۲۰اردیبهشت۱۴۰۰
«داستان آن پادشاه جهود، که نصرانیان را می کشت از بهر تعصّب»
مولوی، «مثنوی معنوی»، دفتر اول
«بود شاهی در جهودان ظلم ساز / دشمن عیسی و نَصرانی گداز».
این شاه «ظالم» در «عهد عیسی» می زیست و از «حِقد جهودانه» و تعصّب به «دین
موسی»، «صد هزاران مؤمن مظلوم [مسیحی را] کشت».
وقتی پس از همه این کشتارها، آیین مسیح از پای و پویه نماند و هر
روز تناورتر شد، وزیر این پادشاه، که بسیار مزور و مکّار بود، به شاه گفت: «کم کُش
ایشان را که کشتن سود نیست». اینان از بیم جان دین خود را پنهان می کنند و «دین
ندارد بوی، مشک و عود نیست» و در پنهان، نفوذشان را در میان مردم مشتاق آیین نو،
گسترش می دهند.
ـ «شاه گفتش: پس بگو تدبیر چیست؟»
ـ «گفت: ای شه، گوش و دستم را ببْر/
بینیام بشکاف و لب، در حکم مْر»(=با فرمان قاطع)
بعد از آن، فرمان بده «بر سر راهی که باشد چارسو»، داری بر پا
کنند و آوازه در اندازند که وزیر به دار آویخته خواهدشد، به جرم این که در نهان،
دل به عیسی مسیح سپرده و باورش را پنهان می داشته است. اما، در پای دار، شفاعت یکی
از شفاعتگران را بپذیر و از مرگ من درگذر و مرا به شهری دور از این سامان تبعیدکن:
«آن گهم از خود بران تا شهر دور/
تا در اندازم دریشان [در پیروان عیسی مسیح] شر و شور».
شاه از تدبیر شر برانگیز وزیر استقبال کرد و فرمان به بریدن گوش
و دست و شکافتن بینی و لب او، و به دارکشیدنش داد. در پای دار، بنا به تَبانی قبلی،
شاه شفاعت یکی از درباریان را پذیرفت و وزیر را به شهری دور از آن دیار، تبعیدکرد.
مسیحیان آن شهر و دیار، بی آن که به مکرِ پنهانیِ نهفته در این
تبعید، پی ببرند، با شور و شوقی وصف ناپذیر، به استقبال وزیر رانده شده از درگاه
شاه، شتافتند و مقدمش را گرامی داشتند و در اندک زمانی:
«صد هزاران مرد ترسا (= مسیحی) سوی او/
اندک اندک جمع شد در کوی او».
وزیر نیرنگ باز که سخنوری توانا و چربزبان بود و جانانه از راه و
آرمان مسیح دفاع می کرد، آوازهاش در همه جا پیچید و «دل بدو دادند
ترسایان، تمام»:
«در درون سینه مهرش کاشتند/
نایب عیساش میپنداشتند»
و با جان و دل مرید و فرمانپذیرش شدند.
وزیر به مدت شش سال در میان مسیحیان زندگی کرد و از چنان محبوبیتی
برخوردارشد که:
«دین و دل را، کُل، بدو بسپرد خلق/
پیش امر و حکم او، میمرد خلق».
«قوم عیسی» دوازده «امیر» و «حاکم» داشتند که همگی به او دل و دین
سپردند و پایبند او شدند: «گشته بند آن وزیرِ بدنشان».
«اعتماد جمله بر گفتار او/
اقتدای جمله، بر رفتار او/
پیش او در وقت و ساعت هر امیر/
جان بدادی گر بدو گفتی: بمیر»
در میانه این شور و شیداییِ مسیحیان به وزیر دورویه کار، او مکر
دیگری انگیخت و در به روی خود بست و «وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست».
این «خلوت چهل پنجاه روز»، به درازکشید و این دوریِ «مقتدا» پیروانش را به او
شیفتهتر و بیقرارتر کرد:
«خلق دیوانه شدند از شوق او/ از فِراق حال و قال و ذوق او
امیران دوازدهگانه هرچه کوشیدند که وزیر عزلت گزیده را به راه و
شیوه پیشین بازگردانند، به راه نیامد و در پاسخ پافشاریهای مریدان، بر ادامه عزلت
نشینی اصرار کرد و گفت: مرا عیسی مسیح مأمورکرد که از خلق، کناره جویم و در انزوا
به صفای دل بکوشم:
ـ «که مرا عیسی چنین پیغام کرد /
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن، تنها نشین/
وز وجود خویش هم، خلوت گزین»
وزیر مکّار و بداندیش، در همین دوران عزلت گزینی، امیران
«فرقه»های دوازده گانه مسیحی را، تک به تک، نزد خود خواند و برای هر یک از آنها
طوماری نوشت، که محتوایش مغایر طومارهای دیگران بود و در طومار هرکدام، او را
جانشین خود قرارداد و از آن دوازده تن خواست که طومارهایشان را تا پس از مرگ او،
پنهان نگه دارند و محتوای آن را نزد احدی فاش نکنند.
«ساخت طوماری به نام هر یکی/
نقش هر طومار، دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر/
این خلاف آن، ز پایان تا به سر»
در این دیدارها به هریک از آن سران دوازده گانه مژده داد که تنها
تو جانشین من هستی و اگر امیر دیگری چنین ادعایی کرد او را فوراً گردن بزن.
وزیر، چهل روز دیگر در خلوت نشست و روی از همه کس پنهان کرد و سرانجام
هم، در پایان این «چلّه نشینی»اش خود را کشت.
پس از مرگ او امیران دوازده گانه هر یک مدعی جانشینیاش شدند و
فتنهها برانگیخته شد:
هر یکی را تیغ (=شمشیر) و طوماری به دست/
در هم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد/
تا ز سرهای بریده پشته شد»
اتّحاد و همگامی و همجانی مسیحیان پرشور و جانفدای راه و آرمان
مسیحا، با پتک توطئه ویرانگر این «نفوذی» جنایت پیشه، از هم پاشید و آن شور و
شیدایی پیشین به کلّی ازمیان رفت و به جایش دمسردی و نومیدی و پراکندگی و بی
سامانی نشست.
***
مولوی در پایان این داستان خونبار و دردانگیز، در ابیاتی چند،
نسبت به توطئه «نفوذی»های دشمنان مرگ اندیش و ظالم و سفّاک هشدار میدهد و آنها را به موشهای بنیان کنی تشبیه میکند که همه اندوختهها
و ذخایر فراهم آمده از همدلیها و همبستگیهای جمعی را نابود و تباه میسازند. به
رهنمود او، اولین گام در فراسوی یکپارچگی و حفظ استحکام و ماندگاری یک کل همپیوند
و همسو و هم اندیش، بستن حفرههای نفوذی و «دفع شر» موشهای زیان رسان دشمن است که
همه اندوختهها و سرمایههایِ با خون دل فراهم آمده را، به یغما می برند و به
نابودی می کشانند:
«ما درین انبار گندم میکنیم/ گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش/ کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست/ وز فَنَش انبار ما ویران شدست
اول ای جان، دفعِ شر موش کن/ وآنگهی، در جمع گندم جوش کن».