به زندان گوهردشت و کشته شدن در آنجا. ابراهیم خدابنده با اشتیاق فراوان گزینه اول را ترجیح داده بود.
لازم میدانم در اینجا توضیحی درباره شرایط بند ۲۰۹ در سال ۸۵ بدهم که یک هوادار مجاهدین در معرض چه انتخابی قرار میگرفت. یک طرف همان سینی که در دست ابراهیم خدابنده قرار دارد و برای تو پیشنهاد میدهد شامل میهمانی سلبریتیها، انواع مشوقها و امکانات زندگی که با دیدن آنها زندانی یا باید دیوانه یا عاشق خلق و یک مجاهد باشد که به آن طرف غش نکند. خصوصا سلبریتیهایی که بعضا ۴ میلیون فالور دارند که مردم از کارگر گرفته تا استاد دانشگاه، دکتر و مهندس که دنبال لایک زدن پستها و عکسهای آنها هستند. در طرف دیگر سلولهای انفرادی که حتی دیدن یک مگس یا مورچهای در آنجا که ساعتی تو را با خود مشغول بکند، حکم معجزه دارد و بعد از انفرادی، انتقال به زندانهایی مثل گوهردشت که دور و برت پر از زندانیان با بیماریهای واگیردار که باید با آنها دهن به دهن بخوابی و هر روز بر سر و رویت استفراغ و ادرار و مدفوع میریزند. دور و برت هر شب پر از مواد مخدر و غیره است و هیج امیدی برای آزادی نداری.
پس انتخاب بین هوادار مجاهدین ماندن یا به ابراهیم خدابنده تبدیل شدن، زمین تا آسمان فرق میکند و به این سادگیهایی که فکر میکنید نیست. یک طرف آن دستگاه عیشونوش با همان میهمانیهای لاکچری و دنیایی از امکانات رفاهی، این طرف ماهها انفرادی در یک سلول ۱،۵متر در ۲متری که تمام دارایی آن یک عدد موکت و دو عدد پتوی زبر و خشن بود. بعد اگر اعدام نشوی، جهنمی به نام گوهردشت و غیره در انتظارت هست که توصیفش را همه شنیدهاید. وقتی میگویند تعداد مجاهدین در ایران کم است، با یک نگاه ساده، میتوان فهمید که برای تبدیل شدن به یک هوادار چه هزینهای باید پرداخت و چه مراحلی باید گذر کرد.
داشتم از ابراهیم خدابنده و انتخاب او میگفتم. بعد از آن به قول یکی از پاسداران که به علت تقلیل درجه از افسر نگهبانی به مسئول توزیع غذا، اعصابش بهم ریخته بود و با مافوقش (شیخان که یکی از سربازجوهای سرشناس بود) دعوایش شده بود، با صدای بلند فریاد میزد: «یک بریده منافق، اندازه صدتای ما ارزش دارد». در همان حال دوستش گفت: «داد نزن، صدایت را میشنوند، خوب نیست». باز فریاد زد «بگذار بشنوند و بدانند آنها هم اگر ببرند هرکدامشان اندازه صدتای مثل من و تو برای وزارت ارزش دارند. من و تو که تمام زندگی و زن و بچهمان را در این راه گذاشتهایم، یک سوزن به ۲۰۹ نمیتوانیم بیاوریم. این آقا هر موقع میآید یک نیسان بار با خودش میآورد و شده رئیس همه ما».
راستش آنجا چیزی که برای من جالب بود این بود که دیگر برای وزارت اطلاعات شاخص این نبود که سر ارزشهای خمینی و رژیم آخوندی سرمایهگذاری کند، بلکه خطش را توسط بریدهمزدورانی مانند ابراهیم خدابنده پیش میبرد تا زندانیان سیاسی را با فیلمهای غربی، سلبریتیهای داخلی و جاذبههای زندگی، و همان ارزشهای بورژوازی بیشتر آلوده و بیانگیزه بکند تا دست از مبارزه بکشند. خصوصا در حرفهای بریدگانی مثل ابراهیم خدابنده که می شنیدم اکثرا از هنرپیشهها و ورزشکاران خودفروخته رژیم و زنان سلبریتی چنان با جزئیات حرف میزد که فرهنگ ابتذال بورژوازی در آن موج میزد. حتی کار به جایی رسیده بود که بعضی از زندانیان سیاسی، صبح تا شب کارشان نگاه به آن برنامهها و بحث در آن چارچوب بود. دیگر درد مردم برایشان در الویت اول نبود.
