۳شهریور۱۴۰۰
زندانی محبوب و مقاوم تهران - به قلم خانم مینا انتظاری
اوایل سال ۶۵ که برای تنبیه بیشتر از زندان قزلحصار به اوین منتقل شدیم برای اولین بار «منیره رجوی» را دیدم. البته خبر دستگیری او را در سال ۶۱ همه شنیده بودیم اما این اولین دیدارم با او بود. منیره همراه همسرش اصغر ناظم، در حالی که دو دختر خردسال بنامهای مریم و مرجان داشتند دستگیر شده بودند و بارها آنها را در مقابل فرزندان کوچکشان بازجویی و شکنجه کرده بودند. او زنی مهربان، کم حرف، متواضع و بسیار دوست داشتنی بود.
زمانی که با او همبند شدم، ساعتی مردانه بدست داشت که توجهم را جلب میکرد. بعدها شنیدم این ساعت را همسرش اصغر، در آخرین ملاقات و زمانی که اواخر سال ۶۳برای اعدام برده می شد به او داده بود... درست در همان زمانی که مامور اعدام مجتبی حلوایی قاتل، بر سر این زوج جوان فریاد می زد: زود باشین زود باشین وقت نداریم و آنها را جدا کرده و اصغر را برای اعدام میبرد، در آخرین لحظات همسر دلاورش ساعتش را بیادگار به او میدهد.
بچه های بند احترام خاصی برای منیر قائل بودند، هم برای شخصیت انسانی و دوست داشتنی خودش وهم بخاطر اینکه خواهر "مسعود" بود. البته به همین دلیل رژیم نیز حساسیت ویژه ای روی او داشت و فشار مضاعفی روی او می آورد. اما علیرغم همه فشارها و تهدیدها، منیر همیشه کنار بچه ها و در بندهای تنبیهی بود و این حساسیت خاص باعث نمی شد که خودش را ازجمع بچه ها کنار بکشد و پا بپای همگی میآمد.
بند ما در اوین، دائم در معرض حمله و هجوم پاسداران تبهکار بود و اینجور مواقع من خودم از جمله کسانی بودم که وسط درگیری ها، منیر را به پشت سر خودم میکشیدم که به اصطلاح دم چک مهاجمین نباشد و آن اوباش رذل او را بخصوص بدلیل کینه نسبت به برادرش، بیرون نکشند و به خارج از بند برای ضرب و شتم بیشتر نبرند. اما لحظاتی بعد متوجه می شدیم که او در نقطه دیگری در کنار بچه ها به جلوی صف رفته و در معرض هر ریسک و خطری قرار میگرفت.
مهر و دوستی و دلسوزیهای او زبانزد بیشتر بچه های بند بود و همواره مورد احترام غالب همبندانش با هر عقیده ای بود. به نقل از دوست همبندم فریبا ثابت از دوستان همبند چپ، نمونه ای را نقل میکنم که شخصیت انسانی «منیر» را به زیبای ترسیم میکند:
« من ملاقات نداشتم و پول و لباسی دریافت نمیکردم. بچههای اتاق برای دخترم سحر لباس میدوختند با قیچی کردن لباسهای خودشان اسباب بازی درست میکردند، لباسهای کامواییشان را میشکافتند و با سنجاق قفلی بافتنی میبافتند و علاوه بر اینها گاهاً قوطی شیر، وسایل بهداشتی و پول در کارتن مخصوص سحر میدیدم و یا یکی دوبار پس از ملاقات پستانک و جوراب بچهگانه به همین صورت برای سحر آوردند. چه کسی این کار را میکرد؟
آن روز، روز ملاقات بود. بند شور و هیجان ملاقات داشت اما سحر که چند روزی بود پستانک را گم کرده بود مرتباً بهانه میگرفت. او را بغل زده در راهرو راه میرفتم و برایش قصه میخواندم. منیر را برای ملاقات صدا زدند، یک بار در میان ملاقات داشت. موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مریم و مرجان به ملاقاتش میآیند، سحر را بوسید و رفت، من همچنان برای سحر قصه میخواندم تا روی شانههایم به خواب رفت.
گروههای ملاقاتکننده کم کم به بند باز میگشتند، منیر هم برگشت. به اتاق رفتم، سحر را آرام در جایش خواباندم، منیر خوشحال بود و چادرش را تا میزد. یکی از هماتاقیها پرسید راستی منیر چرا مرجان را به گریه انداختی، چرا پستانک او را گرفتی. پستانکی در دست منیر بود و من چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. منیر را در آغوش گرفتم، بغضی گلویم را میفشرد. این همه محبت خالصانه! منیر پستانک را از دهن دخترش میگرفت، جوراب او را میآورد. شیر، پول، کار منیر بود.
او در جواب احساسات من گفت که این کمترین وظیفه است و این کار را به این دلیل علنی نمیکرده تا مرا دچار محظور نکند. حس احترام عمیقی به او داشتم، اما فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم، بعدها طی سالهای زندان حتا وقتی با هم نبودیم محبت او را احساس میکردم، و آخرین خداحافظی با او در سال ۶۷ جز زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد.»
منیر بدلیل اینکه قبل از انقلاب بهمراه همسرش در انگلستان تحصیل می کرد و مسلط به زبان انگلیسی بود، به بچه های بند درس زبان می داد.... واقعآ لذت می بردم هروقت که باهاش تمرین مکالمه انگلیسی می کردم و یا گاهی اوقات که برخی جملات طنز فارسی را به شکل کمدی به انگلیسی ترجمه میکردیم خیلی می خندیدیم. حکم اولیه او که فکر میکنم دو سال بود سال ۶۳تمام شده بود ولی او را ظاهرآ با یک محکومیت دیگر تا سال ۶۷در زندان نگه داشته بودند.
اواخر اردیبهشت ۶۷وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳زنان اوین خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند، تک تک آنها را در آغوش می گرفتم و می بوسیدم.....
وقتی به منیره #رجوی رسیدم با همان متانت و تواضع همیشگی ایستاده بود و لبخند پرمهری بر لب داشت. با صورتی خیس از اشک بوسیدمش. زیر گوشم زمزمه کرد: امیدوارم هرچه زودتر بتونی برادرت را ببینی و سلام من را هم به "مسعود" برسون و بگو که همیشه در قلب منی و خیلی مشتاق دیدنش هستم. با بغض گفتم: خودت بزودی میایی و شخصآ اینکارو می کنی (اشاره من به اتمام حکمش در پائیز ۶۷بود). با لبخند تلخی گفت: فکر نمیکنم با این نام فامیلی اینها دست از سر من بردارند...
منیر واقعآ حق داشت او یک گروگان مظلوم ولی سرفراز بود که در مرداد ماه با یک دنیا عشق به مردم و میهنش و با پافشاری بر راه و آرمانش، سر به دار شد.
مينا انتظاري