اما فارغ از همه این حرفها، من همیشه احساس میکردم با تمام کثافتکاریهای ابراهیم خدابنده، چیزی به او بدهکارم. زمانی که از انفرادی بیرون آمدم، دیگر مثل قبل فکر نمیکردم. قبلا از سختی صعود به قله، کمی رنج میکشیدم ولی بعد از دیدن او در قعر دره که به چه خفت و خواری و رذالتی کشیده شده، از سقوط به آن نقطه با تک تک سلولهایم وحشت کردم و به قله حق بیشتر ایمان آوردم و انرژی مضاعف گرفتم. حتی به ایرج مصداقی و همدستانش هم بدهکار هستم که با خواندن و دیدن اراجیف آنها در ماهوارهها، دوباره با خودم پیمانی دیگر بستم و کمربندها را برای سرنگونی و پیوند با مجاهدین محکم بستم که مبادا پایم در مبارزه شل شود و به آن دره نکبتی که آنها در آن افتادهاند سقوط کنم. بعد از آن دیگر از دو دسته انرژی میگرفتم: یکی آنهایی که با تمام توان در کسب قله شرافت انسانی بودند که شاخصش اشرفیان، و دسته دیگر، بریدهمزدورانی که به پستترین نقطه بیشرافتی سقوط کرده بودند و تک تک کلماتشان بوی گندیده رژیم آخوندی را به مشام میرساند. شاید برای دیگران تردید ایجاد بکند که ابراهیم خدابنده برای من، به همان قدر انگیزه میداد که از دیدن یک مجاهد انگیزه میگرفتم. یکی جاذبه، دیگری دافعه. یکی در اوج قله و دیگری در پستترین نقطه شرافت انسانی. شاید یک شکارچی هرچقدر پست باشد و از کشتار دیگران لذت ببرد و زندگی و حیات دیگران برای او اهمیت نداشته باشد ولی یک احتمال هرچند ناچیز وجود دارد که یک روزی انتخابش را عوض بکند. ولی من با چشمان خودم افرادی دیدم، افرادی مانند ابراهیم خدابنده که چگونه مثل سگ شکاری برای وزارت اطلاعات شدهبودند. اگر زمانی برای ارباب خود شکار نکنند، زنجیرهایشان را سفتتر و کوتاهتر کرده و دیگر استخوانی جلویشان نمیاندازند. به قول خودش که میگفت: «وزارت مرا در ۲۰۹ نگه داشته و به زندان نمیفرستد چون اگر مرا بفرستد احتمال دارد قوه قضاییه مرا به زندانهای دور دستی بفرستد که حتی شانس زندگی هم نخواهم داشت». به همین خاطر تصمیم گرفته بود که تماما در اختیار وزارت اطلاعات باشد. شاید هم اینها را به فرزاد و فرهاد و سایرین و حتی خود من میگفت تا ما را به همکاری با بازجوها وادار بکند.
نکته جالبی دیگری هم که از ابراهیم خدابنده تجربه کردم و بعد از زندان برایم جالب بود، شنیدن حرفهای افرادی مثل ایرج مصداقی و اسماعیل یغمایی و دیگر بریدگان بود که همه تداعیکننده حرفهای ابراهیم خدابنده و بازجو در ذهنم بود. انگار همه آنها یک حرف میزدند و یک جا را هدف گرفته بودند و آن هم رهبری سازمان بود. البته حق هم داشتند. چون ریشه این خط از یک منشا بود و آن هم وزارت اطلاعات بود. حتی کلمات هم دیگر برایم تکراری بود. زیر ضرب قرار دادن رهبری و تفکیک قائل شدن بین رهبری و اعضای سازمان و حمله به حجاب خواهران مجاهد. واژههایی مانند «سکت»، «فرقه رجوی»، «وطنفروش» و انبوهی دیگر که به گوش همه خورده است.
از او آموختم که بین رژیم و سازمان هیچ دنیایی نیست که حتی لحظهای بتوان تصور کرد. یا در جبهه مجاهدین هستی یا جبهه رژیمی. البته این برای کسی است که وارد مناسبات سازمان شده باشد و این ارزشها را شناخته باشد. یک نکته جالب دیگر هم برایم این بود که وقتی یک سری واژهها را از زبان بریدههایی مثل مصداقیها می شنوم به یاد همان سلول ابراهیم خدابنده میافتم که آنزمان برایم خوب جا نمیافتاد که چرا روی بعضی کلمات در مقالهها یا تحلیلها خط میکشید و انها را عوض میکرد. بعد از بیرون آمدن از زندان دیدم که این کلمات ورد زبان همه بریدهها شده و فرهنگی است مخصوص بربدهها که سرچشمهاش همان ابراهیم خدابنده و وزارت اطلاعات است. در هر مقالهای که کلمه مجاهدین بود به «فرقه رجوی» و کلمه «حکومت آخوندی» به «حکومت اسلامی» مبدل میشد. کلمه «آزادی زنان» را به حجاب اجباری خواهران مجاهد میکشاندند. من این کدها و امثال آنها که ورد زبان بریدهمزدوران است را اولین بار بصورت سازمانیافته و متمرکز در همان سلول ابراهیم خدابنده دیدم. اگر خوب بررسی بکنیم وجه مشترک این موجودات بریدهمزدور و اطلاعاتی همان واژهها است که هدفشان جز شیطانسازی از سازمان نیست.
اما از همبندان قهرمانم فرهاد و فرزاد بگویم، همان قهرمانانی که زمان اعدامشان مصادف بود با روزی که رژیم بر تن سربازان انگلیسی لباسهای داماد و عروس کرده و آزاد میکرد. درحالیکه جنازه فرهاد و فرزاد را بعد از اعدامشان به خانوادهشان تحویل نداد.
روزی دیدم فرهاد با عصبانیت خاصی از فردی به نام شرفی بسیار بد میگوید. شرفی فرد بیدردسری بود و به دیگر زندانیان کمک هم میکرد و آدم خوبی بود. اتهامش اختلاس بود. برای همین از فرهاد پرسیدم داستان چیست؟ فرهاد گفت: «این ما را فروخته».
پرسیدم: «چطور؟».
گفت: «جاسوسی میکند».
پرسیدم: «مگر چیزی در مورد پروندهات به او گفته بودی؟».
جواب داد: «او مخفیانه به حرفهایمان گوش داده بود».
فرهاد آنقدر از شرفی نفرت پیدا کرده بود که دیگر ادامه ندادم. از او پرسیدم که آیا اسرارت را به کسی دیگر هم گفتهای؟ فرهاد گفت: «من بجز ابراهیم خدابنده با کسی حرف نزدهام».
لازم به توضیح است که هر هفته یا فرهاد در بند ما بود یا فرزاد. مدام آنها را جابجا میکردند. این فرصت لازم را برای ابراهیم خدابنده ایجاد میکرد تا آنها را تخلیه اطلاعاتی بکند. فرهاد میگفت فرزاد اسرارمان را لو داده و فرزاد هم فرهاد را متهم میکرد. در صورتی که هیچکدام مقصر نبودند ولی هر دو یقین داشتند که بعد از دستگیری اطلاعاتشان در زندان لو رفته و ضربه خوردهاند. به خاطر شرایط بند بیشتر نمیتوانستم با فرهاد حرف بزنم. جدا از اینکه خودش فردی بسیار دوستداشتنی، با شرف و با ویژگیهای یک مبارز قابل اعتماد بود ولی رابطه او با ابراهیم خدابنده بد نبود. به نظر من و طبق حرفهایی که خودشان میزدند، ضربه را از همان داخل بند خورده بودند ولی دیگر دیر شده بود. من هم وقتی به آنجا رسیدم، کار از کار گذشته بود. حتی یکی از همبندیان که بعد به من اعتماد کرد گفت اینها از ابراهیم خدابنده ضربه خوردهاند ولی به خودشان نگو، برای تو بد میشود و فایده هم ندارد. اما من که با فرزاد ارتباط نزدیک پیدا کرده بودم و اعتماد کامل به همدیگر داشتیم و او نیز یک فرد بسیار دوستداشتنی بود که در صداقتش نمیشد شک کرد، یکبار از او پرسیدم تو به ابراهیم خدابنده اعتماد داری؟
فرزاد همانجا شوکه شد و گفت: «چطور؟ مگر آدم قابل اعتمادی نیست؟».
گفتم: «به بازجو اگر اعتماد کنی کمتر ضربه میخوری تا به او».
در همان دم، فرزاد پاکت سیگاری که روی زمین بود را برداشت و از سلول خارج شد. چند دقیقه بعد که سراغش رفتم دیدم ۳ الی۴ سیگار پشت سرهم کشیده بود درحالیکه او روزی ۲ الی ۳ نخ بیشتر نمیکشید. علتش را پرسیدم. فرزاد جواب داد: «صالح، خراب کردیم! من فکر میکردم مقصر فرهاد است و فرهاد هم فکر میکرد مقصر من هستم. درحالیکه الان مشکل ما را حل کردی. ما اصلا به آنجا فکر نمیکردیم. مادامی که ما را با هم جابجا میکردند، در یک مرحله رابطمان ابراهیم خدابنده بود. هرچند موضوعات حساس را به او نگفتم ولی فرهاد پیامی را توسط او به من رسانده بود و فکر میکنم شاید چیزهایی دیگری هم گفته باشد».
گفتم: «مگر نمیدانی او بریده است؟».
گفت؛ «ما فکر میکردیم صرفا از سازمان خوشش نمیآید و من هم زیاد اعتماد نمیکردم ولی فرهاد …». البته من به فرزاد نگفتم فرهاد کمی بیشتر رابطه داشته، حتی ابراهیم خدابنده به فرهاد گفته بود بازجو کمکش کرده وگرنه اعدامش کرده بودند و همکاریاش باعث شده بود تا حکمش سبکتر شود و هفتهای یکی دو روز بیشتر در بند ۲۰۹ نماند و بقیه روزهای هفته را در بیرون در خانهاش بماند.
خلاصه پروندهای که برایشان به اعدام ختم شد، یکی از سرنخشهایش ابراهیم خدابنده بود. یعنی میشود با یقین گفت که ۵ نفری که اعدام شدند، ابراهیم خدابنده نقش اساسی در آن داشت که داستانش مفصل است و اکثر زندانیانی که آنجا بودند تقریبا به این حقیقت پی برده بودند.